فصل چهاردهم : وارد شدن اهل بيت سيدالشهداء عليهم السلام به كوفه خراب

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

 بعد از ظهر روز يازدهم عمر بن سعد ملعون با لشگر كفرآئين كوفه و شام از كربلاء بيرون رفت و با خيل اسيران رو به كوفه خراب نهاد به نزديكى شهر كه رسيد خبر به ابن زياد داد كه اينك لشگر كوفه و شام با فتح و پيروزى از كربلاء برگشته و سرهاى شهيدان همراه با اسراء را آورده و منتظر فرمان هستند تا امير چه دستور دهد.
وقتى پيغام پسر سعد پليد به پسر زياد خبيث رسيد از اين خبر بسى شادمان شد و امر نمود طبل بشارت نواختند و سران سپاه و اميران را به بارگاه خواند و حكم نمود كه منادى در شهر ندا كند احدى از مردم با آلات حرب از خانه بيرون نيايند و بر سر هر كوى و برزن نگهبانان و پاسبانان گماشت تا كاملا شهر را حفاظت كرده مبادا آشوب و شورش بپا شود سپس خولى بن يزيد اصبحى را خواست و به او فرمان داد كه سر مطهر امام (عليه السلام) را به استقبال اسراء به نزد ابن سعد ببرد تا وى سر منور را بر نيزه بلندى زده و در جلو سرها مقابل ديدگان اسيران وارد شهر نمايند، طبق حكم پسر زياد ملعون لشگريان مسلح با حربه‏هاى برهنه بر سر چهار راه‏ها و كوچه‏ها ايستادند مردم براى تماشا از خانه‏ها بيرون آمدند شهر همچون دريا به موج آمد جارچيان خبر شهادت سلطان كربلاء را در سطح شهر اعلام و پخش كردند اين خبر به گوش زنان در خانه‏ها رسيد دانستند كه امام همام را اهل كوفه و شام شهيد كرده‏اند و عيال آن سرور را همچون اسيران وارد شهر مى ‏كنند يك مرتبه صداى ضجه مرد و زن، پير و جوان، وضيع و شريف به ناله وا حسيناه و وا اماماه بلند شد و غلغله‏اى در زمين و زمان بپا شد مامورين و مزدوران دستگاه حاكمه براى ارعاب و خاموش كردن هر شورش و سر و صدائى شروع كردند به نواختن طبل و نقاره، آواز طبل و ناى از هر گوشه و كنار بلند شد در همين اثناء از دروازه شهر خولى حرامزاده رسيد در حالى كه سر مقدس سرور شهيدان را بر سر نيزه بلندى كرده بود و آن سر مطهر همچون بدر بر سر نيزه نورافشانى مى ‏كرد چشم سپاهيان و جمعيت انبوه مردم كه به آن سر نورانى افتاد همه صدا به الله اكبر بلند كردند اسيران و دختران خون جگر بهر طرف نظر كردند ببينند لشگر چرا تكبير گفتند ناگهان چشمشان بر سر بريده حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) افتاد يك مرتبه آن شصت و چهار زن و بچه صدا به شيون بلند كردند در اين اثناء ديدگان عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها كه بر سر بريده برادر افتاد به حالتى شد كه زبان ياراى گفتن آنرا نداشته و قلم از ترقيم آن حال عاجز مى ‏باشد فقط همين مقدار گفته‏اند كه آن بانو خيره خيره به سر مقدس برادر نظر كرد ديد مردم مثل هلال شب اول ماه انگشت نما مى ‏كنند آن مخدره از سوز دل فرمود:

اخى يا هلالا غاب بعد طلوعه     فمن فقده اضحى نهارى كليلتى

برادرم، اى هلال من كه در روز عاشوراء غروب كردى و از پيش چشمم پنهان شدى از وقتى كه رفتى روز من به شب تار مبدل شده است.

اخى يا اخى اى المصائب اشتكى     فراقك ام هتكى و زلى و غربتى

برادرم، از كدام مصيبت‏هاى تو شكايت كنم؟ از فراق چون تو برادرى يا از دريده شدن پرده حرمت خود يا از ذلت و غربتم گله نمايم.

اخى ليت هذا النجر كان بمنحرى    و يا ليت هذا السهم كان بمهجتى

كاش شمر مرا در عوض تو نحر كرده بود و كاش آن تير و نيزه‏ها به قلب من مى ‏خورد.

اخى بلغ المختار طه سلامنا     و قل ام كلثوم بكرب و محنة

برادر جان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را از حال زار خواهرت كلثوم خبردار كن و بگو خواهرانم ميان محنت و مصيبت مانده و بعد پدرم حيدر كرار را از حال دخترانش مطلع كن و بگو:

اخى بلغ الكرار عنى تحية         و قل زينب اضجت تساق بذلة

برادر جان سلام و تهنيت من را به پدرم حيدر كرار برسان و بگو دخترت زينب را با خوارى و زارى و ذلت به شهرها مى ‏برند.
بعد از اين بيانات آن مخدره سر خود را به چوبه محمل زد كه پيشانى مباركش شكافت و خون از آن ريخت.