متن ادبی « من، همان صبر ديروزم! »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

رفتم و بازگشتم، اين چهل شبانه‏ روز بى‏سر و سامان را؛ اين لحظه‏ هاى دلتنگ يتيم، اين مسير عطشناك آبله پايى كه پاره پاره‏هاى تو را پشت‏سر داشت و لب‏هاى از نيزه روييده‏ات را پيش رو.
مرا به ياد بياور؛ مرا كه پيرتر از تمام عمر خويش، اينك شناختنى نيستم. من همان هروله آتش به دامانم كه چهل روز پيش، در اين صحرا، هنوز جوان بود و تمام قافله به جا مانده از تو را به دوش گرفت و ره‏سپار شد.
منم؛ همان صبر از كف رفته‏اى كه تمام ميراث حيدرى‏اش را از حلقوم فاطمى فرياد سر داد و كاخ ظلم را زير و زبر كرد، اما در خلوت تنهايى‏اش، سر بر كجاوه كوبيد و لرزش شانه‏هايش را تنها خدا دانست.
بعد از تو، سوختم و خطبه خواندم
بعد از آن غروب كه با فاصله‏هاى از من تا تو پر شد و انحناى ناگهان قامتم را رقم زد؛ پس از آن قرآن پاره پاره‏اى كه زير لگدكوب اسب‏هاى ستم از هم گسيخت، من ماندم و جاده‏هاى پيش رو... .
من ماندم و كاروان بى تو، با قبيله به تاراج رفته؛ من به سفر ناگزير بودم.
آه! خون هميشه جارى در رگ‏هاى روزگار! رداى ولايتت را بر شانه گرفتم و لواى ستم‏سوزى قيامت را بر بلنداى تاريخ برافراشتم.
آنچه از تو در من بود، آنچه ديده بودم و جز من كسى نديد، در گوش‏هاى كر روزگار فرياد كردم و راويانه، تمام خطبه‏هاى از تو گفتن را سرودم و حنجره‏اى مدام شدم؛ حنجره‏اى كبود كه عطش‏هاى هفتاد و دو پروانه را ميراث‏دار بود و زخم زبان چهل روز اسارت را براى همه پرستوهاى قافله سپر مى‏شد و در خويش مچاله مى‏كرد.
اينك به تو بازگشته‏ام؛ خسته از تمام هستى. ديگر حوصله‏اى به ادامه روزگار ندارم. آه از اين كوله‏بار فرسوده در راه! آه از پر ريختنِ پروانه‏ها در جاده‏هاى سرد و بى‏شمع!