فصل اول: همراه با پيامبر صل الله علیه و آله

(زمان خواندن: 69 - 137 دقیقه)

نخستين توصيه
هنگامى كه آيه (و انذر عشيرتك الاقربين) (1) بر رسول خدا(ص) نازل گرديد، آن حضرت مرا به حضور طلبيد و فرمود:
على! از من خواسته شده كه بستگانم را به پرستش خداى يكتا دعوت كنم و از عذاب الهى برحذر دارم. از طرفى، مى دانم كه اگر اين ماءموريت را با آنان در ميان بگذارم پاسخ ناگوارى دريافت مى كنم. به اين جهت در انتظار فرصتى مناسب دم فرو بستم تا اينكه جبرئيل فرود آمد و گفت:
اى محمد! اگر ماءموريت خود را انجام ندهى به عذاب الهى مبتلا خواهى شد(اكنون از تو مى خواهم كه مقدمات آن را فراهم كنى ). براى اين كار يك صاع طعام (تقريباً سه كيلو گندم) تهيه كن و با افزودن يك ران گوسفند بر آن غذايى طبخ كن و قدحى نيز از شير پر كن، آنگاه پسران عبدالمطلب را گرد آور تا من با ايشان گفتگو كنم و ماءموريت خويش را به آنها ابلاغ نمايم.
من آنچه حضرت دستور داده بود، فراهم كردم و سپس فرزندان عبدالمطلب را به مهمانى او فرا خواندم. آنها چهل مرد بودند. در ميان آنها عموهاى پيغمبر: ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب نيز حضور داشتند.
به دستور رسول خدا(ص) سفره گسترده شد و غذايى را كه تهيه كردم بودم، آوردم. چون بر زمين نهادم رسول خدا(ص) تكه اى گوشت برگرفت و با دندانهاى خود تكه تكه كرد و در اطراف ظرف غذا ريخت، و سپس فرمود: به نام خدا برگيريد و (بخوريد).
پس همگى خوردند (و سير شدند) چندانكه ديگر نيازى به خوراكى نداشتند.
من همين قدر مى ديدم كه دستها (ى بسيارى) به سوى غذا دراز مى شود و از آن مى خورند (اما چيزى از غذا كاسته نمى شود!).
به خدايى كه جان على به دست اوست، (اشتهاى) هر يك از آنان چنان بود كه مجموع غذاى طبخ شده تنها جوابگوى يك نفر از آنها بود، نه بيشتر.
رسول خدا(ص) فرمود ظرف شير را نيز بياورم. آنان همگى نوشيدند و سيراب شدند. به خدا سوگند قدح شير گنجايش خوراك بيش از يك نفر را نداشت. (اما همگى به بركت رسول خدا(ص) از نوشيدنى و خوراكى بى نياز گشتند).
پس از صرف غذا، همين كه رسول خدا(ص) خواست با ايشان سخن بگويد، ابولهب پيشدستى كرد و گفت: چه شديد، جادويتان كرد؟!
با سخنان ابولهب، (مجلس از آمادگى افتاد و) مهمانان متفرق شدند و پيغمبر با ايشان سخنى نگفت.
بامداد روز بعد، رسول خدا(ص) به من فرمود:على! (ديدى كه) اين مرد با گفتار خود بر من پيشدستى كرد و پيش از آنكه من سخنى بگويم جمعيت را پراكنده ساخت. تو امروز نيز مانند ديروز عمل كن و آنان را دوباره دعوت كن.
من نيز بنا به دستور آن حضرت غذايى تهيه كردم و آنها را گرد آوردم پس از صرف غذا، رسول خدا(ص) سخن خود را آغاز كرد و فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند، من در ميان عرب جوانى را سراغ ندارم كه براى قوم خود، چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، آورده باشد. من براى شما سعادت و نيكبختى دنيا و آخرت را آورده ام و خدا به من دستور داده است تا شما را بدان فراخوانم. اينك كداميك از شما حاضر است مرا در اين ماءموريت يارى رساند تا به پاداش آن، برادر من و وصى و جانشين من باشد؟
(پاسخى از بستگان پيامبر شنيده نشد و) ناباورانه از حرف او سر باز زدند و من كه آن روز كوچكترين آنها بودم (برخاستم و) گفتم:اى پيامبر خدا(ص) من كمك كار شما در اين ماءموريت خواهم بود.
رسول خدا(ص) (كه چنان ديد) دست بر گردنم نهاد(2) و گفت:
براستى كه اين است برادر و وصى و جانشين من در ميان شما، و شما از او حرف شنوى داشته باشيد و پيرويش كنيد.
آن گروه برخاستند و در حالى كه مى خنديدند به (پدرم ) ابوطالب گفتند:
تو را ماءمور كرد كه از پسرت فرمان برى و از وى اطاعت كنى!
عن على بن ابى طالب قال: لما انزلت هذه الايه (و انذر عشيرتك الاقربين) على رسول الله دعانى فقال: يا على! ان الله امرنى انانذر عشيرتك الاقربين) فضقت بذلك ذرعا و علمت انى متى انادهم بهذا الامر ار منهم ما اكره، فصمت حتى جانى جبرئيل فقال يا محمد! انك ان لم تفعل ما امرت به يعذبك ربك فاصنع لنا صاعا من الطعام و اجعل عليه رجل شاه و املا لنا عسا من لبن ثم اجمع بنى عبدالمطلب حتى اكلمهم و ابلغهم ما امرت به ففعلت ما امرنى به ثم دعوتهم و هم يومئذ اربعون رجلا يزيدون رجلا او ينقصونه و فيهم اعمامه الوطالب و حمزه و العباس و ابولهب، فلما اجتمعوا اليه دعا بالطعام الذى صنعت لهم فجئت به فلما و ضعته تناول رسول الله (ص) بضعه من اللحم فشقها باسنانه ثم القاها فى نواحى الصحيه ثم قال: كلو باسم الله فاكلوا حتى ما لهم الى شى من حاجه و ايم الله الذى نفس على بيده ان كان الرجل الواحد منهم لياكل ما قدمته لجميعهم، ثم قال: اسق القوم يا على! فجئتهم بذلك العس فشربوا منه حتى رووا جميعا و ايم الله ان كان الرجل منهم ليشرب مثله فلما اراد رسول الله (ص) ان يكلمهم بده ابولهب الى الكلام فقال: اشد ما سحركم صاحبكم فتفرق القوم و لم يكلمهم رسول الله (ص) فقال لى من الغد، يا على! ان هذا الرجل قد سيقنى الى ما سمعت من القول فتقرق القوم قبل ان اكلمهم، فعد لنا القوم الى مثل ما صنعت بالامس ثم اجمعهم لى ففعلت ثم جمعتهم، ثم دعانى بالطعام فقربته لهم، ففعل كما فعل بالامس فاكلوا حتى ما لهم بشى حاجه ثم قال: اسقهم فجئتهم بذلك العس فشربوا منه جميعا حتى رووا ثم تكلم رسول الله (ص) فقال:يا بنى عبدالمطلب انى و الله ما اعلم ان شابا فى العرب جا قومه بافضل مما جئتكم به انى قد جئتكم بخير الدنيا و الاخره و قد امرنى الله ان ادعوكم اليه فايكم يوازرنى على هذا الامر على ان يكون اخى و وصيى و خليفتى فيكم؟ فاحجم القوم عنها جميعا و قلت انا، و انى لاحدثهم سنا و ارمصهم عينا و اعضم يطنا و احمشهم ساقا، -(3) يا رسول الله (ص) اكون و زيرك عليه فاعاد القول فامسكوا و اعدت ما قلت، فاخد برقبتى ثم قال لهم: هذا اخى و وثيى و خليفتى فيكم فاسمعوا له و اطيعوا. فقام القوم يضحكون و يقولون لابى طالب: قد امرك ان تسمع لابنك و تطيع.(4)
درخت پرنده
من با رسول خدا(ص) بودم هنگامى كه گروهى از سران قريش نزد وى آمدند و گفتند:
محمد! تو ادعاى بزرگى كرده اى كه نه پدرانت چنان ادعايى داشته اند و نه كسى از خاندانت (اينك) ما پيشنهادى داريم اگر آن را پذيرفتى مى دانيم كه تو پيامبر و فرستاده خدايى و اگر از انجام دادن آن درماندى مى فهميم كه تو جادوگر و دروغگويى.
حضرت در پاسخ فرمودند: چه مى خواهيد؟
گفتند: از اين درخت بخواه كه با ريشه هاى خود از جا كنده شد و در مقابل تو بايستد.
همانا خدا بر هر كارى تواناست پس اگر خدا براى شما چنين كرد آيا حاضريد ايمان بياوريد و بر وحدانيت حق شهادت دهيد؟
آرى.
من آنچه را مى خواهيد به شما نشان خواهم داد، هر چند بخووبى مى دانم كه شما به خير و صلاح باز نمى گرديد و بلكه در ميان شما كسانى را مى بينم كه در چاه افكنده شوند(5) و كسانى كه گروه ها را به هم پيوندند و سپاه بر ضدّ من بسيج نمايند. آنگاه فرمود:
اى درخت، اگر تو به خداوند و روز جزا ايمان دارى و مى دانى كه من فرستاده خدايم پس (هم اينك) به فرمان خدا از جا درآى و با ريشه هاى خود، در برابر من بايست.
سوگند به خدايى كه پيامبرش را به حق مبعوث فرمود (ديدم كه) درخت با ريشه هايش از جا كنده شد و همچون پرنده اى بال و پر زنان در حالى كه صداى سختى از ا شنيده مى شد آمد تا مقابل رسول خدا(ص) ايستاد. شاخه بلندش را (همچون چترى) بر رسول خدا(ص) گسترد و پاره اى از شاخه هايش را هم بر دوش من نهاد و من در سمت راست آن حضرت (ايستاده ) بودم.
مشركان پس از ديدن (اين معجزه ها) از روى برترى جويى و گردنكشى گفتند:
بگو كه نيمى از آن به سمت تو آيد و نيمى بر جاى خود بماند.
حضرت به درخت چنين فرمان داد و نيمه درخت رو به سوى او نهاد با پيش آمدنى شگفت تر و بانگى سهمگين تر چنانكه گويى مى خواست خود را به رسول خدا(ص) بپيچد.
سپس باز آنان از روى سركشى و ناسپاسى گفتند:
اين نيمه را بگو كه به سمت نيمه خود رود چنانكه پيشتر بود.
حضرت همان فرمود كه قوم خواستند. سپس درخت باز گرديد.
من گفتم:
اى فرستاده خدا! من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان مى آورد و نخستين فردى هستم كه اقرار و اعتراف مى كند به اينكه درخت آنچه فرمودى به فرمان خدا انجام داد تا پيامبرى تو را تصديق و گواهى كند و گفته تو را بزرگ دارد.
مشركان قريش (با كمال بى شرمى) گفتند:
نه بلكه او ساحرى است دروغگو و تردستى است چابك. آنگاه (در حالى كه به من اشاره مى كردند) گفتند: آيا كسى جز اين، تو را تصديق خواهد كرد؟
قال على (ع):... لقد كنت معه لما اتاه الملا من قريش فقالوا له: يا محمد انك قد ادعيت عظيما لم يدعه اباوك و لا احد من بيتك و نحن نسالك امرا ان اجبتنا اليه و اريتناه علمنا انك نبى و رسول و ان لم تفعل علمنا انك ساحر كذاب فقال لهم: و ما تسالون؟ قالوا: تدعولنا هذه الشجره حتى تنقلع بعروقها و تقف بين يديك فقال: ان الله على كل شى قدير فان فعل الله ذلك لكم اتومنون و تشهدون بالحق؟ قالوا: نعم. قال: فانى ساريكم ما تطلبون و انى لاعلم انكم التفيئون الى خير و ان فيكم من يطرح فى القليب و من يحزب الاحزاب.
ثم قال: يا ايتها الشجره ان كنت تومنين بالله و اليوم الاخر و تعلمين انى رسول الله (ص) فانقلعى بعروقك حتى تقفى بين يدى باذن الله، و الذى بعثه بالحق لانقلب بعروقها و جات و لها دوى شديد و قصف كقصف اجنحه الطير حتى وقفت بين يدى رسول الله (ص) مرفرفه و القت بغصنها الاعلى على رسول الله (ص) و ببعض اغصانها على منكبى و كنت هن يمينه فلما نظر القوم الى ذلك قالوا علوا و استكبارا فمرها فلياتك نصفها و يبقى نصفها، فامرها فاقبل اليه نصفها كاعجب اقبال و اشده دويا فكادت تلتف برسول الله فقالوا كفرا و عتوا: فمر هذا النصف فليرجع الى نصفه كماكان، فامره فرجع، فقلت انا: لا اله الا الله انى اول مومن بك يا رسول الله (ص) و اول من اقربان الشجره فعلت ما فعلت بامر الله تعالى تصديقا بنبوتك و اجلالا لكلمتك فقال القوم كلهم: بل ساحر كذاب السحر خفيف فيه و هل يصرقك فى امرك الا مثل هذا!؟ (يعنوننى)....(6)
راءى نهايى
قريش پيوسته در صدد كشتن رسول خدا(ص) بود و براى رسيدن به اين هدف راههاى مختلف آن را به شور مى گذاشت و هر بار نقشه اى را تجربه مى كرد و تصميمى اتخاذ مى نمود.
تا آنكه در آخرين نشستى كه دردار الندوه(7) داشتند، ابليس ملعون در قيافه مرد يك چشم از تيره ثقيف (مقصود مغيره بن شعبه است) در آن مجلس شركت جست با حضور او اطراف و جوانب قصه و احتمالات موجود، بدقت بررسى شد. سرانجام به اتفاق آرا بر آن شدند تا براى از ميان بر داشتن پيامبر خدا(ص) بايد از هر تيره قريش يك نفر به همكارى دعوت شود و سپس همگى با شمشيرهاى برهنه و هماهنگ بر او حمله برند و در جا خونش را بريزند و با اين كار (گذشته از اينكه از وجود او آسوده خواهند شد) موضوع خونخواهى او نيز بكلى پايمال خواهد شد، چرا كه اولياى دم قادر نخواهند بود كه با همه تيره هاى قريش درگير شوند. از سوى ديگر قريش بيز به خاطر حمايت از افرادش، از تسليم و تحويل خاطيان ممانعت خواهد كرد. در نتيجه درخواست قصاص و خونخواهى بستگان پيامبر بى پاسخ خواهد ماند.
فرشته وحى فرود آمد و پيامبر خدا(ص) را از تصميم قريش آگاه ساخت و حتى جزئيات اين نقشه را كه در چه ساعتى و در كدام شب خواهد بود فاش ساخت و از او خواست تا در آن شب، شهر مكه را به سمتغار ثورترك گويد....
قال على (ع):... فان قريشا تزل تخيل(8) الارا و تعمل الحيل فى قتل النبى حتى كان اخر ما اجتمعت فى ذلك يوم الدار دار الندوه و ابليس الملعون حاضر فى صوره اعود ثقيف فلم تزل تضرب امرها ظهرا لبطن حتى اتمعت آراوها لى ان تنتدب من كل فخذ من قريش رجل ثم ياخذ كل رجل منهم سيفه ثم مياتى النبى و هو نائم على فراشه فيضربوه جميعا باسيافهم ضربه رجل واحد فيقتلوه فاذا قتلوه منعت قريش رجالها و لم تسلمها فيمضى دمه هدرا فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك و اخبره بالليله التى يجتمعون فيها و الساعه التى ياتون فراشه فيها و امره بالخروج فى الوقت الذى خرج فيه الى الغار.(9)
شب حادثه
رسول خدا(ص) مرا نزد خويش فرا خواند و فرمود:
مردانى از قريش در انديشه قتل من نقشه كشيده اند. تو امشب در بستر من بخواب تا من از مكه دور شوم كه اين دستور خداست.
گفتم: بسيار خوب اى فرستاده خدا! چنين خواهم كرد. سپس در بستر خوابيدم. پيامبر خدا(ص) در بگشود و از منزل خارج شد. مشركان در اطراف خانه او، در پى اجراى نقشه پليد خود به انتظار سپيده صبح كمين كرده بودند. رسول خدا(ص) با تلاوت اين آيت:
(و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم اليبصرون)(10)
از مقابل چشمان باز و خيره آنها به سلامت گذشت.
در بين راه با ابابكر كه به انگيزه خبرگيرى از منزل خارج شده بود، برخورد مى كند چرا كه او از توطئه قريش آگاه گشته بود! رسول خدا(ص) وى را با خود همراه ساخت.
پس از طلوع فجر، مشركان به درون خانه يورش آوردند. آنها ابتدا مرا با آن حضرت اشتباه گرفتند. اما پس از اينكه من از جاى برخاستم و در مقابلشان فرياد كشيدم، مرا شناختند و گفتند: على!؟
گفتم: آرى على هستم.
پس محمد كجاست؟
از شهر شما خارج شده.
به كجا؟
خدا مى داند.
سپس آنها مرا رها كردند و در جستجوى رسول خدا(ص) خانه را ترك گفتند.
در بين راه بهابوكرز خزاعىكه در رديابى و شناساى جاى پاى اشخاص مهارتى بسزا داشت، برخورد مى كنند و از وى مى خواهند تا در يافتن رسول خدا(ص) آنها را يارى دهد.
ردياب، ابتدا جاى پاى آن حضرت را كه در خانه اش وجود داشت (به عنوان نمونه) شناسايى كرد و سپس گفت: اين جاى پاى محمد است به خدا سوگند اين قرين همان قدمى است كه درمقام ابراهيمهست.(11) او پس از شناسايى به تعقيب پرداخت و دنبال اثر پاى پيامبر را گرفت تا رسيد به همان مكانى كه ابوبكر با رسول خدا(ص) همراه شده بود. آنگاه گفت: شخصى از اينجا به محمد پيوسته و او را همراهى كرده است و اين جاى پا مى رساند كه آن كس بايدابو قحافهيا فرزند او ابوبكر باشد!
خزاعى به نشانى آن آثار، راه غار را پيش گرفت و رفت تا به غار رسيد كه ديگر اثرى از جاى پا نبود.
خداوند كبكى را به در غار گماشته بود كه از تخم خود حضانت مى كرد و عنكبوتى را واداشته بود تا با تنيدن تارهاى خود، پوششى بر سطح ورودى غار ايجاد نمايد. (با ديدن اين صحنه) ردياب در حيرت شد و گفت:
محمد و همراهش، از اينجا به بعد حركتى نداشته اند. حال يا آن دو به آسمان پر گشوده اند و يا اينكه در دل زمين فرو شده اند! زيرا همان طور كه مى بينيد، اين در غار است كه تافته هاى عنكبوت را همچنان (دست نخورده) حفظ كرده است. اگر آنها به درون غار رفته بودند، تارهاى عنكبوت درهم ريخته بود.
افزون بر اين، كبكى كه در غار از تخم (و جوجه) خود حضانت مى كند، خود شاهد ديگرى است كه آنها درون غار نرفته اند.
بدين ترتيب مشركان از وارد شدن به درون غار منصرف شدند و به منظور دست يافتن به رسول خدا(ص) در كوههاى اطراف پراكنده شدند.
قال على: فدعانى رسول الله (ص) فقال: ان قريشا دبرت كيت و كيت فى قتلى فنم على فراشى حتى اخرج انا من مكه فقد امرنى الله بذلك.
فقلت له: السمع و الطاعه.
فنمت على فراشه، و فتح رسول الله (ص) الباب و خرج عليهم و هم جميعا جلوس ينظرون الفجر و هو يقول:
(و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم اليبصرون).
و مضى و هم ال يرونه فراى ابابكر قد خرج فى الليل يتجسس من خبره و قد كان وقف على تدبير قريش من جهتهم فاخرجه معه الى الغار فلما طلع الفجر تواثبوا الى الدار و هم يظنون انى محمد! فوثبت فى وجوههم و صحت بهم فقالوا: على؟ قلت: نعم، قالوا: و اين محمد؟
قلت: خرج من بلدكم، قالوا: الى اين خرج؟ قلت: الله اعلم.
فتركونى و خرجوا. فاستقبلهمابو كرز الخزاعىو كان عالما بقصص الاثار فقالوا: يا ابا كرز اليم نحب ان تساعدنا فى قصص اثر محمد، فقد خرج عن البلد. فوقف على باب الدار فنظر الى اثر رجل محمد فقال: هذه اثر قدم محمد، و هى و الله اخت القدم التى فى مقام، و مضى به على اثره حتى اذا صار الى الموضع الذى لقيه ابوبكر. قال: هنا قد صار مع محمد آخر و هذه قدمه، اما ان تكون قدم اى قحافه او قدم ابنه، فمضى على ذلك الى باب الغار، فانقطع عنه الاثر و قد بعث الله قبجه فباضت على باب الدار، بهث الله العنكبوت فنسجت على باب الغار، فقال: ما جاز محمد هذا الموضع، و لا من معه، اما ان يكونا صعدا الى السما او نزلا فى الارض، فان باب هذا الغار كما ترون عليه نسج العنكبوت، و القبجه حاضه على بيضها بباب الغار، فلم يدخلوا الغار و تفرقوا فى الجبل يطلبونه.(12)
آزار قريش
وقتى كه محمد مردم را به ايمان به خدا و يكتاپرستى دعوت نمود ما اهل بيت نخستين كسانى بوديم كه به او ايمان آورديم و آنچه آورده بود تصديق كرديم. و سالها بر همان منوال گذشت در حالى كه در هيچ يك از محله ها و آباديهاى عرب جز ما، كسى خدا را پرستش نمى نمود.
قوم ما (قريش ) خواستند پيامبرمان را بكشند و ريشه ما را بر كنند (به همين منظور) نقشه ها براى ما كشيدند و كارى ناروا با ما كردند. و ما را از خوراكى و نوشيدن جرعه اى زلال بازداشتند و بيم و ترس را به ما ارزانى داشتند و بر ما ديده بانان و جاسوسان گماشتند و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار ناگزير ساختند. و آتش جنگ را بر ضد ما بر افروختند و ميان خود پيمانى نوشتند كه با ما نخورند و نياشامند و همسرى و خريد و فروش نكنند و دست بر دستمان نسايند و امانمان ندهند مگر آنكه پيامبر را به ايشان بسپاريم تا او را بكشند و مثله كنند (تا عبرت ديگران باشد).
ما از ايشان جز در موسم حجى تا موسمى ديگر امان نداشتيم (و امان فقط منحصر به ايام حج بود). پس خداوند ما را بر حمايت از او و دفاع از حريم و نگهداشت حرمت او و نگهبانى از او با شمشيرهاى خود در تمام ساعات هولناك شبانه روز، مصمم داشت.
مؤ من ما از اين پايمردى امير ثواب داشت و كافرمان(13) نيز به سبب خويشى و ريشه دودمانى خود از او حمايت مى كرد.
اما ديگر قريشيان كه اسلام آورده بودند چنان بيم و هراسى كه ما داشتيم، نداشتند. زيرا يا به سبب هم پيمانى، ريختم خونشان (بر كفار) ممنوع بود و يا عشيره و قومشان از آنان دفاع مى كردند.
به هيچ كس چنان گزندى كه از سوى قوممان متوجه ما بود نرسيد؛ چه، آنان از كشته شدن نجات يافته و در امان بودند....
قال على (ع):... ان محمدا لما دعا الى الايمان بالله و التوحيد له كنا اهل البيت اول من امن به و صدقه فيما جاء به فلبثنا احوالا كامله مجرمه تامه و ما يعبدالله فى ربع ساكن من العرب غيرنا.
فاراد فومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعيل.
و منعونا الميره و امسكوا عنا العذب و احلسونا الخوف و جعلوا علينا الارصاد و العيون و اضطرونا الى جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحربت و كتيوا علينا بينهم كتابا لايواكلوننا و لايشاربوننا و لايناكحوننا و لا يبايعوننا و لانامن فيهم حتى ندفع اليهم محمدا فيقتلوه و يمثلوا به فلم نكن نامن فيهم الا من موسى الى موسم فعزم الله لنا على منعه و الذب عن حوزته....(14)
آخرين هشدار
پيامبر خدا به منظور اتمام حجت بيشتر و بستن زبان عذر و بهانه مكيان، خواست براى آخرين بار آنها را به پرستش خداى عزوجل دعوت كند چنانكه در روز نخست كرده بود. اين بود كه پيش از فتح مكه (و ورود پيروزمندانه اسلام به اين شهر) نامه اى به آنها نوشت.
در نامه، آنان را از مخالفت خويش برحذر داشته و از عذاب الهى ترسانيده بود و به آنها وعده عفو و گذشت داده و از آنها خواسته بود كه به آمرزش خداوند اميدوار باشند و در پايان نامه آياتى چند از سوره برائت را كه درباره مشركان فرود آمده بود، بر آن افزود.
ابتدا پيكى براى بردن نامه معين نفرمود بلكه انجام دادن آن را به همه ياران پيشنهاد كرد. اما اين درخواست بى پاسخ ماند و همگى سر سنگين شدند.
پيامبر خدا(ص) كه چنين ديد، مردى را فرا خواند و نامه را به وسيله او فرستاد.
جبرئيل، امين وحى الهى سر رسيد و گفت:
محمد! اين نامه بايد به وسيله شخص تو يا كسى از خاندان تو بر مردم مكه خوانده شود.(15)
رسول خدا(ص) مرا از اين وحى آگاه فرمود و انجام دادن اين ماءموريت را بر دوش من نهاد.
من به مكه رسيدم (اما چه مكه اى؟!) شما مردم مكه را نيك مى شناسيد (و از خشم و كينه آنان نسبت به من آگاهيد) كسى از آنان نبود جز اينكه اگر مى توانست مرا قطعه قطعه كند و هر پاره از آن را بر بالاى كوهى بگذارد، چنين مى كرد و از آن دريغ نداشت. هر چند اين كار به قيمت از دست دادن جان او و تباه گشتن خاندان او و از بين رفتن اموالش تمام شود.
من پيام رسول خدا(ص) را براى مردمى اين چنين خواندم. آنان بسختى بر آشفتند و زن و مردشان با تهديد و وعده هاى سخت به من پاسخ گفتند و خشم و كينه خود را ابراز داشتند.
قال على (ع): فان رسول الله (ص) لما توجه لفتح مكه احب ان يعذر اليهم و يدعوهم الى الله عزوج اخرا كما دعاهم اولا فكتب كتابا يحذرهم فيه و ينذرهم عذاب الله و يعدهم الصفح و يمنيهم مغفره ربهم و نسخ لهم فى اخره سوره براءه لتقرا عليهم ثم عرض على جميع اصحابه المضى به اليهم فكلهم يرى البثاقل فيهم فلما راى ذلك ندب منهم رجلا فوجهه به فاتاه جبرئيل فقال:
يا محمد! لا يودى عنك الا انت او رجل منك.
فانبانى رسول الله (ص) بذلك و وجهنى بكتابه و رسالته الى مكه.
فاتيت مكه و اهلها من قد عرفتم ليس منهم احد الا و لو قدر ان يضع على كل جبل منى اربا لفعل و لو ان يبذل فى ذلك نفسه و اهله و ولده و ماله.
فبلغتهم رساله النبى و قرات عليهم كتابه فكلهم يلقانى بالتهدد و الوعيد و يبدى لى البغضا و يظهر الشحنا من رجالهم و نسائهم....(16)
ماءموريت شبانه
شبى از شبهاى بسيار تاريك، رسول خدا(ص) (كسى به دنبالم فرستاد و) مرا احضار كرد و سپس فرمود:
هم اينك شمشير خود را برگير و بر فراز كوه ابو قبيس برو و هر كه را بر قله آن يافتى هلاك گردان.
من به راه افتادم و (در آن دل شب ) از كوه ابو قبيس بالا رفتم. ناگهان مردى سياه چهره و مخوف، با چشمانى چونان كاسه آتش، در برابر ديدگانم ظاهر گشت. (ابتدا) از ديدن او وحشت كردم (اما همين كه ) مرا به نام صدا زد (به خود آمدم ) جلو رفتم و با يك ضربه شمشير او دو نيمه ساختم.
در اين هنگم صداى داد و فرياد بسيارى به گوشم رسيد كه از ميان خانه هاى مكه بر مى خاست! در بازگشت، هنگامى كه به محضر رسول خدا شرفياب شدم آن حضرت در منزل همسرش خديجه بود داستان مرد مقتول و فريادهاى همزمان مكيان را باز گفتم: پيامبر خدا(ص) فرمود: آيا دانستى چه كسى را كشتى؟
گفتم: خدا و رسول او آگاهترند.
فرمود: تو بت بزرگ لات و عزى را درهم شكستى، به خدا سوگند از اين پس، هرگز آن بتها پرستش و ستايش نگردند.
عن على قال: دعانى رسول الله (ص) ذات ليله من الليالى و هى ليله مدلهمه سودا فقال لى:خذ سيفك و مر فى جبل ابى فبيس فكل من رايته على راسه فاضربه بهذا السيف.
فقصدت الجبل فلما علوته وجدت عليه رجلا اسود هائل المنظر كان عينيه جمرتان فهالنى منظره فقال لى: يا على: فدنوت اليه و ضربته بالسيف فقطعته نصفين فسمعت الضجيج من بيوت مكه باجمعها. ثم اتيت رسول الله (ص) و هو بمنزل خديجه رضى الله عنها فاخبر فقال: اتدرى من قتلت يا على؟!
قلت: الله و رسوله اعلم، فقال:قتلت اللات و العزى، و الله لا عادت عبدت بعدها ابدا.(17)
بر دوش پيامبر
يك شب كه پيامبر خدا در منزل همسرش خديجه به سر مى برد، مرا نزد خويش فرا خواند. من (بدون فوت وقت) در محضر شريف او حاضر شدم. (وضع حضرت نشان مى داد كه در اين دل شب آهنگ رفتن به جايى دارد. اما چيزى نگفت و مقصد خود را معين نكرد، بلكه همين قدر) فرمود:
على! (آماده شو و) از پى من حركت كن.
سپس خود جلو افتاد و من به دنبال او به راه افتادم. كوچه هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشتيم تا به خانه خدا، كعبه رسيديم... در آن وقت شب كه مردم همگى خفته بودند، رسول خدا(ص) (به آهستگى ) صدايم زد و فرمود:
على! بر دوش من بالا برو.(18) سپس خود خم شد و من بر كتف مبارك او بالا رفتم (و بر بام كعبه قرار گرفتم) و خر چه بت در آنجا بود به زير افكندم. آنگه از كعبه خارج شديم و راهى منزل خديجه رضى الله عنها گشتيم. (در بازگشت) رسول خدا(ص) به من فرمود:
نخستين كسى كه بتها را درهم شكست جّد تو ابراهيم بود و آخرين كسى كه بتها را شكست تو بودى.
بامداد روز بعد، هنگامى كه اهل مكه به سراغ بتهاى خود رفتند، ديدند كه بتهايشان برخى شكسته و پاره اى وارونه بر زمين افتاده و... گفتند: اين اعمال از كسى جز محمد و پسر عمويش على سر نمى زند (حتماً كار آنهاست). از آن پس ديگر بتى بر بام كعبه نرفت.
عن على قال: دعانى رسول الله (ص) و هو بمنزل خديجه ذات ليله صرت اليه قال: اتبعنى يا على!
فما زال سمشى و انا خلفه و نحن دروب مكه حتى اتينا الكعبه و قد انام الله كل عين.
فقال لى رسول الله (ص): يا على!
قلت: لبيك يا رسول الله (ص). قال: اصعد على كتفى يا على!...
ثم انحنى النبى فصدت على كتفه فالقيت الاصنام على رووسها و خرجنا من الكعبه شرفها الله تعالى حتى اتينا منزل خديجه، فقال لى:
ان اول من كسر الاصنام جدك ابراهيم ثم انت يا على! اخر من كسر الاصنام.
فلما اصبحوا اهل مكه وجدوا الاصنام منكوسه مكبوبه على رووسها فقالوا: ما فعل هذا الا محمد و ابن عمهثم لم يقم بعدها فى الكعبه صنم.(19)
پذيرايى
رسول خدا(ص)، در طول زندگانى خود، بارها با اغذيه بهشتى پذيراى شد.
يك بار كه آن حضرت از فشار گرسنگى برخود مى پيچيد، جبرئيل ظرفى (پر) از طعام آورد. ظرف و محتويات آن در دست مبارك رسول خدا(ص) به تهليل (ذكر لا اله الا الله ) پرداختند و سپس به تسبيح و تكبير و ستايش ذات احديت مشغول شدند.
پيامبر خدا(ص) آن جام را به دست يكى ازاهل بيتخود داد، كه ظرف مجدداً به خواندن همان اذكار پرداخت. دگر باره خواست آن ظرف را به بعضى از اصحاب خود دهد كه جبرئيل (مانع شد و) آن را پس گرفت، و به حضرتش گفت:
از اين طعام كه مخصوص شما فرستاده شده است ميل كنيد، اين تحفه و هديه بهشت است و تناول آن جز براى نبى و يا وصى او بر ديگرى روا نيست.
آنگاه رسول خدا(ص) از آن طعام خوردند و ما هم با وى همراهى كرديم من، هم اينك شيرينى آن را در كام خود احساس مى كنم.
قال على (ع):... فان محمدا اطعم فى الدنيا فى حياته، بينما يتضور جوعا فاتاه جبرئيل بجام من الجنه فيه تحفه فهل الجام و هللت التحفه فى يده و سبحا و كبرا و حمدا فناولها اهل بيته، ففعل الجام مثل ذلك فهم ان يناولها بعض اصحابه فتناولها جبرئيل فقال له:كلها فانها تحفه من الجنه اتحفك الله بها و انها لاتصلح الا لنبى او وصى نبى.
فاكل و اكلنا معه و انى لاجد حلاوتها ساعتى هذه.(20)

نخستين توصيه
هنگامى كه آيه (و انذر عشيرتك الاقربين) (1) بر رسول خدا(ص) نازل گرديد، آن حضرت مرا به حضور طلبيد و فرمود:
على! از من خواسته شده كه بستگانم را به پرستش خداى يكتا دعوت كنم و از عذاب الهى برحذر دارم. از طرفى، مى دانم كه اگر اين ماءموريت را با آنان در ميان بگذارم پاسخ ناگوارى دريافت مى كنم. به اين جهت در انتظار فرصتى مناسب دم فرو بستم تا اينكه جبرئيل فرود آمد و گفت:
اى محمد! اگر ماءموريت خود را انجام ندهى به عذاب الهى مبتلا خواهى شد(اكنون از تو مى خواهم كه مقدمات آن را فراهم كنى ). براى اين كار يك صاع طعام (تقريباً سه كيلو گندم) تهيه كن و با افزودن يك ران گوسفند بر آن غذايى طبخ كن و قدحى نيز از شير پر كن، آنگاه پسران عبدالمطلب را گرد آور تا من با ايشان گفتگو كنم و ماءموريت خويش را به آنها ابلاغ نمايم.
من آنچه حضرت دستور داده بود، فراهم كردم و سپس فرزندان عبدالمطلب را به مهمانى او فرا خواندم. آنها چهل مرد بودند. در ميان آنها عموهاى پيغمبر: ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب نيز حضور داشتند.
به دستور رسول خدا(ص) سفره گسترده شد و غذايى را كه تهيه كردم بودم، آوردم. چون بر زمين نهادم رسول خدا(ص) تكه اى گوشت برگرفت و با دندانهاى خود تكه تكه كرد و در اطراف ظرف غذا ريخت، و سپس فرمود: به نام خدا برگيريد و (بخوريد).
پس همگى خوردند (و سير شدند) چندانكه ديگر نيازى به خوراكى نداشتند.
من همين قدر مى ديدم كه دستها (ى بسيارى) به سوى غذا دراز مى شود و از آن مى خورند (اما چيزى از غذا كاسته نمى شود!).
به خدايى كه جان على به دست اوست، (اشتهاى) هر يك از آنان چنان بود كه مجموع غذاى طبخ شده تنها جوابگوى يك نفر از آنها بود، نه بيشتر.
رسول خدا(ص) فرمود ظرف شير را نيز بياورم. آنان همگى نوشيدند و سيراب شدند. به خدا سوگند قدح شير گنجايش خوراك بيش از يك نفر را نداشت. (اما همگى به بركت رسول خدا(ص) از نوشيدنى و خوراكى بى نياز گشتند).
پس از صرف غذا، همين كه رسول خدا(ص) خواست با ايشان سخن بگويد، ابولهب پيشدستى كرد و گفت: چه شديد، جادويتان كرد؟!
با سخنان ابولهب، (مجلس از آمادگى افتاد و) مهمانان متفرق شدند و پيغمبر با ايشان سخنى نگفت.
بامداد روز بعد، رسول خدا(ص) به من فرمود:على! (ديدى كه) اين مرد با گفتار خود بر من پيشدستى كرد و پيش از آنكه من سخنى بگويم جمعيت را پراكنده ساخت. تو امروز نيز مانند ديروز عمل كن و آنان را دوباره دعوت كن.
من نيز بنا به دستور آن حضرت غذايى تهيه كردم و آنها را گرد آوردم پس از صرف غذا، رسول خدا(ص) سخن خود را آغاز كرد و فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند، من در ميان عرب جوانى را سراغ ندارم كه براى قوم خود، چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، آورده باشد. من براى شما سعادت و نيكبختى دنيا و آخرت را آورده ام و خدا به من دستور داده است تا شما را بدان فراخوانم. اينك كداميك از شما حاضر است مرا در اين ماءموريت يارى رساند تا به پاداش آن، برادر من و وصى و جانشين من باشد؟
(پاسخى از بستگان پيامبر شنيده نشد و) ناباورانه از حرف او سر باز زدند و من كه آن روز كوچكترين آنها بودم (برخاستم و) گفتم:اى پيامبر خدا(ص) من كمك كار شما در اين ماءموريت خواهم بود.
رسول خدا(ص) (كه چنان ديد) دست بر گردنم نهاد(2) و گفت:
براستى كه اين است برادر و وصى و جانشين من در ميان شما، و شما از او حرف شنوى داشته باشيد و پيرويش كنيد.
آن گروه برخاستند و در حالى كه مى خنديدند به (پدرم ) ابوطالب گفتند:
تو را ماءمور كرد كه از پسرت فرمان برى و از وى اطاعت كنى!
عن على بن ابى طالب قال: لما انزلت هذه الايه (و انذر عشيرتك الاقربين) على رسول الله دعانى فقال: يا على! ان الله امرنى انانذر عشيرتك الاقربين) فضقت بذلك ذرعا و علمت انى متى انادهم بهذا الامر ار منهم ما اكره، فصمت حتى جانى جبرئيل فقال يا محمد! انك ان لم تفعل ما امرت به يعذبك ربك فاصنع لنا صاعا من الطعام و اجعل عليه رجل شاه و املا لنا عسا من لبن ثم اجمع بنى عبدالمطلب حتى اكلمهم و ابلغهم ما امرت به ففعلت ما امرنى به ثم دعوتهم و هم يومئذ اربعون رجلا يزيدون رجلا او ينقصونه و فيهم اعمامه الوطالب و حمزه و العباس و ابولهب، فلما اجتمعوا اليه دعا بالطعام الذى صنعت لهم فجئت به فلما و ضعته تناول رسول الله (ص) بضعه من اللحم فشقها باسنانه ثم القاها فى نواحى الصحيه ثم قال: كلو باسم الله فاكلوا حتى ما لهم الى شى من حاجه و ايم الله الذى نفس على بيده ان كان الرجل الواحد منهم لياكل ما قدمته لجميعهم، ثم قال: اسق القوم يا على! فجئتهم بذلك العس فشربوا منه حتى رووا جميعا و ايم الله ان كان الرجل منهم ليشرب مثله فلما اراد رسول الله (ص) ان يكلمهم بده ابولهب الى الكلام فقال: اشد ما سحركم صاحبكم فتفرق القوم و لم يكلمهم رسول الله (ص) فقال لى من الغد، يا على! ان هذا الرجل قد سيقنى الى ما سمعت من القول فتقرق القوم قبل ان اكلمهم، فعد لنا القوم الى مثل ما صنعت بالامس ثم اجمعهم لى ففعلت ثم جمعتهم، ثم دعانى بالطعام فقربته لهم، ففعل كما فعل بالامس فاكلوا حتى ما لهم بشى حاجه ثم قال: اسقهم فجئتهم بذلك العس فشربوا منه جميعا حتى رووا ثم تكلم رسول الله (ص) فقال:يا بنى عبدالمطلب انى و الله ما اعلم ان شابا فى العرب جا قومه بافضل مما جئتكم به انى قد جئتكم بخير الدنيا و الاخره و قد امرنى الله ان ادعوكم اليه فايكم يوازرنى على هذا الامر على ان يكون اخى و وصيى و خليفتى فيكم؟ فاحجم القوم عنها جميعا و قلت انا، و انى لاحدثهم سنا و ارمصهم عينا و اعضم يطنا و احمشهم ساقا، -(3) يا رسول الله (ص) اكون و زيرك عليه فاعاد القول فامسكوا و اعدت ما قلت، فاخد برقبتى ثم قال لهم: هذا اخى و وثيى و خليفتى فيكم فاسمعوا له و اطيعوا. فقام القوم يضحكون و يقولون لابى طالب: قد امرك ان تسمع لابنك و تطيع.(4)
درخت پرنده
من با رسول خدا(ص) بودم هنگامى كه گروهى از سران قريش نزد وى آمدند و گفتند:
محمد! تو ادعاى بزرگى كرده اى كه نه پدرانت چنان ادعايى داشته اند و نه كسى از خاندانت (اينك) ما پيشنهادى داريم اگر آن را پذيرفتى مى دانيم كه تو پيامبر و فرستاده خدايى و اگر از انجام دادن آن درماندى مى فهميم كه تو جادوگر و دروغگويى.
حضرت در پاسخ فرمودند: چه مى خواهيد؟
گفتند: از اين درخت بخواه كه با ريشه هاى خود از جا كنده شد و در مقابل تو بايستد.
همانا خدا بر هر كارى تواناست پس اگر خدا براى شما چنين كرد آيا حاضريد ايمان بياوريد و بر وحدانيت حق شهادت دهيد؟
آرى.
من آنچه را مى خواهيد به شما نشان خواهم داد، هر چند بخووبى مى دانم كه شما به خير و صلاح باز نمى گرديد و بلكه در ميان شما كسانى را مى بينم كه در چاه افكنده شوند(5) و كسانى كه گروه ها را به هم پيوندند و سپاه بر ضدّ من بسيج نمايند. آنگاه فرمود:
اى درخت، اگر تو به خداوند و روز جزا ايمان دارى و مى دانى كه من فرستاده خدايم پس (هم اينك) به فرمان خدا از جا درآى و با ريشه هاى خود، در برابر من بايست.
سوگند به خدايى كه پيامبرش را به حق مبعوث فرمود (ديدم كه) درخت با ريشه هايش از جا كنده شد و همچون پرنده اى بال و پر زنان در حالى كه صداى سختى از ا شنيده مى شد آمد تا مقابل رسول خدا(ص) ايستاد. شاخه بلندش را (همچون چترى) بر رسول خدا(ص) گسترد و پاره اى از شاخه هايش را هم بر دوش من نهاد و من در سمت راست آن حضرت (ايستاده ) بودم.
مشركان پس از ديدن (اين معجزه ها) از روى برترى جويى و گردنكشى گفتند:
بگو كه نيمى از آن به سمت تو آيد و نيمى بر جاى خود بماند.
حضرت به درخت چنين فرمان داد و نيمه درخت رو به سوى او نهاد با پيش آمدنى شگفت تر و بانگى سهمگين تر چنانكه گويى مى خواست خود را به رسول خدا(ص) بپيچد.
سپس باز آنان از روى سركشى و ناسپاسى گفتند:
اين نيمه را بگو كه به سمت نيمه خود رود چنانكه پيشتر بود.
حضرت همان فرمود كه قوم خواستند. سپس درخت باز گرديد.
من گفتم:
اى فرستاده خدا! من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان مى آورد و نخستين فردى هستم كه اقرار و اعتراف مى كند به اينكه درخت آنچه فرمودى به فرمان خدا انجام داد تا پيامبرى تو را تصديق و گواهى كند و گفته تو را بزرگ دارد.
مشركان قريش (با كمال بى شرمى) گفتند:
نه بلكه او ساحرى است دروغگو و تردستى است چابك. آنگاه (در حالى كه به من اشاره مى كردند) گفتند: آيا كسى جز اين، تو را تصديق خواهد كرد؟
قال على (ع):... لقد كنت معه لما اتاه الملا من قريش فقالوا له: يا محمد انك قد ادعيت عظيما لم يدعه اباوك و لا احد من بيتك و نحن نسالك امرا ان اجبتنا اليه و اريتناه علمنا انك نبى و رسول و ان لم تفعل علمنا انك ساحر كذاب فقال لهم: و ما تسالون؟ قالوا: تدعولنا هذه الشجره حتى تنقلع بعروقها و تقف بين يديك فقال: ان الله على كل شى قدير فان فعل الله ذلك لكم اتومنون و تشهدون بالحق؟ قالوا: نعم. قال: فانى ساريكم ما تطلبون و انى لاعلم انكم التفيئون الى خير و ان فيكم من يطرح فى القليب و من يحزب الاحزاب.
ثم قال: يا ايتها الشجره ان كنت تومنين بالله و اليوم الاخر و تعلمين انى رسول الله (ص) فانقلعى بعروقك حتى تقفى بين يدى باذن الله، و الذى بعثه بالحق لانقلب بعروقها و جات و لها دوى شديد و قصف كقصف اجنحه الطير حتى وقفت بين يدى رسول الله (ص) مرفرفه و القت بغصنها الاعلى على رسول الله (ص) و ببعض اغصانها على منكبى و كنت هن يمينه فلما نظر القوم الى ذلك قالوا علوا و استكبارا فمرها فلياتك نصفها و يبقى نصفها، فامرها فاقبل اليه نصفها كاعجب اقبال و اشده دويا فكادت تلتف برسول الله فقالوا كفرا و عتوا: فمر هذا النصف فليرجع الى نصفه كماكان، فامره فرجع، فقلت انا: لا اله الا الله انى اول مومن بك يا رسول الله (ص) و اول من اقربان الشجره فعلت ما فعلت بامر الله تعالى تصديقا بنبوتك و اجلالا لكلمتك فقال القوم كلهم: بل ساحر كذاب السحر خفيف فيه و هل يصرقك فى امرك الا مثل هذا!؟ (يعنوننى)....(6)
راءى نهايى
قريش پيوسته در صدد كشتن رسول خدا(ص) بود و براى رسيدن به اين هدف راههاى مختلف آن را به شور مى گذاشت و هر بار نقشه اى را تجربه مى كرد و تصميمى اتخاذ مى نمود.
تا آنكه در آخرين نشستى كه دردار الندوه(7) داشتند، ابليس ملعون در قيافه مرد يك چشم از تيره ثقيف (مقصود مغيره بن شعبه است) در آن مجلس شركت جست با حضور او اطراف و جوانب قصه و احتمالات موجود، بدقت بررسى شد. سرانجام به اتفاق آرا بر آن شدند تا براى از ميان بر داشتن پيامبر خدا(ص) بايد از هر تيره قريش يك نفر به همكارى دعوت شود و سپس همگى با شمشيرهاى برهنه و هماهنگ بر او حمله برند و در جا خونش را بريزند و با اين كار (گذشته از اينكه از وجود او آسوده خواهند شد) موضوع خونخواهى او نيز بكلى پايمال خواهد شد، چرا كه اولياى دم قادر نخواهند بود كه با همه تيره هاى قريش درگير شوند. از سوى ديگر قريش بيز به خاطر حمايت از افرادش، از تسليم و تحويل خاطيان ممانعت خواهد كرد. در نتيجه درخواست قصاص و خونخواهى بستگان پيامبر بى پاسخ خواهد ماند.
فرشته وحى فرود آمد و پيامبر خدا(ص) را از تصميم قريش آگاه ساخت و حتى جزئيات اين نقشه را كه در چه ساعتى و در كدام شب خواهد بود فاش ساخت و از او خواست تا در آن شب، شهر مكه را به سمتغار ثورترك گويد....
قال على (ع):... فان قريشا تزل تخيل(8) الارا و تعمل الحيل فى قتل النبى حتى كان اخر ما اجتمعت فى ذلك يوم الدار دار الندوه و ابليس الملعون حاضر فى صوره اعود ثقيف فلم تزل تضرب امرها ظهرا لبطن حتى اتمعت آراوها لى ان تنتدب من كل فخذ من قريش رجل ثم ياخذ كل رجل منهم سيفه ثم مياتى النبى و هو نائم على فراشه فيضربوه جميعا باسيافهم ضربه رجل واحد فيقتلوه فاذا قتلوه منعت قريش رجالها و لم تسلمها فيمضى دمه هدرا فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك و اخبره بالليله التى يجتمعون فيها و الساعه التى ياتون فراشه فيها و امره بالخروج فى الوقت الذى خرج فيه الى الغار.(9)
شب حادثه
رسول خدا(ص) مرا نزد خويش فرا خواند و فرمود:
مردانى از قريش در انديشه قتل من نقشه كشيده اند. تو امشب در بستر من بخواب تا من از مكه دور شوم كه اين دستور خداست.
گفتم: بسيار خوب اى فرستاده خدا! چنين خواهم كرد. سپس در بستر خوابيدم. پيامبر خدا(ص) در بگشود و از منزل خارج شد. مشركان در اطراف خانه او، در پى اجراى نقشه پليد خود به انتظار سپيده صبح كمين كرده بودند. رسول خدا(ص) با تلاوت اين آيت:
(و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم اليبصرون)(10)
از مقابل چشمان باز و خيره آنها به سلامت گذشت.
در بين راه با ابابكر كه به انگيزه خبرگيرى از منزل خارج شده بود، برخورد مى كند چرا كه او از توطئه قريش آگاه گشته بود! رسول خدا(ص) وى را با خود همراه ساخت.
پس از طلوع فجر، مشركان به درون خانه يورش آوردند. آنها ابتدا مرا با آن حضرت اشتباه گرفتند. اما پس از اينكه من از جاى برخاستم و در مقابلشان فرياد كشيدم، مرا شناختند و گفتند: على!؟
گفتم: آرى على هستم.
پس محمد كجاست؟
از شهر شما خارج شده.
به كجا؟
خدا مى داند.
سپس آنها مرا رها كردند و در جستجوى رسول خدا(ص) خانه را ترك گفتند.
در بين راه بهابوكرز خزاعىكه در رديابى و شناساى جاى پاى اشخاص مهارتى بسزا داشت، برخورد مى كنند و از وى مى خواهند تا در يافتن رسول خدا(ص) آنها را يارى دهد.
ردياب، ابتدا جاى پاى آن حضرت را كه در خانه اش وجود داشت (به عنوان نمونه) شناسايى كرد و سپس گفت: اين جاى پاى محمد است به خدا سوگند اين قرين همان قدمى است كه درمقام ابراهيمهست.(11) او پس از شناسايى به تعقيب پرداخت و دنبال اثر پاى پيامبر را گرفت تا رسيد به همان مكانى كه ابوبكر با رسول خدا(ص) همراه شده بود. آنگاه گفت: شخصى از اينجا به محمد پيوسته و او را همراهى كرده است و اين جاى پا مى رساند كه آن كس بايدابو قحافهيا فرزند او ابوبكر باشد!
خزاعى به نشانى آن آثار، راه غار را پيش گرفت و رفت تا به غار رسيد كه ديگر اثرى از جاى پا نبود.
خداوند كبكى را به در غار گماشته بود كه از تخم خود حضانت مى كرد و عنكبوتى را واداشته بود تا با تنيدن تارهاى خود، پوششى بر سطح ورودى غار ايجاد نمايد. (با ديدن اين صحنه) ردياب در حيرت شد و گفت:
محمد و همراهش، از اينجا به بعد حركتى نداشته اند. حال يا آن دو به آسمان پر گشوده اند و يا اينكه در دل زمين فرو شده اند! زيرا همان طور كه مى بينيد، اين در غار است كه تافته هاى عنكبوت را همچنان (دست نخورده) حفظ كرده است. اگر آنها به درون غار رفته بودند، تارهاى عنكبوت درهم ريخته بود.
افزون بر اين، كبكى كه در غار از تخم (و جوجه) خود حضانت مى كند، خود شاهد ديگرى است كه آنها درون غار نرفته اند.
بدين ترتيب مشركان از وارد شدن به درون غار منصرف شدند و به منظور دست يافتن به رسول خدا(ص) در كوههاى اطراف پراكنده شدند.
قال على: فدعانى رسول الله (ص) فقال: ان قريشا دبرت كيت و كيت فى قتلى فنم على فراشى حتى اخرج انا من مكه فقد امرنى الله بذلك.
فقلت له: السمع و الطاعه.
فنمت على فراشه، و فتح رسول الله (ص) الباب و خرج عليهم و هم جميعا جلوس ينظرون الفجر و هو يقول:
(و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم اليبصرون).
و مضى و هم ال يرونه فراى ابابكر قد خرج فى الليل يتجسس من خبره و قد كان وقف على تدبير قريش من جهتهم فاخرجه معه الى الغار فلما طلع الفجر تواثبوا الى الدار و هم يظنون انى محمد! فوثبت فى وجوههم و صحت بهم فقالوا: على؟ قلت: نعم، قالوا: و اين محمد؟
قلت: خرج من بلدكم، قالوا: الى اين خرج؟ قلت: الله اعلم.
فتركونى و خرجوا. فاستقبلهمابو كرز الخزاعىو كان عالما بقصص الاثار فقالوا: يا ابا كرز اليم نحب ان تساعدنا فى قصص اثر محمد، فقد خرج عن البلد. فوقف على باب الدار فنظر الى اثر رجل محمد فقال: هذه اثر قدم محمد، و هى و الله اخت القدم التى فى مقام، و مضى به على اثره حتى اذا صار الى الموضع الذى لقيه ابوبكر. قال: هنا قد صار مع محمد آخر و هذه قدمه، اما ان تكون قدم اى قحافه او قدم ابنه، فمضى على ذلك الى باب الغار، فانقطع عنه الاثر و قد بعث الله قبجه فباضت على باب الدار، بهث الله العنكبوت فنسجت على باب الغار، فقال: ما جاز محمد هذا الموضع، و لا من معه، اما ان يكونا صعدا الى السما او نزلا فى الارض، فان باب هذا الغار كما ترون عليه نسج العنكبوت، و القبجه حاضه على بيضها بباب الغار، فلم يدخلوا الغار و تفرقوا فى الجبل يطلبونه.(12)
آزار قريش
وقتى كه محمد مردم را به ايمان به خدا و يكتاپرستى دعوت نمود ما اهل بيت نخستين كسانى بوديم كه به او ايمان آورديم و آنچه آورده بود تصديق كرديم. و سالها بر همان منوال گذشت در حالى كه در هيچ يك از محله ها و آباديهاى عرب جز ما، كسى خدا را پرستش نمى نمود.
قوم ما (قريش ) خواستند پيامبرمان را بكشند و ريشه ما را بر كنند (به همين منظور) نقشه ها براى ما كشيدند و كارى ناروا با ما كردند. و ما را از خوراكى و نوشيدن جرعه اى زلال بازداشتند و بيم و ترس را به ما ارزانى داشتند و بر ما ديده بانان و جاسوسان گماشتند و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار ناگزير ساختند. و آتش جنگ را بر ضد ما بر افروختند و ميان خود پيمانى نوشتند كه با ما نخورند و نياشامند و همسرى و خريد و فروش نكنند و دست بر دستمان نسايند و امانمان ندهند مگر آنكه پيامبر را به ايشان بسپاريم تا او را بكشند و مثله كنند (تا عبرت ديگران باشد).
ما از ايشان جز در موسم حجى تا موسمى ديگر امان نداشتيم (و امان فقط منحصر به ايام حج بود). پس خداوند ما را بر حمايت از او و دفاع از حريم و نگهداشت حرمت او و نگهبانى از او با شمشيرهاى خود در تمام ساعات هولناك شبانه روز، مصمم داشت.
مؤ من ما از اين پايمردى امير ثواب داشت و كافرمان(13) نيز به سبب خويشى و ريشه دودمانى خود از او حمايت مى كرد.
اما ديگر قريشيان كه اسلام آورده بودند چنان بيم و هراسى كه ما داشتيم، نداشتند. زيرا يا به سبب هم پيمانى، ريختم خونشان (بر كفار) ممنوع بود و يا عشيره و قومشان از آنان دفاع مى كردند.
به هيچ كس چنان گزندى كه از سوى قوممان متوجه ما بود نرسيد؛ چه، آنان از كشته شدن نجات يافته و در امان بودند....
قال على (ع):... ان محمدا لما دعا الى الايمان بالله و التوحيد له كنا اهل البيت اول من امن به و صدقه فيما جاء به فلبثنا احوالا كامله مجرمه تامه و ما يعبدالله فى ربع ساكن من العرب غيرنا.
فاراد فومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعيل.
و منعونا الميره و امسكوا عنا العذب و احلسونا الخوف و جعلوا علينا الارصاد و العيون و اضطرونا الى جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحربت و كتيوا علينا بينهم كتابا لايواكلوننا و لايشاربوننا و لايناكحوننا و لا يبايعوننا و لانامن فيهم حتى ندفع اليهم محمدا فيقتلوه و يمثلوا به فلم نكن نامن فيهم الا من موسى الى موسم فعزم الله لنا على منعه و الذب عن حوزته....(14)
آخرين هشدار
پيامبر خدا به منظور اتمام حجت بيشتر و بستن زبان عذر و بهانه مكيان، خواست براى آخرين بار آنها را به پرستش خداى عزوجل دعوت كند چنانكه در روز نخست كرده بود. اين بود كه پيش از فتح مكه (و ورود پيروزمندانه اسلام به اين شهر) نامه اى به آنها نوشت.
در نامه، آنان را از مخالفت خويش برحذر داشته و از عذاب الهى ترسانيده بود و به آنها وعده عفو و گذشت داده و از آنها خواسته بود كه به آمرزش خداوند اميدوار باشند و در پايان نامه آياتى چند از سوره برائت را كه درباره مشركان فرود آمده بود، بر آن افزود.
ابتدا پيكى براى بردن نامه معين نفرمود بلكه انجام دادن آن را به همه ياران پيشنهاد كرد. اما اين درخواست بى پاسخ ماند و همگى سر سنگين شدند.
پيامبر خدا(ص) كه چنين ديد، مردى را فرا خواند و نامه را به وسيله او فرستاد.
جبرئيل، امين وحى الهى سر رسيد و گفت:
محمد! اين نامه بايد به وسيله شخص تو يا كسى از خاندان تو بر مردم مكه خوانده شود.(15)
رسول خدا(ص) مرا از اين وحى آگاه فرمود و انجام دادن اين ماءموريت را بر دوش من نهاد.
من به مكه رسيدم (اما چه مكه اى؟!) شما مردم مكه را نيك مى شناسيد (و از خشم و كينه آنان نسبت به من آگاهيد) كسى از آنان نبود جز اينكه اگر مى توانست مرا قطعه قطعه كند و هر پاره از آن را بر بالاى كوهى بگذارد، چنين مى كرد و از آن دريغ نداشت. هر چند اين كار به قيمت از دست دادن جان او و تباه گشتن خاندان او و از بين رفتن اموالش تمام شود.
من پيام رسول خدا(ص) را براى مردمى اين چنين خواندم. آنان بسختى بر آشفتند و زن و مردشان با تهديد و وعده هاى سخت به من پاسخ گفتند و خشم و كينه خود را ابراز داشتند.
قال على (ع): فان رسول الله (ص) لما توجه لفتح مكه احب ان يعذر اليهم و يدعوهم الى الله عزوج اخرا كما دعاهم اولا فكتب كتابا يحذرهم فيه و ينذرهم عذاب الله و يعدهم الصفح و يمنيهم مغفره ربهم و نسخ لهم فى اخره سوره براءه لتقرا عليهم ثم عرض على جميع اصحابه المضى به اليهم فكلهم يرى البثاقل فيهم فلما راى ذلك ندب منهم رجلا فوجهه به فاتاه جبرئيل فقال:
يا محمد! لا يودى عنك الا انت او رجل منك.
فانبانى رسول الله (ص) بذلك و وجهنى بكتابه و رسالته الى مكه.
فاتيت مكه و اهلها من قد عرفتم ليس منهم احد الا و لو قدر ان يضع على كل جبل منى اربا لفعل و لو ان يبذل فى ذلك نفسه و اهله و ولده و ماله.
فبلغتهم رساله النبى و قرات عليهم كتابه فكلهم يلقانى بالتهدد و الوعيد و يبدى لى البغضا و يظهر الشحنا من رجالهم و نسائهم....(16)
ماءموريت شبانه
شبى از شبهاى بسيار تاريك، رسول خدا(ص) (كسى به دنبالم فرستاد و) مرا احضار كرد و سپس فرمود:
هم اينك شمشير خود را برگير و بر فراز كوه ابو قبيس برو و هر كه را بر قله آن يافتى هلاك گردان.
من به راه افتادم و (در آن دل شب ) از كوه ابو قبيس بالا رفتم. ناگهان مردى سياه چهره و مخوف، با چشمانى چونان كاسه آتش، در برابر ديدگانم ظاهر گشت. (ابتدا) از ديدن او وحشت كردم (اما همين كه ) مرا به نام صدا زد (به خود آمدم ) جلو رفتم و با يك ضربه شمشير او دو نيمه ساختم.
در اين هنگم صداى داد و فرياد بسيارى به گوشم رسيد كه از ميان خانه هاى مكه بر مى خاست! در بازگشت، هنگامى كه به محضر رسول خدا شرفياب شدم آن حضرت در منزل همسرش خديجه بود داستان مرد مقتول و فريادهاى همزمان مكيان را باز گفتم: پيامبر خدا(ص) فرمود: آيا دانستى چه كسى را كشتى؟
گفتم: خدا و رسول او آگاهترند.
فرمود: تو بت بزرگ لات و عزى را درهم شكستى، به خدا سوگند از اين پس، هرگز آن بتها پرستش و ستايش نگردند.
عن على قال: دعانى رسول الله (ص) ذات ليله من الليالى و هى ليله مدلهمه سودا فقال لى:خذ سيفك و مر فى جبل ابى فبيس فكل من رايته على راسه فاضربه بهذا السيف.
فقصدت الجبل فلما علوته وجدت عليه رجلا اسود هائل المنظر كان عينيه جمرتان فهالنى منظره فقال لى: يا على: فدنوت اليه و ضربته بالسيف فقطعته نصفين فسمعت الضجيج من بيوت مكه باجمعها. ثم اتيت رسول الله (ص) و هو بمنزل خديجه رضى الله عنها فاخبر فقال: اتدرى من قتلت يا على؟!
قلت: الله و رسوله اعلم، فقال:قتلت اللات و العزى، و الله لا عادت عبدت بعدها ابدا.(17)
بر دوش پيامبر
يك شب كه پيامبر خدا در منزل همسرش خديجه به سر مى برد، مرا نزد خويش فرا خواند. من (بدون فوت وقت) در محضر شريف او حاضر شدم. (وضع حضرت نشان مى داد كه در اين دل شب آهنگ رفتن به جايى دارد. اما چيزى نگفت و مقصد خود را معين نكرد، بلكه همين قدر) فرمود:
على! (آماده شو و) از پى من حركت كن.
سپس خود جلو افتاد و من به دنبال او به راه افتادم. كوچه هاى مكه را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشتيم تا به خانه خدا، كعبه رسيديم... در آن وقت شب كه مردم همگى خفته بودند، رسول خدا(ص) (به آهستگى ) صدايم زد و فرمود:
على! بر دوش من بالا برو.(18) سپس خود خم شد و من بر كتف مبارك او بالا رفتم (و بر بام كعبه قرار گرفتم) و خر چه بت در آنجا بود به زير افكندم. آنگه از كعبه خارج شديم و راهى منزل خديجه رضى الله عنها گشتيم. (در بازگشت) رسول خدا(ص) به من فرمود:
نخستين كسى كه بتها را درهم شكست جّد تو ابراهيم بود و آخرين كسى كه بتها را شكست تو بودى.
بامداد روز بعد، هنگامى كه اهل مكه به سراغ بتهاى خود رفتند، ديدند كه بتهايشان برخى شكسته و پاره اى وارونه بر زمين افتاده و... گفتند: اين اعمال از كسى جز محمد و پسر عمويش على سر نمى زند (حتماً كار آنهاست). از آن پس ديگر بتى بر بام كعبه نرفت.
عن على قال: دعانى رسول الله (ص) و هو بمنزل خديجه ذات ليله صرت اليه قال: اتبعنى يا على!
فما زال سمشى و انا خلفه و نحن دروب مكه حتى اتينا الكعبه و قد انام الله كل عين.
فقال لى رسول الله (ص): يا على!
قلت: لبيك يا رسول الله (ص). قال: اصعد على كتفى يا على!...
ثم انحنى النبى فصدت على كتفه فالقيت الاصنام على رووسها و خرجنا من الكعبه شرفها الله تعالى حتى اتينا منزل خديجه، فقال لى:
ان اول من كسر الاصنام جدك ابراهيم ثم انت يا على! اخر من كسر الاصنام.
فلما اصبحوا اهل مكه وجدوا الاصنام منكوسه مكبوبه على رووسها فقالوا: ما فعل هذا الا محمد و ابن عمهثم لم يقم بعدها فى الكعبه صنم.(19)
پذيرايى
رسول خدا(ص)، در طول زندگانى خود، بارها با اغذيه بهشتى پذيراى شد.
يك بار كه آن حضرت از فشار گرسنگى برخود مى پيچيد، جبرئيل ظرفى (پر) از طعام آورد. ظرف و محتويات آن در دست مبارك رسول خدا(ص) به تهليل (ذكر لا اله الا الله ) پرداختند و سپس به تسبيح و تكبير و ستايش ذات احديت مشغول شدند.
پيامبر خدا(ص) آن جام را به دست يكى ازاهل بيتخود داد، كه ظرف مجدداً به خواندن همان اذكار پرداخت. دگر باره خواست آن ظرف را به بعضى از اصحاب خود دهد كه جبرئيل (مانع شد و) آن را پس گرفت، و به حضرتش گفت:
از اين طعام كه مخصوص شما فرستاده شده است ميل كنيد، اين تحفه و هديه بهشت است و تناول آن جز براى نبى و يا وصى او بر ديگرى روا نيست.
آنگاه رسول خدا(ص) از آن طعام خوردند و ما هم با وى همراهى كرديم من، هم اينك شيرينى آن را در كام خود احساس مى كنم.
قال على (ع):... فان محمدا اطعم فى الدنيا فى حياته، بينما يتضور جوعا فاتاه جبرئيل بجام من الجنه فيه تحفه فهل الجام و هللت التحفه فى يده و سبحا و كبرا و حمدا فناولها اهل بيته، ففعل الجام مثل ذلك فهم ان يناولها بعض اصحابه فتناولها جبرئيل فقال له:كلها فانها تحفه من الجنه اتحفك الله بها و انها لاتصلح الا لنبى او وصى نبى.
فاكل و اكلنا معه و انى لاجد حلاوتها ساعتى هذه.(20)

افسوس شيطان

افسوس شيطان
در صبج همان شبى كه رسول خدا(ص) به معرج رفت، نزد وى بودم. حضرت داخلحجرنماز مى گزارد. و من نيز (در كنار او) به نماز ايستاده بودم. پس از فراغت از نماز، بانگ ضجه و فريادى به گوشم رسيد. از رسول خدا(ص) پرسيدم: اين چه صدايى بود؟
فرمود: اين ضجه و افسوس شيطان است. او از (قصه ) معراج با خبر شده و از اينكه در زمين از او اطاعت و پرستش شود ماءيوس شده است.
قال على بن ابى طالب: كنت مع رسول الله (ص) صبيحه الليله التى اسرى به فيها و هو بالحجر يصلى، فلما قضى صلاته و قضيت صلاتى سمعت رنه شديده، فقلت: يا رسول الله (ص)! ما هذه الرنه قال: الا تعلم هذه الشيطان؟ علم انه اسرى بى الليله الى السما فايس من ان يعبد فى هذه الارض.(21)
دعاى مستجاب
هنگامى كه رسول خدا(ص) از مكه به مدينه مهاجرت كرد، ساكنان آن شهر از خشكسالى و بى آبى در رنج بودند.
روز جمعه اى بود كه مردم مدينه نزد پيامبر خدا(ص) گرد آمدند و گفتند:
اى فرستاده خدا! (مدتى است كه ) باران بر كشتزارهاى ما نباريده و درختان ما در اثر خشكى و تشنگى به زردى نشسته اند و برگهاى آنها پى در پى فرو مى ريزند (و از نشاط و طراوت افتاده اند. چه خوب بود دعايى در حق ما مى كرديد.
رسول خدا(ص) دستهاى مبارك خود را به سوى آسمان گشود چندانكه سفيدى زير بغل او نمايان شد در آن هنگام آسمان صاف بود و هيچ ابرى در آن ديده نمى شد اما هنوز دعاى آن حضرت به پايان نرسيده و از جاى خود حركت نكرده بود كه آثار اجابت دعا ظاهر گشت (و ابرهاى پربار، بر فراز آسمان شهر پديدار گرديد) و چنان باران گرفت كه حتى جوانان تنومند و مغرور را هم، در بازگشت به سوى منازل خود به زحمت انداخت. بارش باران، آن هم يك هفته متوالى سيلى مهيب به دنبال آورد (كه سبب ويرانى و خسارت گشت).
روز جمعه بعد باز مردم مدينه نزد رسول خدا(ص) آمدند و گفتند:
اى فرستاده خدا! بسيارى از خانه ها در محاصره سيل قرار گرفته، و ديوار بخشى از آنها فرو ريخته است. چهارپايان ما از حركت باز ايستاده اند (امكان رفت و آمد از ما سلب گشته است...).
رسول خدا تبسمى كرد و فرمود:
همين است توان و ظرفيت فرزند آدم، او چه زود رنجش پيدا مى كند!.
آنگاه دست به نيايش برداشت و گفت:
پروردگارا! باران پيرامون ما ببارد نه بر سر و كاشانه ما.
خدايا! قطرات بارانت را بر عمق ريشه گياهان و مراتع هدايت و جارى گردان.
يك بار ديگر، مردم به بركت دعاى پيامبر شاهد كرامت و بزرگوارى آن حضرت گشتند و همگان ديدند كه چگونه بارش به اطراف و نواحى شهر مدينه محصور گشت و حتى يك قطره هم از آن همه باران به داخل شهر راه نيافت.
قال على (ع):... انه لما هاجر الى المدينه اتاه اهلها فى يوم جمعه فقالوا له: يا رسول الله (ص)احتبس القطر و اصفر العود و تهافت الورقفرفع يده المباركه حتى رئى بياض ابطيه و ماترى فى السما سحابه.
فما برح حتى سقاهم الله حتى ان الشاب المعجب بشبابه، لتهمه نفسه فى الرجوع الى منزله، فما يقدر من شده السيل.
فدام اسبوعا فاتوه فى الجمعه الثانيه فقالوا: يا رسول الله (ص)!لقد تهدمت الجدر و اجتبس الركبت و السفر.
فضحك عليه الصلاه و السلام و قال: هذه سرعه ملاله ابن آدم.
ثم قال:اللهم حوالينا و لاعلينا، اللهم فى اصول الشيح و مراتع البقع؟
فرئى حوالى المدينه الوطر يقطر قطرا و ما يقع فى المدينه قطره لكرامته على الله عزوجل.(22)
املاى سوره مائده
بر پيامبر خدا(ص) وارد شدم. حضرت سرگرم تلاوت سورهمائدهبود. (گويا بخشى از اين سوره بتازگى نازل گشته بود و وجود مبارك آن حضرت در حال تلقى و حى و اخذ آيات قرآنى بود).
رسول خدا(ص) از من خواست آيات آن سوره را بنويسم. با تقرير و املاى او كار نوشتن را شروع كردم و آيات را يك به يك نگاشتم تا رسيدم به اين آيه شريفه:
(انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون).(23)
ديدم آن حضرت در يك حالت خلسه و خواب آلودگى فرو رفته اند و عين حال زبان او همچنان بر تقرير و املاى آيات مشغول است.
من على رغم خواب بودن حضرت آنچه از او مى شنيدم همه را نيك مى نوشتم تا اينكه كار كتابت سوره پايان گرفت و املاى آيات به انتها رسيد. در اين هنگام رسول خدا(ص) از خواب بيدار شد و به من فرمود: بنويس! پس شروع كرد و از آغاز همان آيه اى كه لحظاتى قبل به خواب فرو رفته بود، تلاوت كرد.
به او گفتم: مگر شما هم اينك اين آيات را تا پايان سوره املا نكرديد و من تمام آنها را نوشتم؟!
صداى حضرت (به نشانى تعجب) به تكبير باند شد و سپس فرمود:
آن كس كه اين آيات را بر تو املا مى نموده جبرئيل بوده است.
بدين ترتيب از مجموع يكصد و بيست و چهار آيه سوره مائده، شصت آيه را پيامبر خدا(ص) بر من املا فرمود و تعداد شصت و چهار آيه باقى را، امين وحى، جبرئيل بر من املا كرد.
عن على بن ابى طالب قال: دخلت على رسول الله (ص) و هو يقرا سوره المائده فقال: اكتب. فكتبت حتى انتهى الى هذه الايه.
(انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...)
ثم ان رسول الله (ص) خفق براسه كانه نائم و هو يملى بلسانه حتى فرع من آخر السوره. ثم انتبه فقال لى: اكتب، فاملى على من الموضع التى خفق عندها.
فقلت: الم ملى على حتى ختمتها؟ فقال: الله اكبر، ذلك الذى املى عليك جبرئيل... فاملى على رسول الله (ص) ستين ايه واملى على جبرئيل اربعا و ستين آيه.(24)
دعاى شگفت
هم اينك مطلبى مى گويم كه تا به حال به كسى نگفته ام:
يك بار از پيامبر خدا(ص) خواستم تا از خدا برايم طلب مغفرت كند.
فرمود: (بسيار خوب ) چنين خواهم كرد.
سپس برخاست و نماز گزارد. آنگاه دستهايش را به دعا گشود و من به دعاى او گوش مى كردم.
شنيدم كه گفت:پروردگارا! تو را به مقام قرب و منزلتعلىسوگند مى دهم كهعلىرا مشمول عفو و غفران خود سازى!
گفتم: اى فرستاده خدا! اين چه دعايى است؟
فرمود:مگر كسى هم گراميتر از تو در پيشگاه الهى هست تا او را شفيع درگاهش نمايم؟.
قال على (ع): و لا قولن ما لم اقله لاحد قبل هذا اليوم:
سالته مره ان يدعو بالمغفره، فقال: افعل. ثم قام فصلى، فلما رفع يده بالدعا، استمعت اليه، فاذا هو قائل:اللهم بحق على عندك اغفر لعلى!
فقلت: يا رسول الله (ص)! ما هذا الدعا؟ فقال:او احد اكرم منك عليه فاستشفع به اليه؟!(25)
ميزبان فرشتگان
... وقتى، پيامبر خدا به من فرمود:
هم اينك شمارى از فرشتگان به ديدارم آيند. تو در خانه بايست و از ورود افراد هر كه باشد جلوگيرى كن.
چيزى نگذشت كه عمر آمد. من (به پاس وظيفه) او را به درون خانه راه ندادم. او بازگشت و دوباره آمد و تاسه دفعه وى را بازگرداندم. با او گفتم:
رسول خدا(ص) در پرده است و ميزبان شمارى از فرشتگان كه تعداد آنها چنين و چنان است.
سپس (منع برداشته شد و) عمر اجازه ورود يافت. هنگامى كه خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد: اى رسول خدا(ص)! من چند نوبت آمده ام وعلىهر بار مرا برگردانده و گفته است: رسول خدا ملاقات ندارد و خود پذيراى دسته هايى از فرشتگان است، كه تعداد آنها چنين و چنان است! اى رسول خدا(ص) (پرسش من اين است كه) على از چه راهى به تعداد و شماره آنها آگاهى يافته، آيا ايشان را با چشم ديده است؟
حضرت (به من) فرمود: على! او درست مى گويد، تو از كجا تعداد و شماره آنها را دانستى؟
گفتم: از سلام ها و تحيت هاى پى در پى آنه كه مى شنيدم، شماره آنها را دانستم.(26)
فرمود: راست گفتى (آنها همين تعداد بوده اند).
سپس به من فرمود: تو يك شباهتى با برادرم عيسى دارى... (و عمر مى شنيد و) وقتى كه خواست از منزل خارج شود، (ناباورانه با كنايه) گفت:
او را به فرزند مريم (عيسى) مثل مى زند! و (با او برابر مى كند)....
قال على (ع): نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسول الله (ص): احتفظ الباب فان زوارا من الملائكه يزوروننى فلاتاذن لاحد.
فجا عمر فرددته ثلاث مرات و اخبرته ان رسول الله (ص) محتجبت و عنده زوار من الملائكه و عدتهم كذا و كذا، ثم اذنت له فدخل فقال: يا رسول الله (ص)! انى جئت غير مره كل ذلك يردنى على و يقول: ان رسول الله (ص) محتجب و عنده زورا من الملائكه و عدتهم كذا و كذا فكيف علم بالعده؟ اعاينهم؟! فقال له: يا على! قد صدق، كيف علمت بعدتهم؟
فقلت: اختلفت على التحيات فسمعت الاصوا فاحصيت العدد.
قال: صدق فان فيك شبها من اخى عيسى، فخرج عمر و هو يقول: ضربه لابن مريم مثلا...!(27)
بر قلّه حراء
در كنار پيامبر خدا (ص) بر فراز كوه حراء ايستاده بودم كه ناگهان كوه به لرزه درآمد (و تكان سختى خورد).
حضرت به كوه اشاره اى كرد و فرمودند:
آرام بگير، كه بر بالاى تو جز پيامبر صديقى كه شاهد (و گواه رسالت) اوست، كس ديگرى نيست.
كوه فوراً ساكن شد و در جا قرار گرفت و ميزان اطاعت و حرف شنوى خود را از رسول خدا(ص) آشكار ساخت.
قال على (ع):... اذ كنا معه على جبل حرا اذ تحرك الجبل فقال له: قر فليس عليك الا نبى و صديق شهيد، فقر الجبل مجيبا لامره و منتهيا الى طاعته.(28)
مهمان على
آن روز پيامبر خدا(ص) مهمان ما بود. غذايى كه در منزل داشتيم، مقدارى شير و خرما و اندكى هم كره بود. آنها راام ايمنبه رسم هديه فرستاده بود.
ظرفى از آن غذا نزد حضرت آورديم. حضرت پس از صرف آن، برخاستند و در گوشه اى از اتاق به نماز ايستادند و چند ركعت نماز گزاردند. در آخرين سجده نماز حضرت صداى گريه به گوش رسيد، ديديم آن حضرت بشدت مى گريند!
در بين ما كسى (حاضر) نبود كه سبب گريستن را از وى بپرسد و اين به سبب بزرگداشت و احترام فراوانى بود كه براى آن حضرت قائل بوديم.
(تا اينكه فرزندم ) حسين برخاست و در دامان جدش نشست و گفت:
اى پدر! لحظه اى كه شما به منزل ما وارد شديد سرور و شادمانى در خود احساس كرديم كه هيچ چيزى تا اين حد براى ما شادى آفرين نبوده است. سپس شاهد گريستن شما گشتيم. آنهم گريستنى كه سخت ما را اندوهگين ساخت ممكن است بگوييد سبب گريه شما چه بود؟
رسول گرامى فرمود: فرزندم! هم اينك جبرئيل فرود آمد و خبر داد كه شماها كشته خواهيد شد و مرقدهايى پراكنده خواهيد داشت.
حسين (ع) پرسيد: با پراكندگى قبور، پاداش كسانى كه به زيارت ما آيند چه خواهد بود؟
حضرت فرمود: پسرم! آنها كه به زيارت شما مى آيند گروههايى از پيروانم هستند كه با حضور خود بر مزار شما جوياى خير و بركت و رشد و هدايت مى باشند.
در روز واپسين، آنگاه كه بار سنگين گناهان، آنان را در كام آتش فرو برد و صحنه هاى ترس و وحشت از هر طرف خودنمايى كند من به يارى و كمك آنان آيم و ايشان را از گرفتارى رهايى بخشم و سپس پروردگار متعال آنان را در بهشت جاويد خود مسكن دهد.
قال امير المومنين: و قد اهدت لنا ام ايمن لبنا و زبدا و تمرا فقدمناه فاكل منه ثم قام الى زاويه البيت فصلى ركعات فلما كان فى آخر سجوده بكى شديدا فلم يساله احد منا اجلالا و اعظاما له فقعد الحسين فى حجره و قال له:
يا ابه! لقد دخلت بيتنا، فما سررنا بشى كسرورنا بدخولك، ثم بكيت بكا غنما فما ابكاك؟
فقال يا بنى اتانى جبرئيل لنفا فاخبرنى انكم قتلى و ان مصارعكم شتى فقال: يا ابه! فما لمن يزور قبورنا على تشتتها؟
فقال: يا بنى اولئك طوائف من امتى يزورونكم فيلتمسون بذلك البركه و حقيق على ان اتيهم يوم القيامه حتى اخلصهم من اهوال الساعه من ذنوبهم و يسكنهم الله الجنه.(29)
رهايى آهو
رسول خدا(ص) از جايى مى گذشت. در بين راه گذارش بر ماده آهويى افتاد كه در خيمه و خرگاهى بسته شده بود.
آن حيوان به قدرت خدا زبان بگشود و با پيامبر گرامى سخن گفت؛ به آن حضرت عرض كرد:
اى فرستاده خدا! من مادر دو آهو بچه ام كه اينك هر دو، گرسنه و تشنه اند و پستانهايم از شير آكنده، از شما تقاضا دارم (هر چند) ساعتى مرا رها سازيد تا پس از شير دادن آنها بازگردم و دوباره در همينجا به بند نشينم.
رسول خدا(ص) فرمود:چگونه اين كار ممكن است، در حالى كه تو صيد و شكار مردم و اسير و دربند هستى؟
آهو گفت:اگر رهايم كنيد (بزودى) باز آيم و شما خود مرا در بند كنيد.
پيامبر خدا(ص) پس از آنكه از حيوان تعهد گرفت، رهايش ساخت.
چيزى نگذشت كه آهو بازگشت اما پستانش از شير تهى گشته بود. پيامبر اكرم حيوان را در همان مكان بست و سپس پرسيد: اين آهو شكار كيست؟
گفتند: صياد و مالك آن، شخصى از تيره عرب است.
رسول خدا(ص) (بى درنگ ) رهسپار آن قبيله شد. از قضا فردى كه آن حيوان را به دام انداخته بود و مالك آن محسوب مى شد، در شمار منافقان بود كه البته بعدها به تنبهى كه براى او حاصل شد از نفاق دست كشيد و اسلامى نيكو يافت.
رسول خدا(ص) به منظور رهايى حيوان، قصد خريدن آهو را كرد و در اين خصوص با صياد سخن گفت، اما صياد گفت:
اى فرستاده خدا! پدر و مادرم فداى شما، اين حيوان را از همين جا رها ساختم.
آنگاه پيامبر خدا(ص) (به جمع حاضر روى كردند و) فرمودند:
اگر چارپايان نيز به ميزان شما از مرگ (و سختيهاى پس از آن) خبر داشتند، هرگز از آنها، گوشت فربهى نمى خورديد.
عن على قال: مر رسول الله (ص) بظبيه مربوطه نطنب فسطاط، فلما رات رسول الله (ص) اطلق الله عزوجل لها من لسانها فكلمته فقالت:
يا رسول الله (ص)! انى ام خشفين عطشانين و هدا ضرعى قد امتلا لبنا فخلنى حتى انطلق فارضعها ثم اعود فتربطنى كما كنت.
فقال: لها رسول الله (ص): كيف و انت ربيطه قوم و صيدهم؟
قالت: بلى يا رسول الله (ص)! انا اجى فتر بطنى انت بيدك كنا كنت.
فاخذ عليها موثقا من الله لتعودن و خلى سبيلها فلم تلبث الا يسيرا حتب رجعت قد فرغت ما فى ضرعها. فربطها نبى الله كما كانت.
ثم سال: لمن هذا الصيد؟
قالوا: يا رسول الله (ص)! هذه لبنى فلان، فاتاهم النبى و كن الذى اقتضها منهم منافقا فرجع عن نفاقه و حسن اسلامه فكلمه النبى ليشتريها منه، قال: بل اخلى سبيلها، فداك ابى و امى يا نبى الله.
فقال رسول الله (ص):لو ان البهائم يعلمون من الموت ما تعلمون انتم ما اكلتم منها سمينا.(30)
پوشش كامل
روزى با رسول خدا(ص) در قبرستان بقيع بودم. آن روز هوا سخت ابرى و بارانى بود. در همين حال زنى كه بر درازگوشى سوار بود از برابر ديدگان ما عبور كرد.
ناگهان دست آن حيوان در گودى فرو غلتيد و در نتيجه آن، زن (بيچاره) سقوط كرد و نقش بر زمين شد.
پيامبر خدا(ص) از ديدن اين صحنه روى گرداند (و چهره مبارك ايشان درهم كشيد).
كسانى به آن حضرت گفتند: اى فرستاده خدا! آن زن پوشيده است و بر تن جامه اى دارد كه تمام بدن او را پوشانده است.
حضرت در حق او دعا كرد و گفت:پروردگارا! زنانى را كه خود را پوشيده نگه مى دارند، مشمول رحمت و غفران خود بگردان، سپس فرمود:
اى مردم! براى پوشش از جامه هايى استفاده كنيد كه اندامتان را كاملاً پوشيده نگه دارد (شلوار) و همسرانتان را به هنگام خروج از منزل با پوشيدن آن (از چشمان آلوده و حريص ) در حفظ و امان نگه داريد.
عن اميرالمومنين قال: كنت قاعدا فى البقيع مع رسول الله (ص) فى بوم دجن و مطر اذا مرت امراه على حمار، فوقع يد الحمار فى وهده فسقطت المراه فاعرض النبى فقالوا: يا رسول الله (ص)! آنهامتسروله.
قال:اللهم اغفر للمتسرولات ثلاثا ايها الناس! اتخذوا السراويلات فانها من استر ثيابكم و حصنوا بها نساكم اذا خرجن.(31)
پاداش بزرگ
پيامبر خدا در باب جهاد و پاداش مجاهدان سخن مى گفت. در اين بين زنى (به پا خاست و) پرسيد:
آيا براى زنان از اين فضيلتها بهره اى هست؟!
رسول خدا(ص) فرمود: آرى، از هنگامى كه زنان باردار مى شوند تا لحظه اى كه كودكان خود را از شير باز مى گيرند، همانند مجاهدان در راه خدا پاداش مى برند.
و اگر در اين فاصله اجل آنان فرا رسد و مرگ ايشان را دريابد، اجر و منزلت شهيد را دريافت خواهند كرد.
عن على قال: ذكر رسول الله (ص) الجهاد. فقالت امراه لرسول الله يا رسول الله (ص)! فما للنسا من هذا شى؟
فقال: بلى للمراه ما بين حملها الى وضعها الى فطامها من الاجر كالمرابط فى سبيل الله فان هلكت فيما بين ذلك كان لها مثل منزله الشهيد.(32)
نفرين
روزى رسول خدا(ص) سراغ مردى از اصحاب را گرفت و پرسيد: فلانى در چه حال است؟
گفتند: مدتى است رنجور و بيچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شكسته زار و پريش گشته (و زندگانى به سختى مى گذراند).
حضرت (به حال او ترحم كرد و) برخاست و به قصد عيادت او روانه منزل وى شد.
(مرد بيمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پيامبر خدا(ص) به فراست دريافت كه بيمارى و ابتلاى او مستند به يك امر عادى نيست اين بود كه) از وى پرسيد:
آيا در حق خود نفرين كرده اى؟
بيمار (فكرى كرد و) گفت: بله، همين طور است، من در مقام دعا گفته بودم:
پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتكاب گناهانم كيفر دهى، از تو مى خواهم كه در كيفر من تعجيل فرمايى و آن را در همين جهان قرار دهى....
رسول خدا(ص) فرمود: اى مرد! چرا در حق خود چنين دعايى كردى؟! مگر چه مى شد، از پروردگار (كريم) هم سعادت دنيا و هم سعادت و نيكبختى سراى ديگر را خواستار مى شدى و در نيايش خود اين آيه را مى خواندى:
(ربنا آتنا فى الدنيا حسنه و فى الاخره حسنه و قنا عذاب النار).(33)
مرد مبتلا دعا را خواند و صحيح و سالم گشت و با سلامتى بازيافته همراه ما از منزل جدا شد.
قال على (ع):... فبينما هو جالس اذ سال عن رجل من اصحابه.
فقالوا: يا رسول الله (ص)! انه قد صار من البلا كهيئه الفرخ لا ريش عليه فاتاه فاذا هو كهيئه الفره من شده البلا.
فقال: قد كنت تدعو فى صحتك دعا؟
قال: نعم، كنت اقول: يا رب ايما عقوبه معاقبى بها فى الاخره فعجلها لى فى الدنيا.
فقال النبى الا قلت:اللهم اتنا فى الدينا حسنه و فى الاخره حسنه و قنا عذاب النار؟
فقالها الرجل فكانما نشط من عقال و قام صحيحا و خرج معنا.(34)
بيمارى امام حسن
(فرزندم) حسن بشدت بيمار شد. مادرش او را در آغوش گرفت و نزد پدر برد و وى رادر برابر ديدگان پدر بر زمين نهاد و با حال زار و پريشان به او پناه برد و گفت: اى پدر! فرزندم حسن بيمار گشته، از خدا بهواه تا سلامتى از دست رفته را به او بازگرداند!
رسول خدا(ص) نزديكتر آمد و بر بالين فرزند نشست. و فرمود:
دخترم! همان خدايى كه وى را چون تحفه اى به تو بخشيده است بر درمان او نيز تواناست. در اين بين جبرئيل فرود آمد و گفت:
اى محمد! خداوند متعال هر سوره از قرآن را كه بر تو نازل كرده حرففارا در آن به كار برده است. و فا از آفت است غير از سوره حمد كهفاندارد. (بنابراين براى شفاى بيمار خود) ظرف آبى برگير، و سوره حمد را چهل مرتبه بر آن بخوان سپس قدرى از آن آب را بر كودك بپاش (به خواست خدا) شفاخواهد يافت.
پيامبر خدا(ص) چنين كرد و همانجا كودك، چونان كسى كه از بند رهيده باشد، بهبودى يافت (چندانكه گويى بيمار نبوده است).
قال على (ع): اعتل الحسن فاشتد وجعه فاحتملته فاطمه فاتت به النبى مستفيثه مستجيره و قالت له: يا رسول الله (ص)! ادع الله لابنك ان يشفيه. و وضعته بين يديه فقام حتى جلس عند راسه ثم قال: يا فاطمه! يا بنيه! ان الله هو الذى وهبه لك و هو قادر على ان يشفيه. فهبط عليه جبرئيل فقال: يا محمد! ان الله جل و عز لم نيزل عليك سوره من القران الا و فيها فا كل فا من آفه ما خلا الحمد فانه ليس فيها فا فادع قدحا من ما فاقرا فيه الحمد اربعين مره ثم صبه عليه فان الله يشفيه. ففعل ذلك فكانما انشط من عقال.(35)
اجر رنج
در وقتى ابوذر (صحابى راستين پيامبر) بيمار شد و در بستر افتاد.
من نزد پيامبر خدا آمدم و خبر بيمارى او را به آن حضرت رساندم. پس فرمود: ما را نزد او ببر تا او را ديدار كنيم سپس همگى برخاسته و به عيادت او رفتيم.
رسول خدا(ص) (ضمن احوالپرسى از او) در مورد بياريش پرسيد و ابوذر از رنجى كه مى برد و تبى كه آزارش مى داد خبر داد.
پيامبر به دلجويى از او پرداخت فرمود:اباذر! هم اكنون به آب زندگانى شستشو داده شدى و در باغى از باغهاى بهشت اسكان گرفتى. مژده باد بر تو! آنچه كه بر دين تو آسيب مى رساند (يعنى گناه، هم اينك به واسطه ابتلا به درد و تب ) برطرف و آمرزيده گشت.
عن اميرالمومنين قال: وعك ابوذر فاتيت رسول الله (ص) فقلت: يا رسول الله (ص)! ان اباذر قد وعك. فقال: امض بنا اليه جميعا فلما جلسنا قال رسول الله (ص): كيف اصبحت يا اباذر؟ قال: اصبحت وعكا يا رسول الله (ص)! فقال:اصبحت فى روضه من رياض الجنه قد انغمست فى ما الحيوان و قد غفر الله لك ما يقدح فى دينك فابشر يا اباذر....(36)
طيب ولادت
در كنار خانه كعبه نشسته بودم. ناگاه پيرمردى گوژپشت در برابر چشمانم ظاهر گشت. موهاى (سفيد و بلند) ابروان او كه بر ديدگانش آويخته بود، از عمر دراز او حكايت مى كرد. عصايى بر كف، و كلاه قرمزى بر سر و جامه اى پشمين بر تن داشت.
پيرمرد نزديك شد و در حضور پيامبر خدا(ص) كه بر ديوار كعبه تكيه زده بود (بر زمين) نشست. سپس گفت:اى فرستاده خدا! آيا مى شود در حق من دعا كنى و از درگاه خدا، برايم طلب مغفرت نماى؟.
رسول خدا(ص) در پاسخ فرمود:پيرمرد! كوشش تو بى فايده است، و اعمال تو تباه گشته است و درخواست مغفرت در حق تو پذيرفته نخواهد شد.
پيرمرد كه از خواهش خود طرفى نبست، با سر افكندگى از محضر آن حضرت خارج شد و از راهى كه آمده بود بازگشت.
در اين هنگام رسول خدا(ص) به من فرمود: على! آيا او را شناختى؟
گفتم: نه.
فرمود: او همان ابليس ملعون است.
(با شنيدن اينت جمله از جاى جستم) و دوان دوان خود را به او رساندم. در بين راه با او گلاويز گشته و بر زمينش كوفتم و آنگاه بر سينه اش نشيتن و گلويش را در دستهايم گرفتم و به سختى فشردم تا (هر چه زودتر) هلاكش سازم.
در همين حال مرا به نام صدا زد و از من خواست كه دست از او بردارم و وى را به حال خود گذارم و اضافه كرد كه:
(فانى من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم ).(37)
يعنى مرا تا روز قيامت (يا تا روز ظهر حضرت حجت) مهلت حيات و زندگانى داده اند و من تا آن روز زنده خواهم ماند. (بنابراين، تلاش تو بر كشتن من بى فايده است). سپس گفت:
على! به خدا سوگند من تو را بسيار دوست دارم، (و اين جمله را از من بشنو و به يادگار داشته باش ):آن كس كه در مورد تو، به دشمنى و خصومت برخيزد و از تو بر دل، حقد و كينه گيرد، بايد در مشروعيت ولادت خود ترديد كند و مرا در كار پدر خود شريك بشمارد...!
من از حرف او خنده ام گرفت و رهايش ساختم.
قال على (ع): كنت جالسا عند الكعبه فاذا شيخ محدودب قدسقط حاجباه على عينيه من شده الكبر و فى يده عكازه و على راسه برنس احمر و عليه مدرعه من الشعر، فدنا الى النبى و النبى مسند ظهره على الكعبه، فقال يا رسول الله (ص)! ادع لى بالمغفره فقال النبى خاب سعيك يا شيخ! وضل عملك. فما تولى الشيخ قال لى: يا ابا الحسن! اتعرفه؟ قلت لا، قال ذلك اللعين ابليس... فعدوت خلفه حتى لحقته و صرعته الى الارض و جلست على صدره و ضعت يدى فى حلقه لاخنقه، فقال لى: لاتفعل يا اباالحسن فانىمن المنظرين الى يوم الوقت المعلومو الله يا على! انى لاحبك جدا و ما ابفضك احد الا شركت اباه فى امه فصار ولد زنا فضحكت و خليت سبيله.(38)
طلب آمرزش
مردى در كنارم به نماز ايستاده بود. شنيدم كه براى پدر و مدر خود كه در جاهليت از دست داده بود استغفار مى كند.
به او گفتم: آيا براى پدر و مادر خود كه در جاهليت به حال كفر مرده اند استغفار مى كنى و براى آنان آمرزش مى طلبى؟!
گفت: چه مانعى دارد؟ مگر اين ابراهيم نيست كه براى پدر خود (آزر) آمرزش خواسته است؟!
ندانستم كه در پاسخ وى جه بگويم. قصه را براى رسول خدا(ص) بيان كردم كه اين آيه نازل گشت:
و استغفار و طلب آمرزش ابراهيم براى پدرش (يعنى عمويش) جز يك وعده محض نبوده است و چون بر وى معلوم گشت كه او دشمن خداست، از وى تبرى و دروى جست.(39)
ابراهيم بعد از وفات پدر دريافت كه او دشمن خداست و لذا هيچ استغفارى براى وى نكرد.
عن على قال: صلى رجل الى جنبى فاستغفر لابويه و كانا ماتا فى الجاهليه فقلت: تستغفر لابويك و قد فى جاهليه؟ فقال: قد استغفر ابراهيم لابيه! فلم ادر ما ارد عليه فذكرت ذلك للنبى فانزل الله:
(و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعده وعدها اياه فلما تبين له انهعدو لله تبرا منه)...
لما مات تبين نه عدو لله فلم يستغفرله.(40)
اميرمؤمنان همراز خدا
پيامبر خدا(ص) در حالى كه نوشته اى در دست داشت، مرا به حضور خويش فراخواند. سپس فرمود: على! در حفظ و نگهدارى اين مكتوب كوشش نما!
پرسدم: مگر اين چه كتابى است؟
فرمود:خداوند متعال، نام همه نبكبختان و سعادتمندان عالم را در خلال آن برشمرده است، و اسماى دوزخيان و گمراهان از پيروان مرا، تا روز واپسين همه را در آن ثبت نموده و از من خواسته است كه آن را به تو بسپارم.
قال على (ع): دعانى رسول الله (ص) و فى يده كتاب فقال: يا على! دونك هذا الكتاب.
قلت: يا نبى الله ما هذا الكتاب؟ قال: كتاب كتبه الله، فيه تسميه اهل السعاده و الشقاوه من امتى الى يوم القيامه امرنى ربى ان ادفعه اليك.(41)
گريه نابهنگام
با پيامبر خدا(ص) در يكى از كوچه هاى مدينه قدم مى زديم. در طول مسير به بستان سرسبزى برخورديم، به آن حضرت عرض كردم: عجب باغ زيبايى است؟! فرمود: آرى، زيباست، ولى باغ تو در بهشت، زيباتر خواهد بود.
(از آنجا گذشتيم) به باغ ديگرى رسيديم. باز گفتم: عجب باغ زيبايى است؟!
فرمود: بله زيباست، اما باغ تو در بهشت زيباتر است.
به همين ترتيب با هفت باغ مواجه شديم و هر بار گفتگوى بالا بين من و رسول خدا(ص) تكرار مى شد، در پايان راه ناگهان رسول خدا(ص) دست در گردنم انداخت و در حالى كه مرا به سينه خود مى فشرد به گريه افتاد و فرمود:
پدرم به فداى آن شهيد تنها.
پرسيدم: اى فرستاده خدا! گريه براى چيست؟
فرمود: از حقد و كينه هاى مردم كه در سينه ها نهان كرده و آنها را پس از من آشكار سازند: كينه هايى كه ريشه دربدرواحددارد و ميراث از آن برده است آنها خونهاى ريخته شده در احد را از تو طلب مى كنند.
پرسيدم: آيا در آن روز دينم سلامت خواهد بود؟
فرمود: آرى.
سپس فرمود: مژده باد بر تو: مرگ و حيات تو با من است (يعنى در دنيا آخرت با من خواهى بود). تو برادر من و وصى و برگزيده من و نيز وزير و وارث من خواهى بود آنكه قرضهايم ادا كند و بر وعده هايم جامه عمل پوشاند، تو هستى.
على! تو ذمه ام را برى سازى و امانتم را ردّ نمايى و بر سنت من، با ناكثين و قاسطين و مارقين پيكار نمايى.
نسبت تو با من، همچون هارون با موسى است.
تو مانند هارون در ميان امت من هستى: قومش او را ضعيف شمردند و در انديشه كشتنش برآمدند. بر ظلمى كه از قريش بينى، شكيبا باش و بر همدستى آنها عليه خود، صبور باش....
قال على بن ابى طالب: كنت امشى مع رسول الله (ص) فى بعض طرق المدينه فاتينا على حديقه. فقلت: يا رسول الله (ص)! ما احسنها من حديقه! قال: ما احسنها و لك فى الجنه احسن منها، ثم اتيناعلى حديقه اخرى فقلت: يا رسول الله! ما احسنها من حديقه و قال: ما احسنها و لك فى الجنه احسن منها حتى اتينا على سبع حدائق اقول يا رسول الله (ص) ما احسنها و يقول: لك فى الجنه احسن منها، فلما خلاله الطريق اعتنقنى ثم اجهش باكيا و قال:
بابى الوحيد الشهيد.
فقلت يا رسول الله (ص) ما يبكيك؟
فقال: ضغائن فى صدور اقوام لايبدونها لك الا من بعدى احقاد بدر و ترات احد.
قلت: فى سلامه من دينى؟
قال: فى سلامه من دينك فابشر يا على! فان حياتك و موتك معى و انت اخى و انت وصيى انت صفيى و وزيرى و وارثى والودى عنى و انت تقضى دينى و تنجز عادتى عنى و انت تبرى ذمتى تودى امانتى و تقاتل على سنتى الناكثين من امتى و القاسطين و المارقين و انت منى بمنزله هارون من موسى و لك بهارون اسوه حسنه اذا استضعفه قومه و كادوا يقتلونه فاصبر لظلم قريش اياك و تظاهر هم عليك....(42)
ماءموريت خالد بن وليد
پس از فتح مكه، رسول اكرم دسته هاى جنگجويان را به اطراف مكه فرستاد كه مردم را به اسلام دعوت كنند، ولى به آنها فرمان نبرد نداده بود.
از جمله كسانى كه فرستاده بودخالد بن وليدبود كه وى را براى تبليغ اسلام به ميان قبيله بين جذيمه روانه كرده بود، نه براى جنگ.(43)
خالد به منظور انتقام جويى و تسويه حساب شخصى از اين تيره عرب كه در جاهليت خونى از كسان او ريخته بودند، دست به كشتار عده اى زد و گروهى را اسير كرد و اموالشان را به يغما برد.
رسول خدا(ص) كه از رفتار زشت او باخبر شد، به مسجد رفت و بر فراز منبر سه مرتبه گفت:
پروردگارا! من از آنچه خالد بن وليد مرتكب شده است بيزارم و از كار او متنفرم.
سپس از من خواست (تا به منظور جبران زيانهايى كه به مردم آن ناحيه متحمل شده بودند و پرداخت خونبهاى كسانى كه به ناحق كشته شده بودند) به ميان آن قبيله روم.
در آنجا من (پس از آنكه از همه آسيب ديدگان دلجويى كردم و با پرداخت غرامت، رضايت آنان را جلب نمودم در پايان) به ايشان گفتم: شما را به خدا سوگند، اگر در ميان شما كسى هست كه حقى از او ضايع شده باشد (هم اينك برخيزد و حق خود را بستاند).
كسانى برخاستند و گفتند:حال كه چنين است و تو ما را به خدا سوگند دادى بايد بگوييم كه (تعدادى) زانو بند شتر و ظرف مخصوص سگ نيز از ما در اين حادثه مفقود گشته است.
من آنها را نيز حساب كردم و وجه آن را پرداختم سپس ديدم، هنوز مبالغى از پولى كه با خود آورده بودم همچنان باقى است. به مردم گفتم: اين پولها را نيز به شما مى بخشم تا برائت ذمه كامل از رسول خدا(ص) حاصل شده باشد. و اين وجه را در برابر تضييع مطلقه حقوق شما چه آنها كه مى دانيد و چه چيزهايى كه نمى دانيد قرار دادم. و نيز براى جبران ترس و وحشتى كه بر زنان و كودكان شما عارض گشته است.
(پس از رتق و فتق امور و انجام دادن وظيفه) نزد رسول خدا(ص) بازگشتم و گزارش ماءموريت و عملكرد خود را به سمع ايشان رساندم. حضرت فرمودند:
على! به خدا سوگند (خوشحالم كردى چندانكه) اگر به جاى اين كار، شتران سرخ مو برايم هديه مى آوردند اين قدر خوشحال نمى شدم.
قال على (ع): ان رسول الله بعث خالد بن الوليد الى بنى جذيمه، ففعل ما فعل، فصعد رسول الله (ص) المنبر فقال:اللهم انى ابرا اليك مما صنع خالد بن الوليدثلاث مرات.
ثم قال: اذهب يا على!
فذهبت فوديتهم ثم ناشدتهم بالله هل بقى شى؟
فقالوا اذ نشدتنا بالله فميلغه كلابنا و عقال بعيرنا.
فاعطيتهم لهما و بقى معى ذهب كثير فاعطيتهم اياه و قلت: هذا لذمه رسول الله (ص) و لما تعلمون و لما لا تعلمون و لروعات النسا و الصبيان، ثم جئت الى رسول الله (ص) فاخبرته فقال: و الله لايسرنى يا على! ان لى بما صنعت حمر النعم.(44)

برترين موجود

برترين موجود
روزى پيامبر خدا(ص) فرمود:
خداوند متعال، هيچ آفريده اى را برتر گراميتر از من نيافريده است.
پرسيدم: اى فرستاده خدا! شما افضليد يا جبرئيل؟
فرمود: على! پروردگار متعال، پيامبران خود را حتى بر نزديكترين فرشتگانش برترى داده است. و از ميان آنان، مرا از همه افضل شمرده است. آنگاه فرمود:
پس از من مقام تو و امامان معصوم از همگان برتر خواهد بود. فرشتگان، خدمتگذاران ما و كارپردازان (شيعيان و) علاقه مندان ما هستند. فرشتگانى كهحاملان عرش (قدت و عظمت) الهى اندپيوسته بر حمد و ستايش پروردگار مشغولند و بهر دوستداران ما استغفار مى كنند.
على! اگر آفرينش ما نبود، نه آدم و نه حوا، نه بهشت و نه دوزخ، نه آسمان و نه زمين... (هيچكدام) لباس هستى نپوشيده بودند و در صفحه وجود ظاهر نمى گشتند، پس چگونه ما از فرشتگان افضل نباشيم؛ در حالى كه از نظر معرفت حق و پرستش او، بر همه آنها سبقت و پيشى داشته ايم؟!
قال امير المومنين: قال رسول الله (ص) ما خلق الله عزوجل خلقا افضل منى و لا اكرم عيه منى... فقلت: يا رسول الله (ص)! فانت افضل او جبرئيل؟
فقال: يا على! ان تبارك و تعالى فضل انبياه المرسلين على مالئكته المقربين و فضلنى على جميع اللنبيين و المرسلين و الفضل بعدى لك يا على! و للائمه من بعدك و ان الملائكه اخدامنا و خدام محبينا، يا على! الذين يحملون الفرش و من حوله يسبحون بحمد ربهم و يستغفرون للذين آمنوا بولايتنا، يا على! لو لا نحن، ما خلق الله آدم و لا حوا و لا الجنه و لا النار و لا السما و لا الارض فكيف لانكون افضل من الملائكه و قد سبقنا هم الى معرفه ربنا و تسبيحه و تهليله و تقديسه...؟(45)
اجازه
پيامبر خدا(ص) در منزل يكى از همسران خويش به سر مى برد، به قصد ديدار او به آنجا رفتم. پيش از ورود، اجازه خواستم. كه به داخل راهنمايى شدم. همين كه داخل منزل شدم (و در برابر چشمان پيامبر ظاهر گشتم ) فرمود:
على! آيا نمى دانى كه خانه من خانه تو است؟! تو براى ورود خود محتاج به اجازه نيستى.
گفتم: اى فرستاده خدا!اين اجازه را از روى علاقه گرفتم.
فرمود: تو، به چيزى علاقه دارى كه محبوب خداست. تو ادب كردى و به شيوه آداب الهى رفتار نمودى.
آيا نمى دانى كه آفريدگار من نمى خواهد كه هيچ سرى از اسرار من بر تو پوشيده بماند؟
على! تو وصى پس از من هستى، مظلوم و مغلوبى كه پس از من به او جفا كنند.
آن كس كه بر پيروى از تو ثابت قدم بماند بر پيروى از من ثابت قدم مانده است. و آن كس كه از تو كناره گيرد از من جدا گشته است. دروغ گويد، كسى كه دعوى محبت من كند و با تو دشمنى ورزد چرا كه خداى متعال آفرينش من و تو را از نور واحدى قرار داده است.
عن اميرالمومنين قال: دخلت على النبى و هو فى بعض حجراته فاستاذنت عليه فاذن لى فلما دخلت قال لى: يا على! اما علمت ان بيتى بيتك فما لك تستاذن على؟!
فقلت: يا رسول الله (ص)! احببت ان افعل ذلك. قال: يا على احببت ما احب الله و اخذت باداب الله. يا على! اما علمت انه ابى خالقى و رازقى ان يكون لى سر دونك؟ يا على! انت وصيى من بعدى و انت المظلوم المضطهد بعدى. يا على! الثابت عليك كالثابت معى و المقيم عليك كالمقيم معى و مفارقك مفارقى يا على! كذب من زغم انه يحبنى و يبغضك لان الله تعالى خلقنى و اياك من نور واحد.(46)
بر بالين پيامبر
رسول خدا(ص) در بستر بيمارى خفته بود. من به قصد عيادت او رفته بودم. در آنجا مردى حضور داشت كه در حسن و جمال بى نظير بود. او در حالى كه سر مبارك پيامبر را در دامن داشت، و بر بالين او نشسته بود، و پيامبر نيز در خواب بود.
من داخل شدم (اما جلوتر نرفتم، صداى آن مرد) مرا به پيش خواند و گفت:
نزديك عموزاده خود شو كه تو از من بر او سزاوارترى!.
جلو رفتم و نزديك ايشان شدم. (با آمدن من) آن مرد برخاست جاى خود را به من داد و رفت. من نشستم و سر مبارك حضرت را چنانكه او در دامن گرفته بود در بغل گرفتم. ساعتى گذشت. پيامبر خدا(ص) بيدار شد، و از من پرسيد:مردى كه سر بر دامن او داشتم كجا رفت؟.
گفتم: وقتى كه من داخل شدم او مرا نزد شما خواند و گفت: نزديك عموزاده خود شو كه تو از من بر او سزاوارترى، سپس برخاست و رفت و من جاى او نشستم.
فرمود: او را شناختى؟
گفتم: نه، پدر و مادرم فداى شما.
فرمود: او جبرئيل بود. من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش مى دادم تا اينكه دردم سبك گشت و خواب بر چشمانم غلبه كرد.
عن على بن ابى طالب قال: دخلت على نبى الله و هو مريض فاذا راسه فى حجر رجل احسن ما رايت من الخلق و النبى نائم فلما دخلت عليه قال الرجل: ادن لى ابن عمك فانت احق به منى فدنوت منهما فقام الرجل و جلست مكانه و وضعت راس النبى فى حجرى كما كان فى حجر الرجل فكمكثت ساعخ ثم ان النبى استيقظ فقال: اين الرجل الذى كان راسى فى حجره؟
فقلت: لما دخلت عليك دعانى اليك ثم قال ادن الى ابن عمك فانت احق به منى ثم قام فجلست مكانه.
فقال النبى: فهل تدرى من الرجل؟ قلت: لا بابى و امى فقال النبى: ذاك جبرئيل كان يحدثنى حتى خف عنى و جعى و نمت و راسى فى حجره.(47)
پرچم هدايت
رسول خدا(ص) به من فرمود: نخستين كسى كه به بهشت راه يابد تو هستى.
گفتم: حتى پيش از شما؟
فرمود: آرى. چرا كه تو پرچمدار من در آخرت خستى، چنانكه در دنيا بوده اى. و حامل پرچم مقدم و پيش از همه است.
آنگاه فرمود: على! گويى هم اينك مى بينم كه تو در بهشت هستى و در حالى كه پرچم مرا (لواء الحمد) بح كف دارى، (همه انسانها) از آدم ابوالبشر گرفته تا تمامى كسانى كه پس از وى آمده اند و از اين پس بيايند، در پناه آن جمع باشند.
عن على بن ابى طالب قال: قال لى رسول الله (ص): انت اول من يدخل الجنه، فقلت: يا رسول الله (ص) ادخلها قبلك؟
قال 6 نعم لانك صاحب لوائى فى الاخره كما انك صاحب لوائى فى الدنيا و صاحب اللوا هو المتقدم. ثم قال: يا على كانى بك و قد دخلت الجنه و بيدك لوائى و هو لواء الحمد تحته آدم فمن دونه.(48)
عيادت
يك روز كه بيمارى سختى بر من عارض گشته بود رسول خدا(ص) به ديدنم آمد. من در بستر افتاده بودم، آن حضرت در كنارم نشست و جامه اى را كه به خودش تعلق داشت بر رويم كشيد، چون حال مرا چنان ديد كه از شدت بيمارى رنجور گشته ام، برخاست و به مسجد رفت در آنجا لحظاتى را به دعا و نماز پرداخت و سپس نزد من بازگشت جامه ام را پس زد و فرمود:
على! برخيز كه بهبودى خود را باز يافتى.
من از بستر برخاستم در حالى كه هيچ دردى احساس نمى كردم و گويا هيچ بيمار نبوده ام. آنگاه به من فرمود:
هيچگاه از پروردگار خود درخواستى نكردم مگر آنكه برآورده كرد، و همچنين هرگاه چيزى براى خود مساءلت مى نمودم براى تو نيز طلب مى كردم.
عن على قال: مرضت مرضا فعادنى رسول الله (ص) فدخل على و انا مضطجع فاتى الى جنبى، ثم سجانى بثوبه فلما رانى قد ضعفت قام الى المسجد فصلى فلما قضى صلاته جا فرفع الثوب عنى. ثم قال:قم يا على فقد برئت.
فقمت كانى ما اشتكيت قبل ذلك. فقال:ما سالت ربى عزوجل شيئا الا اعطانى و ما سالت شيئا الا سالت لك.(49)
محتضر و قبله
به رسول خدا(ص) خبر دادند كه مردى از فرزندان عبدالمطلب در حال احتضار است. حضرت بر بالين او حاضر شد، اما ديد كه او را به سمت غير قبله خوابانده اند همان جا فرمود تا او را به سوى قبله برگرداندند. آنگاه فرمود:
در چنين حالى است كه فرشتگان رحمت به سوى محتضر مى شتابند و مورد لطف و توجه خدا قرار مى گيرد. محتضرى كه رو به قبله باشد تا هنگامى كه قبض روح گردد در سايه لطف و عنايت الهى است.
قال على (ع): دخل رسول الله (ص) على رجل من ولد عبدالمطلب فاذا هو فى السوق و قد وجه الى غير القبله، فقال:وجهوه الى القبله فانكم ادا فعلتم ذلك اقبلت عليه الملائكه و اقبل الله عليه بوجهه فلم يزل كذلك حتى يقبض.(50)
مرغ بريان
با رسول خدا(ص) در مسجد بودم. آن حضرت پس از اداى فريضه صبح برخاستند و از مسجد خارج شدند. من نيز از پى او بيرون آمدم.
برنامه هميشگى رسول خدا(ص) اين بود كه اگر آهنگ رفتن جايى را داشت، مرا مطلع مى ساخت. من هم وقتى كه احساس مى كردم، درنگ او برخلاف انتظار قدرى به طول انجاميده است، به همان مكان مى رفتم تا از حال او خبر گيرم؛ چه اينكه دلم تاب و تحمل دورى او را، هر چند براى ساعتى، نداشت.
با توجه به همين برنامه، آن روز صبح، پيامبر گرامى هنگام خروج از مسجد به من فرمود:
من به خانه عايشه مى روماين را گفت و روانه گرديد. من نيز به منزل بازگشتم و لحظاتى را در منزل ماندم، ساعات خوشى را در جمع خانواده با حسن و حسين سپرى كردم و در كنار همسر و فرزندان خود احساس شعف و شادمانى داشتم... (اما ناگهان حالتى در خود احساس كردم، كه گويا كسى مرا به سوى خانه عايشه فرا مى خواند، اين بود كه بى اختيار) از جا برخاستم و راهى منزل عايشه شدم.
در زدم. صداى عايشه بود كه پرسيد: كيستى؟ گفتم: على.
گفت: رسول خدا(ص) خفته است!
ناچار برگشتم. اما با خود گفتم: جايى كه عايشه در منزل باشد، چگونه پيامبر خدا فرصت خواب و استراحت پيدا نموده است؟!
پاسخ او را باور نكردم. باز گشتم و دوباره در زدم، اين بار هم عايشه بود كه پرسيد: كيستى؟ گفتم: على.
گفت:رسول خدا(ص) كارى دارند.
من در حالى كه از در زدن خود شرمگين شده بودم، برگشتم. (ولى مگر بازگشت ممكن بود؟) شوق ديدار رسول خدا(ص) حالتى در من پديد آورده بود كه جز با ديدار او آسوده نمى گشتم، اين بود كه با بسرعت بازگشتم و براى بار سوم در كوفتم. اما شديدتر از دفعات پيش باز عايشه پرسيد: كيستى؟ گفتم: على.
(كه خوشبختانه ) آواز رسول خدا(ص) به گوشم رسيد كه به عايشه فرمود: در را باز كن!
عايشه ناگزير در را بگشود و من داخل شدم. پيامبر خدا(ص) پس از آنكه مرا (كنار خود) نشاند، فرمود: اباالحسن! آيا نخست من قصه خود را باز گويم يا ابتدا تو از تاءخير خود سخن گويى؟
گفتم: اى فرستاده خدا! شما بگوييد كه سخن شما خوش تر است. آنگاه فرمود:
مدتى بود كه گرسنگى آزارم مى داد، و من آن را مخفى مى داشتم. تا اينكه به خانه عايشه آمدم، اينجا هم بااينكه توقفم به طول انجاميد چيزى براى خوردن پيدا نشد. از اين رو دست به دعا گشودم و از ساحت كريمانه اش مدد جستم كه ناگاه دوستم جبرئيل از آسمان فرود آمد و اين مرغ بريان را به همراه خود آورد و گفت: هم اينكخداى عزوجل بر من وحى فرمود؛ كه اين مرغ برشته را كه از بهترين و پاكيزه ترين غذاهاى بهشتى است برگيرم و براى شما بياورم.
و جبرئيل به آسمان صعود كرد. من نيز به پاس اجابت و عنايت پروردگار، به شكر و ستايش او مشغول شدم، آنگاه گفتم:
پروردگارا! از تو مى خواهم كسى را در خوردن اين غذا همراهم سازى كه من و تو را دوست داشته باشد.
لحظاتى منتظر ماندم و كسى بر من وارد نشد.
دوباره دست به دعا برداشتم و عرض كردم:
خدايا! توفيق همراهى در صرف اين غذا را نصيب آن بنده اى بنما كه او افزون بر اينكه تو و مرا دوست بدارد، محبوب من و تو نيز باشد.
(چيزى نگذشت) كه صداى كوبه در بلند شد و فرياد تو به گوشم رسيد. به عايشه گفتم: در بگشا، كه تو وارد شد، (چشمانم به ديدنت روشن شد و) من پيوسته شاكر و سپاسگزار خواندم؛ چه اينكهتو همان كسى هستى كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارندعلى! مشغول شو و از غذا بخور!
پس زا صرف غذا، پيامبر خدا(ص) از على خواست تا او نيز قصه خود را بازگويد. در اينجا على آنچه در غياب آن حضرت رخ داده بود، از لحظه خروج از مسجد تا مزاحمتها و ممانعت هاى عايشه و بهانه تراشى هاى او، همه را به عرض آن حضرت رسانيد. آنگاه پيامبر خدا(ص) روى به عايشه كرد و فرمود:
عايشه! هر چه خدا بخواهد همان مى شود (اما بگو بدانم) چرا چنين كردى؟
عايشه گفت: اى رسول خدا(ص) من خواستم افتخار شركت در خوردن اين غذاى بهشتى نصيب پدرم شود.
حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على آشكار مى شود، من از آنچه در دل نسبت به او دارى، بخوبى آگاهم. عايشه! كار تو به آنجا خواهد كشيد كه به جنگ با على برمى خيزى!
عايشه گفت: مگر زنان هم با مردان به نبرد آيند؟
پيامبر فرمود: همان كه گفتم، تو بر جنگ و نبرد با على كمر بندى و در اين كار كسانى از نزديكان و ياران من (طلحه و زبير) تو را همراهى كنند و بر وى بشورند.
در اين جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد، در اين مسير به جايى مى رسى كه سگهاىحواببر تو پارس كنند، در آنجا تو پشيمان گردى و درخواست بازگشت كنى اما پذيرفته نخواهد شد، چهل مرد (به دروغ ) شهادت دهند كه آن مكانحوابنيست (و نام ديگرى دارد) و تو به شهادت و گواهى آنها خرسند خواهى شد و همچنان به راه خود ادامه دهى تا به شهرى برسى (بصره ) كه مردم آن بر حمايت و يارى تو به پاخيزند. آن شهر از دورترين آباديها به آسمان و نزديكترين آنها به آب است.
اما از لين لشكر كشى سودى نخواهى برد و با شكست و ناكامى باز خواهى گشت، آن روز تنها كسى كه جانت را از معركه قتال رهايى بخشد و تو را همراه تنى چند از معتمدان و نيكان اصحابش به مدينه باز گرداند، همين شخص خواهد بود (اشاره به على ).
خيرخواهى او به تو همواره بيش از خيرخواهى تو به اوست، على، آن روز تو را از چيزى مى ترساند و از عاقبت شومى برحذر مى دارد كه اگر آن را اراده كند و بر زبان جارى سازد، فراق و جدايى ابدى بين من و تو حاصل گردد؛ چه اينكه اختيار طلاق و رهايى همسرانم پس از وفات من در دست على است، و هر يك را كه او رها سازد و طلاق گويد، رشته زوجيت بين وى و رسول خدا(ص) براى هميشه بريده گردد.
از افتخار انتساب همسرى پيامبر خدا(ص) محروم خواهد ساخت.
پيشگوييهاى حضرت كه به اينجا رسد، عايشه گفت:
اى كاش مرده بودم و آن روز را نمى ديدم!
حضرت فرمود: هرگز هرگز، به خدا سوگند آنچه گفتم شدنى است و گويا هم اينك آن را مى بينم. سپس حضرت به من فرمود:
على! برخيز كه وقت نماز ظهر است، بايد بلال را هم براى اذان خبر كنم. آنگاه بلال اذان گفت و حضرت به نماز ايستاد و من هم نماز گزاردم. و ما همچنان در مسجد مانديم.
عن على قال: كنت انا و رسول الله (ص) فى المسجد بع ان صلى الفجر، ثم نهض و نهضت معه و كان اذا اراد ان يتجه الى موضع اعلمنى بذلك فكان اذا ابطا فى الوضع صرت اليه لاعرف خبره؛ لانه لايتقار قلبى على فراقه ساعه فقال لى: انا متجه الى بيت عائشه فمضى و مضيت الى بيت فاطمه فلم ازل مع الحسن و الحسين و هى و انا مسروران بهما ثم انى نهضت و صرت الى باب عائشه فطقت الباب فقالت لى عائشه: من هذا؟ فقلت لها: انا على فقالت: ان النبى راقد فانصرفت ثم قلت: النبى راقد و عائشه فى الدار؟ فرجعت و طرقت الباب فقالت لى عائشه من هذا؟ فقلت انا على فقالت: ان النبى على حاجه فانثيت مستحييا من دقى الباب و وجدت فى صدرى ما لا استطيع عليه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنيقا، فقالت لى عائشه: ن ها؟ فقلت: انا على فسمعت رسول الله (ص) يقول لها:يا عائشه افتحى له البابففتحت فدخلت.
فقال لى: اقعد يا اباالحسن احدثك بما انه فيه او تحدثنى بابطائك عنى /
فقلت: يا رسول الله (ص)! حدثنى فان حديثك احسن فقال: يا ابا الحسن كنت فى امر كتمته من الم الجوع فلما دخلت بيت عائشه و اطلت القعود و ليس عندها شى تاتى به، مددت يدى و سالت الله القريب المجيب، فهبط على حبيبى جبرئيل و معه هذا الطير و هو اطيب طعام ى الجنه فاتيك به يا محمد!فحمدت الله كثيرا و عرج جبرئيل، فرفعت يدى الى السما فقلت:اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى ياكل معى هذا الطائر.
فمكثت مليا فلم ار احدا يطرف الباب، فرفعت يدى ثم قلت:اللهم يسر عبدا يحبك و يحبنى و تحبه و احبه ياكل معى هذا الطائر، فسمعت طرقت للباب و ارتفاع صوتك فقلت لعائشه: ادخلنى عليا، فدخلت فلم ازل حامد الله حتى بلغت الى اذ كنت تحب الله و تحبنى و يحبك الله و احبك فكل يا على!
فلما لكلت انا و النبى الطائر، قال لى: يا على! حدثنى، فقلت يا رسول الله (ص)....
فقالت: يا رسول الله (ص)! اشتهيت ان يكون ابى ياكل من الطير فقال لها: ما هو باول ضغن بينك و بين على و قد وقفت على ما فى فلبك لعلى انك لتقاتلينه فقالت: يا رسول الله (ص) و تكون النسا يقاتلن الرجال؟ فقال لها: يا عائشه انك لتقاتلين عليا و يصحبك و يدعوك الى ها نفر من اصحابى فيحملونك عليه و ليكونن فى قتالك له امر بنحدث به الاولون و الاخرون و علامه ذلك انك تركبين الشيطان ثم تبلين قبل ان تبلغى الى الموضع الذى يقصد بك اليه، فتنبح عليك كلاب الحواب فتسالين الرجوع فيشهد عندك قسامه اربعين رجلا ما هى كلاب الحواب فتصيرين الى بلد اهله انصارك هو ابعد بلاد على الارض الى السما و اقربها الى الما و لترجعين و انت صاغره غير بالغه الى ما تريدين و يكون هدا الذى يردك مع من يثق به من اصحابه، انه لك خير منك له و لينذرنك بما يكون الفراق بينى و بينك فى الاخره، و كل من فرق الى بينى و بينه بعد وفاتى ففراقه جائز.
فقالت: يا رسول الله (ص)! لينتى مت قبل ان يكون ما تعدنى!
فقال لها: هيهات هيهات و الذى نفسى بيده ليكونن ما قلت حتى كانى اراه.
ثم قال لى: قم يا على! فقد وجبت صلاه الظهر حتى امر بلالا بالاذان فاذن بلال و اقم الصلوه و صلى و صليت معه و لم نزل فى المسجد.(51)
فتنه كور
روزى رسول خدا(ص) به من فرمود:
نبرد با اهلفتنهبر تو واجب شده است، چنانكه جهاد با مشركان بر من واجب گشته بود.
پرسيدم: اى فرستاده خدا! اين چه فتنه اى است كه جهاد در مورد آن بر من فرض گشته است؟
فرمود: بزودى گروهى ظاهر شوند كه شهادت بر وحدانيت حق و رسالت من دهند در حالى كه با سنت و سيرت من به مخالفت برخيزند.
گفتم: با اينكه، آنان چون من بر حقانيت اسلام شهادت دهند پس چرا با ايشان به پيكار پردازم؟
فرمود: بر بدعتهايى كه در دين نهند و سرپيچى از فرمان الهى كنند.
عرض كرد و: شما پيشتر به من وعده شهادت در راه خدا داده ايد، اى كاش از خدا مى خواستيد تا زمان آن فرا رسد و در ركاب شما تحقق پذيرد.
فرمود: پس چه كسى باناكثينوقاسطىومارقينبجنگد؟ وفاى به آن وعده حتمى است و تو به فيض شهادت نايل خواهى شد. چگونه است صبر و طاقت تو آنگاه كه محاسنت به خون سرت رنگين گردد؟!
گفتم: اينكه بشارت است و جاى شكر و سپاس دارد، نه موقف صبر و بلا.
فرمود: آرى، همين طور است پس پذيراى خصومتها باش كه تو همواره مورد دشمنى و خصومت خواهى بود.
عرض كردم: كاش قدرى از آن فتنه ها با بيان مى فرموديد. سپس حضرت چنين ادامه داد:
پس از من، پيروانم در فتنه و گمراهى خواهند افتاد؛ آنان قرآن را به پندار خود تاءويل كنند و به راءى خود معنى و تفسير نمايند، شراب را به بهانه نبيذ، حلال شمرند و مال حرام (رشوه ) به نام هديه، و ربا را به اسم داد و ستد بر خود مباح سازند. و كتاب خدا را از مواضع خود تحريف كنند... آن روز فتح و غلبه با گمراهان است.
در اين زمان تو همچنان ملازم خانه خود باش (و براى دفع اين گمراهيها اقدامى نكن ) تا اينكه زمام خلافت و زعامت در كف تو نهاده شود. پس آنگاه كه تو عهده دار ولايت و امارت مردم گشتى، كينه هايى كه در سينه ها به رسوب نشسته است دوباره به غليان افتند و انواع خدعه و نيرنگ عليه تو به كار گيرند، در اين هنگام، تو بر جهاد با اهل تاءويل كمر خواهى بست چنانكه بر پيكار با اهل تنزيل (مشركان ) كمر بسته بودى؛ چه، حال كفر و عناد آن رز ايشان، كمتر از كفر و ضلالت نخستين آنها نيست.
پرسيدم: اگر مردم چنان شدند، درباره آنها چه رايى داشته باشم؟ آنان را مرتد يا مفتون بشمارم؟
فرمود: آنان را مفتون بدان نه مرتد....
عن على قال: ان رسول الله (ص) قال: ان الله كتب عليك جهاد المفتونين كما كتب على جهاد المشركين...
فقلت: يا رسول الله (ص) ما هذه الفتنه التى كتب على فيها الجهاد؟
قال: قوم يشهدون ان لا اله الا الله و انى رسول الله و هم مخلفون للسنه فقلت: يا رسول الله (ص)! فعلام اقاتلهم و هم يشهدون كما اشهد؟
قال: على الاحداث فى الدين و مخالفه الامر.
فقلت: يا رسول الله (ص)! انت كنت و عدتنى الشهده فاسئل الله ان يعجلها لى بين يديك.
قال: فمن يقاتل الناكثين و القاسزين والمارقين؟ اما انى قد وعدتك الشهده و ستستشهد تضرب على هذه فتخضب هذه فكيف صبرك اذا؟
فقلت: يا رسول الله (ص) ليس هذا بوطن صبر هذا موطن شكر.
قال: اجل اصبت فاعد للخصومه فانك تخاصم. فقلت: رسول الله (ص) لو بينت لى قليلا.
فقال: ان امتى ستفتن من بعدى فتتاول القرآن و تعمل بالراى و نستحل الخمر بالنبيذ و السحت بيتك حتى تقلدها فاذا قلدتها جاشت عليك الصدور و قلبت لك الامور فقاتل حينئذ على تاويل القران كما قاتلت على تنزيله فايست حالهم الثاينه بدو حالهم الاولى.
فقلت: يا رسول الله (ص) فباى المنازل انزل هولاء المفتونين! بمنزله فتنه ام بمنزله رده؟
فقال: انزلهم تمنزله فتنه.(52)
راز دانى رسول اكرم (ص)
رسول خدا(ص) از امرى خبر مى داد كه از نظر مكانى با آنها فرسنگها فاصله داشت. حضرت در مدينه بود و از جنگموتهخبر مى داد جايى كه تا مدينه مسير يك ماه راه فاصله داشت!
نبردموتهرا از همان جا براى ما وصف مى كرد و شمار كسانى كه در آن پيكار به شهادت رسيدند را بر مى شمرد.
بسيار اتفاق مى افتاد كسى نزد او مى آمد و پرسشى داشت، حضرت مى فرمود: نخست تو از حاجت خود خبر مى دهى يا من بگويم كه به چه منظور آمده اى؟ آنگاه به خواهش مرد سائل پرده از حاجت پنهان او برمى داشت.
مكيان را از اسرازشان باخبر مس ساخت به طورى كه هيچ نكته تاريك و مبهمى باريشان باقى نمى ماند، از جمله، گفتگوى پنهانىصفوان بن اميهباعمر بن وهببود؛ ميان آن دو حرفهايى در و بدل شد كه احدى از مضمون آن اگاه نبود. قصه هنگامى فاش شد كهعميراز مكه به مدينه آمد، او چنين وانمومد كرد كه به انگيزه رهايى فرزندش (كه چندى پيش در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير گشته بود) رهسپار مدينه شده است و براى آزادى وى تلاش مى كند.
رسول خدا(ص) به وى فرمود: دروغ مى گويى، ت براى اين كار نيامده اى (بلكه قصد شومى تو را به اينجا كشانده است) به ياد دارى آنگاه كه باصفواندر كعبه خلوت كرده بوديد و به اتفاق هم در رثاى كشته شدگان بدر اشك حسرت مى ريختيد؟! تو آنجا گفتى:
به خدا سوگند با وضعى كه محمد براى ما پيش آورده و عزيزانى كه از ما در جنگ بدر گرفته است، مرگ براى ما از ادامه حيات بهتر است، آيا پس زا كشته شدن مهتران و بزرگان قوم كه در چاههاى بدر ريخته شدند زندگانى گوارا خواهد بود؟! اگر مشكل بدهكارى و هزينه خانواده ام، در ميان نبود من خود به حيات محمد خاتمه مى دادم و تو را از اين جهت آسوده مى ساختم.
رفيقت صفوان در پاسخ گفت:مشكل قرضهاى تو با من، دخترانت نيز با دختران من زير يك يقف خواهند بود، اى نيك و بد هر چه هست براى همه آنها خواهد بود، تو نيز پذيرفتى و به او گفتى: پس اين راز را پوشيده بدار و (هر جه زودتر) وسائل سفر را براى كشتن محمد فراهم ساز، آنگاه به قصد كشتن من به اينجا آمدى!
(كلام حضرت كه به اينجا رسيد، عمير شگفت زده گشت و چاره اى جز تصديق رسول گرامى نداشت از اين رو) به آن حضرت گفت:راست گفتى اى فرستاده خدا! همين طور است من گواهى مى دهم كه خدايى جز معبود يكتا نيست و تو فرستاده او هستى.
و نظاير اين قضيه در زندگانى رسول خدا(ص) چندان فراوان است كه قابل شمارش نيست.
قال على:... محمد انبا عنموتهو هو عنها غائب و وصف حربهم و من استشهد منهم و بينه و بينهم مسيره شهر و كان ياتيه الرجل يريد ان يساله عن شى فبقول: تقول او اقول؟ فيقول: بل قل يا رسول الله (ص) فيقول: جئتنى فى كذا و كذا حتى يفرغ من حاجته.
و لقد كان يخبر اهل باسرارهم بمكه حتى لايترك من اسرارهم شيئا.
منها: ما كان بين صفوان بن اميه و بين عمير بن وهب اذا اتاه عمير فقال: جئت فى فكاك ابنى فقال له: كذبت بل قلت لصفوان و قد اجتعتم فى الحطيم و ذكرتم قتلى بدر - و الله للموت خيرلنا من البقا مع ما صنع محمد بنا و هل حياه بعد اهل القليب؟ فقلت انت:لولا عيالى و دين على لارحتك من محمد. فقال صفوان: على ان اقضى دينك و ان اجعل بناتك مع بناتى يصيتهن ما يصيبهن من خير او شر فقلت انت فاكتمها على و جهزنى حتى اذهب فاقتله فجئت لتقتلنى. فقال: صدقت يا رسول الله (ص)! فانا اشهد ان لا اله الا الله و انك رسول الله (ص). و اشباه هذا مما لا يحصى.(53)
اجير
روزى در مدينه سخت گرسنه شدم؛ در پى يافتن كار به روستاهاى اطراف رفتم. در اين بين با زنى برخورد كردم كه مقدارى كلوخ گرد آورده بود حدس زدم كه مى خواهد آنها را با آب بخيساند. به همين جهت نزد او رفتم و با او قرار گذاشتم كه در برابر هر دلو آب كه از چاه بكشم، يك دانه خرما به من بدهد. شانزده دلو كشيدم و دستم تاول زد، پس قدرى آب خوردم و نزد او آمدم و با اشاره دست اجرت خود را طلب نمودم و او نيز شانزده دانه خرما شمرد و به من داد، سپس نزد پيامبر خدا(ص) آمدم و موضوع را تعريف كردم و آن حضرت با من از آن خرماها خورد.
قال على (ع): جعت يوما بالمدينه جوعا شديدا فخرجت اطلب العمل فى عوالى المدينه فاذا بامراه قد جمعت مدارا فظنتها تريد بله فاتيتها فقاطعتها كل ذنوب على تمره، فمددت(54) سته عشر ذنوبا حتى مجلت يداى ثم اتيت الما فاصبت منه ث اتنتها فقلت بكفى هكذا بين يديها... فعدت لى سته عشره تمره فاتيت النبى فاخبرته فاكل معى منها.(55)
استغاثه طلبكار
شتردارى، يك نفر شتر به ابوجهل كه آن روز از قدرت و نفوذ فوق العاده اى برخوردار بود به نسيه فروخت، ابوجهل در پرداخت ثمن آن مماطله مى كرد و هر بار كه مرد بيچاره براى وصول طلب خود مراجعه مى كرد با بى اعتنايى او مواجه مى گشت و نتيجه اى نمى گرفت.
يكى از فرومايگان، به تمسخر از مرد طلبكار پرسيد: دنبال كه مى گردى و چه حاجتى دارى؟
گفت: ازعمرو بن هشاميعنى ابوجهل بابت فروش شتر طلبكارم (و او از پرداخت وجه آن امتناع مى كند).
گفت: در اين شهر مردى هست كه از مظلومان دفاع مى كند. اگر بخواهى او را به تو نشان دهم. گفت: آرى (سپاسگزار خواهم شد).
مسخره چى پست (كه قصد توهين و تحقير رسول خدا(ص) را داشت) شخص پيامبر را از دور، به او نماياند و گفت: (او محمد است) و ابوجهل از وى حرف شنوى دارد! برو و از وى يارى بخواه.
او بخوبى مى دانست ابوجهل دشمن سرسخت پيامبر است و اين در حالى بود كه بارها گفته است:اى كاش روزى فرا رسد و محمد خواهشى از من داشته باشد، آن وقت خواهد ديد كه چگونه او را بازيچه خود قرار دهم و دست رد بر سينه اش كوبم!
مرد بيچاره (كه فكر مى كرد پشت و پناهى در اين شهر يافته است و به راستى حرف محمد نزد ابوجهل بها و ارزش دارد) خود را به پيامبر رسانيد و حاجت خود را بيان كرد و گفت:محمد! شنيده ام ميان تو و ابوجهل رفاقت و صداقت برقرار است. اگر ممكن است بين ما وساطت كنى و پولى كه از او طلب دارم بستانى؟
رسول خدا(ص) (بى درنگ) برخاست و همراه وى به خانه ابوجهل رفت و از او خواست كه هر چه زودتر طلب آن مرد را بپردازد!(56)
ابوجهل پذيرفت و با سرعت رفت و بدهى خود را تمام و كمال آورد و تقديم كرد! دوستانش (كه شاهد ماجرا بودند و انتظار چنين چيزى را نداشتند) به وى گفتند: معلوم مى شود كه از محمد ترسيدى؟ (تو كه آرزوى چنين روزى را در دل داشتى چه شد كه با اين سرعت تسليم وى شدى؟) ابوجهل گفت: هنگامى كه محمد به طرف من آمد ديدم در سمت راست او مردانى مجهز به سرنيزه و همگى گوش به فرمان او ايستاده اند در سمت چپ او دو اژدهاى بزرگ دهان گشوده اند و دندانهايشان را به هم مى سايند، و از چشمانشان لهيب آتش زبانه مى كشد. ديدم اگر بخواهم امتناع كنم، يا توسط آن مردان جنگجو شكمم دريده خواهد شد و يا اينكه طعمه آن دو اژدها خواهم شد. (اين بود كه تسليم شدم و به خواسته او گردن نهادم).
عن على قال: ان رجلا كان يطالب اباجهل بن هشام بدين ثمن جزور قد اشتراه فاشتغل عنه و جلس يشرب فطلبه الرجل فلم يقدر عليه فقال له بعض المسنهزئين: من تطلب؟ قال عمرو بن هشام يعنى اباجهل لى عليه دين، قال: فادلك على من سيتخرج الحقوق؟ قال: نعم، فدله على النبى و كان ابوجهل يقولليت لمحمد الى حاجه فاسخر به واردهفاتى الرجل النبى فقال له: يا محمد! بلغنى ان بينك و بين عمرو بن هشام حسن صداقه و انا استشفع بك اليه.
فقام معه رسول الله (ص) فاتى بابه فقال له: قم يا اباجهل فاد الى الرجل حقه و انما كناه اباجهل ذلك اليوم قام مسرعا حتى ادى اليه حقه فلما رجع الى مجلسه، قال له بعض اصحابه: فعلت ذلك فرقا من محمد؟! قال: ويحكم اعذرونى انه لما اقبل رايت عن يمينه رجالا بايديهم حراب تتلالو و عن يساره ثعبانين تصطك اسنانهما و تلمع النيران من ابصارهما، لو امتنعت لم امن ان يبعجوا بالحراب بطنى و يقضمنى الثعبانان.(57)
تصحيح دعا
در مقام دعا گفتم: خدايا مرا نيازمند هيچ يك از بندگانت نكن.
پيامبر خدا(ص) (شنيد و) گفت: يا على! چنين مگوى، زيرا هيچ كس نيست كه نيازمند مردم نباشد. گفتم: پس چه بگويم؟!
فرمود: بگو: خدايا! مرا نيازمند مردم بد نكن.
پرسيدم: چه كسانى از مردمان بد، به شمار مى آيند؟
فرمد: كسانى كه چون به نعمتى دست يابند، آن را از ديگران دريغ دارند و چون خود به چيزى محتاج شوند و با آان برخلاف انتظارشان رفتار گردد، بر آشوبند و زبان به سرزنش گشايند.
قال على (ع): قلت: الهم لاتحوجنى الى احد من خلقك.
فقال رسول الله (ص):يا على لاتقولن هكذا فبيس من احد الا و هو محتاج الى الناس....
فقلت: كيف يا رسول الله (ص)؟ قال: قلاللهم لاتحوجنى الى شرار خلقك. قلت: يا رسول الله (ص)! و من شرار خلقه؟ قال:الذين اذا اعطوا منعوا و اذا منعوا عابوا.(58)
آخرين توصيه
پس از نزول آيه ولايت(59) كسانى به آن حضرت گفتند: اى رسول خدا(ص) آيا افراد خاصى مورد نظر آيه هستند، يا اينكه عموم مومنان مقصود است؟
خداى عزوجل به پيامبرش فرمان داد تا مصاديقاولوالامررا به مردم بشناساند و همان گونه كه نماز و زكات و حج را براى ايشان تفسير كرده است، ولايت را نيز تفسير كند. (به همين منظور) در جريان غدير خم مرا به ولايت و خلافت مردم برگمارد. نخست فرمود:من پيشتر از جانبت خداوند متعال به بيان حقيقتى ماءمور شده بودم كه بيان آن براى من دشوار بود از آنجا كه مى ترسيدم با تكذيب مردم مواجه گردم از تبليغ آن خاموش ماندم و دم فرو بستم تا اينكه به من گفتند: چنانچه رسالت و پيام الهى را به مردم نرسانم به خشم و عذاب الهى گرفتار خواهم شد.
آنگاه امر فرمود تا مردم همه جمع شدند و سپس فرمود:اى مردم آيا مى دانيد كه خداى عزوجل مولاى من است و من مولاى مومنانم و بر ايشان از خودشان سزاوارترم؟. گفتند: آرى اى فرستاده خدا!
پس (رو به جانب من كرد و) فرمود: على! بايست. من هم ايستادم. آنگاه گفت:هر كه من مولاى اويم على مولاى اوست، خدايا! كسى را كه دوستدار على باشد دوست بدار و آن كه با او دشمنى كند دشمن بدار.
در اين هنگام سلمان برخاست و گفت: اى رسول خدا(ص) مقصود از ولايت، چگونه ولايتى است؟
حضرت فرمود: ولايتى همچون ولاى من، كه از خودشان بيشتر حق تصرف در امورشان دارم.
همين جا بود كه پيك وحى اين آيه را فرود آورد:
امروز دين شما را به حد كمال رسانيدم و بر شما نعمت خود را تمام كردم و بهترين آيين كه دين اسلام است برايتان برگزيدم.
آنگاه پيامبر خدا(ص) فرمود:الله اكبر كه پايان نبوت من و كمال دين خدا به ولايت على ختم شد.
قال على (ع): حيث نزلت (يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اول الامرت منكم...)قال الناس: يا رسول الله (ص) اخاصه فى بعض المومنين ام عامه لجميعهم؟
فامر الله عزوجل نبيه ان يعلمهم واله امرهم. و ان يفسر لهم من الولايه ما فسر لهم من صلاتهم و زكاتهم و حجتهم. و ينصبنى للناس بغذير خم ثم خطب و قال:
ايها الناس! ان الله ارسلنى برساله ضاق بها صدرى و ظننت ان الناس مكذبى فاوعدنى لابلغها او ليعذبنى.
ثم امر فنودى بالصلاه جامعه ثم خطب فقال: ايها الناس اتعلمون ان الله عزوجل مولاى و انا مولى المومنين و انا اولى بهم من انفسهم؟ قالوا: بلى يا رسول الله (ص). قال: قم يا على! فقمت. فقال: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه.
فقام سلمان فقال: يا رسول الله (ص) لا كماذا؟
فقال: و لا كولايتى من كنت اولى به من نفسه.
و انزل الله تعالى ذكره: (اليوم اكملت لكم دينكم...) فكبر رسول الله (ص) و قال: الله اكبر تمام نبوتى و تمام دين الله ولايه على بعدى....(60)

در يمن

در يمن
رسول خدا(ص) مرا نزد خويش فرا خواند و از من خواست كه به منظور برقرارى صلح و آشتى در ميان مردم يمن، به آن ناحيه سفر كنم.
به آن حضرت گفتم: اى فرستاده خدا! آنان جمعيت بسيارى هستند (در ميان آنها) كسانى هستند كه عمرى از ايشان گذشته است، در حالى كه من جوانى (كم سن و سال ) هستم.
فرمود: على! (از اين بابت نگران مباش ) در آستانه يمن كه به گردنهافيقرسيدى، بايست و با صداى بلند بگو:
اى درخت، اى كلوخ، اى زمين! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است.
(توصيه حضرت را به خاطر سپردم و) به مقصد يمن به راه افتادم. همن كه بر فراز گردنهافيقرسيدم و بر يمنى ها اشراف پيدا كردم، ناگهان ديدم كه آنها با نيزه هاى برافراشته و كمانهاى آماده و شمشيرهاى برهنه به طرف من يورش آوردند من (بنا به توصيه پيامبر خدا(ص)) همان جا به آواز بلند فرياد كشيدم:
اى درخت، اى كلوخ، اى زمين! محمد فرستاده خدا بر شما درود فرستاده است.
در اين هنگام شنيدم كه، درخت و كلوخ و زمين همگى يك صدا به لرزه درآمدند و گفتند:
بر محمد فرستاده خدا، و بر تو درود.
شنيدن اين صداها لرره بر اندام يمنى ها انداخت و زانوهايشان سست گرديد و سلاحها از دستهايشان بر زمين افتاد و همگى با سرعت به طرف من آمدند (آماده و گوش به فرمان )، من نيز در ميان ايشان صلح و آشتى برقرار ساخته و (به مدينه) باز گشتم.
عن على بن ابى طالب قال: دعانى رسول الله (ص) فوجهنى الى اليمن لاصلح بينهم. فقلت: يا رسول الله (ص)! انهم قوم كثير و لهم سن و انا شاب حدث.
فقال: يا على! اذا صرت باعلى عقبهافيقفناد باعلى صوتك، يا شجر! يا مدر! يا ثرى! محمد رسول الله (ص) يقرئكم السلام... فذهب فلما صرت لاعلى العقبه اشرفت على اهل اليمن فاذا هم باسر هم مقبلون نحوى مشرعون رماحهم مسورون اسنتهم متنكبون قسيهم، شاهرون سلاحهم. فناديت باعلى صوتى:يا شجر! يا مدر! يا ثرى! محمد رسول الله (ص) يقرئكم السلام.
فاضطربت قوائم القوم و ارتعدت ركبهم و وقع السلاح من ايديهم و اقبلوا الى مسرعين فاصلحت بينهم و انصرفت.(61)
سفارش
در آستانه سفر يمن، پيامبر خدا سفارشهايى به من فرمود؛ از جمله آنها:
مبادا با احدى پيكار نمايى مگر آنكه پيشتر او را به اسلام دعوت كرده باشى. به خدا سوگند، اگر توسط تو يك نفر هدايت يابد، (پاداش اين كار) براى تو بهتر است از آنچه خورشيد بر آن طلوع و غروب كند...
2 با او گفتم: مرا با اين سن كم، به قضاوت و داورى در ميان جمعيتى مى فرستى كه همه به سال از من بزرگترند در حالى كه با قضاوت نيز آشنايى ندارم.
پيامبر خدا(ص) دست بر سينه من نهاد و گفت:خداوندا زبانش را استوار بدار و دلش را هدايت كنو فرمود: هنگامى كه دو طرف دعوا به نزد تو آمدند ميان ايشان داورى نكن تا آنكه سخن هر دو را بشنوى، چون چنين كردى حكم دعوا بر تو آشكار شود.
به خدايى كه جانم به دست اوست، نشد كه در داورى ميان دو تن ترديد كنم.
3... از او پرسيدم چگونه با مردم نماز بگزارم؟
فرمود: همچون ضعيفترين ايشان با آنها نماز بگزار و به مومنين دلرحيم باش.
1 قال على (ع): لما بعثنى رسول الله (ص) الى اليمن قال: يا على! التقاتل احدا حتى تدعوه الى الاسلام و ايم الله لان يهدى الله عل ييدك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس و غربت....(62)
2 قال:... بعثنى النبى الى اليمن، فقلت يا رسول الله (ص)! تبعثنى الى قوم اسن منى و انا حديث السن لا ابصر القضاء.
فوضع يده على صدرى فقال: اللهم ثبت لسانه و اهد قلبه و قال: يا على! اذا جلس اليك الخصمان فلا بينهما حتى تسمع من الاخر فانك ادا فعلت ذلك تبين لك القضاء... و الله ما شككت فى قضا بين اثنين.(63)
3... فانى سالت رسول الله (ص) حين وجهنى الى اليمن كيف اصلى بهم؟ فقال: صل بهم صلاه اضعفهم و كن بالمومنين رحيما.(64)
پيامبر آشنا
... (در ايامى كه به فرمان رسول خدا(ص) در يمن به سر مى بردم)، يك روز كه براى مردم سخن مى گفتم، مردى از دانشمندان يهود از ميان جمعيت برخاست و در حالى كه كتابى به دست داشت و در آن مى نگريست به من گفت:
(اگر ممكن است ) تصويرى از شمايل محمد را براى ما وصف كن (درخواستاو را پذيرفتم و) گفتم:
پيامبر خدا نه چندان بلند قد است و نه بسيار كوتاه، موى سرش نه خيلى پيچيده است و نه باز و افتاده، سرى بزرگ و متناسب دارد. رنگ چهره اش سفيد است و اندكى به سرخى مى زند. استخوان بندى درشت دارد. كف دست و قدم پاهايش بزرگ و ضخيم است. از ميان سينه تا ناف خطى باريك از مو دارد. داراى محاسنى پرپشت و ابروانى پيوسته و پيشانى بلند، چهار شانه (و قوى هيكل ) مى نمايد. وقتى راه مى رود انگار از بلندى به سرازيرى روانه باشد. هرگز مانند او، كسى را نديده ام و پس از اين هم نخواهم ديد.
سپس ساكت شدم و چيزى نگفتم، دانشمند يهودى گفت: ادامه بده.
گفتم: آنچه فعلاً به خاطر داشتم بيان كردم. اما او خود ادامه داد و افزود:
و در چشمانش سرخى ديده مى شود. دهانى خوش بو دارد و محاسنى نيكو. وقتى با او سخن بگويند با دقت مى شنود و هنگامى كه بخواهد به طرف جلو يا عقب سر نگاه كند با تمام بدن برمى گردد....
گفتم: به خدا سوگند اينها كه بر شمردى همه از صفات اوست. سپس گفت: يك ويژگى از او ناگفته ماند. پرسيدم كدام است؟ گفت: در پشتش حالت خميدگى مشاهده مى شود.
گفتم: اين را كه بيان كردم، همان حالتى است كه هنگام راه رفتن از آن جناب ظاهر مى گردد. (و اين نحوه راه رفتن قهراً مختصرى حالت خميدگى در ذهن بيننده ايجاد مى كند).
مرد دانشمند گفت: من وصف را در كتابهاى پدرانم براى او يافته ام، در آنجا پس از ذكر اين اوصاف آمده است: (پيامبر آخر الزمان) در مكه متولد مى شود و از آنجا به شهرى كه از جهت حرمت و عظمت همچون مكه است مهاجرت مى كند. مدينه از آن روى حرمت پيدا مى كند كه پذيراى پيامبر(ص) گشته است. كسانى كه از مهاجران دلجويى مى كنند و به آنان پناه مى دهند، از فرزندانعمرو بن عامرهستند. حرفه آنها (نخل دارى و) كشاورزى است... در مجاورت آنها قومى از يهود زندگى مى كنند.
گفتم: آرى همين طور است، او فرستاده خدا و پيامبر مسلمين است....
سرانجام مرد يهودى مسلمان شد و به وحدانيت خدا و رسالت نبى مكرم گواهى داد و گفت: شهادت مى دهم كه او بر همگان پيامبر است و من با ايمان به او زنده ام و با اعتقاد به او مى ميرم و با يقين بر نبوت او ان شاءالله زنده خواهم شد.
عن على (ع) قال: بعثنى رسول الله (ص) الى فانى لاخطب يوما على الناس و حبر من احبار اليهود واقف فى يده سفر ينظر فيه، فنادى الى فقال:صف لنا ابا القاسم.
(فقلت): (ان ) رسول الله (ص) ليس بالقصير (المردد) و لا باطيل البائن، و ليس بالجعد القطط و لا بالسبط، هو رجل الشعر اسوده، ضخم الراس، مشرب لونه حمره، عظيم الكراديس، بشثن الكفين و القدمين طويل المسربه... اهداب الاشفار مقرومن الحاجين، صلت الجبين بعيد ما بين المنكبين اذا مشى يتكفا كانما ينزل من صبب لم ار قبله مثله و لم اربعده مثله.
... ثم سكت فقال لى الحبر: و ماذا (بعد)؟... (قلت): هذا ما يحضرنى قال الحبر:فى عينيه حمره، حسن الحيه حسن الفم، تام الاذنين، يقبل جميعا و يدبر جميعا. فقال على: هذه و الله صفته! و (فيه) شى اخر. فقال على: و ما هو؟ قال الحبر: و فيه جنا (قال على): هو الذى قلت لككانما ينزل من صبب. قال الحبر: فانى اجد هذه يحرمه هو و يكون له حرمه كحرمه الحرم الذى حرم الله، و نجد انصاره الذين هاجر اليهم قوما من ولد عمرو بن عامر، اهل نخل و اهل الارض. قبلهم يهود، قال هو هو؟ هو رسول الله (ص).
فقال الحبر فانى اشهد انه نبى الله و انه رسول الله (ص) الى الناس كافه، فعلى ذلك احيا و عليه اموت و عليه ابعث ان شا الله.(65)
ماءموريت خاخ
از سوى پيامبر خدا(ص) ماءمور شدم تا به همراه زبير و مقداد به جايى كه به بوستان خاخ موسوم بود، برويم؛ آن حضرت به ما فرمود:
در آنجا با زنى روبرو خواهيد شد كه حامل نامه اى از سوىحاطب بن ابى بلتعهبراى مشركان مكه است. (مضمون نامه چنانكه از روايت ديگر بر مى آيد، گزارش جاسوسى بود. در آن نامه نقشه يورش مسلمين و عزم و آهنگ آنان براى فتح مكه فاش گشته بود و به مشركان اين فرصت را مى داد تا در برابر هجوم مسلمين حالت آماده باش و دفاعى به خود بگيرند)!
ما به راه افتاديم و (همان طور كه رسول خدا(ص) فرموده بود) درخاخبا آن زن كه پيكحاطببود مواجه شديم. ابتدا از او خواستيم كهنامهرا تسليم كند اما او انكار كرد و از وجود نامه اظهار بى اطلاعى نمود.
زبير و مقداد به تفتيش او (و لوازم همراه وى ) پرداختند. اما چيزى نيافتند. و گفتند: گمان نمى كنيم كه همراه اين زن نامه اى باشد!
به آنها گفتم: (سخن به گراف مى گوييد) پيامبر خدا(ص) از وجود نامه به همراه اين زن خبر داده است و شما مى گوييد با او نامه اى نيست؟
(به آن زن گفتم): يا هم اينك نامه را به من مى دهى و يا اينكه تو را برهنه كرده و خود به تفتيش تو پردازم.
(او كه دانست سخن بجد مى شنود، ترسيد و) از ميان كمربند خود نامه را بيرون آورد و تحويل داد.
در بازگشت به مدينه، رسول خدا(ص) حاطب را احضار كرد و ضمن بازخواست از وى پرسيد: چرا چنين كردى؟ حاطب گفت:
خواستم بدان وسيله به مشركان مكه خدمتى كرده باشم و بر آنها منتى گذاشته باشم! و گرنه من با اسلام پشت نكرده و مرتد نشده ام.
حضرت حرف او را پذيرفت و از تقصيرش درگذشت. و به مردم نيز سفارش كرد كه با او به خوبى رفتار كنند.(66)
قال على: بعثنى رسول الله (ص) و الزبير و المقداد معى:
قال: انطلقوا حتى تبلغواروضه خاخفان فيها امراه معها صحيفه منحاطب بن ابى بلتعهالى المشركين.
فانطلقنا و ادركناها و قلنا: اين الكتاب؟ قالت: ما معى كتاب. ففشتها الزبير و المقداد و قالا: ما نرى معه كتابا، فقلت: خدث به رسول الله (ص) و تقولان ليس معها؟ لتخر جنه او لاجردنك. فاخرجته من حجزتها، فلما عادوا الى النبى قال: يا حاطب! ما حملك على هذا. قال اردت ان يكون لى يد عند القوم. و ما ارتددت. فقال: صدق حاطب لا تقولوا به الا خيرا.(67)
تاءثير نماز
با رسول خدا(ص) به انتظار وقت نماز در مسجد (نشسته) بوديم. در اين بين مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا(ص)! من گناهى كرده ام. (براى آمرزش آن چه بايد بكنم؟)
پيامبر خدا(ص) روى از او برگرداند (و چيزى نگفت و مشغول نماز شد) هنگامى كه نماز تمام شد همان مرد برخاست و سخن خود را تكرار كرد.
پيامبر خدا(ص) در پاسخ فرمود: آيا هم اينك با ما نماز نگزاردى، و براى آن بخوبى وضو نگرفتى؟
عرضب كرد: بلى چنين كردم.
فرمود: همين نماز، كفاره و سبب آمرزش گناه تو خواهد بود.
عن على بن الى طالب: كنا مع رسول الله (ص) فى المسجد نتظر الصلاه، فقام رجل فقال: يا رسول الله (ص) انى اصبت ذنبا، فاعرض عنه فلما قضى النبى الصلاه قام الرجل فاعاد القول النبى: اليس قد صليت معنا هذه الصلاه و احسنت لها الطهور؟
قال: بلى. قال: فانها كفاره ذنبك.(68)
چشمه جارى
رسول خدا(ص) نماز را به چشمه آب گرمى تشبيه مى كرد كه بر در خانه انسان جارى باشد چشمه اى كه آدمى بتواند در هر شبانه روز پنچ نوبت در ان شستشو كند. (و مى فرمود:)آيا بر كسى كه در چنان آبى شستشو كند، چرك و آلودگى باقى خواهد ماند؟!
حرمت نماز را كسانى پاس داشتند كه زيورهاى دنيا و فريبندگى اموال و نور چشمى فرزندان، آنان را از اهتمام به نماز و انجام دادن آن باز نداشت. خداى سبحان در مدح آنان فرموده است:
مردانى هستند كه پيشه تجارت و داد و ستد، آنان را از ياد خدا و اداى نماز غافل نخواهد ساخت.(69)
پيامبر خدا(ص) با آنكه مژده بهشت دريافت كرده بود و به زندگانى جاويد بهشتى بشارت داده شده بود، با اين حال، چندان نماز مى گزارد كه خود را به رنج و زحمت مى افكند و اين بدان جهت بود كه خداى سبحان به او فرموده بود:
به كسان خود دستور بده نماز بگزارند و خود نيز بر اداى آن صبر و شكيبايى پيشه كن.(70)
قال على (ع):... شبهها رسول الله (ص) بالحمه تكون على باب الرجل فهو يغسل منها فى اليوم و الليله خمس مرات فما عسى ان يبقى عليه من الدرن، و قد عرف حقها رجال من المومنين الذى لايشغلهم عنها زينه متاع و لا قره عين من ولد و لا مال. يقول الله سبحانه: (رجال لاتلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوه و ايتا الزكوه ) و كان رسول الله (ص) نصبا بالصلاه بعد التبشير له باجنه لقول الله سبحانه: (و امر اهلك بالصلوه و اصطبر عليها) فكان يامر بها اهله و يصبر عليها نفسه.(71)
كفاره گناه
1 پيامبر خدا(ص) فرمود:
اميدوار كننده ترين آيه در كتاب خدا اين آيه است:
نماز را در اول و آخر روز بپا داريد و نيز در ساعت تاريكى شب كه همانا خوبيها، بديها را از بين خواهند برد....(72)
پس از قرائت آيه فرمود:
على! قسم به خدايى كه مرا به نبوت برانگيخت و بشارت دهنده و بيم دهنده مردم قرار داد، چون كسى از شما براى وضو و تحصيل طهارت به پا خيزد، گناهان او فرو ريزد و هنگامى كه مقابل قبله با توجه كامل به نماز بايستد و (با رعايت آداب آن) نمازش را به پايان برد، هنوز از نماز فارغ نگشته است كه گناهانش آمرزيده گردد چندان كه گويى از مادر متولد شده است هيچ گناهى براى او باقى نخواهد ماند. و اگر باز گناهى از ا سر زند نماز بعدى كفاره آن خواهد شد....
2 يك روز هم كه دست مرا در دست خود داشت و فرمود:
هر كس كه برا اداى نمازهاى پنجگانه مداومت ورزد و عمر خود را با محبت تو به پايان برد، (با سربلندى و خوشحالى ) نزد پروردگار خود رفته است و اگر كسى با بعض و دشمنى تو دنيا را ترك گويد (هر چند نماز گزارده باشد) با او همانند مردگان عصر جاهليت رفتار خواهد شد....
قال على (ع): سمعت رسول الله (ص) يقول: ارجى ايه فى كتاب الله (و لقم الصلوه طرفى النهار و زلفا من الليل ) و قرا الايه كلها و قال يا على! و الذى بعثنى بالحق بشيرا و نذيرا ان احدكم ليقوم الى وضوئه فتتساقو عن جوارحه الذنوب فاذا استقبل الله بوجهه و قبله لم ينفتل عن صلاته و عليه من ذنوبه شى كما ولدته امه فان اصاب شيئا بين الصلاتين كان له ذلك حتى عد الصلوت الخمس.(73)
2... اخذ رسول الله (ص) بيدى و قال: من تابع هولاء الخمس ثم مات و هو يحبك فقد قضى نحبه و من مات و هو نحبه و من مات و هو يبغضك فقد مات ميته جاهليه يحاسب بما يعمل فى الاسلام و من عاش بعدك و هو يحبك ختم الله له بالامن و الايمان حتى يرد على الحوض.(74)
شفا
عرب مبتلا به جذامى را نزد پيامبر خدا(ص) آوردند كه از شدت بيمارى، اعضاى بدن او تكه تكه شده بود. كسان او از آن حضرت خواستند تا بيمارشان را درمان كند.
رسول خدا(ص) ظرف آبى طلبيد و با افكندن كمى از آب دهان خود، ظرف را به بيمار داد و گفت: با اين آب بدن خود را شستشو بده.
مرد مبتلا چنان كرد و شفا يافت و كاملاً سالم گشت به طورى كه هيچ عارضه اى بر بدن او باقى نماند.
يك بار هم عرب بايه نشينى را كه مرض برص گرفتار شده بود نزد او آوردند، كه باز رسول خدا(ص) با همان شيوه وى را نيز درمان كرد.
قال على (ع):... و لقد اتاه رحل من جهينه اجذم يتقطع من الجذام.
فشكا اليه فاخذ قدحا من ما فتفل فيه ثم قال: امسح به جسدك. ففعل فبرى حتى لم يوجد فيه شى.
... و لقد اتى اعرابى ابرص فتفل من فيه عليه فما قام من عنده الا صحيحا.(75)
نجات
رسول خدا(ص) در ميان جمعى از ياران خود نشسته بود كه زنى سراسيمه و وحشت زده خود را به وى رسانيد و گفت: اى فرستاده خدا! به دادم برسيد، فرزندم از كف برفت. هر چه به او غذا مى خورانيم، دهانش باز ماده و به هم نمى آيد و مدام خميازه مى كشد و بى اختيار غذا بيرون مى ريزد.
رسول خدا(ص) برخاست. ما نيز همراه او روانه منزل آن زن شديم.
پيامبر خدا(ص) وارد خانه شد و بر بالين بيمار نشست و فرمود:
اى دشمن خدا! از دوست خدا دور شو! كه من فرستاده خدايم.
شيطان از جوان كناره گرفت و شخص بيمار در صحت و نشاط برپا خاست.
او هم اكنون در سپاه ما و جزء لشكر ماست.
قال على (ع):... فان محمدا بينا هو فى بعض اصحابه ادا هو بامراه.
فقالت: يا رسول الله (ص) لن ابنى قد اشرف على حياض الموت كلما اتيته بطعام وقع عليه التثاوب! فقام النبى و قمنا معه فلما اتيناه قال له: جانب يا عدو الله ولى الله فانا رسول الله (ص). فجانبه الشيطان فقام صحيحا و هو معنا فى عسكرنا.(76)
غذاى آماده
در حالى كه سه روز مى گذشت و ما غذايى براى خوردن نيافته بوديم. رسول خدا به منزل ما تشريف آورد و فرمود: على! خوراكى نزد خود داريد؟
گفتم: به خدايى كه شما را گرامى داشته و به رسالت خويش برگزيده است، هم اكنون سه روز است كه خود و همسر و فرزندانم با گرسنگى سر كرده ايم.
پس رسول خدا(ص) از دخترش خواست تا به ميان اتاق برود، شايد چيزى براى خوردن بيابد.
فاطمه گفت: من هم اينك از اتاق بيرون آمدم (خوراكى در آنجا وجود نداشت). من گفتم: اگر رخصت دهيد من داخل اتاق شوم. فرمود: به اذن پروردگار داخل شو. همين كه وارد اتاق شدم طبقى ديدم كه در آن خرماى تازه نهاده شده بود. و ظرفى از غذا (تريد) نيز در كنار آن قرار داشت. (من جلو رفتم و) آن غذا را برداشته و نزد رسول خدا(ص) آوردم. حضرت فرمود: آيا آورنده غذا را ديدى؟
گفتم: بله.
فرمود: او را برايم وصف كن.
گفتم: (همين قدر ديدم كه ) رنگهاى سرخ و سبز و زرد در برابر ديدگانم ظاهر گشت.
فرمود: اينها خطوط پر جبرئيل است كه با در و ياقوت و جواهر تزئين شده است.
سپس به خوردن آن غذا مشغول شديم تا سير شديم و هيچ از غذا كاسته نشد. تنها اثر انگشتان ما بود كه بر روى غذا باقى مى ماند.
قال على (ع):... فان رسول الله (ص) اتانى فى منزلى و لم يكن طعمنا منذ ثالثه ايام فقال: يا على! هل عندك من شى؟
فقلت: و الذى اكرمك بالكرامه و اصطفاك بالرساله ما طعمتت و زوجتى و ابناى منذ ثلاثه ايام. فقال النبى: يا فاطمه! ادخلى البيت و انظرى هل تجدين شيئا؟ فقالت: خرجت الساعه فقلت: يا رسول الله (ص)! ادخله انا؟
فقال: ادخل باسم الله، فدخلت غاذا انا بطبق موضوع عليه رطب من تمر و جفنه من تريد. فحملتها الى رسول الله (ص) فقال: يا على! رايت الرسول الذى حمل هذا الطعام؟
فقلت: نعم، فقال: صفه لى، فقلت: من بين احمر و اخضر و اصفر.
فقال: تلك خطط جناح جبرئيل مكلله بالدر و الياقوت، فاكلنا من التريد حتى شبعنا فما رئى الا خدش ايدينا و اصابعنا....(77)
بهتر از خدمتگزار
... فاطمه محبوبترين كس نزد پدر بود. او در خانه من آنقدر با مشك آب كشيد كه بند مشك در سينه اش اثر گذاشت. آنقدر دستاس كرد كه دست او پينه بست. به قدرى خانه ار جارو كرد كه لباسهايش رنگ خاك گرفت و چندان هيزم زير ديگ روشن كرد كه جامه اش سياه شد. او از اين جهت در زحمت و مشقت بسيار بود.
روزى به او گفتم: اى كاش از پدرت خادمى درخواست مى نمودى تا اندكى در برداشتن بار سنگين زندگى تو را يارى دهد؟!
فاطمه نزد پدر رفت ديد جماعتى گرد او به صحبت نشسته اند. شرم مانع شد كه از وى چيزى بخواهد (بدون اظهار حاجت ) به خانه بازگشت.
پيغمبر دانست كه دخترش به منظور كارى نزد او آمده بود. بامداد ديگر به خانه ما آمد. آواز سلام او را شنيديم اما از آنجا كه بستر خواب هنوز پهن بود، از شرم خاموش مانديم و پاسخ نگفتيم. بار دو سلام كرد. و ما همچنان خاموش بوديم. باز سوم كه صداى او به سلام برخاست، ترسيديم اگر پاسخ نگوييم باز گردد چون عادت او چنين بو كه سه بار سلام مى گفت و اگر رخصت ورود نمى يافت باز مى گشت من سلام او را پاسخ گفتم و از او خواستم كه به خانه در آيد. چيزى نگذشت كه حضرت بالاى سر ما نشست و آنگاه گفت: فاطمه! ديروز از من چه مى خواستى؟
من ترسيدم اگر پاسخ او را نگويم برخيزد و بازگردد... گفتم: اى فرستاده خدا... من به شما خواهم گفت. (داستان ديروز فاطمه چنين بود كه او از كار دشوار خانه رنج مى برد). مشكل آب و دستاس نان و رفت و روى خانه و... او را از پاى درآورده، من به او گفتم تا نزد شما آيد و (در صورت امكان ) خدمتكارى از شما بخواهد، شايد اندكى از بار سنگين او كاسته گردد.
پيامبر خدا(ص) فرمود: آيا به شما چيزى نياموزم كه از خدمتگزار بهتر باشد؟ سپس فرمود: هنگامى كه در بستر خواب رفتيد، سى و سه بار خدا را تسبيح و سى و سه بار حمد و سى و چهار بار تكبير بگوييد....
قال على (ع): انها (فاطمه) كانت عندى و كانت من احب اهله اليه و انها استقت بالقربه حتى اثر فى صدرها و طحنت بالرحى حتى مجلت يداها و كسحت البيت حتى اغبرت ثيابها و اوقدت النار تحت القدر حتى تدخنت ثيابها فاصابها من ذلك ضرر شديد فقلت لها: لو اتيت اباك فسالتيه خادما يكفيك ضرما انت فيه من هذا العمل؟!
فاتت النبى فوجدت عنده حداثا فاستحيت فانصرفت فعلم النبى انها جاءت لحاجه فغدا علينا رسول الله و نحن فى لفاعنا فقال: السلام عليكم فسكتنا و استحيينا لمكاننا ثم قال: السلام عليكم فسكتنا ثم قال: السلام عليكم فخشينا ان لم نرد عليه ان ينصرف و قد كان يفعل ذلك يسلم ثلاثا فان اذن له و الا انصرف فقلت: و عليك السلام يا رسول الله! ادخل فدخل و جلس عند رؤ وسنا فقال: يا فاطمه ما كانت حاجتك امس عند محمد فخشيت ان لم نحبه ان يقوم فاخرجت راسى فقلت: امال والله اخبرك يا رسول الله انها استقت بالقربه حتى اثرت فى صدرها و جرت بالرحى حتى مجلت يداها و كسحت البيت حتى اغبرت ثيابها و اوفدت تحت القدر حتى تدخنت ثيابها. فقلت لها: لو اتيت اباك فسالتيه خادما يكفيك ضرما انت فيه من هذا العمل، فقال:افلا اعلمكا ما هو خير لكما من الخادم؟ اذا اخذتما منامكما فسبحا ثلاثا و ثالثينو احمد ثالثا و كبرا اربعا و ثلاثين....(78)

فرصت طلايى

فرصت طلايى
شيوه پيامبر خدا(ص) چنين بود كه اگر از او درخواستى مى شد و حضرتش با آن موافق بود، پاسخ مثبت مى داد. چنانچه از آن خرسند نبود به سكوت مى گذراند و پاسخ منفى نمى داد.
يك روز كه در خدمت وى بوديم، عربى صحرايى بر آن جناب وارد شد و تقاضايى كرد. حضرت ساكت شد و چيزى نگفت. مرد عرب درخواست خود را براى بار دوم تكرار كرد، باز حضرت خاموش ماند و پاسخى نداد. دفعه سوم مرد عرب تقاضا كرد و پيامبر سكوت كرد. (بر حاضران معلوم شد كه پيامبر خدا(ص) اجابت خواهش او را صلاح نمى دانند). اما ناگهان گويا نظر پيامبر تغيير كرد و با چهره باز و روى گشاده فرمود:
هر حاجتى دارى، بخواه (كه برآورده است).
ما پيش خود گفتيم، فرصت از اين بهتر نمى شود، اگر اين مرد عاقل و زيرك باشد، بايد از اين فرصت طلايى استفاده كند و از پيامبر خدا(ص) ضمانت بهشت و سكونت هميشگى آن را درخواست كند.
اما او چنين نكرد بلكه به همين قانع شد كه بگويد:يك شتر با جهاز كامل و اندكى توشه راه به من دهيد.
حضرت پذيرفت و اعرابى، حاجت روا بيرون شد، پس از رفتن او حضرت فرمود:چقدر فاصله است بين درخواست اين مرد و درخواستى كه آن پيرزن از حضرت موسى كرده بود؟ سپس به سخنان خود ادامه داد و گفت:
هنگامى كه حضرت موسى ماءموريت يافت كه قومبنى اسرائيلرا از دريا عبور دهد (و آنها را از ظلم و ستم فرعونيان برهاند و به سرزمين موعود برساند) حضرتش در پى اطاعت فرمان الهى، قوم بنى اسرائيل را تا ساحل دريا به همراه خود برد، اما همين كه خواست آنها را از دريا عبور دهد متوجه شد كه اسبها از ورود به دريا خوددارى مى كنند و به عقب باز مى گردند. موسى از ديدن اين صحنه شگفت زده شد و از پروردگار خود پرسيد: خدايا چه شده است كه اسبها تمكين نمى كنند؟!
از جانب پروردگار به او پاسخ داده شد كه:تو هم اينك در كنار قبر يوسف صديق هستى بايد جنازه يوسف را نيز با خود حمل كنى.
اين فرمان در شرايطى صادر شد كه آثار قبر يوسف كاملاً محو گشته بود و هيچ نشانه اى كه بتوان با آن قبر يوسف را شناسايى كرد وجود نداشت.
در اينجا حضرت موسى با مشكل مواجه شد و از هر كه پرسيد اظهار بى اطلاعى كرد. تا اينكه به و گفتند: پيرزنى در اين حوالى سكونت دارد شايد او از محل دفن يوسف باخبر باشد فرمود او را حاضر كردند. حضرت موسى از پيرزن خواست تا قبر يوسف را به او نشان دهد. پيرزن پذيرفت اما آن را مشروط به شرطى كرد كه موسى وفاى با آن شرط را تضمين كند.
خواسته پيرزن اين بود كه: هم پايه موسى و در رتبه انبيا جايگاهى در بهشت داشته باشد موسى گفت: سكونت در بهشت تو را كافى است (اما درجه انبيا تقاضاى بزرگى است) پيرزن نپذيرفت و سوگند ياد كرد كه جز به آنچه خواسته است، خرسند نخواهد شد.
گفتگو ميان آنان بالا گرفت. تا اينكه وحى بر موسى نازل شد كه: پيشنهاد او را بپذيرد و به وى گفته شد كه پذيرش خواهش پيرزن از رتبه او نخواهد كاست.
موسى پذيرفت و به او وعده و تضمين داد. پيرزن هم محل قبر يوسف را نشان داد.
عن امير المومنين قال: كان النبى اذا سئل شيئا فاذا اراذ ان يفعله قال: نعم و اذا اراد ان لا يفعل سكت و كان لايقول لشى لا.
فاتاه اعرابى فساله فسكت ثم ساله فسكت ثم ساله فسكت. فقال: كهيئه المسترسل:ما شئت يا اعرابى؟
فقلنا الان يسال الجنه فقال الاعرابى:اسالك ناقه و رحلها و زادا، قال: لك ذلك، ثم قال: كم بين مساله الاعرابى و عجوز بنى اسرائيل؟ ثم قال:
ان موسى لما امر ان يقطع البحر فانتهى اليه و ضربت(79) وجوه الدواب رجعت فقال موسى: يا رب ما لى؟ قال: يا موسى انك عند قبر يوسف فاحمل عظامه و قد استوى القبر بالارض فسال موسى قومه: هل يدرى احد منكم اين هو؟ قالو عجوز لعلها تعلم، فقال لها: هل تعلمين؟ قالت: نعم، قال: عدلينا عليه، قالت: لا و الله حتى تعطينى ما اسالك! قال: ذلك لك، قالت: فانى اسالك ان اكون معك فى الدرجه التى تكون فى الجنه، قال: سلى الجنه، قالت: لا و الله الا ان اكون معك فحعل موسى يراود، فاوحى الله اليه ان اعطها ذلك فانها لا تنقصك. فاعطاها و دلته على القبر.(80)
پايان شوم
عده اى از متفذان مكه، پيامبر خدا(ص) را استهزا مى كردند و او را در انظار ديگران سبك جلوه مى دادند. استهزا بر آن حضرت بسيار تلخ و ناگوار بود، بويژه از آن جهت ه به دعوتش زيان مى رسانيد و دلها را نسبت به اسلام سرد مى كرد. اما آن حضرت استقامت مى ورزيد و به دعوت خويش ادامه مى داد. آنچه در زير مى آيد بيان سرانجم شوم آنان و هلاكت عبرت انگيز اين انسانهاى فرومايه است كه از زبان اميرمومنان مى شنويم:
مسخره چى ها، وقتى كه از كار خود نتيجه اى نگرفتند، بر آن شدند تا نزد پيامبر خدا(ص) بروند و با تهديد به قتل، او را از ادامه كارش باز دارند. از اين رو نزد او رفتند و گفتند:
اى محمد! ما تا ظهر امروز تو را مهلت مى دهيم، چنانچه از ادعاى خود بازگشتى، و از ادامه كار دست برداشتى در امان هستى، در غير اين صورت تو را خواهيم كشت.
پيامبر خدا(ص) به منزل رفت و در به روى خود ببست و با بارى از غم و اندوه در انديشه فرو رفت (كه سرانجام كار او و اين مردم به كجا خواهد كشيد؟) در اين بين فرشته وحى به همراه اين آيه فرود آمد:
با صداى بلند آنچه را كه ماءمور گشته اى، به مردم برسان و از گروه مشركان روى بگردان.(81)
پيغمبر از جبرئيل پرسيد: من با استهزا كنندگان و تهديدهاى ايشان چه كنم؟!
جبرئيل گفت: ما خود آنها را به كيفر رسانديم!
پيغمبر: اما آنها هم اينك اينجا بودند....
جبرئيل: ديگر نيستند و طومار عمرشان براى هميشه درهم پيچيده، تو با آزادى كامل به دعوت خويش ادامه بده.
عمده فروميگن پنج تن بودند كه همه در يك روز و هر كدام به شيوه اى خاص، به هلاكت رسيدند:
وليد بن مغيرههنگام عبور از جايى با تير تراشيده اى برخورد كرد، تير رگ دستش را دريد و خون جارى شد. هر چه كردند، خون بند نيامد تا هلاك گرديد.
عاص بن وائلاز پى حاجتى به مكانى رفت. در بين راه سنگى از زير پايش لغزيد و از بلندى (كوهى) به زير سقوط كرد و تكه تكه شد.
اسود بن يغوثبه استقبال پسرش كه از سفرى مى آمد، رفت (در بازگشت) زير درختى سايه گرفته بود كه، جبرئيل سرش را به درخت كوبيد، سرش تركيد و بمرد.
اسود از غلامش كمك مى خواست و به او مى گفت: اى غلام! اين مرد را از من دور كن! اما او مى گفت: من جز تو كسى را اينجا نمى بينم اين تو هستى كه سرت را به درخت مى كوبى!
ابن طلاطلهاز خانه خارج شد و دچار باد سام شد، در اثر وزش باد چونان جبشيان تغيير شكل داد، چون به خانه بازگشت، كسانش وى را نشناختند. هر چه گفت من فلانى هستم، باور نكردند و بر او خشم گرفتند و وى را كشتند.
اسود بن حارثبه نفرين پيامبر دچار گشت و بينايى خود را از كف بداد. رسول خدا(ص) بر او نفرين كرده بو تا چشمانش كور شود و به داغ فرزند مبتلا گردد، همان روز كه از خانه خارج شد، نفرين پيامبر در حق او گيرا شد و همچنان با كورى و خوارى بزيست تا به داغ فرزند نيز گرفتار شد.
از ابتلاىاسودچنين نيز روايت شده: ماهى شورى خورد و تشنه گرديد. آب خواست، به او خوراندند اما عطشش فرو ننشست، دگر باره آب خواست به وى نوشاندند و سيراب نشد و چندان آب خورد تا شكمش بتركيد و بمرد.
آخرين كلامى كه در لحظه مرگ از همه اين افراد شنيده شد، اين بود كه مى گفتند:خداى محمد مرا كشت.
قال على:... ذلك انهم كانوا بين يدى رسول الله (ص) فقالوا له: يا محمد! نتظر بك الى الظهر فان رجعت عن قولك و الا قتلناك فدخل النبى فى منزله فاغلق عليه بابه مغتما لقولهم جبرئيل عن الله ساعته فقال له: يا محمد! السلام يقرا عليك السلام و هو يقول:اصرع بما تومر و اعرض عن المشركين...
قال: يا جبرئيل كيف اصنع بالمستهزئين و ما اوعدونى؟
قال له:انا كفنناك المستهزئين.
قال: يا جبرئيل كانوا الساعه بين يدى.
قال: قد كفيتهم.....
... فقتل الله خمستهم كل واحد منهم بغير قتله صاحبه فى يوم واحد. فاما الوليد بن المغيره، فمر بنبل لرجل من خزاعه قد راشه و وشعه فى الطريق فاصابه شظيه منه فانقطع اكحله حتى ادماه فمات و هو يقول: قتلنى رب محمد.
و اما العاص بن وائل فانه خرج فى حاجه له الى موضع فتدهده تحته حجر فسقط فتقطع قطعه قطعه فمات و هو يقول: قتلنى رب محمد.
و اما الاسود بن عبد يغوث فانه خرج يستقبل البنه زمعه فاستظل بشجره فاتاه جبرئيل فاخذ راسه فنطح به الشجره فقال لغلامه: امنع عنى هذا، فقال: ما ارى احدا يصنع بك شيئا الا نفسك. فقتله و هو يقول: قتلنى رب محمد.
و اما الاسود بن المطلب؛ فان النبى دعا عليه ان يعمى الله بصره و ان يثكله ولده، فلما كان ذلك اليوم خرج حتى صار الى موضع فاتاه جبرئيل بورقه خبضرا فضرب بها وجهه فعمى بقى حتى اثكله الله عزوجل ولده.
و اما الحارث بن الطالاطله فانه خرج من بيته فى السموم فتحول جبشيا فرجع الى اهله فقال: انا الحارث، فغضبوا عليه فقتلوه و هو يقول: قتلنى رب محمد.
و روى ان الاسود بن الحارث اكل حوتا مالحا فاتاه العطش فلم يزل يشرب الما حتى انشق بطنه فمات و هو يقول: قتلنى رب محمد.(82)
ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)
1 ابراهيم كودك شيرخوار رسول خدا(ص) (در حالى كه بيش از هيجده ماه نداشت)(83) به درود زندگى گفت و پدر را در عزاى خود به سوگ نشاند.
پيامبر خدا(ص) از من خواست تا به كار غسل و تجهيز او پردازم و خود، او را در كفن پيچيد و حنوطش داد. سپس فرمود: على! تو پيكر كودك را برگير، و به جانبت قبرستان ببر.
جنازه را (همراه عده اى ) به گورستان بقيع آوردم. حضرت، بر او نماز گزارد. سپس نزديك قبر آمد و به من فرمود تا درون ور شوم. من در گودال قبر بودم و حضرت پيكر طفل را به دستم داد. در همين حال كه جنازه كودكش را به قبر سرازير مى كرد، (گويا طوفانى از مهر و شفقت در دلش بر پا گشت) سرشك اشك از ديدگان مباركش باريدن گرفت. از گريه او مسلمانان هم به گريه افتادند، زن و مرد مى گريستند. (عجيب بود كه ) صداى مردها بر زنها غلبه داشت. لحظاتى به همين منوال گذشت و مردم همچنان مى گريستند تا اينكه حضرت از گريستن باز ايستاد و از مردم نيز خواست تا ساكت شوند.
سپس خطاب به كودكش فرمود:هر چند ديدگان اشك بار است دل از فراغت مى سوزد اما هرگز سخنى كه موجب خشم و غضب پروردگار گردد، نخواهيم گفت (اى ابراهيم ) ما، در سوگ تو نشسته ايم و از فقدان تا بسى اندوه بر دل داريم.
2 (سپس رسول گرامى متوجه شد كه يك برداشت غلط از رفتار او در اذهان حاضران پديد آمده است و اين برداشت از آنجا ناشى شده بود كه حضرت در مراسم خاكسپارى فرزندش، آداب مربوط به قبر و گشودن بندهاى كفن و چيدن احد را به على واگذار مى نمايد و خود شخصاً در اين كارها شركت نمى جويد)... تصور مردم چنين بود كه انجام دادن اين امور، لابد براى پدر فرزند مرده، حرام است و گرنه دليلى نداشت كه پيغمبر انجام دادن اين امور را از ديگرى بخواهد.
پيغمبر خدا همانجا براى از ميان برداشتن اين توهم فرمود:
اى مردم بر شما حرام نيست كه در قبور فرزندانتان داخل شويد، اين كار منع نشده است، بلكه نگرانى من از اين جهت است كه پدر، به هنگام گشودن بندهاى كفن و مواجه شدن با چهره فرزند، او وسوسه شيطان در امان نباشد. بيم آن دارم كه مبادا به جزع افتد و اجرش ضايع گردد.
1 عن على قال: لما مات ابراهيم بن رسول الله (ص) امرنى فغسلته و كفنه رسول الله (ص) و حمطه و قال لى: احمله يا على! فحملته حتى جئت به الى البقيع. فصلى عليه، ثم اتى القبر فقال لى: انزل يا على! فنزلت و دلاه على رسول الله (ص) فلما راه منصبا بكى فبكى المسلمون لبكائه حتى ارتفعت اصوات الرجال على اصوات النسا فنهاهم رسول الله (ص) اشد النهى و قال:تدمع العين و يحزن القلب و لانقول ما يسخط الرب و انا بك لمصابون و انا عليك لمحزونون.(84)
2... فقال الناس: انه لاينبغى لاحد ان ينزل فى قبر ولده اذ لم يفعل رسول الله (ص) فقال لهم رسول الله (ص): يا ايها الناس انه ليس عليكم بحرام ان تنزلوا فى قبور اولادكم و لكنى لست آمن اذا حل احدكم الكفن عن ولده ان يلعب به الشيطان فيدخله عند ذلك من الجزع ما يحبط اجره....(85)
با راستگويان
... وقتى اين آيه شريفه نازل شد:
اى گروه مومنان، تقوا پيشه كنيد و پيوسته با راستگويان باشيد(86)
سلمان گفت: اى فرستاده خدا! مقصود از راستگويان چه كسانى هستند، آيا اين دستور مربوط به همه مومنان است يا شامل برخى از ايشان است؟
رسول خدا(ص) فرمود: اما مقصود از مومنان در آيه شريفه، عموم مردم است. همه آنان ماءمورند كه با صادقان و راستگويان همراه باشند.
و اما خود صادقان و راستگويان عده خاصى هستند كه سمت پيشوايى و راهنماى دارند و مردم ملزم به پيروى و پيوستن به آنها هستند. نخستين فرد اين گروه على بن ابى طالب و سپس جانشينان او (ائمه اطهار) تا روز واپسين خواهند بود.
قال على (ع):... ان الله جل اسمه انزل (يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين ) فقال سلمان: يا رسول الله (ص)! اعمع ام خاصه؟
فقال: اما الماءمورون فعغمع لان جماعه المومنين امروا بذلك و اما الصادقون فخاصه، على بن ابى طالب و اوصيائى من بعده الى يوم القيامه....(87)
آيه تطهير
... آن روز كه اين آيه نازل شد:
خدا مى خواهد فقط آلودگى را از شما خاندان (پيامبر) بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.(88)
رسول خدا(ص) من و فاطمه و حسن و حسين را در ميان عبايى جمع كرده بود و آنها را گرد خو نشانده بود. در آن جمع جز اين پنج تن، احدى حضور نداشت. رسول گرامى همانجا دست به نيايش برداشت و گفت:
پروردگارا! عزيزان من و خويشان و نزديكان منند، پس آنان را زا هر رجس و پليدى دور گردان و آنان را در نهايت پاكى و طهارت قرار ده.
ام سلمه (همسر رسول خدا(ص) كه حاضر بود و مى شنيد، نزدى آمد) از حضرت پرسيد: آيا من هم جزو اين جمع هستم؟
حضرت فرمود:تو بر خير و نيكى هستى، اما آيه شريفه مشمول تو نيست، بلكه فقط من و برادرم على و فاطمه و حسن و حسين، مصداق آيه هستيم و جز ما نه فرزند ديگر كه از نسل حسين زاده شوند در شماراهل البيتخواهند بود.
قال على (ع):... اتعلمون ان الله تبارك و تعالى انزل فى كتابه (انما يديد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطيهرا) فجمعنى رسول الله (ص) و فاطمه و الحسن و الحسين فى كسا و قال:اللهم هولاء احبتى و عترتى و حامتى و اهل بيتى فاذهب عنهم الجس و طهرهم تطهيرافقالت ام سلمه: و انا؟ فقال: انك الى خير و انما انزلت فى و فى اخى على و ابنتى فاطمه و ابنى الحسن و الحسين صلوا الله عليهم خاصه ليس معنا غيرنا و فى تسعه من ولد الحسين من بعدى....(89)
كلام جبرئيل
رسول خدا(ص) فرمود: در شب معراج هنگامى كه مرا به آسمان مى بردند، به هر جا مى رسيدم دسته هايى از فرشتگان با اظهار شادى و شادمانى به ديدارم مى آمدند. تا اينكه به جايى رسيدم كه جبرئيل به همراه جمعى از فرشتگان به استقبالم آمدند. آن روز جبرئيل سخنى (كه شنيدنى است) گفت:
اگر امت تو بر دوستى و مهر على اجتماع مى كردند، خداوند متعال آتش جهنم را نمى آفريد....
عن على: قال لى رسول الله (ص) يا على! انه لما اسرى بى الى السما تلقتنى الملائكه بالبشارات فى كل سما حتى لقينى جبرئيل فى محفل من الملائكه فقال: لو اجتمعت امتك على حب على ما خلق الله عزوجل النار....(90)
مقام سلمان
... روزى بر رسول خدا(ص) وارد شدم. ديدم (پيش از من) سلمان شرفياب است و در برابر آن حضرت نشسته است. در اين بين مرد عربى از در وارد شد (و يك سر به جانب سلمان رفت و با كمال گستاخى ) او را از جايش كنار زد و خود بر جاى او نشست!
پيامبر خدا(ص) چنان برآشفت و خشمگين گشت كه چشمانش سرخ شد و عرق در پيشانى مباركش ظاهر گشت. پس به آن گستاخ فرمود: اى مرد صحرايى! آيا كسى را پس مى زنى كه خدايش در آسمان او را دوست مى دارد و رسولش در زمين بدو مهر مى ورزد؟!
اى اعرابى! آيا بر كسى جسارت مى كنى كه جبرئيل هميشه برايش حامل سلام بوده است؟ نشد كه جبرئيل نزد من آيد و بر سلمان درود نفرستد.
اى مرد! سلمان از من است، هر كه بر او ستم كند بر من ستم كرده و هر كه او را بيازارد مرا آزرده است. كسى كه اتو را از خود براند، از من فاصله گرفته و هر كه به او نزديك شود به من نزديك گشته است.
اى اعرابى! نبايد با سلمان رفتارى خشونت آميز داشته باش، خداى متعال از من خواسته است تا علم منايا (اجلها) و بلايا (حوادث و پيشامدها) و انساب (نسبها) و فصل الخطاب (روشن بينى و حكمت ) را به او بياموزم.
مرد عرب (كه از اين همه تجليل شگفت زده شده بود) گفت: اى فرستاده خدا، من گمان نمى كردم كه مقام و موقعيت سلمان به اينجا رسيده باشد! مگر نه اين است كه او مسلمانى است كه پيشتر بر كيش مجوسان بوده است؟!
حضرت فرمود: من از جانب پروردگار براى تو سخن مى گويم و تو ياوه مى بافى؟ سلمان هرگز مجوسى نبوده. او در باطن موحد بوده و در ظاهر تظاهر به شرك مى كرده است....
قال على (ع): لقد حضرت رسول الله (ص) و سلمان بين يديه، فدخل اعراب فنحاه عن مكانه و جلس فيه، فغضب رسول الله (ص) حتى در العرق بين عينيه و احمرتا عيناه ثم قال: يا اعرابى! اتنحى رجلا يحبه الله تبارك و تعالى فى السما و يحبه رسوله فى الارض؟
يا اعرابى! اتنحى رجلا ما حضرنى جبرئيل الا امرنى عن ربى عزوجل ان اقرئه السلام. يا اعرابى! ان سلمان منى من جفاه فقد جفانى و من آذاه فقد آذانى و من باعده فقد باعدنى و من قربه فقد قربنى.
يا اعرابى! لا تغلظن فى سلمان فان الله تبارك و تعالى قد امرنى ان اطلعه على علم المنايا و البلايا و الانساب و فصل الخطاب.
فقال الاعرابى: يا رسول الله (ص)! ما ظننت ان يبلغ من فعل سلمان ما ذكرت! اليس كان مجوسيا ثم اسلم؟
فقال النبى يا اعرابى! اخاطبك عن ربى و تقاولنى؟ ان سلمان ما كان مجوسيا و لكنه كان مظهرا للشرك مبطنا للايمان....(91)
بهترين نيكيها
بين من و عباس و عمر بحث و گفتگويى مطرح بود. موضوع مورد بحث يافتن پاسخ صحيح براى اين پرسش بود كه بهترين نيكيها كدام است؟
من مى گفتم: بهترين خوبيها آن است كه در پرده و نهان از همه انجام گيرد.
عباس مى گفت: بهترين خوبيها آن است كه كار خوب در چشم صاحبش كوچك بيايد و از آفت عجب محفوظ بماند.
عمر عقيده داشت: بهترين صفت در ميان خوبيها آن است با سرعت و شتاب صورت بگيرد.
در اين بين رسول خدا(ص) بر ما وارد شد و فرمود:در چه بابى گفتگو مى كنيد؟
موضوع مورد بحث، و پاسخهاى داده شده را به اطلاع آن حضرت رسانيدم. حضرت فرمود: در ميان خوبيها، آنكه از همه بهتر است آن است كه هر سه صفت را دارا باشد يعنى هم پنهانى و دور از انظار، و هم كوچك در ديد عامل و برهنه از عجب و هم با سرعت و شتاب تحقق پذيرد.
قال على (ع): كنت انا و العباس و عمر نتذاكر المعرف فقلت انا: خير المعروف ستره و قال العباس: خيره تصغيره و قال عمر خيره تعجيله.
فخرج علينا رسول الله (ص) فقال: فيم انتم؟ فذكرنا له. فقال:خيره ان يكون هذا كله فيه.(92)
گستاخى
روزى از كنارابن صهاكمى گذشتم، شنيدم كه گفت:
مثل محمد در ميان دودمانش، مثل نخلى است كه در زباله دانها به بار نشسته باشد!.
من نزد رسول خدا(ص) آمدم و سخن او را نقل كردم. پيامبر خدا(ص) از شنيدن اين سخن چنان برآشفت و خشمگين گشت كه بى درنگ برخاست و به مسجد رفت و بر فراز منبر نشست.
ياران آن حضرت كه پيامبر خدا(ص) را در چنان حال ديدند (ترسيدند و گمان كردند كه دشمن به مدينه يورش آورده است، اين بود كه به سرعت خود را آماده كردند و) با پوشيدن لباس رزم و حمايل شمشير به مسجد آمدند.
پيامبر خدا(ص) (بر فراز منبر مردم سرا پا گوش و نگران كه اينك رسول گرامى چه خواهد گفت و از چه حادثه مهمى خبر خواهد داد؟ چيزى نگذشت كه پيامبر خدا(ص) به سخن آمد و) فرمود:
چگونه فكر مى كنند، آنان كه اهل بيت مرا سرزنش مى كنند، حال آنكه (بارها و بارها)، در مدح و مناقب آنها از من سخنها شنيده اند؟.
آنچه در وصف آنان گفته ام همه ويژگيهاى است كه خداوند بزرگ به آنان ارزانى داشته است: فضل و برترى على نزد خدا، افتخار پيشى گرفتن او در اسلام، عزت و كرامت و جانفشانيهاى او در راه خدا، منزلت (بزرگ) او در نزد من كه همچون هارون نسبت به موسى است جز اينكه رشته نبوت پس از من بريده است همه و همه از همين ويژگيهاست. سپس افزود:
سخن آن (گستاخ) كه گفته است:
مثل محمد در ميان دودمانش چون نخلى است كه در خاكروبه ها به بار نشسته! به من رسيده است: آگاه باشيد: آنگاه كه خداى سبحان آفرينش مخلوقاتش را آغاز كرد، آنان را به دو تيره بزرگ تقسيم كرد. و نور مرا در ميان دسته اى كه از بهترين مردمان و برترين قبايل بودند قرار داد. سپس همين دسته را نيز به دودمان كوچكترى تقسيم كرد، و از آن ميان بهترين دودمان را برگزيد و آفرينش مرا در ميان آنان قرار داد و آنگاه اهل بيت و عترت من و دختر و پسران و برادرم على را از ميان همين شاخه برگزيده آفريد....
قال على:... انى مررت باصهاكى يوما فقال لى:ما مثل محمد فى اهل بيته الا كمثل نخله نيتت فى كناسه!
فاتيت رسول الله (ص) فذكرت له ذلك فغضب رسول الله (ص) غضبا شديدا و قام مغبضبا و صعد المنبر ففزعت الانصار و لبسوا السلاح لما راوا من غضبه ثم قال:
ما بال اقوام يعيرون اهل بيتى؟ قد سمعونى اقول فى فضلهم ما قلت و خصصتهم بما خصهم الله به و فضل على عند الله و كرامته و سبقه الى الاسلام و بلاءه و انه منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى.
بلغنى قول من زعم ان مثلى فى اهل بيتى كمثل نخله نبتت فى كناسه الا ان الله سبحانه و تعالى خلق خلقه و فرقهم فرقتين فجعلنى فى خيرها شعبا و خيرها قبيله ثم جعلها بيوتا فجعلنى من خيرها بيتا حتى حصلت فى اهل بيتى و عترتى و فى بنتى و ابناى و اخى على بن ابى طالب....(93)
محبوب خدا
يك روز كه به آب نياز داشتم، به قصد تطهير به منزل آمدم. هر چه صدا كردم: حسن! حسين! فضه! هيچكس جوابم نداد. (دريافتم كسى در منزل نيست) ناگهان صدايى از پشت سر شنيدم كه مرا به نام مى خواند: اباالحسن! عمو زاده پيامبر! من سر برگرداندم اما چيزى نديدم. يك مرتبه متوجه شدم سطلى از طلا مملو از آب زلال به دست دارم كه حوله اى نيز بر آن آويخته شده است!
نخست حوله را برداشته بر دوش راستم گذاشتم و سپس دستى بر آن رساندم كه ناگهان آب در دستانم جارى شد و از آن وضوى كاملى ساختم. و همين كه نياز به آب برطرف گشت سطل نيز ناپديد گشت و من فهميدم چه كسى آن را پس گرفت!
شگفتا كه آب در نرمى همانند كرده و در طعم و شيرينى همچون عسل و در خوش بويى بسان مشك بود!
در اينجا رسول خدا(ص) تبسمى فرمود و آن حضرت را در آغوش كشيد و ميان ديدگانش را بوسيد. آنگاه فرمود:
اباالحسن! مژده باد بر تو، آن سطل و آب و حوله كه ديدى همه از بهشت و فردوس برين بود... در شگفتم از مردمى كه مرا به خاطر محبت و علاقه اى كه به تو دارم سرزنش كنند در حالى كه خداى متعال و فرشتگان او بر فراز آسمان تو را دوست دارند.
قال على (ع): شككت اننى على غير طهر، فاتيت منزل فاطمه فناديت يا حسن! يا حسين! يا فضه! فلم يجبنى احد، فاذا بهاتف يهتف من ورائى و هو ينادى يا اباالحسن! يا ابن عم النبى! التفت.
فالتفت غاذا انا يسطل من ذهب و فيه ما و عليه منديل فاخذت المنديل فوضعته على منكبى الايمن و اومات الى الما فاذا الما يفيض على كفى فتطهرت و اسبغت الطهر و لقد وجدته فى لين الزبد و طعم الشهد و رائحه المسك ثم البفت و لا ادرى من اخذه.
فتبسم النبى فى وجهه و ضمه الى صدره قبل ما بين عينيه، ثم قال:يا اباالحسن! الا ابشرك! ان السطل من الجنه و الما و المنديل من الفردوس الاعلى... افيلومنى الناس على حبك و الله تعالى و ملائكه يحبونك من فوق السماء!.(94)
رحمت الهى
پيامبر خدا(ص) در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از اصحاب گرد او حلقه زده بودند. در اين حال من وارد مسجر شدم. تا نگاه رسول خدا(ص) به من افتاد، چهره اش شكفته گشت و تبسم بر لبهايش نقش بست؛ طورى كه برق سفيدى دندانهايش را ديدم. سپس فرمود:
على نزد من بيا... على نزديكتر بيا!
و پيوسته از من مى خواست تا هر چه بيشتر به او نزديك شوم. من هم آنقدر پيش رفتم كه زانوهايم به زانوهاى مبارك او چسبيد. سپس رو به ياران خود كرد و فرمود:
اى گروه اصحاب! با آمدن برادرم على بن ابى طالب، لطف و رحمت الهى شامل حال شما گشته است، على از من است و من از على ام جان او جان من و سرشت او از سرشت من است. او برادر من و وصى و جانشين من در حيات و ممات است هر كس از او اطاعت كند، از من اطاعت كرده و هر كه با او همراهى و همدلى نمايد با من چنان كرده و هر كس با او به مخالفت پردازد با من مخالفت كرده است.
قال على (ع): دخلت على رسول الله (ص) فى مسجد قبا و معه نفر من اصحابه فلما بصر بى تهلل وجهه و تبسم حتى نظرت الى بياض اسنانه تبرق. ثم قال: الى يا على الى يا على، فما زال يدنينى حتى الصق فخذى بفخذه، ثم اقبل على اصحابه فقال: معاشر اصحابى اقبلت اليكم الرحمه باقبال على بن ابى طالب اخى اليكم، معاشر اصحابى! ان عليا منى و انا من على روحه من روحى و طينته من طينتى و هو اخى و وصيى و خليفتى على امتى فى حياتى و بعد موتى، من اطاعه اطاعنى و من وافقه وافقنى و من خالفه خالفنى.(95)
سوگند بيهوده
برخى از ياران رسول خدا(ص) (به گمان اينكه لازمه پرواپيشگى اين است كه خود را از مواهب الهى محروم سازند و آنچه زا خداى متعال روا داشته بر خود ممنوع كنند) بر آن شدند تا از همسران خود دورى گزينند و روزها را به روزه شام كنند و شبها را با عبادت خدا به صبح آرند.
پيامبر خدا(ص) توسط همسرشام سلمهاز تصميم آنان آگاه گشت. پس (بى درنگ) نزد آنان رفت و فرمود:
(شنيده ام ) به زنانتان رغبت نشان نمى دهيد؟! اما من چنين نيستم، بلكه نزد زنان خود مى روم و در روز غذا مى خورم و هنگام شب به بستر خواب مى روم. اين روش من است، هر كس از راه و روش من سر باز زند از من نيست.
گفتار رسول خدا(ص) كه پايان گرفت، جبرئيل اين آيات را فرود آورد:
اى اهل ايمان! چيزهاى پاكيزه را كه خدا براى شما حلال نموده است بر خود حرام مكنيد و از ستم دور كنيد كه خدا ستمكاران ار دوست ندارد و از هر چيز حلال و پاكيزه اى كه خدا روزى شما كرده است بهره گيريد و از خدايى كه به او گرويده ايد پروا پيشه كنيد.(96)
گفتند: اى فرستاده خدا! ما سوگند ياد كرده ايم كه با خداى خويش پيمان بسته ايم كه چنين كنيم.
آيه بعد در پاسخ آنان نازل شد:
خداوند، سوگندهاى بيهوده شما را مواخذه نخواهد كرد. و ليكن بر آن قسمى كه از روى عقيده قلبى ياد كنيد بازخواست خواهد نمود كه در اين صورت كفاره شكستن قسم، اطعام ده فقير از خوراكى متوسط كه براى خود تهيه مى بينيد، و يا پوشاندن آنهاست و يا آزادى برده اى در راه خدا. و كسى كه توناى انجام دادن اين كارها را ندارد، بايد سه روز روزه بگيرد....
عن على قال: ان جماعه من الصحابه كانوا حرموا على انفسهم النسا و الافطار بالنهار و النوم بالليل، فاخبرت ام سلمه رسول الله (ص) فخرج الى اصحابه فقال:
اترغبون عن النسا؟ انى اتى النسا و اكل بالنهار و انام بالليل فمن رغب عن سنتى فليس منى.
و انزل الله (يا ايها الذين آمنوا لاتحرموا طيبات ما احل الله لكم...)
فقالوا: يا رسول الله (ص) انا قد حلفنا على ذلك، فانزل الله: (لايواخذكم الله باللغو فى ايمانكم... ذلك كفاره ايمانكم اذا حلفتم و احفضوا ايمانكم ).(97)
غفلت
خنده پيامبر خدا(ص) خدا از حد تبسم تجاوز نمى كرد (و از قهقهه نهى مى نمود).
روزى با شمارى از جوانان انصار كه گرد هم به گفتگو نشسته بودند (و با پيش كشيدن سخنان بيهوده ) قاه قاه مى خنديدند، برخورد كرد (همانجا از آن همه غفلت برآشفت و) فرمود: ساكت باشيد چه خبر است؟
هر كس كه آرزوهاى طول و دراز، او را فريفته ساخته و دستش را از كارهاى خير كوتاه كرده است، بايد به گورستان رود و از گذرگاه مرگ و جهان آخرت، پند و عبرت بگيرد. هميشه به ياد مرگ باشيد. كه مرگ ويران كننده لذتهاست.
قال على:... كان ضحك النبى التبسم، فاجتاز ذات يوم بفتيه من الانصار و اذا هم يتحدثون و يضحكون مل افواههم، فقال: مه يا هولاء من غره منكم امله و قصر به فى الخير عمله فايطلع القبور و اليعتبر بانشور و اذكر الموت؛ فانه هادم اللذات.(98)
اشك مهر
يك روز كه رسول خدا نشسته بود و ما نيز گرداگرد او حلقه زده بوديم، ناگهان پيكى از سوى يكه از دختران(99) آن حضرت رسيد و سراسيمه و پريشان پيغام بانوى خود را چنين به عرض رسانيد:
اى رسول خدا! فرزندم در حال احتضار است اگر مايليد بر بالين او حاضر شويد.
رسول خدا(ص) به قاصد فرمود:نزد دخترم باز گرد و به او بگو: همه چيز به دست خداست خداى متعال خو عطا كرده و خود مى ستاند. سپس اين آيه شريفه را تلاوت فرمود:
همگان شربت مرگ را خواهيد چشيد. در روز واپسين، پاداش اعمال خود را به طور كامل دريافت مى كنيد، پس خوشبخت كسى است كه خود را از آتش دوزخ برهاند و به بهشت جاويد راه يابد. بدانيد زندگانى دنيا جز متاعى فريبنده نيست.(100)
ديرى نپاييد كه قاصد بازگشت و گفت: بانويم بر آمدن شما اصرار دارد و گفته است كهحضور شما مايه آرامش من است.
اين بار رسول خدا(ص) برخاست و ما نيز در پى او روان شديم. لحظاتى بعد كنار پيكر نيمه جانى قرار گرفتيم كه نفسهاى آخر را فرو مى داد. رسول خدا(ص) نزديك كودك رفت. طفلك از شدت التهاب اضطراب، چون مشكى فرسوده شده بود. وضع رقت بار كودك حضرت را به گريه انداخت. (شايد گريه آن حضرت براى كسانى دور از انتظار بود، از اين رو) گفتيم:
يا رسول الله (ص)! شما خود گريه مى كنيد و ما را از گريستن باز مى داريد؟ فرمود: من شما را از گريستن نهى نكرده ام، بلكه از نوحه گرى و شيون و فغان باز داشته ام. اين اشكى كه بر گونه ها مى غلتد از سر مهر و شفقت است كه خداوند متعال در دلهاى بندگان نيك خود نهاده است.
قال على بن ابى طالب: بينما رسول الله (ص) جالس و نحن حوله اذ ارسلت ابنه له تقول: ان ابنى فى السوق فان رايت ان تاتينى، فقال رسول الله (ص) للرسول: انطلق اليها فاعلمها ان لله تعالى ما اعطى و ما اخذ (كل نفس ذائقه الموت و انما توفون اجوركم يوم القيامه فمن زحزح عن النار و ادخل الجنه فقد فاز ما الحياه الدنيا الا متاع الغرور).
ثم ردت القول فقالت:هو اطيب لنفسى ان تاتينى.
فاقبل رسول الله (ص) و نحن معه فانتهى الى الصبى و ان نفسه ليقعقع بين جنبيه كانها فى شن فبكى رسول الله (ص) و انتحب. فقلنا: يا رسول الله (ص)! بتكى و تنهانا عن البكا؟!
فقال:لم انهكم عن البكا و لكن نهيتكم عن النوح و انما هذه رحمه يجهلها الله فى قلب من يشا من خلقه و يرحم الله من يشا و انما يرحم الله من عباده الرحما.(101)
دست با بركت
رسول خدا(ص) از من خواست كه دست خود را بر پستان گوسفندى كه از شير خشك شده بود، بكشم (تا بدان وسيله شير در پستان حيوان توليد گردد).
به او گفتم: اى فرستاده خدا! شما چنين كنيد كه اين كار از شما سزاوارتر است.
فرمود: يا على!كار تو كار من است.
پس من دست بر پستان آن حيوان كشيدم كه ناگاه شير در رگهاى پستان گوسفند جوشيدن گرفت (و آماده دوشيدن شد) قدرى از شير آن دوشيدم و حضرت ميل فرمودند. در اين بين پيرزنى سررسيد كه اظهار تشنگى مى كرد. از همان شير او را هم سيراب كردم.
آنگاه رسول خدا به من فرمود: من (در مقام دعا) از خداى عزوجل خواسته ام كه دست تو را مبارك گرداند و خدا نيز چنين كرده است.
قال على (ع):... فان رسول الله (ص) امرنى ان امسح يدى على ضرع شاه قد يبس ضرعها، فقلت: يا رسول الله (ص)! بل امسح انت.
فقال:يا على! فعلك فعلى.
فسمحت عليها يدى فدر على من لبنها، فسقيت رسول الله (ص) شربه، ثم اتت عجوزه فشكت الظما فسقيتها. فقال رسول الله (ص):انى سالت الله عزوجل ان يبارك فى يدك، ففعل.(102)

پی نوشته ها

----------------------------------
1-سوره شعراء (26): 214:خويشان نزديك خود را (از عذاب الهى ) بترسان.
2-در نقل ديگر آمده است كه اين دعوت تا سه نوبت تكرار شد و در هر بار تنها على بود كه به نداى رسول خدا(ص) پاسخ مثبت داد. (بحار، ج 18، ص 179).
3-اين تعابير كنايه از كودك و نوجوانى حضرت است و مقصود معناى لغوى و ظاهرى آنها نيست، چنانكه از بيان علامه مجلسى در پايان حديث استفاده مى شود.
در خصوص جملهاعظمهم بطناگفتنى است كه بزرگى شكم نمى تواند از خصوصيات كودكان باشد. ازاين روى احتمال تصحيف در روايت داده مى شود. به نظر مى رسد كه متن صحيح حديثاخمصهم بطناباشد، يعنى لاغرترين آنها بودم از حيث شكم. واحمشهم ساقاهم مى تواند قرينه خوبى بر اين معنا باشد. واخمصهمرانساخ به سادگى بهاعظمهمتبديل مى كنند.
علامه سيد محسن امين در اعيان الشيعه، ج 1، ص 336 گفته است:از روايت استفاده مى شود كه بساط مهمانى در خانه ابوطالب بوده است و بدون شك على اين كار را با اجازه و رضايت پدر انجام داده است.
4-تاريخ طبرى، ج 2، ص 62 و 63؛ شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 210؛ اعيان الشيعه، ج 1، ص ‍ 361؛ بحار، ج 18، ص 191؛ الغدير، ج 2، ص 324.
5-اشاره به كسانى است كه در جنگ بدر شركت كردند و بر روى پيامبر خدا(ص) شمشير كشيدند و سپس به دستور حضرت اجساد آنان در چاههاى بدر افكنده شد.
6-نهج البلاغه، بخشى از خطبه قاصعه؛ اعلام الورى، ص 22، بحار، ج 14، ص 467 و ج 17، ص 389.
7-مركز اجتماع سران قريش در دوره جاهليت.
8-در مصادر اين گونه نقل شده، اما ظاهرا صحيح آنتجيلاست.
9-اختصاص، ص 165؛ خصال، ص 415؛ بحار، ج 19، ص 46.
10-از پيش و پس، (راه خدا را) بر آنها بستيم و بر چشمشان هم پرنده افكنديم كه هيچ (راه حق را) نبينند. سوره يس (36): 9.
11-موضوع جاى پاى آن حضرت، گذشته از اينكه بسيار مستبعد مى نمايد، در روايات ديگر و منابع اوليه تاريخى نيامده است.
12-بحار، ج 19، ص 74.
13-جريان شعب ابوطالب يك حركت ايذايى و تحريمى از ناحيه قريش و همپيمانان ايشان عليه بنى هاشم بود. بايد توجه داشت كه محصوران در شعب الزاما گرويدگان پيامبر نبودند بلكه عموم قبيله بنى هاشم چه آنها كه ايمان آورده بودند و چه كسانى كه هنوز كافر بودند مشمول اين تحريم مى شدند. بنابراين، فرمايش حضرت كه مى فرمايد:كافران نيز از او حمايت مى نمودمعناى صحيحى پيدا مى كند.
14-بحار، ج 33، ص 11، بخشى از نامه حضرت به معاويه؛ پيكار صفين، ص 128 با تغيير و تصرف در ترجمه.
15-رخداد مهم و جالب در اين واقعه، كه منابع شيعه و سنى بر آن اتفاق دارند، مضمون اين جمله است كه رسول خدا فرمود:اين سوره (برائت ) را بايد من و يا مردى كه از من اس بر مردم بخواند.
حال تلاش برخى نويسندگان كه كوشيده اند وظيفه اصلى ابوبكر را در اين سفر عنوانامير الحاجىقلمداد كنند، بى حاصل است؛ چرا كه پيام اصلى حديث و افتخار ماندگار آن در اتحاد و يگانگى ميان رسول و ماءمور ابلاغ است، افتخارى كه نصيب على شد.
16-خصال، ص 419، اختصاص، ص 168، بحار، ج 35، ص 286 و ج 38، ص 171.
17-بحار، ج 39، ص 186.
18-محمد بن حرب والى مدينه از شجعت و توانايى على آگاه بود. او شنيده بو كه على در جنگ خيبر يك تنه در قلعه اى را كه چهل تن قادر به جابجايى آن نبودند از جا كنده و به كنارى انداخته است. اما اكنون مى شنود كه اين قهرمان بزرگ از تحمل سنگينى رسول خدا(ص) بر دوش ‍ خود عاجز است و پيامبر مى نشيند و على بالا مى رود!
براى دريافت پاسخ شبهه اى كه در ذهن خلجان كرد، به خدمت امام صادق شرفياب شد اما پاره اى از اسرار و رموز آن را بيان كرد تا آنجا كه فرمود:اگر قضيه به عكس مى شد و به فرض على طاقت مى آورد و سنگينى پيامبر را بر دوش خود تحمل مى كرد، اين جهت افتخارى براى على محسوب نمى شد، چرا كه پيامبر بر پشت اسب و شتر هم سوار شده بود.... (غايه المرام، ج 1، ص 26).
19-كشف الغمه، ج 1، ص 79؛ بحار، ج 38، ص 84؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 155.
علامه مجلسى ره نظير همين روايت را در بحار، (ج 56، ص 138) آورده و در پايان آن افزده است:اين شكستن بتها به وسيله اميرالمومنان قبل از هجرت (و فتح مكه ) بوده است. و گرنه كسر الاصنامكه در روز فتح مكه از آن حضرت به وقوع پيوست، روز قوت و شوكنت اسلام و روز خوارى و شكست مشركان بوده است. بنابر اين، ترس و نگرانى در بين نبوده تا اقدامى مخفيانه و حركتى شبانه را طلب كند.
20-احتجاج، ص 211؛ بحار، ج 17، ص 286.
21-شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 209؛ بحار، ج 18، ص 223.
22-بحار، ج 10، ص 30؛ احتجاج، ص 212.
23-سوره مائده (5): 55:ولى امر و ياور شما، تنها خدا و رسول و آن مومنانى هستند كه نماز به پا مى دارند و به فقيران در حال ركوع زكات مى دهند.
24-بحار، ج 39، ص 113. در اين روايت دو مطلب بر خلاف مشهور به چشم مى خورد. اول آنكه شماره آيات، 124 آيه دانسته شده است در حالى كه عدد آيات، بر حست شماره گذارى قرآنهاى موجود از 120 آيه تجاوز نمى كند. ديگر آنكه آيه ولايت كه آيه 55 مائده است، به عنوان آيه 60 ياد شده است.
علامه مجلس (ره ) در پايان اين حديث شريف، به منظور رفع اين توهم فرموده اند:اين تفاوتها كه ناشى از شماره گذارى و ترتيب آيات شريفه است، از آنجا كه بر اصل آيات و تجفظ آنها اتفاق نظر هست، جاى هيچ گونه خدشه و تاءملى نيست.
25-شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 316؛ جنه الماوى، ص 299.
26-به روايت بحار (ج 39، ص 112)، كه از تفسير فرات نقل شده، شمار اين فرشتگان، 360 تن بوده است.
27-خصال، ص 662؛ بحار، ج 35، ص 317.
28-بحار، ج 10، ص 40.
29-بحار، ج 28، ص 80 به نقل از امالى شيخ طوسى و ج 44، ص 234 به نقل از كامل الزيارت و نيز ج 100، ص 118؛ وسائل الشيعه، ج 14، ص 331.
30-اثبات الهداه، ج 1، ص 309؛ اعلام الورى، ص 26 (به اختصار)؛ بحار، ج 17، ص 398 و ج 64، ص 26.
31-مجموعه ورام، ص 78؛ مستدرك الوسائل، ج 3، ص 244.
32-كتاب من لايحضره الفقيه، ج 3، ص 561.
33-پروردگارا! ما را از نعمتهاى دنيا و آخرت، بهره مند گردان و از شكنجه دوزخ نگاهدار. (سوره بقره (2): 201).
34-احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293.
35-بحار، ج 62، ص 104.
36-بحار، ج 22، ص 434.
37-سوره ص (38): 80.
38-بحار، ج 27، ص 148.
39-سوره توبه (9): 114.
40-بحار، ج 75، ص 90. مقصود ازآبدر آيه شريفه، آزر عموى ابراهيم است نه پدر او؛ چه اينكه در جاى خود ثابت است كه پدران و اجداد ائمه طاهرين و پيامبران همواره موحد بوده اند و دامان پاك آنها هرگز به قذارت شرك آلوده نگشته است.
علامه طباطبايى در جلد هفتم الميزان، آنجا كه به بحث از تفسير آيه شريفه پرداخته، فرموده است: كلمهابهمانطور كه بر پدر صلبى اطلاق مى شود و در مورد عمو و سرپرست هم به كار مى رود. سپس شواهدى از قرآن كريم در اثبات سخن خود مى آورد و آنگاه مى نويسد:
ابراهيم پس از تعمير خانه كعبه دعا مى كند و مطالبى را از خداى بزرگ درخواست مى نمايد تا آنكه مى گويد: (ربنا اغفرلى و لوالدى و للمومنين يوم الحساب ) (آيات 31 41 سوره ابراهيم ) كه در اينجا مى بينيم بعد از آن بيزارى جستن و تبرى از پدرش، باز هم براى پدر و مادر خود طلب مغفرت كرده، اما اين بار از آن دو با جملهوالدىياد كرده است.
از جمع بندى بين آيات معلوم مى شود كهوالددر اين آيه با قرائنى كه در كار است پدر صلبى و واقعى ابراهيم بوده و اين شخص غير ازآزراست. لطف مطلب در تعبير بهوالداست كه معمولاً بر پدر صلبى اطلاق مى شود، برخلافابكه همانگونه كه گفته شد؛ گذشته از پدر بر عمو و سرپرست و پدر مادر و شوهر مادر هم اطلاق مى شود.
41-بحار، ج 40، ص 86.
42-كشف الغمه 7 ج 1، ص 96 به نقل از مناقب خورزمى؛ فضائل الخمسه، ج 3 به نقل از تاريخ بغداد و كمز العمال (به اختصار)؛ بحار، ج 28، ص 54؛ كتاب سليم بن قيس، ص 65.
43-كامل ابن اثير، ج 1، ص 303.
44-خصال، ص 671؛ بحار، ج 21، ص 141.
45-احقاق الحق، ج 5، ص 91؛ بحار، ج 18، ص 345 و ج 26، ص 335 و ج 60، ص 303.
46-بحار، ج 27، ص 230 و ج 38، ص 329؛ مستدرك الوسائل، ج 8، ص 375.
47-فضائل الخمسه من الصحاح السته، ج 2، ص 40؛ كشف الغمه 7 ج 1، ص 294؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 270؛ بحار، ج 22، ص 506 به نقل از امالى شيخ مفيد.
48-بحار، ج 8، ص 6 و ج 39، ص 217 به نقل از علل الشرائع.
49-مناقب خوارزمى، ص 143؛ كشف الغمه، ج 1، ص 295؛ بحار، ج 38، ص 39؛ اعيان الشيعه، ج 1، ص 360.
50-علل الشرائع، ج 1، ص 346.
51-احتجاج، ص 197؛ بحار، ج 38، ص 348؛ داستان مشوى (مرغ بريان ) از مسلمات تاريخ و حديث است. اين داستان با روايات متفاوت، متجاوز از هيجده نقل، تنها در كتب معتبر اهل سنت آمده است.
52-شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 206؛ بحار، ج 32، ص 308.
53-احتجا، ص 225؛ بحار، ج 10، ص 47، ج 17، ص 296.
54-در بحار و كشف الغمه اينچنين است اما ظاهرا صحيح آنمتحتاست.
55-بحار، ج 41، ص 33؛ كشف الغمه، ج 1، ص 176.
56-كنيهابوجهلاز همان روز توسط پيامبر خدا(ص) بر وى اطلاق شد.
57-احتجاج، ص 323؛ بحار، ج 17، ص 284؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 172 (به اختصار).
58-بحار، ج 93، ص 325؛ مجموعه ورام، ص 39. در مجموعه ورام به جاى كلمه منعوا، منوا آمده است.
59-سوره نسا (4) آيه 59: اى اهل ايمان فرمان خدا و رسول و فرمانرويان (از طرف خدا و رسول ) را گردن نهيد.
60-بحار، ج 33، ص 147؛ الغدير، ج 1، ص 205.
61-اثبات الهداه، ج 1، ص 282؛ بحار، ج 17، ص 371 به نقل از امال صدوق.
62-كافى، ج 5، ص 27.
63-اعيان الشيعه، ج 1، ص 410.
64-وسائل الشيعه، ج 8، ص 69. بين سالهاى هشتم و نهم هجرى ماءموريت على در يمن صرفاً جنبه تبليغى در سال دهم هجرى داشته است و اين معنى از قرائن موجود در كلام حضرت پيداست. در سال دهم هجرى باز ماءموريتى به يمن داشته، كه اين ماءموريت جنگى بوده است. علامه سيد محسن امين مى نويسد:
طبيعى است كه آن حضرت براى بيان احكام و تبليغ دين جديد بين سالهاى هشتم و نهم هجرى به يمن رفتع باشد. هر چند تاريخ دقيق آن مشخص نيست.
65-نهج السعاده، ج 1، ص 31 و 32. تا على در يمن بود، اين مرد دانشمند همه روزه به منظور كسبت علم به محضر شريف آن حضرت حاضر مى شد و از او كسب فيض مى كرد و با بازگشت على به مدينه، او همچنان در يمن باقى ماند و با ايمان ثابت در زمان خلافت ابوبكر جهان فانى را وداع گفت.
66-اين زن كه موسوم بهسارهاست از معدود كسانى است كه رسول خدا(ص) در جريان فتح مكه مهدور الدم اعلام كرد.
اما بنا به روايت ابن اسحاق، براى او از پيامبر امان گرفتند و زنده ماند تا اينكه بعدها زير دست و پاى اسبى كوبيده و كشته شد. (تاريخ پيامبر اسلام، ص 563).
67-بحار، ج 18، ص 110.
68-بحار، ج 82، ص 319.
69-سوره نور (24): 37.
70-سوره طه (20): 132.
71-نهج البلاغه، ترجمه فيض الاسلام، خطبه 190.
72-سوره هود (11): 113.
73-امالى شيخ مفيد، ص 10؛ بحار، ج 2، ص 220؛ مستدرك الوسائل، ج 2، ص 40.
74-بحار، ج 39، ص 264.
75-احتجاج، ص 224.
76-احتجاج، ص 224.
77-خصال، ص 698.
78-علل الشرايع، ج 2، ص 65؛ مكارم الاخلاق، ص 296؛ بحار، ج 85، ص 329 و ج 76، ص ‍ 193 و ج 43، ص 82.
79-در بحار به همين صورت است اما ظاهراًضربصحيح است.
80-بحار، ج 93، ص 327.
81-سوره حجر (15): 94.
82-احتجاج، ص 216؛ بحار، ج 10، ص 36 و ج 17، ص 282 و ج 18، ص 56.
83-مستدرك الوسائل، ج 2، ص 98.
84-مستدرك الوسائل، ج 2، ص 460.
85-وسائل الشيعه، ج 3، ص 185.
86-سوره توبه (9): 119.
87-بحار، ج 33، ص 149.
88-سوره احزاب (33): 33.
89-بحار، ج 33، ص 149.
90-بحار، ج 40، ص 35.
91-بحار، ج 22، ص 347؛ اختصاص، ص 222.
92-شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 270.
93-بحار، ج 36، ص 294.
94-بحار، ج 39، ص 16.
95-غايه المرام، ص 293 به نقل از امال صدوق.
96-سوره مائده (5): 87 88.
97-وسائل الشيعه، ج 20، ص 21.
98-وسائل الشيعه، ج 12، ص 119.
99-پيامبر خدا(ص) به جز فاطمه زهرا، سه دختر ديگر به نامهاى زينب، رقيه، و ام كلثوم داشته است. ر.ك: تاريخ پيامبر اسلام، ص 76.
100-سوره آل عمران (3): 185.
101-مستدرك الوسائل، ج 2، ص 495.
102-خصال، ص 688.
----------------------------
شعبان صبوري

دیدگاه‌ها   

0 #1 سوالمهران 1391-12-06 21:02
سلام باتشکرازمطالب آموزنده تون می خواستم بگم اگه میشه منبع این مقالات رو ذکرکنید
نقل قول کردن | گزارش به مدیر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page