شعر «افلاك عشق»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

با جمالی برتر از خورشید و ماه    
آمد و بوسید خاك پای شاه
گفت: من سیر آمدم از زندگی    
نیستم در دل، دگر تابندگی
شاه چون جان، تنگ بگْرفتش به بر    
گفت: ای از رفتنت دل، شعله‌ور!

سست‌پیمانی برِ عشّاق نیست   
سخت‌جانی، شیوه‌ی مشتاق نیست
تا نباشد غیر حق در دل دگر    
از تو هم برداشتم دل، ای پسر!
* * * * *
شاه‌زاده تاخت در میدان جنگ    
روی گیتی شد ز تیغش، لعل‌رنگ
گفت: هستم من علیّ بن الحسین    
ماه شرق و غرب و مهر عالمین
هر طرف رو كرد، بر هم ریخت صف    
لشكر از بیمش، گریزان هر طرف
تشنگی شد چیره بر وی ناگهان    
بُرد از دست شكیبایی، عنان
تشنه بود، آری ولیكن بیش‌تر    
تشنه بودش دل به دیدار پدر
رو ز لشكر كرد سوی خیمه‌گاه    
تا ببیند بار دیگر روی شاه
گفت: بابا! از عطش بگْداختم    
سویت، ای بحر محبّت! تاختم
شه زبان خود نهادش در دهان    
از یم عشقش بزد آبی به جان
گفت: هان! آهنگ رفتن، ساز كن   
بار دیگر كارزار آغاز كن
جدّ تو دیده به سویت بسته است    
منتظر در راه تو بنْشسته است
تا كند سیرابت، ای پژمرده‌جان!    
كاو بُوَد ساقیّ بزم عاشقان
* * * * *
جان به كف سرمست عشق و گرم راز    
زد به قلب آن گروه كینه‌ساز
پیش تیغ و تیر با شوق و شعف    
سینه و دل ساخت، آماج و هدف
گفت: بر جسم من، ای پیكان! نشین    
كه تو هستی پیك یار نازنین
پهلویم بشْكاف، ای زوبین تیز!    
تا دلم پیدا كند راه گریز
ناگهان شمشیری آمد بر سرش    
رفت یكسر تاب و طاقت از برش
روی خاك افتاد آن افلاك عشق    
گشت از افلاك، برتر، خاك عشق
نظام، نظام‌وفا"
-------------------------------
دیوان نظام وفا، ص 7 ـ 186 (23/ 22).