بت كوفه و شام را شكستيم

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

تب عجيبى در ميان سپاهيان يزيد افتاده بود و با تمام وجود هذيان مى‏گفتند.
سردار، با تمام دلش ندا برآورد و همه شنيدند كه: اى قدوسيان اندوهگين! راحله سبك برداريد و قلب‏ هاتان را در كربلا باقى بگذاريد.
عزا را چون كبوترى مشكى ميان قتلگاه امام حسين عليه‏السلام ، بر شن‏هاى ساحل فرات، بر تمام شمشير شكسته‏ ها و تير و نيزه‏هاى فرود آمده رها كنيد، بر فراز پيكرهاى آسمانى شده به وديعه بگذاريد و پشت سر من بياييد. تا دروازه ‏هاى پيروزى راهى نمانده است.
فرصت عزا نيست؛ گرچه تيغ نادان بزرگ‏ترين اشتباه تاريخى خود را مرتكب شده است.
پشت سر من بياييد؛ شمشير بايد بياموزد كه دوران جنگ‏ هاى جاهلى به سر آمده است و سرزمين‏ ها از اين پس، به پشتوانه انديشه‏ هاى نورانى فتح خواهند شد.
بياييد، اى نسل بت‏ شكن آزادانديش!
طاغوت، طعم ضربه‏ هاى عصاى محمد را فراموش كرده است.
هبل اين بار از كاخ ‏هاى كوفه و شام سر درآورده است.
بيا، اى قافله زخمى، تا بارى از غل و زنجير برداريم و براى به اسارت كشيدن جنگ افزارهاى نادان، ره‏سپار شويم!
نوبت عزاست، جابر!
سپاهيان، مانند كودكان عروسى، غنيمت جمع مى‏كردند.
هلهله‏ اى تلخ‏تر از هلهله تازيانه نبود كه كاروان در ميان آن محو شد.
آن روز قافله، تمام بار عزايش را در كربلا به وديعه نهاد و به سوى مأموريت بزرگ خود رفت.
چهل روز مى‏ گذرد و غبارى از دور بلند است جابر! قهرمانان بازگشته‏ اند؛ بقچه‏ هاى امانت را بگشاى. مويه‏ هاى سر به مهر را باز كن. ديگر نوبت عزاست. با اندوهى ابدى.