متن ادبی «حُر»

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

امیر خوش نظر
آرام آرام از لشکر سیاهی کناره می‏گرفت و به سوی وادی نور پیش می‏رفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را می‏پذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ می‏رفت و دستار از سر باز می‏کرد تا شرم چهره‏اش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشم‏هایش را بست: «خدایا! ای خدای توبه‏پذیر!»
گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را می‏کشید، کششی از جنس آتش طور.
فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنی‏امیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش می‏داد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.
این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آن‏چه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».
و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهاده‏ام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»
ـ «با مایی یا بر ما؟»
و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیه‏السلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیه‏السلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر این‏که خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.
حُرّ به دیدار مولا واصل می‏شد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمده‏ام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»
یک آن نگاهش با نگاه امام علیه‏السلام تلاقی کرد. چشم‏های مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیه‏السلام به انتظار او بوده است. لب‏های خشک امام علیه‏السلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، می‏پذیرد».
چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روح‏فزا در رگ‏های ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغ‏ها او را در برگیرند و تکّه تکّه‏اش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینی‏اش را دشنه‏های کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیه‏السلام .
ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خدایی‏ات دفاع می‏کنم و به پای تو جان می‏بازم».
و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت می‏تازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:
«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارای‏اش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمده‏اید؟! بر او چون ددان حلقه زده‏اید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن می‏نوشند و سگان و خوکان در آن می‏غلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کرده‏اید؟! چه بد، حق محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»
امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:
منم حُر جنگ‏آور صف شکن  ***  که راهست یارای بازوی من؟
به یاری فرزند خیر النّسا  زنم تیغ بر گردن اشقیا
و چنان بر فوج دشمن می‏زد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود می‏اندیشید که «تمام دردها و زخم‏ها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.
گرگ‏ها، نیمه جان رهایش کردند، نفس‏هایش به شماره افتاده بود. می‏دانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ می‏خندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گام‏هایی را شنید که به سویش می‏آمد. چشم باز کرد حسین علیه‏السلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچه‏ای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:
«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزاده‏ای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ».
نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو این‏که می‏گوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». می‏خواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».