فصل سوم: از همسر و فرزندان

(زمان خواندن: 19 - 38 دقیقه)

خواستگارى
آغاز
روزى خدمتكارم از من پرسيد: آيا از خواستگارى فاطمه خبر دارى؟ گفتم: نه. (1)
گفت: كسانى وى را از پدرش خواسته اند. اما تعجب است كه پا پيش نمى گذارى و فاطمه را از رسول خدا(ص) نمى خواهى؟!
گفتم: من چيزى ندارم كه با آن تشكيل خانواده دهم.
گفت: اگر تو نزد رسول خدا(ص) شوى (من مطمئنم كه ) فاطمه را به تو تزويج خواهد كرد.
به خدا سوگند، آن كنيز، چندان در گوش من خواند تا جراءت اقدام را در من پديد آورد. و مرا وادار ساخت كه نزد رسول خدا(ص) بروم.
قال على: خطبت فاطمه الى رسول الله (ص) فقالت لى مولاه: هل علمت ان فاطمه قد خطبت الى رسول الله (ص)؟
قلت: لا.
قالت: فقد خطبت، فما يمنعك ان تاتى رسول الله (ص) فيزوجك؟ فقلت و عندى شى اتزويج به؟ قالت: انك ان جئت الى رسول الله (ص) زوجك. فوالله ما زالت ترجينى.... (2)
كابين
... هنگامى كه براى خواستگارى فاطمه رفتم، مجذوب حشمت و حرمت رسول خدا(ص) شدم و خاموش در برابر او نشستم؛ بخدا قسم، كلمه اى بر زبانم جارى نشد.
رسول خدا(ص) كه چينن ديد پرسيد: چه مى خواهى؟ آيا حاجتى دارى؟
من همچنان خاموش ماندم و چيزى نگفتم. دوباره پرسيد، و من باز ساكت بودم. تا اينكه براى بار سوم گفت:شايد براى خواستگارى فاطمه آمده اى)؟
گفتم: آرى، فرمود:آيا جيزى دراى كه آن را كابين زهرا سازى؟
گفتم: نه، يا رسول الله (ص).
فرمود: زرهى را كه به تو داده بودم، چه كردى؟
گفتم: دارم، اما چندان ارزشى ندارد و بيش از چهار صد درهم بها ندارد.
فرمود: همان را كابين فاطمه قرار بده و بهايش را نزد من بفرست.
قال على (ع):... حتى دخلت على رسول الله (ص) و كانت له جلاله و هيبه فلما قعدت بين يديه افحمت فو الله ما استطعت ان اتكلم.
فقال: ما جا بك؟ الك حاجه؟ فسكت.
فقال: لعلك حئت تخطب فاطمه؟ فلت: نعم، قال: فهل عندك من شى تستحلها به؟
قلت: لا و الله يا رسول الله (ص)! فقال: ما فعلت الدرع التى سلحتكها؟ فقلت: عندى و الذى نفسى بيده انها لحطيميه، ما ثمنها الا اربعماثه درهم.
قال: قد زوجتكها، فابعث فانها كانت لصداق بنت رسول الله (ص). (3)
جهاز مختصر
... من برخاستم و زره را فروختم و پول آن را به خدمت آوردم و در دامنش ريختم.
حضرت از من نپرسيد كه چند درهم است و من نيز چيزى نگفتم. سپس بلال را صدا زد و مشتى از آن درهمها را به او داد و فرمود: با اين پول براى فاطمه عطريات تهيه كن.
بعد با هر دو دست خود مشتى را برگرفتو به ابوبكر داد و فرمود: از لباس و اثاث منزل آنچه مورد نياز است خريدارى كن. عمار ياسر و تنى چند از اصحاب را هم همراه او روانه كرد. آنها وارد بازار شدند و هر يك چيزى زا مى پسنديد و ضرورى مى دانست، به ابوبكر نشان مى داد و با موافقت او مى خريد. از چيزهايى كه آن روز خريدند:
پيراهنى به بهاى هفت درهم و جارقدى به چهار درهم، قطيفه مشكى بافت خيبر، تخت خوابى بافته از برگ خرما. دو تشك كه از كتان مصرى رويه شده بود كه يكى از ليف خرما و ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند. چهار بالش از چرم طائف كه از علفاذخر(گياه مخصوصى است در مكه ) پر شده بود. و پرده اى پبشمين و يك قطعه حصير، بافت هجر (مركز بحرين آن زمان) و آسياب دستى و كاسه اى براى دوشيدن شير و مشمى براى آب و ابريقى قير اندود و سبويى بزرگ و سيز رنگ و تعدادى كوزه گلى.
اشياء خريدارى شده را نزد رسول الله (ص) آوردند. حضرت همين طور كه جهاز دخترش را مى ديد و آن ها را بررسى و ورنداز مى نمود گفت:خدا به اهل بيت بركت دهد.
قال على (ع):... قال رسول الله (ص) قم فبع الدرع، فقمت فبعته و اخذت الثمن و دخلت على رسول الله (ص) فسكبت الدرهم فى ححره فلم يسالنى كم هى؟ و لا انا اخبرته، ثم قبض قبضه و دعا بلالا فاعطاه فقال: ابتعغ لفاطمه طيبا، ثم قبض رسول الله (ص) من الدراهم بكلتا يديه فاعطاه ابابكر و قال:ابتع لفاطمه ما يصلحها من ثياب و اثاث البيتو اردفه بعمار بن ياسر و بعده من اصحابه. فحضروا السوق فكانوا يعترضون الشى مما يصلح فلا يشترونه حتى يعرضوه على ابى بكر فان استصلحه اشتروه.
فكان مما اشتروه: قميص بسبعه دراهم و خمار باربعه دراهم و قطيفه سودا خيبريه و سرير مزمل بشريط و فراشين من خيش مصر حشو احدهما ليف و حشو الاخر من صوف و اربع مرافق من ادم الطائف حشوها اذخر و ستر من صوف و حصير هجرى و رحى لليد و مخضب من نحاس و سقا من ادم و قعب للبن و شن للما و مطهره مزفته و جره خضرا و كيزان خزف.
حتى اذا استكمل الشرا حمل ابوبكر بعض المتاع و حمل اصحاب رسول الله (ص) الذين كانوا معه الباقى فلما عرض المتاع على رسول الله (ص) جعل يقلبه بيده و يقول:بارك الله الاهل البيت. (4)
جشن عروسى
يك ماه گذشت و من هر صبح و شام به مسجد مى رفتم و با پيامبر خدا(ص) نماز مى گزاردم و به منزل باز مى گشتم. اما در اين مدت صحبتى از فاطمه به ميان نيامد. تا اينكه همسران رسول خدا(ص) به من گفتند:آيا نمى خواهى كه ما با رسول خدا(ص) سخن بگوييم و درباره انتقال زهرا به خانه شوهر، با حضرتش گفتگو كنيم؟
گفتم: آرى چنين كنيد.
آنها نزد پيامبر خدا(ص) رفتند، و از آن ميانام ايمنگفت:اى فرستاده خدا! اگر خديجه زنده بود چشمانش به جشن عروسى فاطمه روشن مى شد. چه خوب است شما فاطمه را به خانه شوهر بفرستيد تا هم ديده زهرا به جمال شويش روشن گردد و سر و سامانى بگيرد و هم ما از اين پيوند فرخنده شادمان گرديم؟ اتفاقا على هم چنين خواسته است.
پيغمبر فرمود: پس چرا على چيزى نگفت؟ ما منتظر بوديم تا او خود همسرش را بخواهد.
من گفتم: اى رسول خدا(ص)! شرم مانع من بود.
پس رو به زنان خود كرد و فرمود:چه كسانى اينجا حاضرند؟
ام سلمه گفت: من و زينب و فلانى و فلانى...
فرمود: پس هم اكنون حجره اى براى دختر و پسر عمويم آماده كنيد. ام سلمه پرسيد: كدام حجره؟ فرمود: حجره خودت مناسبتر است. به زنها هم فرمود كه برخيزند و مقدمات جشن عروسى را آماده كنند.
قال على (ع):... فاقمت قعد ذلك شهرا اصلى مع رسول الله (ص) و ارجع الى منزلى و لا اذكر شيئا من امر فاطمه ثم قلن ازواج رسول الله (ص) الا نطلب لك من رسول الله (ص) دخول فاطمه عليك؟ فقلت افعلن، فدخلن عليه فقالتام ايمن: يا رسول الله (ص)! لو ان خديجه باقيه لقرت عينها بزفاف فاطمه و ان عليا يريد اهله، فقر عين فاطمه ببعلها و اجمع شملها و قر عيوننا بذلك.
فقال: فما بال على لايطلب منى زوجته؟ فقد كنا نتوقع ذلك منه...
فقلت: الحياه يمنعنى يا رسول الله (ص).
فالتفت الى النسا فقال: من ههنا؟ فقالت ام سلمه: انا ام سلمه و هذه زينب و هذه فلانه و فلانه، فقال رسول الله (ص) هيئوا لابنتى و ابن عمى فى حجرى بيتا.
فقالت ام سلمه: فى الى حجره يا رسول الله (ص)؟ فقال رسول الله (ص): فى حجرتك و امر نساه ان يزين و يصلحن من شانها.... (5)
عطر ويژه
ام سلمهنزد فاطمه رفت از وى پرسيد: آيا از عطريات و بوى خوش چيزى اندوخته دارى؟
فرمود: آرى، سپس برخاست و رفت و با خود شيشه اى همراه آورد و قدرى از محتواى آن را در كف دست ام سلمه ريخت. ام سلمه گفت: بوى خوشى از آن استشمام كردم كه هرگز مانند آن نبوييده بودم. از فاطمه پرسيدم: اين بوى خوش را از كجا تهيه كردى؟
فرمود:هنگامى كهدحيه كلبىبه ديدار پدرم مى آمد، پدرم مى فرمود: زير اندزى براى عموى خود بگسترم،دحيهبر آن مى نشست و چون برمى خاست از لباسهايش چيزى فرو مى ريخت و من به امر پدرم آنها را جمع كرده و درون اين شيشه نگهدارى مى نمودم.
(بعدها) اين جهت را از رسول خدا پرسيدم، فرمود: او دحيه كلبى نبود، بلكه جبرئيل بو كه شبيه او به ديدارم مى آمد. و آنچه از بالهاى او فرو مى ريخت، عنبر بود.
قال على (ع):... قالت ام سلمه: فسالت فاطمه، هل عندك طيب ادخر تيه لنفسك؟ قالت: نعم، فاتت بقاروره فسكبت منها فى راحتى فشممت منها رائحه ما شمت مثلها قط، فقلت: ما هذا؟ فقالت: كان دحيه الكلبى يدخل على رسول الله (ص) فيقول لى يا فاطمه؟
هات الوساده فاطر حيها لعمكفاطرح له الوساده فيجلس عليها، فاذات نهض سقط من بين ثيابه شى فيامرنى بجعه، فسال على رسول الله (ص) عن ذلك، فقال:هو عنبر يسقط من اجنحه جبرئيل. (6)
وليمه
(شبى كه مى خواستند عروس را به خانه شويش ببرند پيامبر خدا(ص) فرمود:)
على! براى همسرت وليمه اى نيكو فراهم كن. سپس فرمود:گوشت و نان نزد ما هست، شما فقط روغن وخرما تهيه كنيد.
من روغن و خرما تهيه كردم و حضرت هم گوسفندى به همراه نان فراوان فرستاد و خود نيز آستينها را بالا زد و با دست مبارك خرماها را از ميان مى شكافت و (پس از جدا كردن هسته) آنها را درون روغن مى ريخت. هنگامى كه خوراكحيس(غذايى آميخته از آرد و خرما و روغن) آماده شد به من فرمود:هر كه را مى خواهى دعوت كن.
قال على (ع): ثم قال لى رسول الله (ص): يا على! اصنع لا هلك طعاما فاضلا ثم قال: من عندنا اللحم و الخبز و عليك التمر و السمن.
فاشتريت تمرا و سمنا فحسر رسول الله (ص) عن ذراعه و جعل يشدخ التمر فى السمن حتى اتخذه حيسا و بعث الينا كبشا سمينا فذبح و خبز لنا خبز كثير، ثم قال لى رسول الله (ص):ادع من احببت.... (7)
ميهمانى
من به مسجد آمدم (تا كسانى را براى شركت در وليمه فاطمه دعوت كنم) ديدم مسجد از جمعيت موج مى زند. خواستم از آن ميان عده اى را به ميهمانى بخوانم و بقيه را واگذارم اما از اين كار شرم كردم و تبعيض را روا ندانستم به ناچار بر بالاى بلندى مسجد ايستادم و بانگ برداشتم كه: به ميهمانى وليمه فاطمه حاضر شويد.
مردم دسته دسته به راه افتادند. من از كثرت مردم و اندك بودن غذا خجالت كشيدم و ترسيدم كه به كمبود غذا مواجه شوم. رسول خدا(ص) متوجه نگرانى من شد و فرمود:على! من دعا مى كنم تا غذا با بركت شود.
شمار ميهمانان بيش از چهار هزار نفر بود كه به بركت دعاى پيغمبر همه از خوراكى و نوشيدنى سير شدند و در حالى كه دعا گوى ما بودند، خانه را ترك كردند، و با اين همه، چيزى از اصل غذا كاسته نشد. در پايان رسول گرامى كاسه هاى متعدد خواست و آنها را از خوراكى انباشت و به خانه هاى همسران خويش فرستاد. سپس فرمود تا كاسه ديگرى آوردند، آن را هم پر از غذا كرد و گفت:اين ظرف هم از فاطمه و شويش باشد.
قال على (ع):... فاتيت المسجد و هو مشحن بالصحابه فاحييت (8) ان اشخص قوما و ادع، ثم صعدت على ربوه هناك و ناديت: اجيبوا الى وليمه فاطمه، فاقبل الناس ارسالا، فاستحييت من كثره الناس و قله الطعم، فعلم رسول الله (ص) ما تداخلنى، فقال يا على! انى سادعوا الله بالبركه... فاكل القوم عن آخرهم طعامى و شربوا شرابى و دعوا لى بالبركه و صدروا و هم اكثر من اربعه الاف رجل و لم ينقص من الطعام شى، ثم دعا رسول الله (ص) باصحاف فملئت و وجه بها الى منازل ازواجه ثم اخذ صحفه و جعل فيها طعاما و قال:هذا لفاطمه و بعلها. (9)
زفاف
چون آفتاب غروب كرد، رسول خدا(ص) به ام سلمه فرمود كه فاطمه را نزد او بياورد. ام سلمه، فاطمه را در حالى كه پيراهنش بر زمين كشيده مى شد، آورد. (حجب و حياى او از پدر به حدى بو كه سراپا خيس گشته بود و) دانه هاى عرق از چهره او بر زمين مى چكيد. چون نزديك پدر رسيد پاى وى بلغزيد (و بر زمين افتاد). رسول خدا(ص) فرمود: دخترم: خداوند تو را در دنيا و آخرت از لغزش حفظ كند همين كه در برابر پدر ايستاد، حضرت پرده از رخسار منورش برگرفت و دست او را در دست شويش گذارد و گفت:خداوند پيوند تو را با دخت پيامبر مبارك گرداند.
على! فاطمه نيكو همسرى است،
فاطمه! على هم نيكو شوهرى است.
سپس فرمود: به اتاق خو رويد و منتظر من بمانيد.
قال على (ع):... حتى اذا انصرفت الشمس للغروب قال رسول الله (ص): يا ام سلمه هلمى فاطمه فانطلقت فاتت بها و هى تسحب اذيالها و قد تثببت عرقا حيا من رسول الله (ص) فعثرت فقال رسول الله (ص): اقالك الله العثره فى الدنيا و الاخره. فلما وقفت بين يديه كشف الردا عن وجهها حتى راها على ثم اخذ يدها فوضعها فى يد على و قال: بارك الله لك فى ابنه رسول الله (ص) يا على! نعم الزوجه فاطمه، و يا فاطمه! نعم البعل على، انطلقا الى منزلكما و لاتحدثا امرا حتى اتيكما. (10)
دعا
من دست فاطمه را گرفتم و (به اتاق خود آوردم ) و در گوشه اى به انتظار رسول خدا(ص) نشستيم. چشمان فاطمه از شرم بر زمين دوخته شده بود و من نيز از خجالت سر به زير داشتم. ديرى نپاييد كه رسول خدا(ص) تشريف آوردند و فاطمه را در كنار خود نشانيد. سپس فرمود: فاطمه! ظرف آبى بياور. فاطمه برخاست و ظرفى آب آورد و به دست پدر داد. رسول كرامى قدرى از آن آب در دهان كرد و پس مزه مزه كردن آب را درون ظرف ريخت. سپس از دخترش خواست تا نزديكتر رود. فاطمه چنين كرد و پيامبر اندكى از آب ميان سينه او پاشيد. سپس مقدارى از همان آب بر پشت و شانه او پاشيد. آنگاه دست به نيايش گشود و گفت:پروردگارا! اين دختر من است، عزيزترين كس در ديده من، پروردگارا! و اين هم برادر من و محبوبترين خلق تو نزد من است، خداوندا! او را ولى و فرمانبر خود گردان و اهل او را بروى مبارك گردان....
قال على (ع):... فاخدت بيد فاطمه و انطلقت بها حتى جلست فى جانب الصفه و جلست فى جانبها و هى مطرقه الى الارض حيا منى و انا مطرق الى الارض حيا منها، ثم جا رسول الله (ص) فقال: من ههنا؟ فقلنا: ادخل يا رسول الله (ص) مرحبا بك زائرا و داخلا فدخل فاجلس فاطمه من جانبه ثم قال: يا فاطمه ايتينى بما فقامت الى قعب فى البيت فملاته ما ثم اتته به فاخذ جرعه فتمضمض بها ثم مجها فى القعب ثم صعب منها على راسها ثم قال اقبلى، فلما اقبلت نضح منه بين ثدييها، ثم قال: ادبى، فادبرت فنضح منه بين كتفيها ثم قال: اللهم هذه ابنتى و احب الخلق الى، اللهم و خذا اخى و احب الخلق الى، اللهم اجعله لك وليا و بك حفيا و بارك له فى اهله.... (11)
نخستين ديدار
پس از آن سه روز گذشت و رسول خدا(ص) به ديدن ما نيامد. چون بامداد روز چهارم برآمد، حضرت تشريف آورد. ورود رسول خدا(ص) مصادف شد با حضوراسما بنت عميس) در منزل ما. حضرت به اسما فرمود: تو اينجا چه مى كنى؟ با اينكه در خانه مرد هست چرا اينجا توقف كرده اى؟ اسما گفت: پدر و مادرم فدايت، دختر در شب زفاف به حضور زنى كه بر حاجات او رسيدگى كند، نيازمند است. توقف من در اينجا از آن رو بوده است كه اگر فاطمه را حاجتى دست داد او را يارى رسانم.
حضرت به او فرمود:خدا در دنيا و آخرت حاجات تو را بر آورده سازد.
... آن روز روز سردى بود. من و فاطمه در بستر بوديم و چون گفتگوى حضرت را با اسما (كه قهرا بيرون از اتاق بود) شنيديم، خواستيم تا برخيزيم و بستر خود را جمع كنيم كه صداى آن حضرت بلند شد و فرمود:شما را به پاس حقى كه بر عهده تان دارم، سوگند مى دهم كه از جاى خود برنخيزيد تا من نيز به شما بپيوندم.
ما اطاعت كرديم و به حال خود بازگشتيم و پيامبر خدا(ص) داخل شد و بالاى سر ما نشست و پاهاى سرد خود را در ميان عبا كرد. پاى راستش را من به آغوش گرفتم و پاى ديگر را فاطمه به سينه چسباند... پس از گذشت لحظاتى كه بدن مبارك او گرم شد، فرمود:
على! كوزه آبى بياور. چون آوردم... آياتى چند از قرآن بر آن خواند و سپس فرمود: على! اندكى از اين آب بنوش و مقدراى هم باقى بگذار. پس از آشاميدن، حضرت باقى مانده آب را گرفت بر سر و سينه من پاشيد و گفت:خدا همه رجس و پليدى را از تو دور گرداند و تو را از هر گناه و پستى پاك سازد.
سپس آبى تازه طلبيد... آياتى از كتاب خدا بر آن خواند و به دست دخترش داد و فرمود:قدرى از آن بياشام و اندكى باقى بگذار. آنگاه باقى مانده را بر سر و سينه او پاشيد و در حق وى نيز همان دعا را كرد.
قال على (ع): و مكث رسول الله (ص) بعد ذلك ثلاثا لايدخل علينا، فلما كان فى صبيحه اليوم الرابع جا نا اليدخل علينا فصاف فى حجرتنا اسما بنت عميس الخثعميه.
فقال لها: ما يقفك هاهنا و فى الحجره رجل؟
فقالت: فداك ابى و امى ان الفتاه اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراه تتعاهدها و تقوم بحوائجها فاقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمه قال:يا اسما! قضى الله لك حوائج الدنيا و الاخره.
... و كانت غداه قره و كنت انا فاطمه تحت العبا فلما سمعنا كلام رسول الله (ص) لاسما ذهبنا لنقوم، فقال:بحقى عليكما لاتفترقا حتى ادخل عليكما.
فرجعنا الى حالنا و دخل و جلس عند رووسنا و ادخل رجليه فيما بيننا و اخذت رجله اليمنى فضممتها الى صدرى و اخذت فاطمه رجله اليسرى فضمتها الى صدرها و جعلنا ندفى من القر حتى اذا دفئتا قال: يا على! ائتنى بكوز منن ما فاتيته فتفل فيه ثلاثا و قرا فيه آيات من كتاب الله تعالى ثم قال: يا على! اشربه و اترك فيه قليلا ففعلت ذلك فرش باقى الما على راسى و صدرى و قال:اذهب الله عنك الرجس يا اباالحسن و طهرك تطهيراو قال: ائتنى بما جديد، فاتيته به ففعل كما فعل و سلمه الى ابنته و قال لها: اشربى و اتركى منه قليلا، ففعلت، فرشه على راسها و صدرها و قال:اذهبت الله عنك الرجس و طهرك تطهيرا.(12)
سفارش
در اينجا حضرت از من خواست كه وى را با دخترش تنها بگذارم. من بيرون رفتم و آن دو با هم خلوت كردند.
رسول خدا(ص) ضمن احوال پرسى از دخترش نظرش را راجع به شوهرش جويا شد.
فاطمه در پاسخ گفت: البته كه او بهترين شوى است. اما زنانى از قريش به ديدنم آمدند و حرفهايى زدند. به من گفتند:
چرا رسول خدا(ص) تو را به مردى كه از مال دنيا بى بهره است تزويج نمود؟!
حضرت فرمود: دخترم! چنين نيست، نه پدرت و نه شوهرت هيچ يك فقير نيستند، گنجينه هاى طلا و نقره زمين بر من عرضه شد و من نخواستم.
دخترم! اگر آنچه كه پدرت مى دانست تو نيز از آن آگاه بودى، دنيا و زينتهاى آن در چشمانت زشت مى نمود.
به خدا قسم در خير خواهى براى تو كوتاهى نكردم. تو را به همسرى كسى دادم كه اسلامش از همه پيشتر و علمش از همه بيشتر و حلمش از همگان بزرگتر است.
دخترم! خداى متعال از جميع اهل زمين، دو كس را برگزيده است كه يكى پدر تو و ديگرى شوى تو است.
دخترم! شوهر تو نيكو شوهرى است مبادا بر او عصيان كنى.
سپس رسول خدا(ص) مرا صدا زد و به داخل فرا خواند. آنگاه فرمود:
على! با همسرت مهربان باش، و بر او سخت نگير و با وى مدارا كن، چه اينكه فاطمه پاره تن من است. آنچه او را برنجاند، مرا نيز برنجاند، و هر چه او را شاد كند مرا نيز شادمان سازد. شما را به خدا مى سپارم و او را به پشتيبانى شما مى خوانم.
به خدا قسم تا فاطمه زنده بود، هرگز او را به خشم نياوردم و هرگز چيزى كه بر خلاف ميل او بود مرتكب نشدم. فاطمه نيز چنين بود؛ هرگز مرا به خشم نياورد و از فرمانم رخ نتافت، چون به او مين نگريستم دلم آرام مى گرفت زنگار حزن و اندوه از سينه ام زدوده مى گشت....
قال على (ع): و امرنى بالخروج من البيت و خلا بابنته و قال: كيف انت يا بنيه؟ و كيف رايت زوجك؟ قالت له: يا ابه، خير زوج الا انه دخل على نسا من قريش و قلن لى: زوجك رسول الله (ص) من فقير لامال له! فقال لها:
يا بنيه! ما ابوك بفقير و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب و الفضه فاخترت ما عند ربى عزوجل يا بنيه! لو تعلمين ما علم ابوك لسمجت الدنيا فى عينيك و الله يا بنيه! ما الوتك نصحا ان زوجتك اقدمهم اسلاما و اكثرهم علما و اعظمهم حلما، يا بنيه! ان اللاه عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختار مناهلها رجلين فجعل احدهما اباك و الاخر بعلك، يا بنيه! نعم الزوج زوجك لاتعصى له امرا.
ثم صاح بى رسول الله (ص) يا على! فقلت: لبيك يا رسول الله (ص)! قال: ادخل بيتك و الطف بزوجتك و ارفق بها فان فاطمه بضعه منى، يولمنى ما يولمها و يسرنى ما يسرها، استودعكما الله و استخلفه عليكما.
فو الله ما اغضبتها و لا اكرهتها على امر حتى قبضها الله عزوجل و لا اعضبنى و لا عصت لى امرا و لقد كنت انظر اليها فتنكشف عنى الهموم و الاحزان.... (13)
فاطمه
1 پيامبر خدا(ص) به من فرمود: قريش بر من خرده مى گيرند و راجع به ازدواج تو و فاطمه گلايه مى كنند و مى گويند:او را از ما دريغ داشتى و بر على تزويج كردى.
به آنها گفتم: به خدا سوگند اين من نبودم كه او را از شما دريغ كرد و به على تزويج نمود؛ بلكه ازدواج فاطمه تقدير تدبير خدا بود. جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد! خداى متعال فرموده:
اگر على را نيافريده بودم، روى زمين كفو و هم شان براى دخترت فاطمه يافت نمى شد. نه فقط امروز كه از زمان آدم تا انقراض عالم، فاطمه كفوى نداشته و نخواهد داشت.
2 بهترين حوريه بهشتى است كه در صورت انسانى آفريده شده است.
3 فاطمه از پدر شنيده بود كه:درود و سلام بر فاطمه باعث بخشودگى گناهان و موجبت همنشينى با پيامبر در جاى بهشت است.
4 يك نبار كه پيامبر خدا(ص) به ديدار دخترش آمده بود گردنبندى در گردن او آويخته ديد. حضرت بى آنكه سخنى بگويد از وى روى گرداند. فاطمه سبب رنجش پدر را دريافت. بى درنگ گردن بند از گردن بگشود و به كنارى انداخت.
پيغمبر به او فرمود:فاطمه! حقيقتا تو از من هستىسپس سائلى سر رسيد و آن گردن بند را به وى بخشيد. آنگاه فرمود:شديد باد خشم و غضب خدا و رسول بر آن كس كه خون مرا بريزد و مرا به آزردنعترت و خويشانمبيازارد.
5 مرد نابينايى از فاطمه رخصت حضور خواست. فاطمه در حجاب شد و خود را از وى پوشيد. پيغمبر به دخترش فرمود: با اينكه او تو را نمى بيند پوشش از وى چه ضرورتى داشت؟
گفت: اگر او مرا نمى بيند، من او را مى بينم. وى هر چند نابيناست اما شامه او بو را حس مى كند.
6 در جنگ خندق، همراه رسول خدا(ص) سرگرم حفر خندق بوديم كه فاطمه آمد و تكه نانى كه در دست داشت به نبى مكرم داد.
پيامبر خدا(ص) پرسيد: اين چيست دخترم؟
فاطمه پاسخ داد:
قرص نانى براى حسن و حسين تهيه كرده ام و بريده اى از آن را هم براى شما آورده ام.
رسول خدا فرمود: اين اولين غذايى است كه ظرف سه روز به دهان پدرت مى رسد.
عن على قال: قال لى رسول الله يا على! لقد عاتبنى رجال من قريش فى امر فاطمه و قالوا: خطبناها اليك فمنعتنا و زوجت عليا؟ فقلت لهم: و الله ما انا منعتكم زوجته بل الله منعكم و زوجه. فهبط على جبرئيل فقال: يا محمد! ان الله جل جلاله يقول:لو لم اخلق عليا لما كان لفاطمه ابنتك كفو على وجه الارض آدم فمن دونه. (14)
2 قال رسول الله (ص): ان فاطمه خلقت حوريه فى صوره انسيه.... (15)
3 عن فاطمه فالت: قال لى رسول الله (ص):يا فاطمه! من صلى عليك غفر الله له و الحقه بى حيث كنت من الجنه. (16)
4 ان رسول الله (ص) دخل على ابنته فاطمه و اذا فى عنقها قلاده فاعرض عنها فقطعتها و رمت بها فقال لها رسول الله (ص): انت من يا فاطمه! ثم جا سائل فناولته القلاده ثم قال رسول الله (ص):اشتد عضب الله و عضبى على من اهرق دمى و آذانى فى عترتى. (17)
5 استاذن اعمى على فاطمه فحجبته فقال رسول الله (ص) لها:لم حجبتيه و هو لايراك؟ فقالت: ان لم يكن يرانى فانى اراه و هو يشم الريح.
فقال رسول الله (ص): اشهد انك بضعه منى. (18)
6 كنا مع النبى فى حفر الخندق اذ جاءته فاطمه بكسره من خيز. فدفعتها اليه، فقال: ما هذه يا فاطمه؟
قالت: من قرص اختبزته لابنى جئتك منه بهذه الكسره.
فقال: يا بنيه، اما انها الاول طعام دخل فم ابيك منذ ثلاث. (16)

خواستگارى
آغاز
روزى خدمتكارم از من پرسيد: آيا از خواستگارى فاطمه خبر دارى؟ گفتم: نه. (1)
گفت: كسانى وى را از پدرش خواسته اند. اما تعجب است كه پا پيش نمى گذارى و فاطمه را از رسول خدا(ص) نمى خواهى؟!
گفتم: من چيزى ندارم كه با آن تشكيل خانواده دهم.
گفت: اگر تو نزد رسول خدا(ص) شوى (من مطمئنم كه ) فاطمه را به تو تزويج خواهد كرد.
به خدا سوگند، آن كنيز، چندان در گوش من خواند تا جراءت اقدام را در من پديد آورد. و مرا وادار ساخت كه نزد رسول خدا(ص) بروم.
قال على: خطبت فاطمه الى رسول الله (ص) فقالت لى مولاه: هل علمت ان فاطمه قد خطبت الى رسول الله (ص)؟
قلت: لا.
قالت: فقد خطبت، فما يمنعك ان تاتى رسول الله (ص) فيزوجك؟ فقلت و عندى شى اتزويج به؟ قالت: انك ان جئت الى رسول الله (ص) زوجك. فوالله ما زالت ترجينى.... (2)
كابين
... هنگامى كه براى خواستگارى فاطمه رفتم، مجذوب حشمت و حرمت رسول خدا(ص) شدم و خاموش در برابر او نشستم؛ بخدا قسم، كلمه اى بر زبانم جارى نشد.
رسول خدا(ص) كه چينن ديد پرسيد: چه مى خواهى؟ آيا حاجتى دارى؟
من همچنان خاموش ماندم و چيزى نگفتم. دوباره پرسيد، و من باز ساكت بودم. تا اينكه براى بار سوم گفت:شايد براى خواستگارى فاطمه آمده اى)؟
گفتم: آرى، فرمود:آيا جيزى دراى كه آن را كابين زهرا سازى؟
گفتم: نه، يا رسول الله (ص).
فرمود: زرهى را كه به تو داده بودم، چه كردى؟
گفتم: دارم، اما چندان ارزشى ندارد و بيش از چهار صد درهم بها ندارد.
فرمود: همان را كابين فاطمه قرار بده و بهايش را نزد من بفرست.
قال على (ع):... حتى دخلت على رسول الله (ص) و كانت له جلاله و هيبه فلما قعدت بين يديه افحمت فو الله ما استطعت ان اتكلم.
فقال: ما جا بك؟ الك حاجه؟ فسكت.
فقال: لعلك حئت تخطب فاطمه؟ فلت: نعم، قال: فهل عندك من شى تستحلها به؟
قلت: لا و الله يا رسول الله (ص)! فقال: ما فعلت الدرع التى سلحتكها؟ فقلت: عندى و الذى نفسى بيده انها لحطيميه، ما ثمنها الا اربعماثه درهم.
قال: قد زوجتكها، فابعث فانها كانت لصداق بنت رسول الله (ص). (3)
جهاز مختصر
... من برخاستم و زره را فروختم و پول آن را به خدمت آوردم و در دامنش ريختم.
حضرت از من نپرسيد كه چند درهم است و من نيز چيزى نگفتم. سپس بلال را صدا زد و مشتى از آن درهمها را به او داد و فرمود: با اين پول براى فاطمه عطريات تهيه كن.
بعد با هر دو دست خود مشتى را برگرفتو به ابوبكر داد و فرمود: از لباس و اثاث منزل آنچه مورد نياز است خريدارى كن. عمار ياسر و تنى چند از اصحاب را هم همراه او روانه كرد. آنها وارد بازار شدند و هر يك چيزى زا مى پسنديد و ضرورى مى دانست، به ابوبكر نشان مى داد و با موافقت او مى خريد. از چيزهايى كه آن روز خريدند:
پيراهنى به بهاى هفت درهم و جارقدى به چهار درهم، قطيفه مشكى بافت خيبر، تخت خوابى بافته از برگ خرما. دو تشك كه از كتان مصرى رويه شده بود كه يكى از ليف خرما و ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند. چهار بالش از چرم طائف كه از علفاذخر(گياه مخصوصى است در مكه ) پر شده بود. و پرده اى پبشمين و يك قطعه حصير، بافت هجر (مركز بحرين آن زمان) و آسياب دستى و كاسه اى براى دوشيدن شير و مشمى براى آب و ابريقى قير اندود و سبويى بزرگ و سيز رنگ و تعدادى كوزه گلى.
اشياء خريدارى شده را نزد رسول الله (ص) آوردند. حضرت همين طور كه جهاز دخترش را مى ديد و آن ها را بررسى و ورنداز مى نمود گفت:خدا به اهل بيت بركت دهد.
قال على (ع):... قال رسول الله (ص) قم فبع الدرع، فقمت فبعته و اخذت الثمن و دخلت على رسول الله (ص) فسكبت الدرهم فى ححره فلم يسالنى كم هى؟ و لا انا اخبرته، ثم قبض قبضه و دعا بلالا فاعطاه فقال: ابتعغ لفاطمه طيبا، ثم قبض رسول الله (ص) من الدراهم بكلتا يديه فاعطاه ابابكر و قال:ابتع لفاطمه ما يصلحها من ثياب و اثاث البيتو اردفه بعمار بن ياسر و بعده من اصحابه. فحضروا السوق فكانوا يعترضون الشى مما يصلح فلا يشترونه حتى يعرضوه على ابى بكر فان استصلحه اشتروه.
فكان مما اشتروه: قميص بسبعه دراهم و خمار باربعه دراهم و قطيفه سودا خيبريه و سرير مزمل بشريط و فراشين من خيش مصر حشو احدهما ليف و حشو الاخر من صوف و اربع مرافق من ادم الطائف حشوها اذخر و ستر من صوف و حصير هجرى و رحى لليد و مخضب من نحاس و سقا من ادم و قعب للبن و شن للما و مطهره مزفته و جره خضرا و كيزان خزف.
حتى اذا استكمل الشرا حمل ابوبكر بعض المتاع و حمل اصحاب رسول الله (ص) الذين كانوا معه الباقى فلما عرض المتاع على رسول الله (ص) جعل يقلبه بيده و يقول:بارك الله الاهل البيت. (4)
جشن عروسى
يك ماه گذشت و من هر صبح و شام به مسجد مى رفتم و با پيامبر خدا(ص) نماز مى گزاردم و به منزل باز مى گشتم. اما در اين مدت صحبتى از فاطمه به ميان نيامد. تا اينكه همسران رسول خدا(ص) به من گفتند:آيا نمى خواهى كه ما با رسول خدا(ص) سخن بگوييم و درباره انتقال زهرا به خانه شوهر، با حضرتش گفتگو كنيم؟
گفتم: آرى چنين كنيد.
آنها نزد پيامبر خدا(ص) رفتند، و از آن ميانام ايمنگفت:اى فرستاده خدا! اگر خديجه زنده بود چشمانش به جشن عروسى فاطمه روشن مى شد. چه خوب است شما فاطمه را به خانه شوهر بفرستيد تا هم ديده زهرا به جمال شويش روشن گردد و سر و سامانى بگيرد و هم ما از اين پيوند فرخنده شادمان گرديم؟ اتفاقا على هم چنين خواسته است.
پيغمبر فرمود: پس چرا على چيزى نگفت؟ ما منتظر بوديم تا او خود همسرش را بخواهد.
من گفتم: اى رسول خدا(ص)! شرم مانع من بود.
پس رو به زنان خود كرد و فرمود:چه كسانى اينجا حاضرند؟
ام سلمه گفت: من و زينب و فلانى و فلانى...
فرمود: پس هم اكنون حجره اى براى دختر و پسر عمويم آماده كنيد. ام سلمه پرسيد: كدام حجره؟ فرمود: حجره خودت مناسبتر است. به زنها هم فرمود كه برخيزند و مقدمات جشن عروسى را آماده كنند.
قال على (ع):... فاقمت قعد ذلك شهرا اصلى مع رسول الله (ص) و ارجع الى منزلى و لا اذكر شيئا من امر فاطمه ثم قلن ازواج رسول الله (ص) الا نطلب لك من رسول الله (ص) دخول فاطمه عليك؟ فقلت افعلن، فدخلن عليه فقالتام ايمن: يا رسول الله (ص)! لو ان خديجه باقيه لقرت عينها بزفاف فاطمه و ان عليا يريد اهله، فقر عين فاطمه ببعلها و اجمع شملها و قر عيوننا بذلك.
فقال: فما بال على لايطلب منى زوجته؟ فقد كنا نتوقع ذلك منه...
فقلت: الحياه يمنعنى يا رسول الله (ص).
فالتفت الى النسا فقال: من ههنا؟ فقالت ام سلمه: انا ام سلمه و هذه زينب و هذه فلانه و فلانه، فقال رسول الله (ص) هيئوا لابنتى و ابن عمى فى حجرى بيتا.
فقالت ام سلمه: فى الى حجره يا رسول الله (ص)؟ فقال رسول الله (ص): فى حجرتك و امر نساه ان يزين و يصلحن من شانها.... (5)
عطر ويژه
ام سلمهنزد فاطمه رفت از وى پرسيد: آيا از عطريات و بوى خوش چيزى اندوخته دارى؟
فرمود: آرى، سپس برخاست و رفت و با خود شيشه اى همراه آورد و قدرى از محتواى آن را در كف دست ام سلمه ريخت. ام سلمه گفت: بوى خوشى از آن استشمام كردم كه هرگز مانند آن نبوييده بودم. از فاطمه پرسيدم: اين بوى خوش را از كجا تهيه كردى؟
فرمود:هنگامى كهدحيه كلبىبه ديدار پدرم مى آمد، پدرم مى فرمود: زير اندزى براى عموى خود بگسترم،دحيهبر آن مى نشست و چون برمى خاست از لباسهايش چيزى فرو مى ريخت و من به امر پدرم آنها را جمع كرده و درون اين شيشه نگهدارى مى نمودم.
(بعدها) اين جهت را از رسول خدا پرسيدم، فرمود: او دحيه كلبى نبود، بلكه جبرئيل بو كه شبيه او به ديدارم مى آمد. و آنچه از بالهاى او فرو مى ريخت، عنبر بود.
قال على (ع):... قالت ام سلمه: فسالت فاطمه، هل عندك طيب ادخر تيه لنفسك؟ قالت: نعم، فاتت بقاروره فسكبت منها فى راحتى فشممت منها رائحه ما شمت مثلها قط، فقلت: ما هذا؟ فقالت: كان دحيه الكلبى يدخل على رسول الله (ص) فيقول لى يا فاطمه؟
هات الوساده فاطر حيها لعمكفاطرح له الوساده فيجلس عليها، فاذات نهض سقط من بين ثيابه شى فيامرنى بجعه، فسال على رسول الله (ص) عن ذلك، فقال:هو عنبر يسقط من اجنحه جبرئيل. (6)
وليمه
(شبى كه مى خواستند عروس را به خانه شويش ببرند پيامبر خدا(ص) فرمود:)
على! براى همسرت وليمه اى نيكو فراهم كن. سپس فرمود:گوشت و نان نزد ما هست، شما فقط روغن وخرما تهيه كنيد.
من روغن و خرما تهيه كردم و حضرت هم گوسفندى به همراه نان فراوان فرستاد و خود نيز آستينها را بالا زد و با دست مبارك خرماها را از ميان مى شكافت و (پس از جدا كردن هسته) آنها را درون روغن مى ريخت. هنگامى كه خوراكحيس(غذايى آميخته از آرد و خرما و روغن) آماده شد به من فرمود:هر كه را مى خواهى دعوت كن.
قال على (ع): ثم قال لى رسول الله (ص): يا على! اصنع لا هلك طعاما فاضلا ثم قال: من عندنا اللحم و الخبز و عليك التمر و السمن.
فاشتريت تمرا و سمنا فحسر رسول الله (ص) عن ذراعه و جعل يشدخ التمر فى السمن حتى اتخذه حيسا و بعث الينا كبشا سمينا فذبح و خبز لنا خبز كثير، ثم قال لى رسول الله (ص):ادع من احببت.... (7)
ميهمانى
من به مسجد آمدم (تا كسانى را براى شركت در وليمه فاطمه دعوت كنم) ديدم مسجد از جمعيت موج مى زند. خواستم از آن ميان عده اى را به ميهمانى بخوانم و بقيه را واگذارم اما از اين كار شرم كردم و تبعيض را روا ندانستم به ناچار بر بالاى بلندى مسجد ايستادم و بانگ برداشتم كه: به ميهمانى وليمه فاطمه حاضر شويد.
مردم دسته دسته به راه افتادند. من از كثرت مردم و اندك بودن غذا خجالت كشيدم و ترسيدم كه به كمبود غذا مواجه شوم. رسول خدا(ص) متوجه نگرانى من شد و فرمود:على! من دعا مى كنم تا غذا با بركت شود.
شمار ميهمانان بيش از چهار هزار نفر بود كه به بركت دعاى پيغمبر همه از خوراكى و نوشيدنى سير شدند و در حالى كه دعا گوى ما بودند، خانه را ترك كردند، و با اين همه، چيزى از اصل غذا كاسته نشد. در پايان رسول گرامى كاسه هاى متعدد خواست و آنها را از خوراكى انباشت و به خانه هاى همسران خويش فرستاد. سپس فرمود تا كاسه ديگرى آوردند، آن را هم پر از غذا كرد و گفت:اين ظرف هم از فاطمه و شويش باشد.
قال على (ع):... فاتيت المسجد و هو مشحن بالصحابه فاحييت (8) ان اشخص قوما و ادع، ثم صعدت على ربوه هناك و ناديت: اجيبوا الى وليمه فاطمه، فاقبل الناس ارسالا، فاستحييت من كثره الناس و قله الطعم، فعلم رسول الله (ص) ما تداخلنى، فقال يا على! انى سادعوا الله بالبركه... فاكل القوم عن آخرهم طعامى و شربوا شرابى و دعوا لى بالبركه و صدروا و هم اكثر من اربعه الاف رجل و لم ينقص من الطعام شى، ثم دعا رسول الله (ص) باصحاف فملئت و وجه بها الى منازل ازواجه ثم اخذ صحفه و جعل فيها طعاما و قال:هذا لفاطمه و بعلها. (9)
زفاف
چون آفتاب غروب كرد، رسول خدا(ص) به ام سلمه فرمود كه فاطمه را نزد او بياورد. ام سلمه، فاطمه را در حالى كه پيراهنش بر زمين كشيده مى شد، آورد. (حجب و حياى او از پدر به حدى بو كه سراپا خيس گشته بود و) دانه هاى عرق از چهره او بر زمين مى چكيد. چون نزديك پدر رسيد پاى وى بلغزيد (و بر زمين افتاد). رسول خدا(ص) فرمود: دخترم: خداوند تو را در دنيا و آخرت از لغزش حفظ كند همين كه در برابر پدر ايستاد، حضرت پرده از رخسار منورش برگرفت و دست او را در دست شويش گذارد و گفت:خداوند پيوند تو را با دخت پيامبر مبارك گرداند.
على! فاطمه نيكو همسرى است،
فاطمه! على هم نيكو شوهرى است.
سپس فرمود: به اتاق خو رويد و منتظر من بمانيد.
قال على (ع):... حتى اذا انصرفت الشمس للغروب قال رسول الله (ص): يا ام سلمه هلمى فاطمه فانطلقت فاتت بها و هى تسحب اذيالها و قد تثببت عرقا حيا من رسول الله (ص) فعثرت فقال رسول الله (ص): اقالك الله العثره فى الدنيا و الاخره. فلما وقفت بين يديه كشف الردا عن وجهها حتى راها على ثم اخذ يدها فوضعها فى يد على و قال: بارك الله لك فى ابنه رسول الله (ص) يا على! نعم الزوجه فاطمه، و يا فاطمه! نعم البعل على، انطلقا الى منزلكما و لاتحدثا امرا حتى اتيكما. (10)
دعا
من دست فاطمه را گرفتم و (به اتاق خود آوردم ) و در گوشه اى به انتظار رسول خدا(ص) نشستيم. چشمان فاطمه از شرم بر زمين دوخته شده بود و من نيز از خجالت سر به زير داشتم. ديرى نپاييد كه رسول خدا(ص) تشريف آوردند و فاطمه را در كنار خود نشانيد. سپس فرمود: فاطمه! ظرف آبى بياور. فاطمه برخاست و ظرفى آب آورد و به دست پدر داد. رسول كرامى قدرى از آن آب در دهان كرد و پس مزه مزه كردن آب را درون ظرف ريخت. سپس از دخترش خواست تا نزديكتر رود. فاطمه چنين كرد و پيامبر اندكى از آب ميان سينه او پاشيد. سپس مقدارى از همان آب بر پشت و شانه او پاشيد. آنگاه دست به نيايش گشود و گفت:پروردگارا! اين دختر من است، عزيزترين كس در ديده من، پروردگارا! و اين هم برادر من و محبوبترين خلق تو نزد من است، خداوندا! او را ولى و فرمانبر خود گردان و اهل او را بروى مبارك گردان....
قال على (ع):... فاخدت بيد فاطمه و انطلقت بها حتى جلست فى جانب الصفه و جلست فى جانبها و هى مطرقه الى الارض حيا منى و انا مطرق الى الارض حيا منها، ثم جا رسول الله (ص) فقال: من ههنا؟ فقلنا: ادخل يا رسول الله (ص) مرحبا بك زائرا و داخلا فدخل فاجلس فاطمه من جانبه ثم قال: يا فاطمه ايتينى بما فقامت الى قعب فى البيت فملاته ما ثم اتته به فاخذ جرعه فتمضمض بها ثم مجها فى القعب ثم صعب منها على راسها ثم قال اقبلى، فلما اقبلت نضح منه بين ثدييها، ثم قال: ادبى، فادبرت فنضح منه بين كتفيها ثم قال: اللهم هذه ابنتى و احب الخلق الى، اللهم و خذا اخى و احب الخلق الى، اللهم اجعله لك وليا و بك حفيا و بارك له فى اهله.... (11)
نخستين ديدار
پس از آن سه روز گذشت و رسول خدا(ص) به ديدن ما نيامد. چون بامداد روز چهارم برآمد، حضرت تشريف آورد. ورود رسول خدا(ص) مصادف شد با حضوراسما بنت عميس) در منزل ما. حضرت به اسما فرمود: تو اينجا چه مى كنى؟ با اينكه در خانه مرد هست چرا اينجا توقف كرده اى؟ اسما گفت: پدر و مادرم فدايت، دختر در شب زفاف به حضور زنى كه بر حاجات او رسيدگى كند، نيازمند است. توقف من در اينجا از آن رو بوده است كه اگر فاطمه را حاجتى دست داد او را يارى رسانم.
حضرت به او فرمود:خدا در دنيا و آخرت حاجات تو را بر آورده سازد.
... آن روز روز سردى بود. من و فاطمه در بستر بوديم و چون گفتگوى حضرت را با اسما (كه قهرا بيرون از اتاق بود) شنيديم، خواستيم تا برخيزيم و بستر خود را جمع كنيم كه صداى آن حضرت بلند شد و فرمود:شما را به پاس حقى كه بر عهده تان دارم، سوگند مى دهم كه از جاى خود برنخيزيد تا من نيز به شما بپيوندم.
ما اطاعت كرديم و به حال خود بازگشتيم و پيامبر خدا(ص) داخل شد و بالاى سر ما نشست و پاهاى سرد خود را در ميان عبا كرد. پاى راستش را من به آغوش گرفتم و پاى ديگر را فاطمه به سينه چسباند... پس از گذشت لحظاتى كه بدن مبارك او گرم شد، فرمود:
على! كوزه آبى بياور. چون آوردم... آياتى چند از قرآن بر آن خواند و سپس فرمود: على! اندكى از اين آب بنوش و مقدراى هم باقى بگذار. پس از آشاميدن، حضرت باقى مانده آب را گرفت بر سر و سينه من پاشيد و گفت:خدا همه رجس و پليدى را از تو دور گرداند و تو را از هر گناه و پستى پاك سازد.
سپس آبى تازه طلبيد... آياتى از كتاب خدا بر آن خواند و به دست دخترش داد و فرمود:قدرى از آن بياشام و اندكى باقى بگذار. آنگاه باقى مانده را بر سر و سينه او پاشيد و در حق وى نيز همان دعا را كرد.
قال على (ع): و مكث رسول الله (ص) بعد ذلك ثلاثا لايدخل علينا، فلما كان فى صبيحه اليوم الرابع جا نا اليدخل علينا فصاف فى حجرتنا اسما بنت عميس الخثعميه.
فقال لها: ما يقفك هاهنا و فى الحجره رجل؟
فقالت: فداك ابى و امى ان الفتاه اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراه تتعاهدها و تقوم بحوائجها فاقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمه قال:يا اسما! قضى الله لك حوائج الدنيا و الاخره.
... و كانت غداه قره و كنت انا فاطمه تحت العبا فلما سمعنا كلام رسول الله (ص) لاسما ذهبنا لنقوم، فقال:بحقى عليكما لاتفترقا حتى ادخل عليكما.
فرجعنا الى حالنا و دخل و جلس عند رووسنا و ادخل رجليه فيما بيننا و اخذت رجله اليمنى فضممتها الى صدرى و اخذت فاطمه رجله اليسرى فضمتها الى صدرها و جعلنا ندفى من القر حتى اذا دفئتا قال: يا على! ائتنى بكوز منن ما فاتيته فتفل فيه ثلاثا و قرا فيه آيات من كتاب الله تعالى ثم قال: يا على! اشربه و اترك فيه قليلا ففعلت ذلك فرش باقى الما على راسى و صدرى و قال:اذهب الله عنك الرجس يا اباالحسن و طهرك تطهيراو قال: ائتنى بما جديد، فاتيته به ففعل كما فعل و سلمه الى ابنته و قال لها: اشربى و اتركى منه قليلا، ففعلت، فرشه على راسها و صدرها و قال:اذهبت الله عنك الرجس و طهرك تطهيرا.(12)
سفارش
در اينجا حضرت از من خواست كه وى را با دخترش تنها بگذارم. من بيرون رفتم و آن دو با هم خلوت كردند.
رسول خدا(ص) ضمن احوال پرسى از دخترش نظرش را راجع به شوهرش جويا شد.
فاطمه در پاسخ گفت: البته كه او بهترين شوى است. اما زنانى از قريش به ديدنم آمدند و حرفهايى زدند. به من گفتند:
چرا رسول خدا(ص) تو را به مردى كه از مال دنيا بى بهره است تزويج نمود؟!
حضرت فرمود: دخترم! چنين نيست، نه پدرت و نه شوهرت هيچ يك فقير نيستند، گنجينه هاى طلا و نقره زمين بر من عرضه شد و من نخواستم.
دخترم! اگر آنچه كه پدرت مى دانست تو نيز از آن آگاه بودى، دنيا و زينتهاى آن در چشمانت زشت مى نمود.
به خدا قسم در خير خواهى براى تو كوتاهى نكردم. تو را به همسرى كسى دادم كه اسلامش از همه پيشتر و علمش از همه بيشتر و حلمش از همگان بزرگتر است.
دخترم! خداى متعال از جميع اهل زمين، دو كس را برگزيده است كه يكى پدر تو و ديگرى شوى تو است.
دخترم! شوهر تو نيكو شوهرى است مبادا بر او عصيان كنى.
سپس رسول خدا(ص) مرا صدا زد و به داخل فرا خواند. آنگاه فرمود:
على! با همسرت مهربان باش، و بر او سخت نگير و با وى مدارا كن، چه اينكه فاطمه پاره تن من است. آنچه او را برنجاند، مرا نيز برنجاند، و هر چه او را شاد كند مرا نيز شادمان سازد. شما را به خدا مى سپارم و او را به پشتيبانى شما مى خوانم.
به خدا قسم تا فاطمه زنده بود، هرگز او را به خشم نياوردم و هرگز چيزى كه بر خلاف ميل او بود مرتكب نشدم. فاطمه نيز چنين بود؛ هرگز مرا به خشم نياورد و از فرمانم رخ نتافت، چون به او مين نگريستم دلم آرام مى گرفت زنگار حزن و اندوه از سينه ام زدوده مى گشت....
قال على (ع): و امرنى بالخروج من البيت و خلا بابنته و قال: كيف انت يا بنيه؟ و كيف رايت زوجك؟ قالت له: يا ابه، خير زوج الا انه دخل على نسا من قريش و قلن لى: زوجك رسول الله (ص) من فقير لامال له! فقال لها:
يا بنيه! ما ابوك بفقير و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب و الفضه فاخترت ما عند ربى عزوجل يا بنيه! لو تعلمين ما علم ابوك لسمجت الدنيا فى عينيك و الله يا بنيه! ما الوتك نصحا ان زوجتك اقدمهم اسلاما و اكثرهم علما و اعظمهم حلما، يا بنيه! ان اللاه عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختار مناهلها رجلين فجعل احدهما اباك و الاخر بعلك، يا بنيه! نعم الزوج زوجك لاتعصى له امرا.
ثم صاح بى رسول الله (ص) يا على! فقلت: لبيك يا رسول الله (ص)! قال: ادخل بيتك و الطف بزوجتك و ارفق بها فان فاطمه بضعه منى، يولمنى ما يولمها و يسرنى ما يسرها، استودعكما الله و استخلفه عليكما.
فو الله ما اغضبتها و لا اكرهتها على امر حتى قبضها الله عزوجل و لا اعضبنى و لا عصت لى امرا و لقد كنت انظر اليها فتنكشف عنى الهموم و الاحزان.... (13)
فاطمه
1 پيامبر خدا(ص) به من فرمود: قريش بر من خرده مى گيرند و راجع به ازدواج تو و فاطمه گلايه مى كنند و مى گويند:او را از ما دريغ داشتى و بر على تزويج كردى.
به آنها گفتم: به خدا سوگند اين من نبودم كه او را از شما دريغ كرد و به على تزويج نمود؛ بلكه ازدواج فاطمه تقدير تدبير خدا بود. جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد! خداى متعال فرموده:
اگر على را نيافريده بودم، روى زمين كفو و هم شان براى دخترت فاطمه يافت نمى شد. نه فقط امروز كه از زمان آدم تا انقراض عالم، فاطمه كفوى نداشته و نخواهد داشت.
2 بهترين حوريه بهشتى است كه در صورت انسانى آفريده شده است.
3 فاطمه از پدر شنيده بود كه:درود و سلام بر فاطمه باعث بخشودگى گناهان و موجبت همنشينى با پيامبر در جاى بهشت است.
4 يك نبار كه پيامبر خدا(ص) به ديدار دخترش آمده بود گردنبندى در گردن او آويخته ديد. حضرت بى آنكه سخنى بگويد از وى روى گرداند. فاطمه سبب رنجش پدر را دريافت. بى درنگ گردن بند از گردن بگشود و به كنارى انداخت.
پيغمبر به او فرمود:فاطمه! حقيقتا تو از من هستىسپس سائلى سر رسيد و آن گردن بند را به وى بخشيد. آنگاه فرمود:شديد باد خشم و غضب خدا و رسول بر آن كس كه خون مرا بريزد و مرا به آزردنعترت و خويشانمبيازارد.
5 مرد نابينايى از فاطمه رخصت حضور خواست. فاطمه در حجاب شد و خود را از وى پوشيد. پيغمبر به دخترش فرمود: با اينكه او تو را نمى بيند پوشش از وى چه ضرورتى داشت؟
گفت: اگر او مرا نمى بيند، من او را مى بينم. وى هر چند نابيناست اما شامه او بو را حس مى كند.
6 در جنگ خندق، همراه رسول خدا(ص) سرگرم حفر خندق بوديم كه فاطمه آمد و تكه نانى كه در دست داشت به نبى مكرم داد.
پيامبر خدا(ص) پرسيد: اين چيست دخترم؟
فاطمه پاسخ داد:
قرص نانى براى حسن و حسين تهيه كرده ام و بريده اى از آن را هم براى شما آورده ام.
رسول خدا فرمود: اين اولين غذايى است كه ظرف سه روز به دهان پدرت مى رسد.
عن على قال: قال لى رسول الله يا على! لقد عاتبنى رجال من قريش فى امر فاطمه و قالوا: خطبناها اليك فمنعتنا و زوجت عليا؟ فقلت لهم: و الله ما انا منعتكم زوجته بل الله منعكم و زوجه. فهبط على جبرئيل فقال: يا محمد! ان الله جل جلاله يقول:لو لم اخلق عليا لما كان لفاطمه ابنتك كفو على وجه الارض آدم فمن دونه. (14)
2 قال رسول الله (ص): ان فاطمه خلقت حوريه فى صوره انسيه.... (15)
3 عن فاطمه فالت: قال لى رسول الله (ص):يا فاطمه! من صلى عليك غفر الله له و الحقه بى حيث كنت من الجنه. (16)
4 ان رسول الله (ص) دخل على ابنته فاطمه و اذا فى عنقها قلاده فاعرض عنها فقطعتها و رمت بها فقال لها رسول الله (ص): انت من يا فاطمه! ثم جا سائل فناولته القلاده ثم قال رسول الله (ص):اشتد عضب الله و عضبى على من اهرق دمى و آذانى فى عترتى. (17)
5 استاذن اعمى على فاطمه فحجبته فقال رسول الله (ص) لها:لم حجبتيه و هو لايراك؟ فقالت: ان لم يكن يرانى فانى اراه و هو يشم الريح.
فقال رسول الله (ص): اشهد انك بضعه منى. (18)
6 كنا مع النبى فى حفر الخندق اذ جاءته فاطمه بكسره من خيز. فدفعتها اليه، فقال: ما هذه يا فاطمه؟
قالت: من قرص اختبزته لابنى جئتك منه بهذه الكسره.
فقال: يا بنيه، اما انها الاول طعام دخل فم ابيك منذ ثلاث. (16)

راندن سائل

راندن سائل
فاطمه بيمار شد و رسول خدا(ص) به عيادت او آمد و بر بالين وى نشست. در همين حال كه با دخترش گفتگو مى كرد و از حال وى جويا مى شد، فاطمه گفت:دلم هواى خوراكى مطبوع و گوارا كرده است.
تاقچه اى در اتاق بود كه اشيايى در آن مى نهادند، رسول گرامى برخاست و به جانب آن تاقچه رفت سپس با ظرفى سرپوشيده بازگشت. محتواى ظرف مقدارى مويز و كشك و كعك (نانى كه از آميختن روغن و شكر سازند) و چند خوشه انگور بود. حضرت آن ظرف خوراكى را در برابر دخترش گذارد و در حالى كه خود دستى بر آن نهاده بود نام خدا را بر زبان جارى ساخت و فرمود:به نام خدا برگيريد و بخوريد.
اهل بيت سرگرم خوردن آن خوراكيها شدند. در اين بين، سائلى بر در خانه ظاهر شد و با آواز بلند سلام كرد و گفت:اى اهل خانه! از آنچه خدا روزى شما كرده به ما نيز بخورانيد.
رسول خدا(ص) در پاسخ او فرمود:دور شو اى پليد.
فاطمه از گفته پدر شگفت زده شد و گفت:اى فرستاده خدا! نديده بودم كه با مسكين چنين رفتار كنيد؟
فرمود: (دخترم) اين خوراك بهشتى است كه جبرئيل براى شما آورده و سائل هم شيطان مطرود است. او در خوراك شما طمع كرده و مى خواهد با شما در خوردن آن شركت جويد، در حالى كه بر او روا نيست.
قال اميرالمومنين: ان فاطمه بنت محمد وجدت عله، فجاها رسول الله (ص) عائدا فجلس عندها و سالها عن حالها، فقالت:انى اشتهى طعاما طيبا.
فقام النبى الى طاق فى البيت فجا بطبق فيه ربيب و كعك و اقط و قطف عنب فوضعه بين يدى فاطمه فوضع رسول الله (ص) يده فى الطبق و سمى الله و قال: كلوا بسم الله، فاكلت فاطمه و رسول الله (ص) و على و الحسن و الحسين فبينما هم ياكلون اذ وقف سائل على الباب فقال: السلام عليكم، اطعمونا مما رزقكم الله.
فقال النبى اخسا!
فقالت فاطمه: يا رسول الله (ص)! ما هكذا تقول للمسكين؟!
فقال النبى انه الشيطان و ما كان ذلك ينبغى له. (20)
پرسش پاسخ
به همراه جمعى از ياران، نزد رسول خدا(ص) نشسته بوديم. در اين بين حضرت پرسشى را طرح كرد و پرسيد:
آيا مى دانيد، بهترين چيز براى زنان كدام است؟
از ميان جمعيت حاضر، پاسخى كه آن حضرت را قانع سازد، شنيده نشد. عاقبت با عجز و ناتوانى همه از گرد او پراكنده گشتيم. هر كس به سويى رفت و من نيز به خانه فاطمه آمدم، و فاطمه را از پرسشى كه رسول گرامى عنوان كرده بود آگاه كردم. به او گفتم هر چند ياران آن حضرت كوشيدند و پاسخهايى دادند، اما هيچ يك از آنها نتوانست پاسخى را كه مورد نظر حضرتش بود بر زبان آرد.
فاطمه گفت: پاسخ سوال را من مى دانم. آن گاه گفت:
بهترين چيز براى زنان آن است كه مردان آنان را نبينند و آن ها نيز مردان را نبينند.
من نزد رسول خدا(ص) باز گشتم و گفتم: اى فرستاده خدا! پرسشى كه مطرح كرديد پاسخش اين است. (همان پاسخى كه فاطمه داده بود عرض كردم ).
پيغمبر از اين پاسخ خوشش آمد و گفت: اين پاسخ را از كه شنيده اى، تو كه هم اينك اينجا بودى و پاسخ آن را ندادى؟!
گفتم: از فاطمه. پيغمبر فرمود:همانا فاطمه پاره تن من است.
عن على قال: كنا جلوسا عند رسول الله (ص) فقال: اخبرونى اى شى خير للنسا؟ فعيينا بذلك كلنا حتى تفرقنا.
فرجعت الى فاطمه فاخبرتها الذى قال لنا رسول الله (ص) و ليس احد منا علمه و لا عرفه.
فقالت: و لكنين اعرفه:خير للنسا ان لا يرين الرجال و لا يراهن الرجال.
فرجعت الى رسول الله (ص) فقلت: يا رسول الله (ص)! سابتنااى شى خير للنسا؟و خير لهن ان لا يرين الرجال و لا يراهن الرجال.
قال:من اخبرك فلم تعلمه و انت عندى. قلت: فاطمه، فاعجب ذلك رسول الله (ص) و قال:ان فاطمه بضعه منى. (21)
خديجه
يك روز كه پيامبر خدا(ص) در جمع همسران خويش حضور داشت، يادى از همسر باوفاى خويش، خديجه نمو و بر فراق او گريست. عايشه به او اعتراض كرد و گفت:
بر پيرزن سرخ روى از تيرهبنى اسدمى گريى؟!
رسول خدا(ص) از سخن او بر آشفت و فرمود:چه كسى جاى خديجه را مى گيرد؟ روزى كه شما مرا دروغگو خوانديد او مرا راستگو دانست، و روزى كه شا به حال كفر به سر مى برديد، او به من گرويد و دين خدا را با ايمان و مال خو يارى داد و هنگامى كه شما عقيم و نازا بوديد او برايم فرزند آورد.
عايشه گفت: وقتى كه از ميزان علاقه و وفاى حضرت به خديجه آگاه گشتم همواره خود را با ذكر محاسن و ياد خوبيهاى خديجه به پيامبر نزديك مى كردم.
عن على قال: ذكر النبى خديجه يوما و هو عند نسائه فبكى. فقالت عائشه:يبكيك على عجوز حمرا من عجائز بنى اسد؟
فقال: صدقتنى اذ كذبتم و آم نت بى اذ كفرتم و ولدت لى اذ عقمتم.
قالت عائشه: فما زلت اتقرب الى رسول الله (ص) بذكرها. (22)
حسن و حسين
1 از رسول خدا(ص) شنيدم كه مى گفت: محبت اين دو پسر (حسن و حسين) چندان مرا شيفته كرده است كه محبت ديگران را فراموش كرده ام.
پروردگارم، مرا به دوستى آنان و مهر هر كه به ايشان علاقه مند است فرمان داده است.
2 يك روز كه دست حسن و حسين را به كف گرفته بود و آنان را به مردم مى نماياند، فرمود:
هر كس اين دو پسر و ماد رو پدرشان را دوست بدارد او پيرو من و پوينده راه من است و چنين كسى در بهشت برين همنشين من خواهد بود.
3 شباهت حسن به جدش رسول خدا(ص) از قسمت بالا تنه و سر و سينه است و شباهت حسين با رسول خدا(ص) از قسمنت پايين تنه و پاهاست.
4 روزى در برابر ديدگان جدشان با هم كشتى مى گرفتند (پيامبر داور آنان شده بود، اما نه يك داور بى طرف) مرتب حسن را تشويق مى كرد و او ار عليه حسين مى شوراند.
دخترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت و گفت: پدر! آيا از بزرگتر حمايت مى كنى و او را عليه كوچكتر مى شورانى؟
پيامبر خدا(ص) فرمود: (دخترم، نمى شنوى آواز جبرئيل را كه چگونه) حسين را تشويق مى كند؟ من نيز حسن را تشجيع مى كنم.
5 در بسترم خفته بودم و پيامبر خدا(ص) به منزل ما تشريف آورد. در اين بين حسن و حسين اظهار تشنگى كردند و از جدشان آب خواستند.
گوسفندى داشتيم كه از شير بهره چندانى نداشت. پيغمبر برخاست و از گوسفند شير دوشيد. به بركت آن حضرت گوسفند، شيرا شد و ظرف شير آماده گشت. ابتدا حسن پيش آم د و از آن نوشيد و سپس حسين نوشيد فاطمه به سخن آمد و گفت: اى پدر! گويا به حسن مهر بيشترى داريد؟ فرمود: اين طور نيست، بلكه فقط رعايت نوبت و حق تقدم حسن در ميان بود و گرنه، من و تو و دو كودكت و آن كه در اينجا خفته است، در روز قيامت همه در يك رتبه و پايه هستيم.
6 بسيار مى شد كه حسن و حسين تا پاسى از شب را نزد جدشان مى ماندند.
يك شب كه بچه ها به عادت هميشه نزد پيامبر خدا(ص) سرگرم بازى بودند متوجه مى شوند كه پاسى از شب گذشته است.
رسول خدا(ص) به آنان فرمود:(دير وقت است برخيزيد) و نزد مادرتان شويد. (هر چند فاصله ميان خانه پدر و دختر زياد نبود، اما تاريكى شب و خردسالى كودكان مى توانست نگران كننده باشد).
در اين بين برقى در آسمان ظاهر شد و بچه ها در پرتو تابش آن روانه منزل شدند. اين روشناتى تا رسيدن بچه ها به خانه، همچنان ادامه داشت.
رسول خدا(ص) به آن روشنايى چشم دوخته بود و مى فرمود:
سپاس خدايى را كه مااهل بيترا گرامى داشت.
7 حسن و حسين نور ديدگان ين امت و فرزندان پيامبرند. آن دو براى رسول خدا(ص) همچون چشم براى سر بودند و من همچون دست باى بدن و فاطمه به منزله قلب براى پيكر.
داستان ما داستان كشتى نوح است؛ هر كس به كشتى نشست نجات يافت هر كس از آن بازماند، دچار طوفان و بلا گشت.
قال على: سمعت رسول الله (ص) يقول: يا على! لقد اذهلنى هذان الغلامان يعنى الحسن و الحسين ان احبت بعدهما حدا ان ربى امرنى ان احبهما و احب من يحبهما. (23)
2 اخذ بيد الحسن و الحسين يوما و قال: من احب تهذين و اباهما و امهما مات متبعا سنتى و كان معى فى الجنه. (24)
3 ان الحسن و الحسين كانا يلعبان عند النبى حتى مضى عامه الليل، ثم قال لهما: انصرفا الى امكما، فبرقت برقه فما زالت تضى لهما حتى دخلا على فاطمه و النبى ينظر الى البرقه و قال:الحمدالله الذى اكرمنا اهل البيت. (25)
4 كان الحسن اشبه برسول الله ما بين الصدر الى الراس و الحسين اشبه فيما كان اسفل من ذلك. (26)
5 دخل على رسول الله (ص) و انا نائم على المنامه، فاستسقى الحسن و الحسين فقام النبى الى شاه لنا بكى فدرت فجا الحسن فسقاه النبى فقالت فاطمه:يا رسول الله (ص)! كانه احبهما اليك. قال:لا ولكنه استسقى قبله. ثم قال:انى و اياك و انبيك و هذا الراقد فيم مكان واحد يوم القيامه. (27)
6 بينما الحسن و الحسين يصطر عان عند النبى فقال النبى هى يا حسن! فقالت فاطمه: يا رسول الله (ص)! تعين الكبير على الصغير؟ فقال رسول الله (ص)جبرئيل يقول: هى يا حسين و انا اقول هى يا حسن. (28)
7 ان الحسن و الحسين سبطا هذه الامه و هما من محمد كمكان العينين من الراس و اما انا فكمكان اليد من البدن و ام افاطمه فكمكان القلب من الجسد، مثلنا مثل سفينه نوح من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق. (29)
جاى خالى پدر
وقتى ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص) نشسته بود، كودكى خردسال از زير منبر، به پرخاش او پرداخت و گفت:از منبر پدرم فرود آى.
ابوبكر براى اينكه حفظ موقعيت كرده باشد و خود را در انظار نبازد، سخن كودك را تصديق كرد و گفت:آرى همين طور است اين تمنبر جد توستاما در باطن از حرف حسن رنجيد و در فرصتى كه به همراه رفيقش خدمت امير مومنان مى رسد، ضمن گلايه هايى چند، از اين سخن حسن ياد مى كند و آن را به رخ حضرت مى كشد. و رفيقش هم اضافه مى كند:اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى كنى و آنان راوا مى دارى تا در انظار مردم ابوبكر را تحقير كنند!.
حضرت در پاسخ آنان فرمود:
... شما خود مى دايند و مردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن چه بسا، هنگامى كه جدش در نماز بد، صفوف جماعت را مى شكافت و خود را به وى مى رسانيد و در همان حال كه پيامبر خدا(ص) در سجده بود بر پشت او سوار مى شد و رسول گرامى با نهادن يك دست بر پشت طفل و نهادن دستى ديگر بر زانوى خود، بر مى خاست، و با همين وضع نماز را به پايان مى برد.
و نيز مى دانيد و مردم مدينه فراموش نكرده اند، ساعاتى را كه پيامبر خدا(ص) بر فراز منبر سخن مى گفت، و حسن از در كه وارد مى شد به جانب پدر مى دويد و از پله هاى منبر بالا مى رفت و بر دوش جدشت مى نشست و بر گردن او سوار مى شد و پاها را بر سيه مبارك او آويزان مى كرد طورى كه درخشندگى خلخال پاى او از دور به چشم مى خورد و پيامبر همچنان سخن مى گفت و خطبه مى خواند.
(شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين پايه به جدش مهر و انس داشته طبيعى است كه مشاهده جاى خالى پدر و نشستن ديگرى بر جاى او، برايش دشورا و گران باشد. به خدا قسم من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد، و كار او به دستور من نبوده است....
قال على (ع):... و اما احسنابنى فقد تعلمان و يعلم اهل المدينه انه كان يتخطى الصفوف حتى ياتى النبى و هو ساجد فيركب ظهره فيقوم النبى و يده على ظهر الحسن و الاخرى على ركبته حتى يتم الصلاه....
ثم قال: و تعلمان و يعلم اهل المدينه ان الحسن كان يسعى الى النبى و يركب على رقبته و يدلى الحسن دجليه على صدر النبى حتى يرى بريق خلخاليه من اقصى المسجد و النبى يخطب و لايزال على رقبته حتى يفرغ النبى من خطبته و الحسن على رقبته، فلما راى الصبى على منبر ابيه عيره شق عليه ذلك، و الله ما امرته بذلك و لافعله عن امرى.... (30)
خدا گواه است
فاطمه را در همان جمه اى كه به تن داشت غسل دادم. به خدا قسم كه او پاك و پاكيزه و در نهايت طهارت بود. پس از انجام غسل، پيكر او را با باقى مانده حنوط پدرش (كه از بهشت آورده بودند) حنوط كردم و در كفن پيچيدم و پيش از آنكه بندهاى كفن را گره بزنم صدا زدم: اى ام كلثوم، زينب، سكينه، فضه، حسن، حسين همه بياييد و آخرين بار مادرتان را ببينيد؛ بياييد و از وى توشه برگيريد كه ديدار به قيامت است.
حسن و حسين جلو آمدند و خود را بر سينه مادرشان انداختند (آن دو مى گريستند و ناله مى كردند) و مى گفتند:واحسرتا از دورى جدمان محمد و واحسرتا از جدايى مادرمان فاطمه، اى مادر حسن، اى مادر حسين، سلام ما را به جدمان برسان و به او بگو كه پس از وى ما يتيم و بى سرپرست گشتيم.
خدا را گواه مى گيرم، ديدم فاطمه ناله اى كرد و دستهاى خود را گشود و بچه ها را در آغوش فشرد و آنان را لحظاتب همچنان بر سينه داشت در اين حال صدايى از آسمان به گوشم رسيد كه گفت:اى ابوالحسن! بچه ها را از آغوش مادرشان برگير، به خدا سوگند، اين كودكان فرشتگان آسمانها را به ريه نشاندند. خدا و رسول او در انتظار فاطمه اند.
بچه ها را از آغوش مارشان گرفتم و بندهاى كفن را بستم....
قال على: و الله اخذت فى امرنا و غسلتها فى فميصها و لم اكشفه عنها، فو الله لقد كانت منيونه طاهره مطهره، ثم حنطتها من فضله حنوط رسول الله (ص) و كفنتها و ادرجته فى اكفانها، فلما همت ان اعقد الدا، ناديت: يا ام كلثوم يا زينب يا سكينه (كذا) يا فضه يا حسن يا حسين! هلموا تزودوا من امكم فهذا الفراق، و اللقا فى الجنه.
فاقبل الحسن و الحسين و هما يناديان: واحسرتا لاتنطفى ابدا من فقد جدنا محمد المصطفى و امنا فاطمه الزهرا يا ام الحسن و يا ام الحسين ادا لقيت جدنا محمدا المصطفى فاقرئيه منا السلام و قولى اه انا قد بقينا بعدك يتيمين فى دار الدنيا.
فقال امير المومنين: انى اشهد اله آنهاقد حنت و انت و مدت يديها و ضمتهما الى صدرها مليا و ادا بهاتف من السما ينادى: يا ابا الحسن! ارفعهما عنها فلقد ابكيا و الله ملائكه السماوات، فقد اشتاق الحبيب الى المحبوب. قال فرفعتهما عن صدرها و جعلت اعقد الردا. (31)
اندوه پيوسته
اى رسول خدا(ص) از سوى من و از جانب دخترى كه اينك در كنارت آرميده و شتابان به سويت آمده است بر تو سلام باد. خواست خدا چنين بود كه او از همه زودتر به تو بپيوندد. اى رسول خدا (ص) از دورى دختر برگزيده ات كم صبر و بى تاب و توان گشته ام و تحمل فقدان برترين بانوان جهان كار ساده اى نيست، اما پس از آن دورى دردناك و مصيبت سخت در گذشت تو (كه هيچ مصيبتى با آن برابر نيست ) اينك جا دارد كه شكيبا باشم و آنچنان كه در جدايى تو صبر پيشه كردم و مرگ دخترت نيز شكيبا باشم.
مگر نه اين اسنت كه تو بر روى سينه من جان دادى و من خود سر تو را بر بالش لحد نهادم؟ آرى در كتاب خداست كه پايان زندگانى همه بازگشت به سوى خداست و اين حقيقت را بايد به بهترين وجه پذيرفت.
اى رسول خدا(ص) اينك امانت و گروگانت برگردانده و باز پس داده مى شود و زهرا از دست من ربوده مى شود. پس از او آسمان و زمين زشت مى نمايد، اما اندوه من پيوسته و جاويد است و شبهايم بى خواب خواهد بود. اين حزن و اندوه تا هنگامى كه خداوند براى من نيز همان سرايى را برگزيند كه تو در آن ماءوا گرفته اى، همواره و هميشگى است.
مرگ زهرا زخمى بر دلم نشاند كه جراحت آن كشنده است! به خدا شكايت مى برم و دخترت را به تو مى سپارم. بزودى دخترت آگاهت خواهد كرد كه چگونه امتت بر آزارش همدست شدند. هر چه مى خواهى از او بپرس با اصرار از او بخواه تا اندكى از انبوه بار غمهايى كه در سينه داشت و اينجا فرصت گشودن نيافت، برايت بازگويد. آنچه خواهى از او بجو، كه راز دل به تو خواهد گفت.بزودى خدا كه بهترين داور است ميان او و ستمكاران داورى نمايد.
بار ديگر سلام بر شما باد! اما اين سلام، سلام توديع است، نه از ملال و خستگى و نه از سر خشم و ناسپاسى است. اگر مى روم نه از آن جهت است كه خسته ام و اگر بمانم نيز نه بدان دليل است كه به وعده هايى كه خداوند به شكيبايان داده است، بد گمانم.
افسوس، افسوس، اگر چيرگى كسانى كه بر ما مستولى شدند در ميان نبود. براى هميشه در كنار قبرت مى ماندم و روزگار را به اعتكاف در كنارت مى گذراندم از اين مصيبت بزرگ چون فرزند مرده فرياد مى كشيدم و جوى اشك از ديدگان به راه مى انداختم.
خدا گواه است كه دخترت پنهانى به خاك رفت. هنوز چندان از مرگ تو نگذشته و نام تو در ميان مردم كهنه نشده بود كه حق او را بردند و ميراث او را خوردند.
اى رسول خدا(ص) به خدا شكايت مى كنم و دل را به تو خوش مى دارم. درود خدا بر تو باد و رضوان و سلام خدا بر فاطمه.
قال على (ع):... السلام عليك يا رسول الله (ص) عنى و السلام عليك عن ابنتك و زائرتك و البائته فى الثرى ببقعتك و المختار الله لها سرعه اللحاق بك قل يا رسول الله (ص) عن صفيتك صبرى و عفا عن سيده نساء العالمين تجلدى الا ان فى التاسى لى بسنتك فى فرقتك موضع تعز فلقد و سد تك فى ملحوده فبرك و فاضت نفسك بين نحرى و صدرى، بلى و فى كتاب الله انعم القبول: (انا لله و انا اليه راجعون)، قد استرجعت الوديعه و اخذت الرهينه و اخلست الزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء يا رسول الله! اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهد و هم لا يبرح من قلبى او يختار الله لى دارك التى انت فيها مقيم كمد مقيح و هم مهيج، سرعان ما فرق بيننا! و الى الله اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها فاحفها السوال و استخبرها الحال فكم من غليل معتلج بصدرها لم تجد الى بثه سبيلا و ستقول و يحكم الله و هو خير الحاكمين.
سلام عليك يا رسول الله (ص) سلام مودع لا سئم و لا قال، فان انصرف فلا عن ملاله و ان اقم فلا عن سوء ظنى بما وعد الله الصابرين، الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبه المستولين علينا لجعلت المقام عند قبرك لزاما و التلبث عنده معكوفا و لا عولت اعوال الثكلى على جليل الرزيه فبعين الله تدفت بنتك سرا و يهتضم حقها قهرا و يمنع ارثها جهرا و لم يطل العهد و لم يخلق منك الذكر فالى الله يا رسول الله (ص) المشتكى و فيك اجمل العزاء فصلوات الله عليها و عليك و رحمه الله و بركاته. (32)
----------------------------------
1-در باب تزويج آن حضرت روايات ديگرى هم وارد شده، مراجعه شود.
2-كشف الغمه، ج 1، ص 375.
3-ذخائر العقبى، ص 27؛ كشف الغمه، ج 1، ص 358؛ بحار، ج 43، ص 136.
4-بحار، ج 43، ص 94.
5-بحار، ج 43، ص 85.
6-بحار، ج 43، ص 95.
7-بحار، ج 43، ص 95.
8-در مصدر چنين است ولى ظاهرا صحيح آنفاستحييتباشد.
9-بحار، ج 43، ص 96.
10-بحار، ج 43، ص 96.
11-بحار، ج 43، ص 6.
12-بحار، ج 43، ص 132.
13-كشف الغمه، ج 1، ص 372؛ بحار، ج 43، ص 133.
14-بحار، ج 43، ص 92.
15-بحار، ج 81، ص 112.
16-بحار، ج 43، ص 55.
17-امالى صدوق، ص 377؛ بحار، ج 43، ص 22.
18-بحار، ج 43، ص 91 و ج 104، ص 38.
19-فضائل الخمسه، ج 3، ص 131 يه نقل از ذخائر العقبى.
20-بحار، ج 43، ص 77.
21-كشف الغمه، ج 2، ص 94؛ وسائل الشيعه، ج 20، ص 67.
22-كشف الغمه، ج 2، ص 131؛ بحار، ج 16، ص 18.
23-بحار، ج 43، ص 269.
24-العمده، ص 345.
25-بحار، ج 43، ص 266 و 288.
26-بحار، ج 43، ص 301.
27-بحار، ج 37، ص 72.
28-قرب الاسناد، ص 101؛ ج 43، ص 262.
29-كتاب سليم بن قيس، ص 212.
30-علل الشرائع، ج 1، ص 223؛ بحار، ج 43، ص 205.
31-بحار، ج 43، ص 179.
32-كافى، ج 1، ص 458؛ بحار، ج 43، ص 211؛ كشف الغمه، ج 2، ص 128 با استفاده از كتاب اميران ايمان.
----------------------------
شعبان صبوري

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page