خواستگارى
آغاز
روزى خدمتكارم از من پرسيد: آيا از خواستگارى فاطمه خبر دارى؟ گفتم: نه. (1)
گفت: كسانى وى را از پدرش خواسته اند. اما تعجب است كه پا پيش نمى گذارى و فاطمه را از رسول خدا(ص) نمى خواهى؟!
گفتم: من چيزى ندارم كه با آن تشكيل خانواده دهم.
گفت: اگر تو نزد رسول خدا(ص) شوى (من مطمئنم كه ) فاطمه را به تو تزويج خواهد كرد.
به خدا سوگند، آن كنيز، چندان در گوش من خواند تا جراءت اقدام را در من پديد آورد. و مرا وادار ساخت كه نزد رسول خدا(ص) بروم.
قال على: خطبت فاطمه الى رسول الله (ص) فقالت لى مولاه: هل علمت ان فاطمه قد خطبت الى رسول الله (ص)؟
قلت: لا.
قالت: فقد خطبت، فما يمنعك ان تاتى رسول الله (ص) فيزوجك؟ فقلت و عندى شى اتزويج به؟ قالت: انك ان جئت الى رسول الله (ص) زوجك. فوالله ما زالت ترجينى.... (2)
كابين
... هنگامى كه براى خواستگارى فاطمه رفتم، مجذوب حشمت و حرمت رسول خدا(ص) شدم و خاموش در برابر او نشستم؛ بخدا قسم، كلمه اى بر زبانم جارى نشد.
رسول خدا(ص) كه چينن ديد پرسيد: چه مى خواهى؟ آيا حاجتى دارى؟
من همچنان خاموش ماندم و چيزى نگفتم. دوباره پرسيد، و من باز ساكت بودم. تا اينكه براى بار سوم گفت:شايد براى خواستگارى فاطمه آمده اى)؟
گفتم: آرى، فرمود:آيا جيزى دراى كه آن را كابين زهرا سازى؟
گفتم: نه، يا رسول الله (ص).
فرمود: زرهى را كه به تو داده بودم، چه كردى؟
گفتم: دارم، اما چندان ارزشى ندارد و بيش از چهار صد درهم بها ندارد.
فرمود: همان را كابين فاطمه قرار بده و بهايش را نزد من بفرست.
قال على (ع):... حتى دخلت على رسول الله (ص) و كانت له جلاله و هيبه فلما قعدت بين يديه افحمت فو الله ما استطعت ان اتكلم.
فقال: ما جا بك؟ الك حاجه؟ فسكت.
فقال: لعلك حئت تخطب فاطمه؟ فلت: نعم، قال: فهل عندك من شى تستحلها به؟
قلت: لا و الله يا رسول الله (ص)! فقال: ما فعلت الدرع التى سلحتكها؟ فقلت: عندى و الذى نفسى بيده انها لحطيميه، ما ثمنها الا اربعماثه درهم.
قال: قد زوجتكها، فابعث فانها كانت لصداق بنت رسول الله (ص). (3)
جهاز مختصر
... من برخاستم و زره را فروختم و پول آن را به خدمت آوردم و در دامنش ريختم.
حضرت از من نپرسيد كه چند درهم است و من نيز چيزى نگفتم. سپس بلال را صدا زد و مشتى از آن درهمها را به او داد و فرمود: با اين پول براى فاطمه عطريات تهيه كن.
بعد با هر دو دست خود مشتى را برگرفتو به ابوبكر داد و فرمود: از لباس و اثاث منزل آنچه مورد نياز است خريدارى كن. عمار ياسر و تنى چند از اصحاب را هم همراه او روانه كرد. آنها وارد بازار شدند و هر يك چيزى زا مى پسنديد و ضرورى مى دانست، به ابوبكر نشان مى داد و با موافقت او مى خريد. از چيزهايى كه آن روز خريدند:
پيراهنى به بهاى هفت درهم و جارقدى به چهار درهم، قطيفه مشكى بافت خيبر، تخت خوابى بافته از برگ خرما. دو تشك كه از كتان مصرى رويه شده بود كه يكى از ليف خرما و ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند. چهار بالش از چرم طائف كه از علفاذخر(گياه مخصوصى است در مكه ) پر شده بود. و پرده اى پبشمين و يك قطعه حصير، بافت هجر (مركز بحرين آن زمان) و آسياب دستى و كاسه اى براى دوشيدن شير و مشمى براى آب و ابريقى قير اندود و سبويى بزرگ و سيز رنگ و تعدادى كوزه گلى.
اشياء خريدارى شده را نزد رسول الله (ص) آوردند. حضرت همين طور كه جهاز دخترش را مى ديد و آن ها را بررسى و ورنداز مى نمود گفت:خدا به اهل بيت بركت دهد.
قال على (ع):... قال رسول الله (ص) قم فبع الدرع، فقمت فبعته و اخذت الثمن و دخلت على رسول الله (ص) فسكبت الدرهم فى ححره فلم يسالنى كم هى؟ و لا انا اخبرته، ثم قبض قبضه و دعا بلالا فاعطاه فقال: ابتعغ لفاطمه طيبا، ثم قبض رسول الله (ص) من الدراهم بكلتا يديه فاعطاه ابابكر و قال:ابتع لفاطمه ما يصلحها من ثياب و اثاث البيتو اردفه بعمار بن ياسر و بعده من اصحابه. فحضروا السوق فكانوا يعترضون الشى مما يصلح فلا يشترونه حتى يعرضوه على ابى بكر فان استصلحه اشتروه.
فكان مما اشتروه: قميص بسبعه دراهم و خمار باربعه دراهم و قطيفه سودا خيبريه و سرير مزمل بشريط و فراشين من خيش مصر حشو احدهما ليف و حشو الاخر من صوف و اربع مرافق من ادم الطائف حشوها اذخر و ستر من صوف و حصير هجرى و رحى لليد و مخضب من نحاس و سقا من ادم و قعب للبن و شن للما و مطهره مزفته و جره خضرا و كيزان خزف.
حتى اذا استكمل الشرا حمل ابوبكر بعض المتاع و حمل اصحاب رسول الله (ص) الذين كانوا معه الباقى فلما عرض المتاع على رسول الله (ص) جعل يقلبه بيده و يقول:بارك الله الاهل البيت. (4)
جشن عروسى
يك ماه گذشت و من هر صبح و شام به مسجد مى رفتم و با پيامبر خدا(ص) نماز مى گزاردم و به منزل باز مى گشتم. اما در اين مدت صحبتى از فاطمه به ميان نيامد. تا اينكه همسران رسول خدا(ص) به من گفتند:آيا نمى خواهى كه ما با رسول خدا(ص) سخن بگوييم و درباره انتقال زهرا به خانه شوهر، با حضرتش گفتگو كنيم؟
گفتم: آرى چنين كنيد.
آنها نزد پيامبر خدا(ص) رفتند، و از آن ميانام ايمنگفت:اى فرستاده خدا! اگر خديجه زنده بود چشمانش به جشن عروسى فاطمه روشن مى شد. چه خوب است شما فاطمه را به خانه شوهر بفرستيد تا هم ديده زهرا به جمال شويش روشن گردد و سر و سامانى بگيرد و هم ما از اين پيوند فرخنده شادمان گرديم؟ اتفاقا على هم چنين خواسته است.
پيغمبر فرمود: پس چرا على چيزى نگفت؟ ما منتظر بوديم تا او خود همسرش را بخواهد.
من گفتم: اى رسول خدا(ص)! شرم مانع من بود.
پس رو به زنان خود كرد و فرمود:چه كسانى اينجا حاضرند؟
ام سلمه گفت: من و زينب و فلانى و فلانى...
فرمود: پس هم اكنون حجره اى براى دختر و پسر عمويم آماده كنيد. ام سلمه پرسيد: كدام حجره؟ فرمود: حجره خودت مناسبتر است. به زنها هم فرمود كه برخيزند و مقدمات جشن عروسى را آماده كنند.
قال على (ع):... فاقمت قعد ذلك شهرا اصلى مع رسول الله (ص) و ارجع الى منزلى و لا اذكر شيئا من امر فاطمه ثم قلن ازواج رسول الله (ص) الا نطلب لك من رسول الله (ص) دخول فاطمه عليك؟ فقلت افعلن، فدخلن عليه فقالتام ايمن: يا رسول الله (ص)! لو ان خديجه باقيه لقرت عينها بزفاف فاطمه و ان عليا يريد اهله، فقر عين فاطمه ببعلها و اجمع شملها و قر عيوننا بذلك.
فقال: فما بال على لايطلب منى زوجته؟ فقد كنا نتوقع ذلك منه...
فقلت: الحياه يمنعنى يا رسول الله (ص).
فالتفت الى النسا فقال: من ههنا؟ فقالت ام سلمه: انا ام سلمه و هذه زينب و هذه فلانه و فلانه، فقال رسول الله (ص) هيئوا لابنتى و ابن عمى فى حجرى بيتا.
فقالت ام سلمه: فى الى حجره يا رسول الله (ص)؟ فقال رسول الله (ص): فى حجرتك و امر نساه ان يزين و يصلحن من شانها.... (5)
عطر ويژه
ام سلمهنزد فاطمه رفت از وى پرسيد: آيا از عطريات و بوى خوش چيزى اندوخته دارى؟
فرمود: آرى، سپس برخاست و رفت و با خود شيشه اى همراه آورد و قدرى از محتواى آن را در كف دست ام سلمه ريخت. ام سلمه گفت: بوى خوشى از آن استشمام كردم كه هرگز مانند آن نبوييده بودم. از فاطمه پرسيدم: اين بوى خوش را از كجا تهيه كردى؟
فرمود:هنگامى كهدحيه كلبىبه ديدار پدرم مى آمد، پدرم مى فرمود: زير اندزى براى عموى خود بگسترم،دحيهبر آن مى نشست و چون برمى خاست از لباسهايش چيزى فرو مى ريخت و من به امر پدرم آنها را جمع كرده و درون اين شيشه نگهدارى مى نمودم.
(بعدها) اين جهت را از رسول خدا پرسيدم، فرمود: او دحيه كلبى نبود، بلكه جبرئيل بو كه شبيه او به ديدارم مى آمد. و آنچه از بالهاى او فرو مى ريخت، عنبر بود.
قال على (ع):... قالت ام سلمه: فسالت فاطمه، هل عندك طيب ادخر تيه لنفسك؟ قالت: نعم، فاتت بقاروره فسكبت منها فى راحتى فشممت منها رائحه ما شمت مثلها قط، فقلت: ما هذا؟ فقالت: كان دحيه الكلبى يدخل على رسول الله (ص) فيقول لى يا فاطمه؟
هات الوساده فاطر حيها لعمكفاطرح له الوساده فيجلس عليها، فاذات نهض سقط من بين ثيابه شى فيامرنى بجعه، فسال على رسول الله (ص) عن ذلك، فقال:هو عنبر يسقط من اجنحه جبرئيل. (6)
وليمه
(شبى كه مى خواستند عروس را به خانه شويش ببرند پيامبر خدا(ص) فرمود:)
على! براى همسرت وليمه اى نيكو فراهم كن. سپس فرمود:گوشت و نان نزد ما هست، شما فقط روغن وخرما تهيه كنيد.
من روغن و خرما تهيه كردم و حضرت هم گوسفندى به همراه نان فراوان فرستاد و خود نيز آستينها را بالا زد و با دست مبارك خرماها را از ميان مى شكافت و (پس از جدا كردن هسته) آنها را درون روغن مى ريخت. هنگامى كه خوراكحيس(غذايى آميخته از آرد و خرما و روغن) آماده شد به من فرمود:هر كه را مى خواهى دعوت كن.
قال على (ع): ثم قال لى رسول الله (ص): يا على! اصنع لا هلك طعاما فاضلا ثم قال: من عندنا اللحم و الخبز و عليك التمر و السمن.
فاشتريت تمرا و سمنا فحسر رسول الله (ص) عن ذراعه و جعل يشدخ التمر فى السمن حتى اتخذه حيسا و بعث الينا كبشا سمينا فذبح و خبز لنا خبز كثير، ثم قال لى رسول الله (ص):ادع من احببت.... (7)
ميهمانى
من به مسجد آمدم (تا كسانى را براى شركت در وليمه فاطمه دعوت كنم) ديدم مسجد از جمعيت موج مى زند. خواستم از آن ميان عده اى را به ميهمانى بخوانم و بقيه را واگذارم اما از اين كار شرم كردم و تبعيض را روا ندانستم به ناچار بر بالاى بلندى مسجد ايستادم و بانگ برداشتم كه: به ميهمانى وليمه فاطمه حاضر شويد.
مردم دسته دسته به راه افتادند. من از كثرت مردم و اندك بودن غذا خجالت كشيدم و ترسيدم كه به كمبود غذا مواجه شوم. رسول خدا(ص) متوجه نگرانى من شد و فرمود:على! من دعا مى كنم تا غذا با بركت شود.
شمار ميهمانان بيش از چهار هزار نفر بود كه به بركت دعاى پيغمبر همه از خوراكى و نوشيدنى سير شدند و در حالى كه دعا گوى ما بودند، خانه را ترك كردند، و با اين همه، چيزى از اصل غذا كاسته نشد. در پايان رسول گرامى كاسه هاى متعدد خواست و آنها را از خوراكى انباشت و به خانه هاى همسران خويش فرستاد. سپس فرمود تا كاسه ديگرى آوردند، آن را هم پر از غذا كرد و گفت:اين ظرف هم از فاطمه و شويش باشد.
قال على (ع):... فاتيت المسجد و هو مشحن بالصحابه فاحييت (8) ان اشخص قوما و ادع، ثم صعدت على ربوه هناك و ناديت: اجيبوا الى وليمه فاطمه، فاقبل الناس ارسالا، فاستحييت من كثره الناس و قله الطعم، فعلم رسول الله (ص) ما تداخلنى، فقال يا على! انى سادعوا الله بالبركه... فاكل القوم عن آخرهم طعامى و شربوا شرابى و دعوا لى بالبركه و صدروا و هم اكثر من اربعه الاف رجل و لم ينقص من الطعام شى، ثم دعا رسول الله (ص) باصحاف فملئت و وجه بها الى منازل ازواجه ثم اخذ صحفه و جعل فيها طعاما و قال:هذا لفاطمه و بعلها. (9)
زفاف
چون آفتاب غروب كرد، رسول خدا(ص) به ام سلمه فرمود كه فاطمه را نزد او بياورد. ام سلمه، فاطمه را در حالى كه پيراهنش بر زمين كشيده مى شد، آورد. (حجب و حياى او از پدر به حدى بو كه سراپا خيس گشته بود و) دانه هاى عرق از چهره او بر زمين مى چكيد. چون نزديك پدر رسيد پاى وى بلغزيد (و بر زمين افتاد). رسول خدا(ص) فرمود: دخترم: خداوند تو را در دنيا و آخرت از لغزش حفظ كند همين كه در برابر پدر ايستاد، حضرت پرده از رخسار منورش برگرفت و دست او را در دست شويش گذارد و گفت:خداوند پيوند تو را با دخت پيامبر مبارك گرداند.
على! فاطمه نيكو همسرى است،
فاطمه! على هم نيكو شوهرى است.
سپس فرمود: به اتاق خو رويد و منتظر من بمانيد.
قال على (ع):... حتى اذا انصرفت الشمس للغروب قال رسول الله (ص): يا ام سلمه هلمى فاطمه فانطلقت فاتت بها و هى تسحب اذيالها و قد تثببت عرقا حيا من رسول الله (ص) فعثرت فقال رسول الله (ص): اقالك الله العثره فى الدنيا و الاخره. فلما وقفت بين يديه كشف الردا عن وجهها حتى راها على ثم اخذ يدها فوضعها فى يد على و قال: بارك الله لك فى ابنه رسول الله (ص) يا على! نعم الزوجه فاطمه، و يا فاطمه! نعم البعل على، انطلقا الى منزلكما و لاتحدثا امرا حتى اتيكما. (10)
دعا
من دست فاطمه را گرفتم و (به اتاق خود آوردم ) و در گوشه اى به انتظار رسول خدا(ص) نشستيم. چشمان فاطمه از شرم بر زمين دوخته شده بود و من نيز از خجالت سر به زير داشتم. ديرى نپاييد كه رسول خدا(ص) تشريف آوردند و فاطمه را در كنار خود نشانيد. سپس فرمود: فاطمه! ظرف آبى بياور. فاطمه برخاست و ظرفى آب آورد و به دست پدر داد. رسول كرامى قدرى از آن آب در دهان كرد و پس مزه مزه كردن آب را درون ظرف ريخت. سپس از دخترش خواست تا نزديكتر رود. فاطمه چنين كرد و پيامبر اندكى از آب ميان سينه او پاشيد. سپس مقدارى از همان آب بر پشت و شانه او پاشيد. آنگاه دست به نيايش گشود و گفت:پروردگارا! اين دختر من است، عزيزترين كس در ديده من، پروردگارا! و اين هم برادر من و محبوبترين خلق تو نزد من است، خداوندا! او را ولى و فرمانبر خود گردان و اهل او را بروى مبارك گردان....
قال على (ع):... فاخدت بيد فاطمه و انطلقت بها حتى جلست فى جانب الصفه و جلست فى جانبها و هى مطرقه الى الارض حيا منى و انا مطرق الى الارض حيا منها، ثم جا رسول الله (ص) فقال: من ههنا؟ فقلنا: ادخل يا رسول الله (ص) مرحبا بك زائرا و داخلا فدخل فاجلس فاطمه من جانبه ثم قال: يا فاطمه ايتينى بما فقامت الى قعب فى البيت فملاته ما ثم اتته به فاخذ جرعه فتمضمض بها ثم مجها فى القعب ثم صعب منها على راسها ثم قال اقبلى، فلما اقبلت نضح منه بين ثدييها، ثم قال: ادبى، فادبرت فنضح منه بين كتفيها ثم قال: اللهم هذه ابنتى و احب الخلق الى، اللهم و خذا اخى و احب الخلق الى، اللهم اجعله لك وليا و بك حفيا و بارك له فى اهله.... (11)
نخستين ديدار
پس از آن سه روز گذشت و رسول خدا(ص) به ديدن ما نيامد. چون بامداد روز چهارم برآمد، حضرت تشريف آورد. ورود رسول خدا(ص) مصادف شد با حضوراسما بنت عميس) در منزل ما. حضرت به اسما فرمود: تو اينجا چه مى كنى؟ با اينكه در خانه مرد هست چرا اينجا توقف كرده اى؟ اسما گفت: پدر و مادرم فدايت، دختر در شب زفاف به حضور زنى كه بر حاجات او رسيدگى كند، نيازمند است. توقف من در اينجا از آن رو بوده است كه اگر فاطمه را حاجتى دست داد او را يارى رسانم.
حضرت به او فرمود:خدا در دنيا و آخرت حاجات تو را بر آورده سازد.
... آن روز روز سردى بود. من و فاطمه در بستر بوديم و چون گفتگوى حضرت را با اسما (كه قهرا بيرون از اتاق بود) شنيديم، خواستيم تا برخيزيم و بستر خود را جمع كنيم كه صداى آن حضرت بلند شد و فرمود:شما را به پاس حقى كه بر عهده تان دارم، سوگند مى دهم كه از جاى خود برنخيزيد تا من نيز به شما بپيوندم.
ما اطاعت كرديم و به حال خود بازگشتيم و پيامبر خدا(ص) داخل شد و بالاى سر ما نشست و پاهاى سرد خود را در ميان عبا كرد. پاى راستش را من به آغوش گرفتم و پاى ديگر را فاطمه به سينه چسباند... پس از گذشت لحظاتى كه بدن مبارك او گرم شد، فرمود:
على! كوزه آبى بياور. چون آوردم... آياتى چند از قرآن بر آن خواند و سپس فرمود: على! اندكى از اين آب بنوش و مقدراى هم باقى بگذار. پس از آشاميدن، حضرت باقى مانده آب را گرفت بر سر و سينه من پاشيد و گفت:خدا همه رجس و پليدى را از تو دور گرداند و تو را از هر گناه و پستى پاك سازد.
سپس آبى تازه طلبيد... آياتى از كتاب خدا بر آن خواند و به دست دخترش داد و فرمود:قدرى از آن بياشام و اندكى باقى بگذار. آنگاه باقى مانده را بر سر و سينه او پاشيد و در حق وى نيز همان دعا را كرد.
قال على (ع): و مكث رسول الله (ص) بعد ذلك ثلاثا لايدخل علينا، فلما كان فى صبيحه اليوم الرابع جا نا اليدخل علينا فصاف فى حجرتنا اسما بنت عميس الخثعميه.
فقال لها: ما يقفك هاهنا و فى الحجره رجل؟
فقالت: فداك ابى و امى ان الفتاه اذا زفت الى زوجها تحتاج الى امراه تتعاهدها و تقوم بحوائجها فاقمت ههنا لاقضى حوائج فاطمه قال:يا اسما! قضى الله لك حوائج الدنيا و الاخره.
... و كانت غداه قره و كنت انا فاطمه تحت العبا فلما سمعنا كلام رسول الله (ص) لاسما ذهبنا لنقوم، فقال:بحقى عليكما لاتفترقا حتى ادخل عليكما.
فرجعنا الى حالنا و دخل و جلس عند رووسنا و ادخل رجليه فيما بيننا و اخذت رجله اليمنى فضممتها الى صدرى و اخذت فاطمه رجله اليسرى فضمتها الى صدرها و جعلنا ندفى من القر حتى اذا دفئتا قال: يا على! ائتنى بكوز منن ما فاتيته فتفل فيه ثلاثا و قرا فيه آيات من كتاب الله تعالى ثم قال: يا على! اشربه و اترك فيه قليلا ففعلت ذلك فرش باقى الما على راسى و صدرى و قال:اذهب الله عنك الرجس يا اباالحسن و طهرك تطهيراو قال: ائتنى بما جديد، فاتيته به ففعل كما فعل و سلمه الى ابنته و قال لها: اشربى و اتركى منه قليلا، ففعلت، فرشه على راسها و صدرها و قال:اذهبت الله عنك الرجس و طهرك تطهيرا.(12)
سفارش
در اينجا حضرت از من خواست كه وى را با دخترش تنها بگذارم. من بيرون رفتم و آن دو با هم خلوت كردند.
رسول خدا(ص) ضمن احوال پرسى از دخترش نظرش را راجع به شوهرش جويا شد.
فاطمه در پاسخ گفت: البته كه او بهترين شوى است. اما زنانى از قريش به ديدنم آمدند و حرفهايى زدند. به من گفتند:
چرا رسول خدا(ص) تو را به مردى كه از مال دنيا بى بهره است تزويج نمود؟!
حضرت فرمود: دخترم! چنين نيست، نه پدرت و نه شوهرت هيچ يك فقير نيستند، گنجينه هاى طلا و نقره زمين بر من عرضه شد و من نخواستم.
دخترم! اگر آنچه كه پدرت مى دانست تو نيز از آن آگاه بودى، دنيا و زينتهاى آن در چشمانت زشت مى نمود.
به خدا قسم در خير خواهى براى تو كوتاهى نكردم. تو را به همسرى كسى دادم كه اسلامش از همه پيشتر و علمش از همه بيشتر و حلمش از همگان بزرگتر است.
دخترم! خداى متعال از جميع اهل زمين، دو كس را برگزيده است كه يكى پدر تو و ديگرى شوى تو است.
دخترم! شوهر تو نيكو شوهرى است مبادا بر او عصيان كنى.
سپس رسول خدا(ص) مرا صدا زد و به داخل فرا خواند. آنگاه فرمود:
على! با همسرت مهربان باش، و بر او سخت نگير و با وى مدارا كن، چه اينكه فاطمه پاره تن من است. آنچه او را برنجاند، مرا نيز برنجاند، و هر چه او را شاد كند مرا نيز شادمان سازد. شما را به خدا مى سپارم و او را به پشتيبانى شما مى خوانم.
به خدا قسم تا فاطمه زنده بود، هرگز او را به خشم نياوردم و هرگز چيزى كه بر خلاف ميل او بود مرتكب نشدم. فاطمه نيز چنين بود؛ هرگز مرا به خشم نياورد و از فرمانم رخ نتافت، چون به او مين نگريستم دلم آرام مى گرفت زنگار حزن و اندوه از سينه ام زدوده مى گشت....
قال على (ع): و امرنى بالخروج من البيت و خلا بابنته و قال: كيف انت يا بنيه؟ و كيف رايت زوجك؟ قالت له: يا ابه، خير زوج الا انه دخل على نسا من قريش و قلن لى: زوجك رسول الله (ص) من فقير لامال له! فقال لها:
يا بنيه! ما ابوك بفقير و لقد عرضت على خزائن الارض من الذهب و الفضه فاخترت ما عند ربى عزوجل يا بنيه! لو تعلمين ما علم ابوك لسمجت الدنيا فى عينيك و الله يا بنيه! ما الوتك نصحا ان زوجتك اقدمهم اسلاما و اكثرهم علما و اعظمهم حلما، يا بنيه! ان اللاه عزوجل اطلع الى الارض اطلاعه فاختار مناهلها رجلين فجعل احدهما اباك و الاخر بعلك، يا بنيه! نعم الزوج زوجك لاتعصى له امرا.
ثم صاح بى رسول الله (ص) يا على! فقلت: لبيك يا رسول الله (ص)! قال: ادخل بيتك و الطف بزوجتك و ارفق بها فان فاطمه بضعه منى، يولمنى ما يولمها و يسرنى ما يسرها، استودعكما الله و استخلفه عليكما.
فو الله ما اغضبتها و لا اكرهتها على امر حتى قبضها الله عزوجل و لا اعضبنى و لا عصت لى امرا و لقد كنت انظر اليها فتنكشف عنى الهموم و الاحزان.... (13)
فاطمه
1 پيامبر خدا(ص) به من فرمود: قريش بر من خرده مى گيرند و راجع به ازدواج تو و فاطمه گلايه مى كنند و مى گويند:او را از ما دريغ داشتى و بر على تزويج كردى.
به آنها گفتم: به خدا سوگند اين من نبودم كه او را از شما دريغ كرد و به على تزويج نمود؛ بلكه ازدواج فاطمه تقدير تدبير خدا بود. جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد! خداى متعال فرموده:
اگر على را نيافريده بودم، روى زمين كفو و هم شان براى دخترت فاطمه يافت نمى شد. نه فقط امروز كه از زمان آدم تا انقراض عالم، فاطمه كفوى نداشته و نخواهد داشت.
2 بهترين حوريه بهشتى است كه در صورت انسانى آفريده شده است.
3 فاطمه از پدر شنيده بود كه:درود و سلام بر فاطمه باعث بخشودگى گناهان و موجبت همنشينى با پيامبر در جاى بهشت است.
4 يك نبار كه پيامبر خدا(ص) به ديدار دخترش آمده بود گردنبندى در گردن او آويخته ديد. حضرت بى آنكه سخنى بگويد از وى روى گرداند. فاطمه سبب رنجش پدر را دريافت. بى درنگ گردن بند از گردن بگشود و به كنارى انداخت.
پيغمبر به او فرمود:فاطمه! حقيقتا تو از من هستىسپس سائلى سر رسيد و آن گردن بند را به وى بخشيد. آنگاه فرمود:شديد باد خشم و غضب خدا و رسول بر آن كس كه خون مرا بريزد و مرا به آزردنعترت و خويشانمبيازارد.
5 مرد نابينايى از فاطمه رخصت حضور خواست. فاطمه در حجاب شد و خود را از وى پوشيد. پيغمبر به دخترش فرمود: با اينكه او تو را نمى بيند پوشش از وى چه ضرورتى داشت؟
گفت: اگر او مرا نمى بيند، من او را مى بينم. وى هر چند نابيناست اما شامه او بو را حس مى كند.
6 در جنگ خندق، همراه رسول خدا(ص) سرگرم حفر خندق بوديم كه فاطمه آمد و تكه نانى كه در دست داشت به نبى مكرم داد.
پيامبر خدا(ص) پرسيد: اين چيست دخترم؟
فاطمه پاسخ داد:
قرص نانى براى حسن و حسين تهيه كرده ام و بريده اى از آن را هم براى شما آورده ام.
رسول خدا فرمود: اين اولين غذايى است كه ظرف سه روز به دهان پدرت مى رسد.
عن على قال: قال لى رسول الله يا على! لقد عاتبنى رجال من قريش فى امر فاطمه و قالوا: خطبناها اليك فمنعتنا و زوجت عليا؟ فقلت لهم: و الله ما انا منعتكم زوجته بل الله منعكم و زوجه. فهبط على جبرئيل فقال: يا محمد! ان الله جل جلاله يقول:لو لم اخلق عليا لما كان لفاطمه ابنتك كفو على وجه الارض آدم فمن دونه. (14)
2 قال رسول الله (ص): ان فاطمه خلقت حوريه فى صوره انسيه.... (15)
3 عن فاطمه فالت: قال لى رسول الله (ص):يا فاطمه! من صلى عليك غفر الله له و الحقه بى حيث كنت من الجنه. (16)
4 ان رسول الله (ص) دخل على ابنته فاطمه و اذا فى عنقها قلاده فاعرض عنها فقطعتها و رمت بها فقال لها رسول الله (ص): انت من يا فاطمه! ثم جا سائل فناولته القلاده ثم قال رسول الله (ص):اشتد عضب الله و عضبى على من اهرق دمى و آذانى فى عترتى. (17)
5 استاذن اعمى على فاطمه فحجبته فقال رسول الله (ص) لها:لم حجبتيه و هو لايراك؟ فقالت: ان لم يكن يرانى فانى اراه و هو يشم الريح.
فقال رسول الله (ص): اشهد انك بضعه منى. (18)
6 كنا مع النبى فى حفر الخندق اذ جاءته فاطمه بكسره من خيز. فدفعتها اليه، فقال: ما هذه يا فاطمه؟
قالت: من قرص اختبزته لابنى جئتك منه بهذه الكسره.
فقال: يا بنيه، اما انها الاول طعام دخل فم ابيك منذ ثلاث. (16)
فصل سوم: از همسر و فرزندان
- بازدید: 6989