امیر خوش نظر
آرام آرام از لشکر سیاهی کناره میگرفت و به سوی وادی نور پیش میرفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را میپذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ میرفت و دستار از سر باز میکرد تا شرم چهرهاش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشمهایش را بست: «خدایا! ای خدای توبهپذیر!»
گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را میکشید، کششی از جنس آتش طور.
فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنیامیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش میداد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.
این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آنچه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».
و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهادهام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»
ـ «با مایی یا بر ما؟»
و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیهالسلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیهالسلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر اینکه خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.
حُرّ به دیدار مولا واصل میشد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمدهام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»
یک آن نگاهش با نگاه امام علیهالسلام تلاقی کرد. چشمهای مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیهالسلام به انتظار او بوده است. لبهای خشک امام علیهالسلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، میپذیرد».
چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روحفزا در رگهای ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغها او را در برگیرند و تکّه تکّهاش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینیاش را دشنههای کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیهالسلام .
ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خداییات دفاع میکنم و به پای تو جان میبازم».
و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت میتازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:
«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارایاش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمدهاید؟! بر او چون ددان حلقه زدهاید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن مینوشند و سگان و خوکان در آن میغلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کردهاید؟! چه بد، حق محمد صلیاللهعلیهوآله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»
امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:
منم حُر جنگآور صف شکن *** که راهست یارای بازوی من؟
به یاری فرزند خیر النّسا زنم تیغ بر گردن اشقیا
و چنان بر فوج دشمن میزد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود میاندیشید که «تمام دردها و زخمها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.
گرگها، نیمه جان رهایش کردند، نفسهایش به شماره افتاده بود. میدانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ میخندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گامهایی را شنید که به سویش میآمد. چشم باز کرد حسین علیهالسلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچهای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:
«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزادهای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ».
نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو اینکه میگوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». میخواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».
متن ادبی «حُر»
(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)