واقعه شهر حمص

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

 چون به نزديك شهر حمص رسيدند نامه به والى آن شهر نوشتند كه ما گماشتگان اميرالمومنين يزيديم و از كوفه به شام مى ‏رويم و ان معنا راس الحسين (عليه السلام) سر بريده حسين (عليه السلام) را همراه داريم و اولاد و عترت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را اسير نموده به ديار شام مى ‏بريم استقبال كن تدارك لشگر ببين و شهر را آئين ببنديد امير شهر حمص برادر خالد بن نشيط بود كه در شهر جهنيه حكومت داشت يك برادر آنجا والى بود چنانچه عرضه داشتيم و نيز برادر ديگر در حمص رياست داشت چون از مضمون نامه لشگر مطلع شد امر بالاعلام فنشرت و المدينة فزينت علمهاى سرخ و زرد و كبود و بنفش به جلوه در آوردند و شهر را زينت كردند مردم به تماشا بر آمدند سه ميل از شهر دور شدند تا آنكه لشگر ابن زياد رسيدند و آن كافر كيشان هم سرها از صندوقها بدر آوردند و بر نيزه‏ها زدند و پرده‏گيان حرم امامت را با كمال ذلت رو به شهر آوردند اهل حمص بعد از تحقيق كه اينها اولاد حيدر و فرزندان پيغمبرند به غيرت در آمدند بسكه افغان طفلان و شيون زنان ويلان را شنيدند به جوش و خروش اندر شدند به همين حالت بودند تا آنكه اهل بيت رسالت را از دروازه وارد كردند زنان شهر حمص كه حرم پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) را به آن خوارى و زارى ديدند دست به شيون گذاشتند فازدحمت الناس فرموهم بالحجارة مردم شهر ديگر طاقت نياوردند بنا كردند سپاه ابن زياد را سنگباران كردن كه از ضربت سنگهاى گران بيست و شش نفر از فرسان كوفه و شام را به جهنم واصل كردند و دروازه‏ها را بستند و گفتند يا قوم لا كفر بعد الايمان نمى ‏گذاريم يكنفر از شما از اين بلد جان بدر بريد تا آنكه خولى بن يزيد حرامزاده را بكشيم و سر امام (عليه السلام) را از او بگيريم تا روز قيامت اين افتخار در شهر ما بماند و به اين نيت قسم ياد كردند و ازدحام جمعيت نزديك كنيسه قسيسى كه در جنب خالد بن نشيط بود اجتماع داشتند لشگر ابن زياد با آن جماعت در جنگ و جدل بر آمدند و سر مردم را گرم كردند از دروازه ديگر سرها و اسيران را برداشتند و فرار كردند از حمص آمدند به سوق الطعام و در آنجا هم جاى نيافتند از طرف بحيره رفتند به كيرزا از آنجا نامه به والى بعلبك نوشتند و وى را از قدوم خود اخبار دادند.