4- داستان ابو راحج

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

در شـهـر تـاريـخـى (حـله) سـتـمكارى بنام (مرجان صغير) حكم مى راند كه بطور آشـكـار بـه خـاندان وحى و رسالت و پيروان آنان، دشمنى مى ورزيدند و در همان زمان، مـردى بـنـام (ابـو راحـج) مى زيست كه به خاندان وحى و رسالت مهر مى ورزيد و از دشمنان آنان بيزارى مى جست.
روزى جـاسـوسـان و بـدانديشان، به حاكم خودكامه خبر بردند كه (ابو راحج) به بـرخـى از صـحـابـه پـيامبر ناروا مى گويد و به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله سخت مهر مى ورزد.
او، (ابـو راحـج) را احـضـار كـرد و دسـتور شكنجه و شلاق او را صادر كرد. ماءمورانش آنـقـدر بـر سـر و صـورت و بـدن او زدنـد كـه دندانهايش ريخت، سپس جلادانش زبان آن بـيـچـاره را از كـام بـيـرون كـشـيـدند و با سوزن بزرگى آن را سوراخ كردند و پس از سـوراخ نـمـودن بـيـنـى او، ريـسـمـانـى مـوئيـن از آن عـبـور دادنـد و او را در كوچه هاى حله گردانيدند و اشرار، پيكر رنجيده او را از هر سو هدف قرار دادند و تا مرز مرگ او را كتك زدند.
بـه حاكم گزارش دادند كه: (ابو راحج، بخاطر ضربات وارده، از پا افتاده و ديگر امكان گردانيدن او در كوچه هاى شهر نيست.)
دسـتـور اعـدام او را صـادر كـرد، امـا بـرخـى با اشاره به پيرى و پيكر درهم شكسته او، يـادآور شـدنـد كـه: (اين زخمهاى بى شمارى كه بر او وارد آمده است، او را خواهد كشت و ديگر نيازى به اعدام او نيست.) و حاكم خودكامه نيز از اعدام او گذشت.
او را در هـمـان حـال رهـا كـردند، خاندان و نزديكانش آمدند و او را به خانه بردند. اما بر اثر ضربات وحشيانه و شكنجه هاى هولناك، در چنان شرايط وخيمى بود كه هيچ كس در مـرگ او ترديد نمى كرد و همه بر اين عقيده بودند كه او آخرين دقايق زندگى را سپرى مـى كـنـد؛ امـا فـرداى آن روز، او را ديـدنـد كـه سـالم و پـرنـشـاط، در بـهـتـريـن حـال و هـوا بـه نـماز ايستاده است. دندانهايش كه همه فرو ريخته بود سالم و بر جايش قرار گرفته و زخمهاى بى شمار پيكرش ‍ بهبود يافته و در بدن او اثرى از شكنجه و آزار ديروز نيست.
مردم از اين رويداد شگفت انگيز بهت زده شدند و از او حقيقت جريان را خواستار شدند.
او گـفـت كـه: در اوج درد و رنـج و فـشـار بـه حـضـرت مـهـدى عـليـه السـلام توسل جسته و از او طلب فرياد رسى نموده و بوسيله او به بارگاه خدا شتافته و آنگاه حضرت مهدى عليه السلام به خانه او وارد شده و خانه اش را نورباران ساخته است.
آرى! ابو راحج مى گويد: (امام عصر عليه السلام، دست گره گشا و شفابخش خويش را بر چهره ام كشيد و فرمود:
اءخرج! و كد على عيالك فقد عافاك الله تعالى!
يـعـنـى: بـرخـيز! و از خانه بيرون برو و براى اداره زندگى خود و خانواده تلاش كن. خداوند نعمت صحت و سلامت را دگر بار، به تو ارزانى داشت.
و اينك ملاحظه مى كنيد كه از سلامتى كامل برخوردارم.)
(شـمـس الديـن مـحـمـد بـن قـارون) كـه ايـن روايت را آورده است، او را در حالى ديد كه طـراوت جـوانـى بـسـوى او بـازگـشـتـه و چـهـره اش گـنـدمـگـون و دلنـشـيـن شده و قامتش برافراشته و معتدل گرديده است.
خبر عنايت امام عصر عليه السلام در شهر (حله) پخش شد و حاكم بيدادگر او را احضار كـرد. او كـه ديروز ابو راحج را بر اثر ضربات وارده و شكنجه هاى هولناك ماءمورانش بـا چـهـره اى ورم كـرده و ... ديـده بـود، هـنـگـامـى كـه او را صـحـيـح و سالم و با نشاط و پـرطـراوت ديـد و نـگريست كه هيچ اثرى از زخمهاى عميق و بى شمار ديروز در پيكرش ‍ نـيـسـت، سـخـت بـه وحـشـت افـتـاد و راه روش ظـالمـانـه خـويـش را بـا پـيـروان اهـل بيت عليهم السلام تغيير داد و رفت كه ديگر با آنان به گونه اى عادلانه و انسانى رفتار نمايد.
ابو راحج پس از افتخار ديدار حضرت مهدى عليه السلام گويى جوانى 20 ساله بود و شـگـفـت انـگـيـز ايـن بـود كـه تـا پـايان عمر همان طراوت و نشاط جوانى را با خود داشت.(1)
------------------------------------------
1-بحارالانوار، ج 52، ص 70.
--------------------------------------
آيت الله سيد محمد كاظم قزوينى