ارزش دنيا از نظر قرآن و نهج البلاغه

(زمان خواندن: 10 - 19 دقیقه)

در فصل پيش گفتيم چيزى كه از نظر اسلام در رابطه انسان و دنيا (نبايستنى) است و آفت و بيمارى انسان تلقى مى شود و اسلام در تعليمات خويش مبارزه اى بى امان با آن دارد (تعلق) و (وابستگى) انسان به دنيا است نه (علاقه) و (ارتباط) او به دنيا (اسير زيستى) انسان است نه (ازاد زيستى) او، هدف و مقصد قرار گرفتن دنيا است نه وسيله و راه واقع شدن آن.
رابطه انسان و دنيا اگر به صورت وابستگى انسان و طفيلى بودنش در آيد، موجب محو و نابودى تمام ارزشهاى عالى انسان مى گردد. ارزش انسان به كمال مطلوبهايى است كه جستجو مى كند. بديهى است كه اگر فى المثل مطلوبى بالاتر از سير كردن شكم خودش نداشته باشد و تمام تلاشها و آرزوهايش درهمين حد باشد ارزشى بيشتر از (شكم) نخواهد داشت، اينست كه على (ع) مى فرمايد:
(ان كس كه همه هدفش پر كردن شكم است ارزشش با آنچه از شكم خارجمى گردد برابر است).
همه سخنها درباره چگونگى ارتباط انسان و جهان است كه به چه كيفيت وبه چه شكل باشد؟ در يك شكل، انسان محو و قربانى مى شود، به تعبير قرآنبه حكم اينكه هر جوينده در حد پائين تر از هدف و كمال مطلوب خويش است (اسفل سافلين) مى گردد، پست ترين، منحط ترين، و ساقط ترين موجودجهان مى شود، تمام ارزشهاى عالى و مختصات انسانى او از ميان مى رود، ودر يك شكل ديگر برعكس، دنيا و اشياء آن فداى انسان مى گردد و در خدمت انسان قرار مى گيرد و انسان ارزشهاى عالى خويش را باز مى يابد، اينست كه در حديث قدسى آمده است:
(يا ابن آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى).
همه چيز براى انسان آفريده شده و انسان براى خدا.
در فصل پيش دو عبارت از نهج البلاغه به عنوان شاهد سخن كه آنچه در نهجالبلاغه محكوم است چگونگى حاصل ارتباط انسان و جهان طبيعت است كه ما ازآن به (وابستگى) و ( تعلق) و امثال اينها تعبير كرديم، آورديم.
اكنون شواهدى از خود قرآن، و سپس شواهد ديگرى از نهج البلاغه مىآوريم:
آيات قرآنى درباره رابطه انسان و دنيا دو دسته است، يك دسته زمينهو مقدمه گونه اى است براى دسته ديگر، در حقيقت دسته اول در حكم صغرا وكبراى يك قياس است و دسته دوم در حكم نتيجه آن.
دسته اول آياتى است كه تكيه بر تغيير و ناپايدارى و عدم ثبات اينجهان دارد، در اين گونه آيات، واقعيت متغير و ناپايدار و گذراى ماديات، آن چنان كه هست، ارائه مى شود، مثلا گياهى را مثل مىآورد كه اززمين مى رويد، ابتدا سبز و خرم است و بالندگى دارد اما پس از چندى بهزردى مى گرايد و خشك مى شود و باد حوادث آن را خرد مى كند. و مى شكند و درفضا پراكنده مى سازد، آنگاه مى فرمايد اينست مثل زندگى دنيا.
بديهى است كه انسان چه بخواهد و چه نخواهد، بپسندد يا نپسندد، ازنظر زندگى مادى گياهى بيش نيست كه چنين سرنوشتى قطعى در انتظارش است، اگر بنا است كه برداشتهاى انسان واقع بينانه باشد نه خيال بافانه و اگر انسان با كشف واقعيت آن چنان كه هست مى تواند به سعادت خويش نائل گرددنه با فرضهاى و همى و واهى و آرزوئى، بايد همواره اين حقيقت را نصب العين خويش قرار دهد و از آن غفلت نورزد.
اين دسته از آيات زمينه است براى اينكه ماديات را از صورت معبودهاو كمال مطلوبها خارج سازد.
در كنار اين آيات و بلكه در ضمن اين آيات فورا اين نكته گوشزد مى شودكه ولى اى انسان، جهانى ديگر، پايدار و دائم، هست: مپندار كه آنچه هست همين امور گذرا و غير قابل هدف قرار گرفتن است پس زندگى پوچ است و حيات بيهوده است.
دسته دوم آياتى است كه صريحا مشكل ارتباط انسان را روشن مى كند، دراين آيات است كه صريحا مى بينيم آن شكلى كه محكوم شده است ( تعلق) يعنى ( بستگى) و (اسارت) و (رضايت دادن) و ( قناعت كردن) به اين امور گذرا و ناپايدار است، اين آيات است كه جوهر منطق قرآنرا در اين زمينه روشن مى كند:
1- المال و البنون زينه الحيوه الدنيا و الباقيات الصالحات خيرعند ربك ثوابا و خير املا). (1)
ثروت و فرزندان، آرايش زندگى دنياست و كارهاى پايدار و شايسته (كارهاى نيكى كه پس از مردن انسان نيز باقى مى ماند و نفعش به مردم مى رسد) از نظر پاداشى كه در نزد پروردگار دارند و از نظر اينكه انسان به آنهادل ببندد و آرزوى خويش را در آنها متمركز كند، بهتر است.
مى بينيم كه در اين آيه، سخن از چيزى است كه نهايت آرزو است،نهايت آرزو آنچيزى است كه انسان به خاطر او زنده است و بدون آن،زندگى برايش پوچ و بى معنى است.
2- ان الذين لا يرجون لقائنا و رضوا بالحيوه الدنيا و اطمانوا بها والذين هم عن آياتنا غافلون.(2)
آنانكه (اميد ملاقات) ما را ندارند (مى پندارند زندگى ديگرى كه درآنجا پرده ها پس مى رود و حقايق آشكار مى شود در كار نيست!) و (رضايت داده) وقناعت كرده اند به زندگى دنيا و بدان دل بسته و (آرام گرفته اند) وآنانكه از آيات و نشانه هاى ما غافلند.
در اين آيه آنچه نفى شده و (نبايستنى) تلقى شده است، (اميد بهزندگى ديگر نداشتن) و به ماديات (رضايت دادن) و قانع شدن و (آرام گرفتن) است.
3 - فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوه الدنيا ذلك مبلغهم من العلم. (3)
از آنان كه از ياد ما روگردانده و ( جز زندگى دنيا هدف و غايت ومقصدى ندارند) روى برگردان، اينست مقدار دانش آنها.
4 -.... و فرحوا بالحيوه الدنيا و ما الحيوه الدنيا فى الاخره الاقليل. (4)
... آنان به زندگى دنيا (شادمان و دلخوش) شده اند، در صورتى كه زندگى دنيا در جنب آخرت جز اندك نيست.
5 - يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون.(5)
تنها به ( ظواهر و نمودهائى) از زندگى دنيا آگاهى دارند و از آخرت (جهان ماوراء نمودها و پديده ها) بى خبر و ناآگاهند.
از برخى آيات ديگر نيز همين معنى به خوبى استفاده مى شود، در همه اين آيات آنچه در رابطه انسان و جهان نفى شده و (نبايستنى) تلقى شده،اينست كه دنيا (نهايت آرزو) و شيئى كه به آن (رضايت) داده شده و به آن قناعت شده است، شيئى كه مايه (دلخوشى) و سرگرمى است وآدمى (ارامش) خويش را در آن مى خواهد بيابد، واقع شود. اين شكل رابطه است كه به جاى اينكه دنيا را مورد بهره بردارى انسان قرار دهدانسان را قربانى ساخته و از انسانيت ساقط كرده است.
در نهج البلاغه نيز به پيروى از قرآن به همين دو دسته بر مى خوريم، دسته اول كه بيشترين آنها است با موشكافيهائى دقيق و تشبيهات و كنايات واستعاراتى بليغ و آهنگى موثر، ناپايدارى جهان و غير قابل دلبستگى آن،تشريح شده است. و دسته دوم نتيجه گيرى است كه عينا همان نتيجه گيرى قرآن است.
در خطبه 32 مردم را ابتداء به دو گروه تقسيم مى كند: اهل دنيا و اهلآخرت، اهل دنيا به نوبه خود به چهار گروه تقسيم شده اند:
گروه اول مردمى آرام و گوسفند صفت مى باشند، و هيچگونه تباهكارى نه به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فريب و زير پرده، از آنها ديده نمى شود، ولى تنها به اين دليل كه عرضه اش را ندارند، اينها آرزويش را دارند، اما قدرتش را ندارند.
گروه دوم هم آرزويش را دارند و هم همت و قدرتش را، دامن به كمر زده، پول و ثروت گرد مىآرند، يا قدرت و حكومت به چنگ مىآورند، و يامقاماتى را اشغال مى كنند و از هيچ فسادى كوتاهى نمى كنند.
گروه سوم گرگانى هستند كه در لباس گوسفند، جو فروشانى هستند گندم نما، اهل دنيا، اما در سيماى اهل آخرت، سرها را به علامت قدس فرومى افكنند، گامها را كوتاه بر مى دارند، جامه را بالا مى زنند، در ميانمردم آنچنان ظاهر مى شوند كه اعتمادها را به خود جلب كنند و مرجع امانات مردم قرار گيرند.
گروه چهارم در حسرت آقائى و رياست به سر مى برند و در آتش اين آرزومى سوزند اما حقارت نفس، آنان را خانه نشين كرده است و براى اينكه پرده روى اين حقارت بكشند، به لباس اهل زهد در مىآيند.
على (ع) اين چهار گروه را على رغم اختلافاتيكه از نظر برخوردارى ومحروميت، و از نظر روش و سبك، و از نظر روحيه دارند جمعا يك گروهمى داند: اهل دنيا، چرا؟ براى اينكه همه آنها در يك خصيصه مشتركند: وآن اينكه همه آنها مرغانى هستند كه به نحوى، ماديات دنيا آنها را شكاركرده و از رفتار و پرواز انداخته است، انسانهائى هستند اسير و برده.
در پايان خطبه به توصيف گروه مقابل (اهل - آخرت) مى پردازد. در ضمن توصيف اين گروه مى فرمايد:
(و لبئس المتجر، ان ترى الدنيا لنفسك ثمنا ).
بد معامله اى است كه شخصيت خود را با جهان برابر كنى، و براى همهجهان ارزشى مساوى با انسانيت خويش قائل شوى، جهان را به بهاى انسانيت خويش بخرى.
ناصر خسرو در اين مضمون مى گويد:
نيست دگر باغمانش، كار، مرا
گر چه همى داشت او، شكار، مرا
كرد نيارد جهان، فكار، مرا
بيم نيايد زروزگار، مرا
تيز نگيرد جهان، شكار، مرا
لاجرم اكنون جهان شكار من است
گر چه همى خلق را فكار كند
جان من از روزگار برتر شد
اين مضمون، در كلمات پيشوايان اسلام زياد ديده مى شود كه مساله، مسالهقربانى شدن انسانيت است، انسانيت انسان است كه به هيچ قيمتى نبايداز دست برود.
اميرالمؤمنين (ع) در وصيت معروف خود به امام حسن (ع) كه جزونامه هاى نهج البلاغه است مى فرمايد:
(اكرم نفسك من كل دنيه، فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك ثمنا).
نفس خويش را از آلودگى به پستيها گرامى بدار، كه در برابر آنچه ازخويشتن خويش مى پردازى، بهائى نخواهى يافت. امام صادق (ع)، به نقل از بحارالانوار در شرح احوال آن حضرت مى فرمود: (اثامن بالنفس النفيسه ربها و ليس لها فى الخلق كلهم ثمن).
همانا با خويشتن گرانبها و انسانيت گرانقدر خودم در همه هستى تنها يك چيز را قابل معامله مى دانم و آن پروردگار است ديگر در همه ماسوابهائى كهارزش برابرى داشته باشد وجود ندارد.
در تحف العقول مى نويسد:
از امام سجاد (ع) سؤال شد: چه كسى از همه مردم مهمتر است؟ فرمود:آنكس كه همه دنيا را با خويش برابر نداند.
به اين مضمون احاديث زيادى هستند كه براى پرهيز از اطاله از نقل آنهاخوددارى مى كنم.
از تعمق در قرآن و نهج البلاغه و ساير سخنان پيشوايان دين روشن مى شود كه اسلام ارزش جهان را پائين نياورده است ارزش انسان را بالا برده است،اسلام جهان را براى انسان مى خواهد نه انسان را براى جهان، هدف اسلام احياى ارزشهاى انسان است نه بى اعتبار كردن ارزشهاى جهان.

در فصل پيش گفتيم چيزى كه از نظر اسلام در رابطه انسان و دنيا (نبايستنى) است و آفت و بيمارى انسان تلقى مى شود و اسلام در تعليمات خويش مبارزه اى بى امان با آن دارد (تعلق) و (وابستگى) انسان به دنيا است نه (علاقه) و (ارتباط) او به دنيا (اسير زيستى) انسان است نه (ازاد زيستى) او، هدف و مقصد قرار گرفتن دنيا است نه وسيله و راه واقع شدن آن.
رابطه انسان و دنيا اگر به صورت وابستگى انسان و طفيلى بودنش در آيد، موجب محو و نابودى تمام ارزشهاى عالى انسان مى گردد. ارزش انسان به كمال مطلوبهايى است كه جستجو مى كند. بديهى است كه اگر فى المثل مطلوبى بالاتر از سير كردن شكم خودش نداشته باشد و تمام تلاشها و آرزوهايش درهمين حد باشد ارزشى بيشتر از (شكم) نخواهد داشت، اينست كه على (ع) مى فرمايد:
(ان كس كه همه هدفش پر كردن شكم است ارزشش با آنچه از شكم خارجمى گردد برابر است).
همه سخنها درباره چگونگى ارتباط انسان و جهان است كه به چه كيفيت وبه چه شكل باشد؟ در يك شكل، انسان محو و قربانى مى شود، به تعبير قرآنبه حكم اينكه هر جوينده در حد پائين تر از هدف و كمال مطلوب خويش است (اسفل سافلين) مى گردد، پست ترين، منحط ترين، و ساقط ترين موجودجهان مى شود، تمام ارزشهاى عالى و مختصات انسانى او از ميان مى رود، ودر يك شكل ديگر برعكس، دنيا و اشياء آن فداى انسان مى گردد و در خدمت انسان قرار مى گيرد و انسان ارزشهاى عالى خويش را باز مى يابد، اينست كه در حديث قدسى آمده است:
(يا ابن آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى).
همه چيز براى انسان آفريده شده و انسان براى خدا.
در فصل پيش دو عبارت از نهج البلاغه به عنوان شاهد سخن كه آنچه در نهجالبلاغه محكوم است چگونگى حاصل ارتباط انسان و جهان طبيعت است كه ما ازآن به (وابستگى) و ( تعلق) و امثال اينها تعبير كرديم، آورديم.
اكنون شواهدى از خود قرآن، و سپس شواهد ديگرى از نهج البلاغه مىآوريم:
آيات قرآنى درباره رابطه انسان و دنيا دو دسته است، يك دسته زمينهو مقدمه گونه اى است براى دسته ديگر، در حقيقت دسته اول در حكم صغرا وكبراى يك قياس است و دسته دوم در حكم نتيجه آن.
دسته اول آياتى است كه تكيه بر تغيير و ناپايدارى و عدم ثبات اينجهان دارد، در اين گونه آيات، واقعيت متغير و ناپايدار و گذراى ماديات، آن چنان كه هست، ارائه مى شود، مثلا گياهى را مثل مىآورد كه اززمين مى رويد، ابتدا سبز و خرم است و بالندگى دارد اما پس از چندى بهزردى مى گرايد و خشك مى شود و باد حوادث آن را خرد مى كند. و مى شكند و درفضا پراكنده مى سازد، آنگاه مى فرمايد اينست مثل زندگى دنيا.
بديهى است كه انسان چه بخواهد و چه نخواهد، بپسندد يا نپسندد، ازنظر زندگى مادى گياهى بيش نيست كه چنين سرنوشتى قطعى در انتظارش است، اگر بنا است كه برداشتهاى انسان واقع بينانه باشد نه خيال بافانه و اگر انسان با كشف واقعيت آن چنان كه هست مى تواند به سعادت خويش نائل گرددنه با فرضهاى و همى و واهى و آرزوئى، بايد همواره اين حقيقت را نصب العين خويش قرار دهد و از آن غفلت نورزد.
اين دسته از آيات زمينه است براى اينكه ماديات را از صورت معبودهاو كمال مطلوبها خارج سازد.
در كنار اين آيات و بلكه در ضمن اين آيات فورا اين نكته گوشزد مى شودكه ولى اى انسان، جهانى ديگر، پايدار و دائم، هست: مپندار كه آنچه هست همين امور گذرا و غير قابل هدف قرار گرفتن است پس زندگى پوچ است و حيات بيهوده است.
دسته دوم آياتى است كه صريحا مشكل ارتباط انسان را روشن مى كند، دراين آيات است كه صريحا مى بينيم آن شكلى كه محكوم شده است ( تعلق) يعنى ( بستگى) و (اسارت) و (رضايت دادن) و ( قناعت كردن) به اين امور گذرا و ناپايدار است، اين آيات است كه جوهر منطق قرآنرا در اين زمينه روشن مى كند:
1- المال و البنون زينه الحيوه الدنيا و الباقيات الصالحات خيرعند ربك ثوابا و خير املا). (1)
ثروت و فرزندان، آرايش زندگى دنياست و كارهاى پايدار و شايسته (كارهاى نيكى كه پس از مردن انسان نيز باقى مى ماند و نفعش به مردم مى رسد) از نظر پاداشى كه در نزد پروردگار دارند و از نظر اينكه انسان به آنهادل ببندد و آرزوى خويش را در آنها متمركز كند، بهتر است.
مى بينيم كه در اين آيه، سخن از چيزى است كه نهايت آرزو است،نهايت آرزو آنچيزى است كه انسان به خاطر او زنده است و بدون آن،زندگى برايش پوچ و بى معنى است.
2- ان الذين لا يرجون لقائنا و رضوا بالحيوه الدنيا و اطمانوا بها والذين هم عن آياتنا غافلون.(2)
آنانكه (اميد ملاقات) ما را ندارند (مى پندارند زندگى ديگرى كه درآنجا پرده ها پس مى رود و حقايق آشكار مى شود در كار نيست!) و (رضايت داده) وقناعت كرده اند به زندگى دنيا و بدان دل بسته و (آرام گرفته اند) وآنانكه از آيات و نشانه هاى ما غافلند.
در اين آيه آنچه نفى شده و (نبايستنى) تلقى شده است، (اميد بهزندگى ديگر نداشتن) و به ماديات (رضايت دادن) و قانع شدن و (آرام گرفتن) است.
3 - فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوه الدنيا ذلك مبلغهم من العلم. (3)
از آنان كه از ياد ما روگردانده و ( جز زندگى دنيا هدف و غايت ومقصدى ندارند) روى برگردان، اينست مقدار دانش آنها.
4 -.... و فرحوا بالحيوه الدنيا و ما الحيوه الدنيا فى الاخره الاقليل. (4)
... آنان به زندگى دنيا (شادمان و دلخوش) شده اند، در صورتى كه زندگى دنيا در جنب آخرت جز اندك نيست.
5 - يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون.(5)
تنها به ( ظواهر و نمودهائى) از زندگى دنيا آگاهى دارند و از آخرت (جهان ماوراء نمودها و پديده ها) بى خبر و ناآگاهند.
از برخى آيات ديگر نيز همين معنى به خوبى استفاده مى شود، در همه اين آيات آنچه در رابطه انسان و جهان نفى شده و (نبايستنى) تلقى شده،اينست كه دنيا (نهايت آرزو) و شيئى كه به آن (رضايت) داده شده و به آن قناعت شده است، شيئى كه مايه (دلخوشى) و سرگرمى است وآدمى (ارامش) خويش را در آن مى خواهد بيابد، واقع شود. اين شكل رابطه است كه به جاى اينكه دنيا را مورد بهره بردارى انسان قرار دهدانسان را قربانى ساخته و از انسانيت ساقط كرده است.
در نهج البلاغه نيز به پيروى از قرآن به همين دو دسته بر مى خوريم، دسته اول كه بيشترين آنها است با موشكافيهائى دقيق و تشبيهات و كنايات واستعاراتى بليغ و آهنگى موثر، ناپايدارى جهان و غير قابل دلبستگى آن،تشريح شده است. و دسته دوم نتيجه گيرى است كه عينا همان نتيجه گيرى قرآن است.
در خطبه 32 مردم را ابتداء به دو گروه تقسيم مى كند: اهل دنيا و اهلآخرت، اهل دنيا به نوبه خود به چهار گروه تقسيم شده اند:
گروه اول مردمى آرام و گوسفند صفت مى باشند، و هيچگونه تباهكارى نه به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فريب و زير پرده، از آنها ديده نمى شود، ولى تنها به اين دليل كه عرضه اش را ندارند، اينها آرزويش را دارند، اما قدرتش را ندارند.
گروه دوم هم آرزويش را دارند و هم همت و قدرتش را، دامن به كمر زده، پول و ثروت گرد مىآرند، يا قدرت و حكومت به چنگ مىآورند، و يامقاماتى را اشغال مى كنند و از هيچ فسادى كوتاهى نمى كنند.
گروه سوم گرگانى هستند كه در لباس گوسفند، جو فروشانى هستند گندم نما، اهل دنيا، اما در سيماى اهل آخرت، سرها را به علامت قدس فرومى افكنند، گامها را كوتاه بر مى دارند، جامه را بالا مى زنند، در ميانمردم آنچنان ظاهر مى شوند كه اعتمادها را به خود جلب كنند و مرجع امانات مردم قرار گيرند.
گروه چهارم در حسرت آقائى و رياست به سر مى برند و در آتش اين آرزومى سوزند اما حقارت نفس، آنان را خانه نشين كرده است و براى اينكه پرده روى اين حقارت بكشند، به لباس اهل زهد در مىآيند.
على (ع) اين چهار گروه را على رغم اختلافاتيكه از نظر برخوردارى ومحروميت، و از نظر روش و سبك، و از نظر روحيه دارند جمعا يك گروهمى داند: اهل دنيا، چرا؟ براى اينكه همه آنها در يك خصيصه مشتركند: وآن اينكه همه آنها مرغانى هستند كه به نحوى، ماديات دنيا آنها را شكاركرده و از رفتار و پرواز انداخته است، انسانهائى هستند اسير و برده.
در پايان خطبه به توصيف گروه مقابل (اهل - آخرت) مى پردازد. در ضمن توصيف اين گروه مى فرمايد:
(و لبئس المتجر، ان ترى الدنيا لنفسك ثمنا ).
بد معامله اى است كه شخصيت خود را با جهان برابر كنى، و براى همهجهان ارزشى مساوى با انسانيت خويش قائل شوى، جهان را به بهاى انسانيت خويش بخرى.
ناصر خسرو در اين مضمون مى گويد:
نيست دگر باغمانش، كار، مرا
گر چه همى داشت او، شكار، مرا
كرد نيارد جهان، فكار، مرا
بيم نيايد زروزگار، مرا
تيز نگيرد جهان، شكار، مرا
لاجرم اكنون جهان شكار من است
گر چه همى خلق را فكار كند
جان من از روزگار برتر شد
اين مضمون، در كلمات پيشوايان اسلام زياد ديده مى شود كه مساله، مسالهقربانى شدن انسانيت است، انسانيت انسان است كه به هيچ قيمتى نبايداز دست برود.
اميرالمؤمنين (ع) در وصيت معروف خود به امام حسن (ع) كه جزونامه هاى نهج البلاغه است مى فرمايد:
(اكرم نفسك من كل دنيه، فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك ثمنا).
نفس خويش را از آلودگى به پستيها گرامى بدار، كه در برابر آنچه ازخويشتن خويش مى پردازى، بهائى نخواهى يافت. امام صادق (ع)، به نقل از بحارالانوار در شرح احوال آن حضرت مى فرمود: (اثامن بالنفس النفيسه ربها و ليس لها فى الخلق كلهم ثمن).
همانا با خويشتن گرانبها و انسانيت گرانقدر خودم در همه هستى تنها يك چيز را قابل معامله مى دانم و آن پروردگار است ديگر در همه ماسوابهائى كهارزش برابرى داشته باشد وجود ندارد.
در تحف العقول مى نويسد:
از امام سجاد (ع) سؤال شد: چه كسى از همه مردم مهمتر است؟ فرمود:آنكس كه همه دنيا را با خويش برابر نداند.
به اين مضمون احاديث زيادى هستند كه براى پرهيز از اطاله از نقل آنهاخوددارى مى كنم.
از تعمق در قرآن و نهج البلاغه و ساير سخنان پيشوايان دين روشن مى شود كه اسلام ارزش جهان را پائين نياورده است ارزش انسان را بالا برده است،اسلام جهان را براى انسان مى خواهد نه انسان را براى جهان، هدف اسلام احياى ارزشهاى انسان است نه بى اعتبار كردن ارزشهاى جهان.

وابستگيها و آزادگيها

وابستگيها و آزادگيها
بحث درباره (دنيا پرستى) در نهج البلاغه به درازا كشيد، مطلبى باقى مانده كه نتوان از آن گذشت و به علاوه قبلا به صورت سؤال طرحكرده ايم و بدان پاسخ نگفته ايم.
آن مطلب اينست كه اگر تعلق و وابستگى روحى به چيزى، نوعى بيمارى و موجب محو ارزشهاى انسانى است و عامل ركود و توقف و انجماد به شمارمى رود، چه فرقى مى كند كه آن چيز ماده باشد يا معنى، دنيا باشد يا عقبى، و بالاخره خدا باشد يا خرما! اگر نظر اسلام در جلوگيرى از تعلق به دنياو ماديات، حفظ اصالت شخصيت انسانى و رهائى از اسارت بوده و مى خواسته انسان در نقطه اى متوقف و منجمد نگردد، مى بايست به (ازادى مطلق) دعوت كند و هر قيد و تعلق را (كفر) تلقى كند.
آنچنانكه در برخى از مكتبهاى فلسفى جديد كه آزادى را ركن اساسى شخصيت انسانى مى دانند چنينمى بينيم.
در اين مكتبها شخصيت انسانى انسان را مساوى مى - دانند با تمرد و عصيان و آزادى از هر چه رنگ تعلق پذيرد بلا استثناء و هرتقيد و انقياد و تسليمى را بر ضد شخصيت واقعى انسان و موجب بيگانه شدناو با (خود) واقعيش مى شمارند، مى گويند انسان آنگاه انسان واقعى است و به آن اندازه از واقعيت انسان بهره مند است كه فاقد تمكين و تسليم باشد. خاصيت شيفتگى و تعلق به چيزى اين است كه توجه انسان را به خود معطوف مى سازد و آگاهى او را از خودش سلب مى سازد و او را از خود مى فراموشاند و در نتيجه اين موجود آگاه آزادكه نامش انسان است و شخصيتش در اين دو كلمه خلاصه مى شود به صورت موجودى ناخودآگاه و اسير در مىآيد. بر اثر فراموش كردن خود ارزشهاىانسانى را از ياد مى برد و در اسارت و وابستگى از حركت و تعالى بازمى ماند و در نقطه اى راكد مى شود.
اگر فلسفه مبارزه اسلام با دنيا پرستى احياى شخصيت انسانى است،مى بايست از هر پرستشى و از هر پابندى جلوگيرى كند و حال آنكه ترديدى نيست كه اسلام آزادى از ماده را مقدمه تقيد به معنى، و رهائى از دنيا رابراى پابند شدن به آخرت، و ترك خرما را براى بدست آوردن خدا مى خواهد.
عرفان كه به آزادى از هر چه رنگ تعلق پذيرد دعوت مى كند، استثنائى همدر كنارش قرار مى دهد.
حافظ مى گويد:
زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

كه خاطر از همه غمها به مهر او شاد است

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

چكنم حرف دگر ياد نداد استادم!

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى

فاش مى گويم و از گفته خود دلشادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار

از نظر عرفان از هر دو جهان بايد آزاد بود اما بندگى عشق را بايد گردن نهاد، لوح دل از هر رقم بايد خالى باشد جز رقم الف قامت يار، تعلق خاطر به هيچ چيز نبايد داشت جز به ماه رخسارى كه با مهر او هيچ غمى اثرندارد يعنى خدا.
از نظر فلسفه هاى به اصطلاح او مانيستى و انسانى، آزادى عرفانى دردى ازبشر را دوا نمى كند زيرا آزادى نسبى است، آزادى از هر چيز براى يك چيزاست، اسارت بالاخره اسارت است و وابستگى بستگى است، عامل آن هر چه باشد.
آرى اين است اشكالى كه در ذهن برخى از طرفداران مكاتب فلسفى جديد پديد مىآيد.
ما براى اينكه مطلب را درست روشن كنيم ناچاريم به برخى از مسائل فلسفى اشاره كنيم.
اولا ممكن است كسى بگويد: به طور كلى براى انسان نوعى شخصيت و ( خود) فرض كردن و اصرار به اينكه شخصيت انسانى محفوظ بماند و (خود) انسانى تبديل به غير (خود) نشود مستلزم نفى حركت و تكامل انسان است، زيرا حركت دگرگونى و غيريت است، حركت چيزى بودن و چيزديگر شدن است و تنها در سايه توقف و سكون و تحجر است كه يك موجود (خود) خويش را حفظ مى كند و به نا خود تبديل نمى شود و به عبارت ديگر ازخود بيگانه شدن لازمه حركت و تكامل است، از اين رو برخى از قدماى فلاسفه حركت را به (غيريت) تعريف كرده اند. پس، از طرفى براى انسان نوعى ( خود) فرض كردن و اصرار داشتن به محفوظ ماندن اين خود و تبديل نشدنش به (ناخود) و از طرفى از حركت و تكامل دم زدن، نوعى تناقض لاينحل است.
برخى براى اينكه از اين تناقض رهائى يابند گفته اند: خود انسان اينست كه هيچ خودى نداشته باشد و به اصطلاح خودمان انسان عبارت است از (لاتعينى) مطلق، حد انسان بى حدى و مرز او بى مرزى، و رنگ او بى رنگى وشكل او بى شكلى و قيد او بى قيدى و بالاخره ماهيت او بى ماهيتى است. انسان موجودى است فاقد طبيعت، فاقد هر گونه اقتضاء ذاتى، بى رنگ و بى شكل وبى ماهيت، هر حد و مرز و هر قيد و هر طبيعت و هر رنگ و شكلى كه به اوتحميل كنيم خود واقعى او را از او گرفته ايم.
اين سخن به شعر و تخيل شبيه تر است تا فلسفه، لاتعينى مطلق و بى رنگى وبى شكلى م طلق، تنها به يكى از دو صورت ممكن است يكى اينكه يك موجود،كمال لايتناهى و فعليت محض و بى پايان باشد يعنى وجودى باشد بى مرز و حد، محيط بر همه زمانها و مكانها و قاهر بر همه موجودات، آنچنانكه ذات پروردگار چنين است، براى چنين موجودى حركت وتكامل محال است زيرا حركت و تكامل عبور از نقص به كمال است و در چنين ذاتى نقص فرض نمى شود.
ديگر اينكه يك موجود فاقد هر فعليت و هر كمال بوده باشد، يعنى امكان محض و استعداد محض و لا فعليت محض باشد، همسايه نيستى و در حاشيه وجود واقع شده باشد، حقيقتى و ماهيتى نداشته باشد جز اينكه هر حقيقتى وماهيتى و هر تعينى را مى پذيرد، چنين موجود با آنكه در ذات خود لا تعين محض است همواره در ضمن يك تعين موجود است و با آنكه در ذات خودبى رنگ و بى شكل است، همواره در پناه يك موجود رنگدار و شكل دار قرار گرفته است. اين چنين موجود همان است كه فلاسفه آنرا (هيولاى اولى) ويا (ماده المواد) مى نامند هيولاى اولى در مراتب نزولى وجود در حاشيه وجود قرار گرفته است همچنانكه ذات باري تعالى در مراتب كمال، در حاشيه ديگر وجود قرار گرفته است با اين تفاوت كه ذات باري تعالى حاشيه اى است كه بر همه متون احاطه دارد.
انسان مانند همه موجودات ديگر در وسط اين دو حاشيه قرار دارد نمى تواندفاقد هر گونه تعين بوده باشد، تفاوت انسان با ساير موجودات جهان دراينست كه تكامل انسان حديقف ندارد. ساير موجودات در يك حد معين مى مانند و از آن تجاوز نمى كنند ولى انسان نقطه توقف ندارد.
انسان داراى طبيعت وجودى خاص است ولى برخلاف نظر فلاسفه اصالت ماهيتى كه ذات هر چيز را مساوى با ماهيت آن چيز مى دانستند و هر گونه تغيير ذاتى و ماهوى را تناقض و محال مى دانستند و همه تغييرات را درمرحله عوارض اشياء قابل تصور مى دانستند، طبيعت وجودى انسان مانند هرطبيعت وجودى مادى ديگر سيال است با تفاوتى كه گفته شد، يعنى حركت وسيلان انسان حديقف ندارد.
برخى از مفسران قرآن در تعبيرات و تاويلات خود آيه كريمه يا اهليثرب لا مقام لكم را به يثرب انسانيت حمل كرده اند، گفته اند اين انسان است كه هيچ مقام معلوم و منزلگاه مشخص ندارد، هر چه پيش برود باز مى تواند به مقام بالاتر برود.
فعلا كارى به اين جهت نداريم كه آيا حق اين چنين تاويلاتى در آيات قرآنداريم يا نداريم، مقصود اينست كه علماى اسلامى انسان را اين چنين مى شناخته اند.
در حديث معراج، آنجا كه جبرئيل از راه باز مى ماند و مى گويد يك بندانگشت ديگر اگر نزديك گردم مى سوزم و رسول خدا باز هم پيش مى رود، رمزىاز اين حقيقت نهفته است.
و باز چنانكه مى دانيم علماى اسلامى درباره صلوات، كه ما موظفيم وجوبايا استحبابا بر رسول اكرم و آل اطهار او درود بفرستيم و از خداوند براىآنها رحمت بيشتر طلب كنيم، اين بحث هست كه آيا صلوات براى رسول اكرم كه كاملترين انسان است مى تواند سودى داشته باشد؟ يعنى آيا امكان بالا رفتن براى رسول اكرم هست؟ و يا صلوات صد درصد به نفع صلوات فرستنده است وبراى ايشان طلب رحمت كردن از قبيل طلب حصول حاصل است؟
مرحوم سيد عليخان در شرح صحيفه اين بحث را طرح كرده است. گروهى ازعلما را عقيده بر اينست كه رسول اكرم دائما در حال ترقى و بالا رفتن است و هيچگاه اين حركت متوقف نمى شود.
آرى اينست مقام انسان، آنچه انسان را اين چنين كرده است (لا تعينى محض) او نيست بلكه نوعى تعين است كه از آن به فطرت انسانى و امثالاين امور تعبير مى شود.
انسان مرز و حد ندارد اما (راه) دارد، قرآن روى راه مشخص انسانكه از آن به صراط مستقيم تعبير مى كند تكيه فراوان دارد، انسان (مرحله) ندارد به هر مرحله برسد نبايد توقف كند اما (مدار) دارد يعنى دريك مدار خاص بايد حركت كند، حركت انسان در مدار انسانى تكامل است نه در مدار ديگر، مثلا مدار سگ و خوك، و نه در خارج از هر مدارى،يعنى و نه در هرج و مرج.
منطق اگزيستانسياليستى
از اينرو به حق بر اگزيستان سياليسم كه مى خواهد منكر هر نوع تعين و رنگ و شكل براى انسان بشود و هر تقيدى (ولو تقيد بهمدار و راه خاص) را بر ضد انسانيت انسان مى داند و تنها بر آزادى وبى قيدى و تمرد و عصيان تكيه مى كند، ايراد گرفته اند كه لازمه اين فلسفه،هرج و مرج اخلاقى و بى تعهد ى و نفى هر گونه مسؤوليت است.
آيا تكامل از خود بى خود شدن است؟
اكنون مى توانيم به سخن اول خود برگرديم آيا حركت و تكامل مستلزم ازخود بى خود شدن است؟ آيا هر موجودى يا بايد خودش خودش بماند و يا بايد راه تكامل پيش گيرد؟ پس انسان يا بايد انسان بماند و يا متحول و متكامل گردد و تبديل به غير انسان گردد؟
پاسخ اينست كه حركت و تكامل واقعى يعنى حركت شىء به سوى غايت وكمال طبيعى خود، و به تعبير ديگر حركت از راه مستقيم طبيعت و خلقت به هيچ وجه مستلزم اين نيست كه خود واقعى آن موجود تبديل به خود ديگر گردد.
آنچه خود واقعى يك موجود را تشكيل مى دهد (وجود) او است نه ماهيتش، تغيير ماهيت و نوعيت به هيچ وجه مستلزم تبديل خود به ناخود نيست، صدرالمتالهين كه قهرمان اين مساله است تصريح مى كند كه انسان نوعيت مشخص ندارد و مدعى است كه هر موجود متكامل، در مراتب تكامل، (انواع) است نه نوع، رابطه يك وجود ناقص با غايت و كمال طبيعىخود، رابطه يك شىء با يك شىء بيگانه نيست بلكه رابطه خود با خود است، رابطه خودضعيف است با خود واقعى، آنجا كه شىء به سوى كمال واقعى خود در حركت است از خود به سوى خود حركت مى كند و به تعبيرى مى توان گفت از ناخود به خود حركت مى كند. تخم گياهى كه در زمين مى شكافد و از زمين مى دمد و رشد مى كند، ساقه و شاخه و برگ و گل مى دهد، از خود به سوى نا خود نرفته است، اگر خود آگاه مى بود و به غايت خويش شاعر مى بود احساس از خود بيگانگى نمى كرد.
اينست كه عشق به كمال واقعى، عشق به خود برتر است، و عشق ممدوح، خود خواهى ممدوح است.
شيخ اشراق رباعى لطيفى دارد مى گويد:
خود را ز براى نيك و بد گم نكنى
هشدار كه راه خود به خود گم نكنى
هان تا سر رشته خرد گم نكنى
رهرو توئى و راه توئى منزل تو
پس از اين مقدمات، اجمالا مى توانيم حدس بزنيم كه ميان خواستن خدا،حركت به سوى خدا، تعلق و وابستگى به خدا، عشق به خدا، بندگى خدا،تسليم به خدا با هر خواستن ديگر و حركت ديگر و وابستگى ديگر و عشق وبندگى و تسليم ديگر تفاوت از زمين تا آسمان است، بندگى خدا بندگيى است كه عين آزادى است، تنها تعلق و وابستگيى است كه توقف و انجماد نيست، تنها غير پرستى است كه از خود بي خود شدن و با خود بيگانه شدن نيست.
چرا؟ زيرا او كمال هر موجود است، مقصد و مقصود فطرى همه موجودات است: و ان الى ربك المنتهى. اكنون به نقطه اى رسيده ايم كه مى توانيم بيان قرآن را در زمينه اينكه فراموشى خدا فراموشى خود است، باختن خدا باختن همه چيز است، بريدن با خدا سقوط مطلق است، توضيح دهيم.
-------------------------------
1-سوره كهف آيه 18.
2-سوره يونس آيه 10.
3-سوره النجم آيه 29.
4-سوره الرعد آيه 12.
5-سوره روم آيه 30.
-------------------------
شهيد مطهرى (ره)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page