بخش دوم: نيروي دافعه علي (عليه السلام)

(زمان خواندن: 33 - 66 دقیقه)

ناكثين و قاسطين و مارقين
على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار برخاست: اصحاب جمل كه خود آنان را ناكثين ناميد و اصحاب صفين كه آنها را قاسطين خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را مارقين مى خواند(1).
فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون(2).
(پس چون به امر خلافت قيام كردم، طائفه اى نقض بيعت كردند، جمعيتى از دين بيرون رفتند، جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند).
ناكثين از لحاظ روحيه پول پرستان بودند، صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض. سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است.
اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود. آنها مى كوشيدند تا زمام حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را درهم فرو ريزند. عده اى پيشنهاد كردند با آنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تأمين كند. او نمى پذيرفت زيرا كه او اهل اين حرفها نبود. او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند. و از طرفى معاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند. آنها مى خواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال كنند، و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ با نفاق و دوروئى بود.
دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسيها و جهالتهاى خطرناك بود.
على نسبت به همه اينها دافعه اى نيرومند و حالتى آشتى ناپذير داشت.
يكى از مظاهر جامعيت و انسان كامل بودن على اينست كه در مقام اثبات و عمل با فرقه هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كرده است. گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنياپرستان متجمل مى بينيم، گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه هاى ده رو و صد رو، گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف.
بحث خود را معطوف مى داريم به دسته اخير يعنى خوارج. اينها، ولو اينكه منقرض شده اند اما تاريخچه اى آموزنده و عبرت انگيز دارند. افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتى نامشان از ميان رفته است ولى روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمى سخت براى پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار مى رود.
پيدايش خوارج
خوارج يعنى شورشيان. اين واژه از خروج(3) به معناى سركشى و طغيان گرفته شده است. پيدايش آنان در جريان حكميت است. در جنگ صفين در آخرين روزى كه جنگ داشت به نفع على خاتمه مى يافت، معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد. او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بى نتيجه ماند و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد. فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى يابد. دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند كه مردم! ما اهل قبله و قرآنيم، بيائيد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم. اين سخن تازه اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند. همان حرفى است كه قبلا على گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند. بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى خود را برهانند.
على فرياد برآورد بزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن، ارزش و احترامى ندارد. حقيقت و جلوه راستين قرآن منم. اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.
عده اى از نادانها و مقدس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند كه على چه مى گويد؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم؟! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا؟ على گفت من نيز مى گويم به خاطر قرآن بجنگيد، اما اينها با قرآن سر و كار ندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.
در فقه اسلامى، در كتاب الجهاد، مسئله اى است تحت عنوان ( تترس كفار به مسلمين). مسئله اينست كه اگر دشمنان اسلام در حالى كه با مسلمين در حال جنگ اند عده اى از اسراى مسلمان را در مقدم جبهه سپر خويش قرار دهند و خود در پشت اين جبهه مشغول فعاليت و پيشروى باشند به طورى كه سپاه اسلام اگر بخواهد از خود دفاع كند و يا به آنها حمله كند و جلو پيشروى آنها را بگيرد چاره اى نيست جز اينكه برادران مسلمان خود را كه سپر واقع شده اند نيز به حكم ضرورت از ميان بردارد، يعنى دسترسى به دشمن ستيزه گر و مهاجم امكان پذير نيست جز با كشتن مسلمانان، در اينجا قتل مسلم به خاطر مصالح عاليه اسلام و به خاطر حفظ جان بقيه مسلمين در قانون اسلام تجويز شده است.
آنها نيز در حقيقت سرباز اسلامند و در راه خدا شهيد شده اند منتها بايد خونبهاى آنان را به بازماندگانشان از بودجه اسلامى بپردازند(4) و اين تنها از خصائص فقه اسلامى نيست بلكه در قوانين نظامى و جنگى جهان يك قانون مسلم است كه اگر دشمن خواست از نيروهاى داخلى استفاده كند آن نيرو را نابود مى كنند تا به دشمن دست يابند و وى را به عقب برانند.
در صورتى كه مسلمان و موجود زنده اى را اسلام مى گويد بزن تا پيروزى اسلام بدست آيد، كاغذ و جلد كه ديگر جاى سخن نبايد قرار گيرد. كاغذ و كتابت احترامش به خاطر معنى و محتوا است. امروز جنگ به خاطر محتواى قرآن است. اينها كاغذ را وسيله قرار دادند تا معنى و محتواى قرآن را از بين ببرند.
اما نادانى و بى خبرى همچون پرده اى سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت. گفتند ما علاوه بر اينكه با قرآن نمى جنگيم، جنگ با قرآن خود منكرى است و بايد براى نهى از آن بكوشيم و با كسانى كه با قرآن مى جنگند بجنگيم. تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود. مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود، همچنان مى رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد. در همين وقت اين گروه به على فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم. هر چه على اصرار مى كرد آنها بر انكارشان مى افزودند و بيشتر لجاجت مى كردند.
على براى مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد.
او به پيام على جواب داد كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است.
شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد.
باز به دنبالش فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و خود برگرد. او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد.
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند، مجلس حكميت تشكيل شود وحكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت، اتفاقى طرفين است حكومت كنند و خصومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آنچنان را آنچنانتر كنند.
على گفت آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم. آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمر و عاص عصاره نيرنگها را انتخاب كردند. على عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد كرد و يا مردى از آن قبيل را اما آن احمقها به دنبال همجنس خويش مى گشتند و مردى چون ابوموسى را كه مردى بى تدبير بود و با على عليه السلام ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند. هر چه على و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد، گفتند غير او را ما موافقت نكنيم. گفت حالا كه اينچنين است هر چه مى خواهيد بكنيد. بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند.
پس از ماهها مشورت، عمر و عاص به ابوموسى گفت بهتر اينست كه به خاطر مصالح مسلمين نه على باشد و نه معاويه، سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبدالله بن عمر، داماد تو، ديگرى نيست. ابوموسى گفت راست گفتى، اكنون تكليف چيست؟! گفت تو على را از خلافت خلع مى كنى، من هم معاويه را، بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبدالله بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع نتائج حكميت.
مردم اجتماع كردند. ابوموسى رو كرد به عمر و عاص كه بفرمائيد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد. عمر و عاص گفت من؟! تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر، حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم. ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت. اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است. همگان در انتظار كه نتيجه چيست؟ او به سخن درآمد كه ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند و انگشترش را از انگشت دست راست بيرون آورد و گفت من على را از خلافت خلع كردم همچنانكه اين انگشتر را از انگشت بيرون آوردم. اين را گفت و از منبر به زير آمد.
عمر و عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم همچنانكه ابوموسى كرد و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ كرد و گفت معاويه را به خلافت نصب مى كنم همچنانكه انگشترم را در انگشت كردم. اين را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد. مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى شوريدند. او به مكه فرار كرد و عمر و عاص نيز به شام رفت.
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائى حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند. اما نمى فهميدند اشتباه در كجا بوده است؟ نمى گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و هم نمى گفتند كه پس از قرار حكميت، در انتخاب (داور) خطا كرديم كه ابوموسى را حريف عمر و عاص قرار داديم، بلكه مى گفتند اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصرا خدا است و نه انسانها.
آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميت داديم، هم تو كافر گشتى و هم ما، ما توبه كرديم تو هم توبه كن. مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على گفت توبه به هر حال خوب است استغفر الله من كل ذنب ما همواره از هر گناهى استغفار مى كنيم. گفتند اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه (حكميت) گناه بوده و از اين گناه توبه كنى. گفت آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم، خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش را نيز ديديد، و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام، به آن اعتراف كنم.
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليت زدند. در ابتدا يك فرقه ياغى و سركش بودند و به همين جهت (خوارج) ناميده شدند ولى كم كم براى خود اصول و عقائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت، تدريجا به صورت يك فقره مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.
خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب، دست به فعاليتهاى تبليغى حادى زدند. كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه برخطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده مبارزه كنيم، امر به معروف و نهى از منكر نمائيم. لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به وجود آمد.
وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد: يكى بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل.
بصيرت در دين - همچنانكه در روايت آمده است - اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است. و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطى است كه در فقه از آنها به (احتمال تأثير) و (عدم ترتب مفسده) تعبير شده است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف(5).
خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى. مردمى نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند، زيرا اين تكليف را امرى تعبدى مى دانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.
اصول عقائد خوارج
ريشه اصلى خارجيگرى را چند چيز تشكيل مى داد:
1 - تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم – كسانى كه به حكميت رضا دهند - عموما، مگر آنان كه به حكميت رأى داده و سپس توبه كرده اند.
2 - تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران كه يادآور شديم نباشند.
3 - ايمان تنها عقيده قلبى نيست، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان است. ايمان امر مركبى است از اعتقاد و عمل.
4 - وجوب بلا شرط شورش بر والى و امام ستمگر. مى گفتند امر به معروف و نهى از منكر مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثنا بايد اين دستور الهى انجام گيرد(6).
اينها به واسطه اين عقائد، صبح كردند در حالى كه تمام مردم روى زمين را كافر و همه را مهدور الدم و مخلد در آتش مى دانستند.
عقيده خوارج در باب خلافت
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مى شود، تئورى آنان در باب خلافت بود. انديشه اى دموكرات مابانه داشتند. مى گفتند خلافت بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسى است كه از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد خواه از قريش باشد يا غير قريش، از قبائل برجسته و نامى باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده، عرب باشد و يا غير عرب.
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت از خلافت عزل مى شود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود(7).
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفته اند كه مى گويد خلافت امرى است الهى و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه مى گويند خلافت تنها از آن قريش است و به جمله انما الائمة من قريش تمسك مى جويند.
ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت، چيزى نيست كه در اولين مرحله پيدايش خويش به آن رسيده باشند بلكه آنچنان كه شعار معروفشان - لا حكم الا لله - حكايت مى كند و از نهج البلاغه(8) نيز استفاده مى شود در ابتدا قائل بوده اند كه مردم و اجتماع، احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند.
اما بعد، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبى بيعت كردند(9).
عقيده خوارج درباره خلفا
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح مى دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافى را مرتكب نشده اند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى دانستند منتهى مى گفتند عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است، و على چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم تبرى مى جستند(10).
از ساير خلفا نيز بيزارى مى جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.
انقراض خوارج
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباهكارى خطرناك به وجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهورها و بى باكيهاى جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوائل تأسيس دولت عباسى يكسره منقرض گشتند. منطق خشك و بى روح آ نها و خشكى و خشونت رفتار آنها، مباينت روش آنها با زندگى، و بالاخره تهور آنها كه (تقيه) را حتى به مفهوم صحيح و منطقى آن كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت. مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتواند واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر خود را باقى گذاشت. افكار و عقائد خارجيگرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون (نهروانى) هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على خطرناكترين دشمن داخلى اسلام همينها هستند، همچنانكه معاويه ها و عمر و عاص ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود (نهروانى) ها كه دشمن آنها شمرده مى شوند به موقع استفاده مى كنند.
شعار يا روح؟
بحث از خارجيگرى و خوارج به عنوان يك بحث مذهبى، بحثى بدون مورد و فاقد اثر است، زيرا امروز چنين مذهبى در جهان وجود ندارد. اما در عين حال بحث درباره خوارج و ماهيت كارشان براى ما و اجتماع ما آموزنده است، زيرا مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است. روح( خارجيگرى) در پيكر بسيارى از ما حلول كرده است.
لازم است مقدمه اى ذكر كنم:
بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند ولى از نظر روح زنده باشند، كما اينكه بر عكس نيز ممكن است مسلكى از نظر شعار، زنده ولى از نظر روح به كلى مرده باشد و لهذا ممكن است فرد يا افرادى از لحاظ شعار تابع و پيرو يك مذهب شمرده شوند و از نظر روح پيرو آن مذهب نباشند و به عكس ممكن است بعضى روحا پيرو مذهبى باشند و حال آنكه شعارهاى آن مذهب را نپذيرفته اند.
مثلا چنانكه همه مى دانيم، از بدو امر بعد از رحلت نبى اكرم مسلمين به دو فرقه تقسيم شدند: سنى و شيعه. سنيها در يك شعار و چهارچوب عقيده هستند و شيعه در شعار و چهارچوب عقيده اى ديگر.
شيعه مى گويد خليفه بلا فصل پيغمبر على است، و آن حضرت على را براى خلافت و جانشينى خويش به امر الهى تعيين كرده است و اين مقام حق خاص اوست پس از پيغمبر، و اهل سنت مى گويند اسلام در قانونگزارى خود، در موضوع خلافت و امامت پيش بينى خاصى نكرده است بلكه امر انتخاب زعيم را به خود مردم واگذار كرده است. حداكثر اينست كه از ميان قريش انتخاب شود.
شيعه بسيارى از صحابه پيغمبر را كه از شخصيتها و اكابر و معاريف به شمار مى روند مورد انتقاد قرار مى دهد و اهل سنت، درست در نقطه مقابل شيعه از اين جهت قرار گرفته اند، به هر كس كه نام (صحابى) دارد با خوشبينى افراطى عجيبى مى نگرند. مى گويند صحابه پيغمبر همه عادل و درستكار بوده اند. بناى تشيع بر انتقاد و بررسى و اعتراض و مو را از ماست كشيدن است و بناى تسنن بر حمل به صحت و توجيه و (انشاء الله گر به بوده است).
در اين عصر و زمان كه ما هستيم كافى است كه هر كس بگويد: على خليفه بلا فصل پيغمبر است، ما او را شيعه بدانيم و چيز ديگرى از او توقع نداشته باشيم. او داراى هر روح و هر نوع طرز تفكرى كه هست باشد.
ولى اگر به صدر اسلام برگرديم به يك روحيه خاصى برمى خوريم كه آن روحيه، روحيه تشيع است و تنها آن روحيه ها بودند كه مى توانستند وصيت پيغمبر را در مورد على، صد درصد بپذيرند و دچار ترديد و تزلزل نشوند. نقطه مقابل آن روحيه و آن طرز تفكر يك روحيه و طرز تفكر ديگرى بوده است كه وصيتهاى پيغمبر اكرم را با همه ايمان كامل به آن حضرت با نوعى توجيه و تفسير و تأويل ناديده مى گرفتند.
و در حقيقت اين انشعاب اسلامى از اينجا به وجود آمد كه يك دسته كه البته اكثريت بودند فقط ظاهر را مى نگريستند و ديدشان آنقدر تيز بين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعه اى را نيز ببينند. ظاهر را مى ديدند و در همه جا حمل به صحت مى كردند. مى گفتند عده اى از بزرگان صحابه و پيرمردها و سابقه دارهاى اسلام راهى را رفته اند و نمى توان گفت اشتباه كرده اند. اما دسته ديگر كه اقليت بودند در همان هنگام مى گفتند شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند. اما آنجا كه مى بينيم اصول اسلامى به دست همين سابقه دارها پايمال مى شود، ديگر احترامى ندارند. ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيتها. تشيع با اين روح به وجود آمده است.
ما وقتى در تاريخ اسلام به سراغ سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد كندى و عمار ياسر و امثال آنان مى رويم و مى خواهيم ببينيم چه چيز آنها را وادار كرد كه دور على را بگيرند و اكثريت را رها كنند؟، مى بينيم آنها مردمى بودند اصولى و اصول شناس، هم ديندار و هم دين شناس. مى گفتند ما نبايد درك و فكر خويش را به دست ديگران بسپريم و وقتى آنها اشتباه كردند ما نيز اشتباه كنيم. و در حقيقت روح آنان روحى بود كه اصول و حقايق بر آن حكومت مى كرد نه اشخاص و شخصيتها!
مردى از صحابه اميرالمؤمنين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود. او دو طرف را مى نگريست. از يك طرف على را مى ديد و شخصيتهاى بزرگ اسلامى را كه در ركاب على شمشير مى زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم عايشه را مى ديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت مى فرمايد: و ازواجه امهاتهم(11) (همسران او مادران امتند )، و در ركاب عايشه، طلحه را مى ديد از پيشتازان در اسلام، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهاى اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده اى كرده است، و باز زبير را مى ديد، خوش سابقه تر از طلحه، آنكه حتى در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه على بود.
اين مرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه؟! آخر على و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهاى اسلامند، اكنون رو در رو قرار گرفته اند؟ كداميك به حق نزديكترند؟ در اين گيرودار چه بايد كرد؟
! توجه داشته باشيد! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد. شايد اگر ما هم در شرائطى كه او قرار داشت قرار مى گرفتيم شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره مى كرد.
ما الان كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو مى بينيم، مردد نمى شويم چون خيال مى كنيم دسته دوم مردمى جنايت سيما بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهره شان هويدا بود و با نگاه به قيافه ها و چهره هاى آنان حدس زده مى شد كه اهل آتشند. اما اگر در آن زمان مى زيستيم و سوابق آنان را از نزديك مى ديديم شايد از ترديد مصون نمى مانديم.
امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل مى دانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق، ماهيت على و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته ايم و در آن ميان توانسته ايم خوب قضاوت كنيم. و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكى به ما اين چنين تلقين شده است. اما در آن روز هيچكدام از اين دو عامل وجود نداشت.
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤمنين شرفياب شد و گفت: ايمكن ان يجتمع زبير و طلحه و عائشة على باطل؟ آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيتهائى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى كنند و راه باطل را مى پيمايند آيا اين ممكن است؟
على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر مى گويد سخنى محكمتر و بالاتر از اين نمى شود. بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است(12).
فرمود:
انك لملبوس عليك، ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال، اعرف الحق تعرف اهله، و اعرف الباطل تعرف اهله:
(سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده. حق و باطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمى شود شناخت. اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهائى را مقياس قرار دهى و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجى: فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف. نه، اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند. اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند).
يعنى بايد حقشناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصيت شناس، افراد را - خواه شخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك - با حق مقايسه كنى. اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيرى و الا نه. اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است بر باطل باشند؟
در اينجا على معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزى نيست. و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص. قهرا شيعيان اوليه مردمى منتقد و بت شكن بار آمدند.
على بعد از پيغمبر جوانى سى و سه ساله است با يك اقليتى كمتر از عدد انگشتان. در مقابلش پيرمردهاى شصت ساله با اكثريتى انبوه و بسيار.
منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اينست و بزرگان اشتباه نمى كنند و ما راه آنان را مى رويم. منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمى كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند.
از اينجا معلوم مى شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است و اما روحشان روح تشيع نيست.
مسير تشيع همانند روح آن، تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبى و هر دفعى – گفتيم گاهى جذب، جذب باطل و جنايت و جانى است و دفع، دفع حقيقت و فضائل انسانى - بلكه دفع و جذبى از سنخ جاذبه و دافعه على، زيرا شيعه يعنى كپيه اى از سيرتهاى على، شيعه نيز بايد مانند على دو نيروئى باشد.
اين مقدمه براى اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبى مرده باشد ولى روح آن مذهب در ميان مردم ديگرى كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را مخالف آن مذهب مى دانند زنده باشد.
مذهب خوارج امروز مرده است. يعنى ديگر امروز در روى زمين گروه قابل توجهى به نام خوارج كه عده اى تحت همين نام از آن پيروى كنند وجود ندارد، ولى آيا روح مذهب خارجى هم مرده است؟ آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است؟ آيا مثلا خداى نكرده در ميان ما، مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس ماب ما اين روح حلول نكرده است؟
اينها مطلبى است كه جداگانه بايد بررسى شود. ما اگر روح مذهب خارجى را درست بشناسيم شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم. ارزش بحث درباره خوارج از همين نظر است. ما بايد بدانيم على چرا آنها را (دفع) كرد، يعنى چرا جاذبه على آنها را نكشيد و برعكس، دافعه او آنها را دفع كرد؟
مسلما چنانكه بعدا خواهيم ديد تمام عناصر روحى كه در شخصيت خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود از عناصرى نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه على قرار گيرد. بسيارى از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمى بود آنها را تحت نفوذ و تأثير جاذبه على قرار مى داد، ولى جنبه هاى تاريك روحشان آنقدر زياد نبود كه آنها را در صف دشمنان على قرار داد.

ناكثين و قاسطين و مارقين
على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار برخاست: اصحاب جمل كه خود آنان را ناكثين ناميد و اصحاب صفين كه آنها را قاسطين خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را مارقين مى خواند(1).
فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت اخرى و قسط آخرون(2).
(پس چون به امر خلافت قيام كردم، طائفه اى نقض بيعت كردند، جمعيتى از دين بيرون رفتند، جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند).
ناكثين از لحاظ روحيه پول پرستان بودند، صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض. سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است.
اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود. آنها مى كوشيدند تا زمام حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را درهم فرو ريزند. عده اى پيشنهاد كردند با آنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تأمين كند. او نمى پذيرفت زيرا كه او اهل اين حرفها نبود. او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند. و از طرفى معاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند. آنها مى خواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال كنند، و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ با نفاق و دوروئى بود.
دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسيها و جهالتهاى خطرناك بود.
على نسبت به همه اينها دافعه اى نيرومند و حالتى آشتى ناپذير داشت.
يكى از مظاهر جامعيت و انسان كامل بودن على اينست كه در مقام اثبات و عمل با فرقه هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كرده است. گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنياپرستان متجمل مى بينيم، گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه هاى ده رو و صد رو، گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف.
بحث خود را معطوف مى داريم به دسته اخير يعنى خوارج. اينها، ولو اينكه منقرض شده اند اما تاريخچه اى آموزنده و عبرت انگيز دارند. افكارشان در ميان ساير مسلمين ريشه دوانيده و در نتيجه در تمام طول اين چهارده قرن با اينكه اشخاص و افرادشان و حتى نامشان از ميان رفته است ولى روحشان در كالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمى سخت براى پيشرفت اسلام و مسلمين به شمار مى رود.
پيدايش خوارج
خوارج يعنى شورشيان. اين واژه از خروج(3) به معناى سركشى و طغيان گرفته شده است. پيدايش آنان در جريان حكميت است. در جنگ صفين در آخرين روزى كه جنگ داشت به نفع على خاتمه مى يافت، معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد. او ديد تمام فعاليتها و رنجهايش بى نتيجه ماند و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد. فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى يابد. دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند كه مردم! ما اهل قبله و قرآنيم، بيائيد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم. اين سخن تازه اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند. همان حرفى است كه قبلا على گفته بود و تسليم نشدند و اكنون هم تسليم نشده اند. بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى خود را برهانند.
على فرياد برآورد بزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن، ارزش و احترامى ندارد. حقيقت و جلوه راستين قرآن منم. اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.
عده اى از نادانها و مقدس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند كه على چه مى گويد؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم؟! جنگ ما به خاطر احياء قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا؟ على گفت من نيز مى گويم به خاطر قرآن بجنگيد، اما اينها با قرآن سر و كار ندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.
در فقه اسلامى، در كتاب الجهاد، مسئله اى است تحت عنوان ( تترس كفار به مسلمين). مسئله اينست كه اگر دشمنان اسلام در حالى كه با مسلمين در حال جنگ اند عده اى از اسراى مسلمان را در مقدم جبهه سپر خويش قرار دهند و خود در پشت اين جبهه مشغول فعاليت و پيشروى باشند به طورى كه سپاه اسلام اگر بخواهد از خود دفاع كند و يا به آنها حمله كند و جلو پيشروى آنها را بگيرد چاره اى نيست جز اينكه برادران مسلمان خود را كه سپر واقع شده اند نيز به حكم ضرورت از ميان بردارد، يعنى دسترسى به دشمن ستيزه گر و مهاجم امكان پذير نيست جز با كشتن مسلمانان، در اينجا قتل مسلم به خاطر مصالح عاليه اسلام و به خاطر حفظ جان بقيه مسلمين در قانون اسلام تجويز شده است.
آنها نيز در حقيقت سرباز اسلامند و در راه خدا شهيد شده اند منتها بايد خونبهاى آنان را به بازماندگانشان از بودجه اسلامى بپردازند(4) و اين تنها از خصائص فقه اسلامى نيست بلكه در قوانين نظامى و جنگى جهان يك قانون مسلم است كه اگر دشمن خواست از نيروهاى داخلى استفاده كند آن نيرو را نابود مى كنند تا به دشمن دست يابند و وى را به عقب برانند.
در صورتى كه مسلمان و موجود زنده اى را اسلام مى گويد بزن تا پيروزى اسلام بدست آيد، كاغذ و جلد كه ديگر جاى سخن نبايد قرار گيرد. كاغذ و كتابت احترامش به خاطر معنى و محتوا است. امروز جنگ به خاطر محتواى قرآن است. اينها كاغذ را وسيله قرار دادند تا معنى و محتواى قرآن را از بين ببرند.
اما نادانى و بى خبرى همچون پرده اى سياه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت. گفتند ما علاوه بر اينكه با قرآن نمى جنگيم، جنگ با قرآن خود منكرى است و بايد براى نهى از آن بكوشيم و با كسانى كه با قرآن مى جنگند بجنگيم. تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود. مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود، همچنان مى رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد. در همين وقت اين گروه به على فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم. هر چه على اصرار مى كرد آنها بر انكارشان مى افزودند و بيشتر لجاجت مى كردند.
على براى مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد.
او به پيام على جواب داد كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است.
شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد.
باز به دنبالش فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و خود برگرد. او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش خوب كارگر افتاد.
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند، مجلس حكميت تشكيل شود وحكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت، اتفاقى طرفين است حكومت كنند و خصومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آنچنان را آنچنانتر كنند.
على گفت آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم. آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمر و عاص عصاره نيرنگها را انتخاب كردند. على عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد كرد و يا مردى از آن قبيل را اما آن احمقها به دنبال همجنس خويش مى گشتند و مردى چون ابوموسى را كه مردى بى تدبير بود و با على عليه السلام ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند. هر چه على و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد، گفتند غير او را ما موافقت نكنيم. گفت حالا كه اينچنين است هر چه مى خواهيد بكنيد. بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند.
پس از ماهها مشورت، عمر و عاص به ابوموسى گفت بهتر اينست كه به خاطر مصالح مسلمين نه على باشد و نه معاويه، سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبدالله بن عمر، داماد تو، ديگرى نيست. ابوموسى گفت راست گفتى، اكنون تكليف چيست؟! گفت تو على را از خلافت خلع مى كنى، من هم معاويه را، بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبدالله بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع نتائج حكميت.
مردم اجتماع كردند. ابوموسى رو كرد به عمر و عاص كه بفرمائيد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد. عمر و عاص گفت من؟! تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر، حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم. ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت. اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است. همگان در انتظار كه نتيجه چيست؟ او به سخن درآمد كه ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند و انگشترش را از انگشت دست راست بيرون آورد و گفت من على را از خلافت خلع كردم همچنانكه اين انگشتر را از انگشت بيرون آوردم. اين را گفت و از منبر به زير آمد.
عمر و عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم همچنانكه ابوموسى كرد و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ كرد و گفت معاويه را به خلافت نصب مى كنم همچنانكه انگشترم را در انگشت كردم. اين را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد. مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى شوريدند. او به مكه فرار كرد و عمر و عاص نيز به شام رفت.
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائى حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند. اما نمى فهميدند اشتباه در كجا بوده است؟ نمى گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمر و عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و هم نمى گفتند كه پس از قرار حكميت، در انتخاب (داور) خطا كرديم كه ابوموسى را حريف عمر و عاص قرار داديم، بلكه مى گفتند اينكه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصرا خدا است و نه انسانها.
آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميت داديم، هم تو كافر گشتى و هم ما، ما توبه كرديم تو هم توبه كن. مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على گفت توبه به هر حال خوب است استغفر الله من كل ذنب ما همواره از هر گناهى استغفار مى كنيم. گفتند اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه (حكميت) گناه بوده و از اين گناه توبه كنى. گفت آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم، خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش را نيز ديديد، و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام، به آن اعتراف كنم.
از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليت زدند. در ابتدا يك فرقه ياغى و سركش بودند و به همين جهت (خوارج) ناميده شدند ولى كم كم براى خود اصول و عقائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت، تدريجا به صورت يك فقره مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.
خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب، دست به فعاليتهاى تبليغى حادى زدند. كم كم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. به اين نتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه برخطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده مبارزه كنيم، امر به معروف و نهى از منكر نمائيم. لهذا مذهب خوارج تحت عنوان وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به وجود آمد.
وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد: يكى بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل.
بصيرت در دين - همچنانكه در روايت آمده است - اگر نباشد زيان اين كار از سودش بيشتر است. و اما بصيرت در عمل لازمه دو شرطى است كه در فقه از آنها به (احتمال تأثير) و (عدم ترتب مفسده) تعبير شده است و مال آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف(5).
خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى. مردمى نادان و فاقد بصيرت بودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند، زيرا اين تكليف را امرى تعبدى مى دانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.
اصول عقائد خوارج
ريشه اصلى خارجيگرى را چند چيز تشكيل مى داد:
1 - تكفير على و عثمان و معاويه و اصحاب جمل و اصحاب تحكيم – كسانى كه به حكميت رضا دهند - عموما، مگر آنان كه به حكميت رأى داده و سپس توبه كرده اند.
2 - تكفير كسانى كه قائل به كفر على و عثمان و ديگران كه يادآور شديم نباشند.
3 - ايمان تنها عقيده قلبى نيست، بلكه عمل به اوامر و ترك نواهى جزء ايمان است. ايمان امر مركبى است از اعتقاد و عمل.
4 - وجوب بلا شرط شورش بر والى و امام ستمگر. مى گفتند امر به معروف و نهى از منكر مشروط به چيزى نيست و در همه جا بدون استثنا بايد اين دستور الهى انجام گيرد(6).
اينها به واسطه اين عقائد، صبح كردند در حالى كه تمام مردم روى زمين را كافر و همه را مهدور الدم و مخلد در آتش مى دانستند.
عقيده خوارج در باب خلافت
تنها فكر خوارج كه از نظر متجددين امروز درخشان تلقى مى شود، تئورى آنان در باب خلافت بود. انديشه اى دموكرات مابانه داشتند. مى گفتند خلافت بايد با انتخاب آزاد انجام گيرد و شايسته ترين افراد كسى است كه از لحاظ ايمان و تقوا صلاحيت داشته باشد خواه از قريش باشد يا غير قريش، از قبائل برجسته و نامى باشد يا از قبائل گمنام و عقب افتاده، عرب باشد و يا غير عرب.
آنگاه پس از انتخاب و اتمام بيعت اگر خلاف مصالح جامعه اسلامى گام برداشت از خلافت عزل مى شود و اگر ابا كرد بايد با او پيكار كرد تا كشته شود(7).
اينها در باب خلافت در مقابل شيعه قرار گرفته اند كه مى گويد خلافت امرى است الهى و خليفه بايد تنها از جانب خدا تعيين گردد و هم در مقابل اهل سنت قرار دارند كه مى گويند خلافت تنها از آن قريش است و به جمله انما الائمة من قريش تمسك مى جويند.
ظاهرا نظريه آنان در باب خلافت، چيزى نيست كه در اولين مرحله پيدايش خويش به آن رسيده باشند بلكه آنچنان كه شعار معروفشان - لا حكم الا لله - حكايت مى كند و از نهج البلاغه(8) نيز استفاده مى شود در ابتدا قائل بوده اند كه مردم و اجتماع، احتياجى به امام و حكومت ندارند و مردم خود بايد به كتاب خدا عمل كنند.
اما بعد، از اين عقيده رجوع كردند و خود با عبدالله بن وهب راسبى بيعت كردند(9).
عقيده خوارج درباره خلفا
خلافت ابوبكر و عمر را صحيح مى دانستند به اين خيال كه آن دو نفر از روى انتخاب صحيحى به خلافت رسيده اند و از مسير مصالح نيز تغيير نكرده و خلافى را مرتكب نشده اند. انتخاب عثمان و على را نيز صحيح مى دانستند منتهى مى گفتند عثمان از اواخر سال ششم خلافتش تغيير مسير داده و مصالح مسلمين را ناديده گرفته است و لذا از خلافت معزول بوده و چون ادامه داده است كافر گشته و واجب القتل بوده است، و على چون مسئله تحكيم را پذيرفته و سپس توبه نكرده است او نيز كافر گشته و واجب القتل بوده است و لذا از خلافت عثمان از سال هفتم و از خلافت على بعد از تحكيم تبرى مى جستند(10).
از ساير خلفا نيز بيزارى مى جستند و هميشه با آنان در پيكار بودند.
انقراض خوارج
اين جمعيت در اواخر دهه چهارم قرن اول هجرى در اثر يك اشتباهكارى خطرناك به وجود آمدند و بيش از يك قرن و نيم نپائيدند. در اثر تهورها و بى باكيهاى جنون آميز مورد تعقيب خلفا قرار گرفتند و خود و مذهبشان را به نابودى و اضمحلال كشاندند و در اوائل تأسيس دولت عباسى يكسره منقرض گشتند. منطق خشك و بى روح آ نها و خشكى و خشونت رفتار آنها، مباينت روش آنها با زندگى، و بالاخره تهور آنها كه (تقيه) را حتى به مفهوم صحيح و منطقى آن كنار گذاشته بودند آنها را نابود ساخت. مكتب خوارج مكتبى نبود كه بتواند واقعا باقى بماند، ولى اين مكتب اثر خود را باقى گذاشت. افكار و عقائد خارجيگرى در ساير فرق اسلامى نفوذ كرد و هم اكنون (نهروانى) هاى فراوان وجود دارند و مانند عصر و عهد على خطرناكترين دشمن داخلى اسلام همينها هستند، همچنانكه معاويه ها و عمر و عاص ها نيز همواره وجود داشته و وجود دارند و از وجود (نهروانى) ها كه دشمن آنها شمرده مى شوند به موقع استفاده مى كنند.
شعار يا روح؟
بحث از خارجيگرى و خوارج به عنوان يك بحث مذهبى، بحثى بدون مورد و فاقد اثر است، زيرا امروز چنين مذهبى در جهان وجود ندارد. اما در عين حال بحث درباره خوارج و ماهيت كارشان براى ما و اجتماع ما آموزنده است، زيرا مذهب خوارج هر چند منقرض شده است اما روحا نمرده است. روح( خارجيگرى) در پيكر بسيارى از ما حلول كرده است.
لازم است مقدمه اى ذكر كنم:
بعضى از مذاهب ممكن است از نظر شعار بميرند ولى از نظر روح زنده باشند، كما اينكه بر عكس نيز ممكن است مسلكى از نظر شعار، زنده ولى از نظر روح به كلى مرده باشد و لهذا ممكن است فرد يا افرادى از لحاظ شعار تابع و پيرو يك مذهب شمرده شوند و از نظر روح پيرو آن مذهب نباشند و به عكس ممكن است بعضى روحا پيرو مذهبى باشند و حال آنكه شعارهاى آن مذهب را نپذيرفته اند.
مثلا چنانكه همه مى دانيم، از بدو امر بعد از رحلت نبى اكرم مسلمين به دو فرقه تقسيم شدند: سنى و شيعه. سنيها در يك شعار و چهارچوب عقيده هستند و شيعه در شعار و چهارچوب عقيده اى ديگر.
شيعه مى گويد خليفه بلا فصل پيغمبر على است، و آن حضرت على را براى خلافت و جانشينى خويش به امر الهى تعيين كرده است و اين مقام حق خاص اوست پس از پيغمبر، و اهل سنت مى گويند اسلام در قانونگزارى خود، در موضوع خلافت و امامت پيش بينى خاصى نكرده است بلكه امر انتخاب زعيم را به خود مردم واگذار كرده است. حداكثر اينست كه از ميان قريش انتخاب شود.
شيعه بسيارى از صحابه پيغمبر را كه از شخصيتها و اكابر و معاريف به شمار مى روند مورد انتقاد قرار مى دهد و اهل سنت، درست در نقطه مقابل شيعه از اين جهت قرار گرفته اند، به هر كس كه نام (صحابى) دارد با خوشبينى افراطى عجيبى مى نگرند. مى گويند صحابه پيغمبر همه عادل و درستكار بوده اند. بناى تشيع بر انتقاد و بررسى و اعتراض و مو را از ماست كشيدن است و بناى تسنن بر حمل به صحت و توجيه و (انشاء الله گر به بوده است).
در اين عصر و زمان كه ما هستيم كافى است كه هر كس بگويد: على خليفه بلا فصل پيغمبر است، ما او را شيعه بدانيم و چيز ديگرى از او توقع نداشته باشيم. او داراى هر روح و هر نوع طرز تفكرى كه هست باشد.
ولى اگر به صدر اسلام برگرديم به يك روحيه خاصى برمى خوريم كه آن روحيه، روحيه تشيع است و تنها آن روحيه ها بودند كه مى توانستند وصيت پيغمبر را در مورد على، صد درصد بپذيرند و دچار ترديد و تزلزل نشوند. نقطه مقابل آن روحيه و آن طرز تفكر يك روحيه و طرز تفكر ديگرى بوده است كه وصيتهاى پيغمبر اكرم را با همه ايمان كامل به آن حضرت با نوعى توجيه و تفسير و تأويل ناديده مى گرفتند.
و در حقيقت اين انشعاب اسلامى از اينجا به وجود آمد كه يك دسته كه البته اكثريت بودند فقط ظاهر را مى نگريستند و ديدشان آنقدر تيز بين نبود و عمق نداشت كه باطن و حقيقت هر واقعه اى را نيز ببينند. ظاهر را مى ديدند و در همه جا حمل به صحت مى كردند. مى گفتند عده اى از بزرگان صحابه و پيرمردها و سابقه دارهاى اسلام راهى را رفته اند و نمى توان گفت اشتباه كرده اند. اما دسته ديگر كه اقليت بودند در همان هنگام مى گفتند شخصيتها تا آن وقت پيش ما احترام دارند كه به حقيقت احترام بگذارند. اما آنجا كه مى بينيم اصول اسلامى به دست همين سابقه دارها پايمال مى شود، ديگر احترامى ندارند. ما طرفدار اصوليم نه طرفدار شخصيتها. تشيع با اين روح به وجود آمده است.
ما وقتى در تاريخ اسلام به سراغ سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد كندى و عمار ياسر و امثال آنان مى رويم و مى خواهيم ببينيم چه چيز آنها را وادار كرد كه دور على را بگيرند و اكثريت را رها كنند؟، مى بينيم آنها مردمى بودند اصولى و اصول شناس، هم ديندار و هم دين شناس. مى گفتند ما نبايد درك و فكر خويش را به دست ديگران بسپريم و وقتى آنها اشتباه كردند ما نيز اشتباه كنيم. و در حقيقت روح آنان روحى بود كه اصول و حقايق بر آن حكومت مى كرد نه اشخاص و شخصيتها!
مردى از صحابه اميرالمؤمنين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود. او دو طرف را مى نگريست. از يك طرف على را مى ديد و شخصيتهاى بزرگ اسلامى را كه در ركاب على شمشير مى زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم عايشه را مى ديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت مى فرمايد: و ازواجه امهاتهم(11) (همسران او مادران امتند )، و در ركاب عايشه، طلحه را مى ديد از پيشتازان در اسلام، مرد خوش سابقه و تيرانداز ماهر ميدان جنگهاى اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده اى كرده است، و باز زبير را مى ديد، خوش سابقه تر از طلحه، آنكه حتى در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه على بود.
اين مرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه؟! آخر على و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهاى اسلامند، اكنون رو در رو قرار گرفته اند؟ كداميك به حق نزديكترند؟ در اين گيرودار چه بايد كرد؟
! توجه داشته باشيد! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد. شايد اگر ما هم در شرائطى كه او قرار داشت قرار مى گرفتيم شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره مى كرد.
ما الان كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو مى بينيم، مردد نمى شويم چون خيال مى كنيم دسته دوم مردمى جنايت سيما بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهره شان هويدا بود و با نگاه به قيافه ها و چهره هاى آنان حدس زده مى شد كه اهل آتشند. اما اگر در آن زمان مى زيستيم و سوابق آنان را از نزديك مى ديديم شايد از ترديد مصون نمى مانديم.
امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را بر باطل مى دانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق، ماهيت على و عمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته ايم و در آن ميان توانسته ايم خوب قضاوت كنيم. و يا لااقل اگر اهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكى به ما اين چنين تلقين شده است. اما در آن روز هيچكدام از اين دو عامل وجود نداشت.
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤمنين شرفياب شد و گفت: ايمكن ان يجتمع زبير و طلحه و عائشة على باطل؟ آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيتهائى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى كنند و راه باطل را مى پيمايند آيا اين ممكن است؟
على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر مى گويد سخنى محكمتر و بالاتر از اين نمى شود. بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است(12).
فرمود:
انك لملبوس عليك، ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال، اعرف الحق تعرف اهله، و اعرف الباطل تعرف اهله:
(سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده. حق و باطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمى شود شناخت. اين صحيح نيست كه تو اول شخصيتهائى را مقياس قرار دهى و بعد حق و باطل را با اين مقياسها بسنجى: فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چيز باطل است چون فلان و فلان با آن مخالف. نه، اشخاص نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند. اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند).
يعنى بايد حقشناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصيت شناس، افراد را - خواه شخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك - با حق مقايسه كنى. اگر با آن منطبق شدند شخصيتشان را بپذيرى و الا نه. اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است بر باطل باشند؟
در اينجا على معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزى نيست. و در حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص. قهرا شيعيان اوليه مردمى منتقد و بت شكن بار آمدند.
على بعد از پيغمبر جوانى سى و سه ساله است با يك اقليتى كمتر از عدد انگشتان. در مقابلش پيرمردهاى شصت ساله با اكثريتى انبوه و بسيار.
منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اينست و بزرگان اشتباه نمى كنند و ما راه آنان را مى رويم. منطق آن اقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمى كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند.
از اينجا معلوم مى شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است و اما روحشان روح تشيع نيست.
مسير تشيع همانند روح آن، تشخيص حقيقت و تعقيب آن است و از بزرگترين اثرات آن جذب و دفع است اما نه هر جذبى و هر دفعى – گفتيم گاهى جذب، جذب باطل و جنايت و جانى است و دفع، دفع حقيقت و فضائل انسانى - بلكه دفع و جذبى از سنخ جاذبه و دافعه على، زيرا شيعه يعنى كپيه اى از سيرتهاى على، شيعه نيز بايد مانند على دو نيروئى باشد.
اين مقدمه براى اين بود كه بدانيم ممكن است مذهبى مرده باشد ولى روح آن مذهب در ميان مردم ديگرى كه به حسب ظاهر پيرو آن مذهب نيستند بلكه خود را مخالف آن مذهب مى دانند زنده باشد.
مذهب خوارج امروز مرده است. يعنى ديگر امروز در روى زمين گروه قابل توجهى به نام خوارج كه عده اى تحت همين نام از آن پيروى كنند وجود ندارد، ولى آيا روح مذهب خارجى هم مرده است؟ آيا اين روح در پيروان مذاهب ديگر حلول نكرده است؟ آيا مثلا خداى نكرده در ميان ما، مخصوصا در ميان طبقه به اصطلاح مقدس ماب ما اين روح حلول نكرده است؟
اينها مطلبى است كه جداگانه بايد بررسى شود. ما اگر روح مذهب خارجى را درست بشناسيم شايد بتوانيم به اين پرسش پاسخ دهيم. ارزش بحث درباره خوارج از همين نظر است. ما بايد بدانيم على چرا آنها را (دفع) كرد، يعنى چرا جاذبه على آنها را نكشيد و برعكس، دافعه او آنها را دفع كرد؟
مسلما چنانكه بعدا خواهيم ديد تمام عناصر روحى كه در شخصيت خوارج و تشكيل روحيه آنها مؤثر بود از عناصرى نبود كه تحت نفوذ و حكومت دافعه على قرار گيرد. بسيارى از برجستگيها و امتيازات روشن هم در روحيه آنها وجود داشت كه اگر همراه يك سلسله نقاط تاريك نمى بود آنها را تحت نفوذ و تأثير جاذبه على قرار مى داد، ولى جنبه هاى تاريك روحشان آنقدر زياد نبود كه آنها را در صف دشمنان على قرار داد.

دموكراسى على

دموكراسى على
اميرالمؤمنين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد. او خليفه است و آنها رعيتش، هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهميه آنان را از بيت المال قطع نكرد، به آنها نيز همچون ساير افراد مى نگريست.
اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست اما چيزى است كه در دنيا كمتر نمونه دارد. آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو مى شدند و صحبت مى كردند، طرفين استدلال مى كردند، استدلال يكديگر را جواب مى گفتند.
شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد. مىآمدند در مسجد و در سخنرانى و خطابه على پارازيت ايجاد مى كردند. روزى على اميرالمؤمنين بر منبر بود. مردى آمد و سئوالى كرد. على بالبديهة جواب گفت.
يكى از خارجيها از بين مردم فرياد زد: قاتله الله ما افقهه (خدا بكشد اين را، چقدر دانشمند است)، ديگران خواستند متعرضش شوند اما على فرمود رهايش كنيد او به من تنها فحش داد.
خوارج در نماز جماعت به على اقتدا نمى كردند زيرا او را كافر مى پنداشتند. به مسجد مىآمدند و با على نماز نمى گذاردند و احيانا او را مىآزردند. على روزى به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كرده اند.
يكى از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيه اى را به عنوان كنايه به على بلند خواند:
و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين(13).
اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مى رود و از زيانكاران خواهى بود. ابن الكواء با خواندن اين آيه خواست به على گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام مى دانيم، اول مسلمان هستى، پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد، در ليلة المبيت فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى، خودت را طعمه شمشيرها قراردادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست، اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوى اعمالت به هدر مى رود، و چون تو اكنون كافر شدى اعمال گذشته را به هدر دادى.
على در مقابل چه كرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند. همين كه به آخر رساند، على نماز را ادامه داد. باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلا فاصله على سكوت نمود.
على سكوت مى كرد چون دستور قرآن است كه:
اذا قرىء القرآن فاستمعوا له و انصتوا(14).
(هنگامى كه قرآن خوانده مى شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد).
و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است مأمومين بايد ساكت باشند و گوش كنند. بعد از چند مرتبه اى كه آيه را تكرار كرد و مى خواست وضع نماز را به هم زند، على اين آيه را خواند:
فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون(15).
(صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد. اين مردم بى ايمان و يقين، تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند).
ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد(16).
قيام و طغيان خوارج
خارجيها در ابتدا آرام بودند و فقط به انتقاد و بحثهاى آزاد اكتفا مى كردند. رفتار على نيز درباره آنان همانطور بود كه گفتيم، يعنى به هيچ وجه مزاحم آنها نمى شد و حتى حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد. اما كم كم كه از توبه على مأيوس گشتند روششان را عوض كردند و تصميم گرفتند دست به انقلاب بزنند. در منزل يكى از هم مسلكان خود گرد آمدند و او خطابه كوبنده و مهيجى ايراد كرد و دوستان خويش را تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر دعوت به قيام و شورش كرد. خطاب به آنان گفت:
اما بعد فوالله ما ينبغى لقوم يؤمنون بالرحمن و ينيبون الى حكم القرآن ن تكون هذه الدنيا آثر عندهم من الامر بالمعروف و النهى عن المنكر و القول بالحق و ان من و ضر فانه من يمن و يضر فى هذه الدنيا فان ثوابه يوم القيامة رضوان الله و الخلود فى جنانه، فأخرجوا بنا اخواننا من هذه القرية الظالم اهلها الى كور الجبال او الى بعض هذه المدائن منكرين لهذه البدع المضلة(17).
(پس از حمد و ثنا، خدا را سوگند كه سزاوار نيست گروهى كه به خداى بخشايشگر ايمان دارند و به حكم قرآن مى گروند دنيا در نظرشان از امر به معروف و نهى از منكر و گفته به حق محبوبتر باشد اگر چه اينها زيان آور و خطر زا باشند كه هر كه در اين دنيا در خطر و زيان افتد پاداشش در قيامت خشنودى حق و جاودانى بهشت اوست. برادران! بيرون بريد ما را از اين شهر ستمگرنشين به نقاط كوهستانى يا بعضى از اين شهرستانها تا در مقابل اين بدعتهاى گمراه كننده قيام كنيم و از آنها جلوگيرى نمائيم).
با اين سخنان روحيه آتشين آنها آتشين تر شد. از آنجا حركت كردند و دست به طغيان و انقلاب زدند. امنيت راهها را سلب كردند، غارتگرى و آشوب را پيشه كردند(18). مى خواستند با اين وضع دولت را تضعيف كنند و حكومت وقت را از پاى درآورند.
اينجا ديگر جاى گذشت و آزاد گذاشتن نبود زيرا مسئله اظهار عقيده نيست بلكه اخلال به امنيت اجتماعى و قيام مسلحانه عليه حكومت شرعى است. لذا على آنان را تعقيب كرد و در كنار نهروان با آنان رودررو قرار گرفت. خطابه خواند و نصيحت كرد و اتمام حجت نمود.
آنگاه پرچم امان را به دست ابوايوب انصارى داد كه هر كس در سايه آن قرار گرفت در امان است. از دوازده هزار نفر، هشت هزارشان برگشتند و بقيه سرسختى نشان دادند. به سختى شكست خوردند و جز معدودى از آنان باقى نماند.
مميزات خوارج
روحيه خوارج، روحيه خاصى است. آنها تركيبى از زشتى و زيبائى بودند و در مجموع به نحوى بودند كه در نهايت امر در صف دشمنان على قرار گرفتند و شخصيت على آنها را (دفع) كرد نه (جذب).
ما هم جنبه هاى مثبت و زيبا و هم جنبه هاى منفى و نازيباى روحيه آنها را كه در مجموع روحيه آنها را خطرناك بلكه و حشتناك كرد ذكر مى كنيم:
1 - روحيه اى مبارزه گر و فداكار داشتند و در راه عقيده و ايده خويش سرسختانه مى كوشيدند. در تاريخ خوارج فداكاريهائى را مى بينيم كه در تاريخ زندگى بشر كم نظير است، و اين فداكارى و از خود گذشتگى، آنان را شجاع و نيرومند پرورده بود.
ابن عبدربه درباره آنان مى گويد:
وليس فى الافراق كلها أشد بصائر من الخوارج، و لا أشد اجتهادا، و لا أوطن أنفسا على الموت منهم الذى طعن فأنفذه الرمح فجعل يسعى الى قاتله و يقول: و عجلت اليك رب لترضى(19).
(در تمام فرقه ها معتقدتر و كوشاتر از خوارج نبود و نيز آماده تر براى مرگ از آنها يافت نمى شد. يكى از آنان نيزه خورده بود و نيزه سخت در او كارگر افتاده بود، به سوى قاتلش پيش مى رفت و مى گفت خدايا! به سوى تو مى شتابم تا خشنود شوى).
معاويه شخصى را به دنبال پسرش كه خارجى بود فرستاد تا او را برگرداند. پدر نتوانست فرزند را از تصميمش منصرف كند. عاقبت گفت فرزندم! خواهم رفت و كودك خردسالت را خواهم آورد تا او را ببينى و مهر پدرى تو بجنبد و دست بردارى. گفت به خدا قسم من به ضربتى سخت مشتاقترم تا به فرزندم(20).
2 - مردمى عبادت پيشه و متنسك بودند. شبها را به عبادت مى گذراندند. بى ميل به دنيا و زخارف آن بودند. وقتى على، ابن عباس را فرستاد تا اصحاب نهروان را پند دهد، ابن عباس پس از بازگشتن آنها را چنين وصف كرد:
لهم جباه قرحة لطول السجود، و أيد كثفنات الابل، عليهم قمص مرحضة و هم مشمرون(21). (دوازده هزار نفر كه از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته است. دستها را از بس روى زمينهاى خشك و سوزان زمين گذاشته اند و در مقابل حق به خاك افتاده اند همچون پاهاى شتر سفت شده است. پيراهنهاى كهنه و مندرسى به تن كرده اند اما مردمى مصمم و قاطع.
خوارج به احكام اسلامى و ظواهر اسلام سخت پايبند بودند. دست به آنچه خود آن را گناه مى دانستند نمى زدند. آنها از خود معيارها داشتند و با آن معيارها خلافى را مرتكب نمى گشتند و از كسى كه دست به گناهى زد بيزار بودند. زياد بن ابيه يكى از آنان را كشت سپس غلامش را خواست و از حالات او جويا شد. گفت نه روز برايش غذائى بردم و نه شب برايش فراشى گستردم. روز را روزه بود و شب را به عبادت مى گذرانيد(22).
هر گامى كه بر مى داشتند از عقيده منشأ مى گرفت و در تمام افعال مسلكى بودند. در راه پيشبرد عقائد خود مى كوشيدند.
على عليه السلام درباره آنان مى فرمايد:
لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فأخطأه كمن طلب الباطل فأدركه(23). (خوارج را از پس من ديگر نكشيد، زيرا آن كس كه حق را مى جويد و خطا رود همانند آنكس نيست كه باطل را مى جويد و آن را مى يابد).
يعنى اينها با اصحاب معاويه تفاوت دارند. اينها حق را مى خواهند ولى در اشتباه افتاده اند اما آنها از اول حقه باز بوده اند و مسيرشان مسير باطل بوده است. بعد از اين اگر اينها را بكشيد به نفع معاويه است كه از اينها بدتر و خطرناكتر است.
قبل از آنكه ساير خصيصه هاى خوارج را بيان كنيم لازم است يك نكته را در اينجا كه سخن از قدس و تقوا و زاهدمابى خوارج است يادآورى كنيم، و آن اينكه يكى از شگفتيها و برجستگيها و فوق العادگيهاى تاريخ زندگى على كه مانند براى آن نمى توان پيدا كرد همين اقدام شجاعانه و تهورآميز او در مبارزه با اين مقدس خشكه هاى متحجر و مغرور است.
على بر روى مردمى اينچنين ظاهر الصلاح و آراسته، قيافه هاى حق به جانب، ژنده پو ش و عبادت پيشه، شمشير كشيد و همه را از دم شمشير گذرانده است.
ما اگر به جاى اصحاب او بوديم و قيافه هاى آنچنانى را مى ديديم مسلما احساساتمان برانگيخته مى شد و على را به اعتراض مى گرفتيم كه آخر شمشير به روى اينچنين مردمى كشيدن؟!.
از درسهاى بسيار آموزنده تاريخ تشيع خصوصا، و جهان اسلام عموما، همين داستان خوارج است.
على خود به اهميت و فوق العادگى كار خود از اين جهت واقف است و آن را بازگو مى كند. مى گويد:
فانا فقأت عين الفتنة و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها(24).
(چشم اين فتنه را من درآوردم. غير از من احدى جرأت چنين كارى را نداشت پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبهه ناكى آن بالا گرفته بود و (هارى) آن فزونى يافته بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام دو تعبير جالب دارد در اينجا:
يكى شبهه ناكى و ترديدآورى اين جريان. وضع قدس و تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وامى داشت. از اين جهت يك جو تاريك و مبهم و يك فضاى پر از شك و دودلى به وجود آمده بود.
تعبير ديگر اينست كه حالت اين خشكه مقدسان را به (كلب) تشبيه مى كند. كلب يعنى هارى. هارى همان ديوانگى است كه در سگ پيدا مى شود. به هر كس مى رسد گاز مى زند و هر اتفاقا حامل يك بيمارى (ميكروب) مسرى است. نيش سگ به بدن هر انسان يا حيوانى فرو رود و از لعاب دهان آن چيزى وارد خون انسان يا حيوان بشود آن انسان يا حيوان هار پس از چندى به همان بيمارى مبتلا مى گردد. او هم هار مى شود و گاز مى گيرد و ديگران را هار مى كند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند، فوق العاده خطرناك مى گردد.
اينست كه خردمندان بلا فاصله سگ هار را اعدام مى كنند كه لااقل ديگران از خطر هارى نجات يابند.
على مى فرمايد اينها حكم سگ هار را پيدا كرده بودند، چاره پذير نبودند، مى گزيدند و مبتلا مى كردند و مرتب بر عدد هارها مى افزودند.
واى به حال جامعه مسلمين از آن وقت كه گروهى خشكه مقدس يك دنده جاهل بى خبر، پا را به يك كفش كنند و به جان اين و آن بيفتند. چه قدرتى مى تواند در مقابل اين مارهاى افسون ناپذير ايستادگى كند؟ كدام روح قوى و نيرومند است كه در مقابل اين قيافه هاى زهد و تقوا تكان نخورد؟ كدام دست است كه بخواهد براى فرود آوردن شمشير بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟
اينست كه على مى فرمايد:
و لم يكن ليجترىء عليها احد غيرى.
(يعنى غير از من احدى جرأت بر چنين اقدامى نداشت).
غير از على و بصيرت على و ايمان نافذ على احدى از مسلمانان معتقد به خدا و رسول و قيامت به خود جرأت نمى داد كه بر روى اينها شمشير بكشد.
اينگونه كسان را تنها افراد غير معتقد به خدا و اسلام جرأت مى كنند بكشند، نه افراد معتقد و مؤمن معمولى.
اينست كه على به عنوان يك افتخار بزرگ براى خود مى گويد: اين من بودم، و تنها من بودم كه خطر بزرگى كه از ناحيه اين خشكه مقدسان به اسلام متوجه مى شد درك كردم. پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامه هاى زاهد مابانه شان و زبانهاى دائم الذكرشان و حتى اعتقاد محكم و پابرجايشان نتوانست مانع بصيرت من گردد. من بودم كه فهميدم اگر اينها پا بگيرند همه را به درد خود مبتلا خواهند كرد و جهان اسلام را به جمود و ظاهرگرايى و تقشر و تحجرى خواهند كشانيد كه كمر اسلام خم شود. مگر نه اينست كه پيغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شكستند: عالم لا ابالى، و جاهل مقدس ماب.
على مى خواهد بگويد اگر من با نهضت خارجيگرى در دنياى اسلام مبارزه نمى كردم ديگر كسى پيدا نمى شد كه جرأت كند اين چنين مبارزه كند. غير از من كسى نبود كه ببيند جمعيتى پيشانيشان از كثرت عبادت پينه بسته، مردمى مسلكى و دينى اما در عين حال سد راه اسلام، مردمى كه خودشان خيال مى كنند به نفع اسلام كار مى كنند اما در حقيقت دشمن واقعى اسلامند، و بتواند به جنگ آنها بيايد و خونشان را بريزد. من اين كار را كردم.
عمل على راه خلفا و حكام بعدى را هموار كرد كه با خوارج بجنگند و خونشان را بريزند. سربازان اسلامى نيز بدون چون و چرا پيروى مى كردند كه على با آنان جنگيده است، و در حقيقت سيره على راه را براى ديگران نيز باز كرد كه بى پروا بتوانند با يك جمعيت ظاهرالصلاح مقدس ماب ديندار ولى احمق پيكار كنند.
3 - خوارج مردمى جاهل و نادان بودند. در اثر جهالت و نادانى حقايق را نمى فهميدند و بد تفسير مى كردند و اين كج فهميها كم كم براى آنان به صورت يك مذهب و آئينى در آمد كه بزرگترين فداكاريها را در راه تثبيت آن از خويش بروز مى دادند. در ابتدا فريضه اسلامى نهى از منكر، آنان را به صورت حزبى شكل داد كه تنها هدفشان احياى يك سنت اسلامى بود.
در اينجا لازم است بايستيم و در يك نكته از تاريخ اسلام دقيقا تأمل كنيم:
ما وقتى كه به سيره نبوى مراجعه مى كنيم مى بينيم آن حضرت در تمام دوره سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد، تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهى به حبشه مهاجرت كردند، اما سايرين ماندند و زجر كشيدند. تنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد.
در دوره مكه مسلمانان تعليمات ديدند، با روح اسلام آشنا شدند، ثقافت اسلامى در اعماق روحشان نفوذ يافت. نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعى اسلام بودند و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مى فرستاد خوب از عهده بر مىآمدند. هنگامى هم كه به جهاد مى رفتند مى دانستند براى چه هدف و ايده اى مى جنگند. به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام: و حملوا بصائرهم على اسيافهم(25).
(همانا بصيرتها و انديشه هاى روشن و حساب شده خود را بر شمشيرهاى خود حمل مى كردند). چنين شمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته بودند كه توانستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند. وقتى كه تاريخ را مى خوانيم و گفتگوهاى اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزى را نمى شناختند مى بينيم، از انديشه بلند و ثقافت اسلامى اينها غرق در حيرت مى شويم.
در دوره خلفا با كمال تأسف بيشتر توجهات به سوى فتوحات معطوف شد غافل از اينكه به موازات باز كردن در واژه هاى اسلام به روى افراد ديگر و رو آوردن آنها به اسلام كه به هر حال جاذبه توحيد اسلام و عدل و مساوات اسلام، عرب و عجم را جذب مى كرد، مى بايست فرهنگ و ثقافت اسلامى هم تعليم داده شود و افراد دقيقا با روح اسلام آشنا شوند.
خوارج بيشتر عرب بودند و غير عرب هم كم و بيش در ميان آنها بود، ولى همه آنها اعم از عرب و غير عرب جاهل مسلك و نا آشنا به فرهنگ اسلامى بودند. همه كسريهاى خود را مى خواستند با فشار آوردن بر روى ركوع و سجودهاى طولانى جبران كنند. على عليه السلام روحيه اينها را همينطور توصيفمى كند، مى فرمايد:
جفاة طغام و عبيد اقزام، جمعوا من كل اوب و تلقطوا من كل شوب، ممن ينبغى ان يفقه و يؤدب و يعلم و يدرب و يولى عليه و يؤخذ على يديه، ليسوا من المهاجرين و الانصار الذين تبوؤا الدار و الايمان(26).
(مردمى خشن، فاقد انديشه عالى و احساسات لطيف، مردمى پست، برده صفت، او باش كه از هر گوشه اى جمع شده اند و از هر ناحيه اى فراهم آمده اند. اينها كسانى هستند كه بايد اول تعليمات ببينند. آداب اسلامى به آنها تعليم داده شود، در فرهنگ و ثقافت اسلامى خبرويت پيدا كنند. بايد بر اينها قيم حكومت كند و مچ دستشان گرفته شود نه اينكه آزاد بگردند و شمشيرها را در دست نگه دارند و راجع به ماهيت اسلاماظهار نظر كنند. اينها نه از مهاجرينند كه از خانه هاى خود به خاطر اسلام مهاجرت كردند و نه از انصار كه مهاجرين را در جوار خود پذيرفتند).
پيدايش طبقه جاهل مسلك مقدس ماب كه خوارج جزئى از آنها بودند براى اسلام گران تمام شد. گذشته از خوارج كه با همه عيبها از فضيلت شجاعت و فداكارى بهره مند بودند، عده اى ديگر از اين تيپ متنسك به وجود آمد كه اين هنر را هم نداشت. اينها اسلام را به سوى رهبانيت و انزوا كشاندند، بازار تظاهر و ريا را رائج كردند. اينها چون آن هنر را نداشتند كه شمشير پولادين بر روى صاحبان قدرت بكشند شمشير زبان را بر روى صاحبان فضيلت كشيدند. بازار تكفير و تفسيق و نسبت بى دينى به هر صاحب فضيلت را رائج ساختند.
به هر حال يكى از بارزترين مميزات خوارج جهالت و نادانيشان بود. از مظاهر جهالتشان، عدم تفكيك ميان ظاهر يعنى خط و جلد قرآن و معنى قرآن بود. لذا فريب نيرنگ ساده معاويه و عمر و عاص را خوردند.
در اين مردم جهالت و عبادت توأم بود. على مى خواست با جهالت آنها بجنگد، اما چگونه ممكن بود جنبه زهد و تقوا و عبادت اينها را از جنبه جهالتشان تفكيك كرد، بلكه عبادتشان عين جهالت بود. عبادت توأم با جهالت از نظر على كه اسلام شناس درجه اول است ارزشى نداشت. لهذا آنها را كوبيد و وجهه زهد و تقوا و عبادتشان نتوانست سپرى در مقابل على قرار گيرد:
خطر جهالت اينگونه افراد و جمعيتها بيشتر از اين ناحيه است كه ابزار و آلت دست زيركها قرار مى گيرند و سد راه مصالح عاليه اسلامى واقع مى شوند. هميشه منافقان بيدين، مقدسان احمق را عليه مصالح اسلامى بر مى انگيزند. اينها شمشيرى مى گردند در دست آنها و تيرى در كمان آنها.
چقدر عالى و لطيف، على عليه السلام اين وضع اينها را بيان مى كند. مى فرمايد:
ثم انتم شرار الناس و من رمى به الشيطان مراميه و ضرب به تيهه(27).
(همانا بدترين مردم هستيد. شما تيرهائى هستيد در دست شيطان كه از وجود پليد شما براى زدن نشانه خود استفاده مى كند و به وسيله شما مردم را در حيرت و ترديد و گمراهى مى افكند).
گفتيم: در ابتدا حزب خوارج براى احياء يك سنت اسلامى به وجود آمد اما عدم بصيرت و نادانى، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يكطريقه موادى را ترسيم نمودند. آيه اى است در قرآن كه مى فرمايد:
ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين(28).
در اين آيه (حكم) از مختصات ذات حق بيان شده است، منتهى بايد ديد مراد از حكم چيست؟
بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر است. در اين آيه، حق قانونگزارى از غير خدا سلب شده و آنرا از شئون ذات حق (يا كسى كه ذات حق به او اختيارات بدهد) مى داند.
اما خوارج حكم را به معناى حكومت كه شامل حكميت نيز مى شد گرفتند و براى خود شعارى ساختند و مى گفتند لا حكم الا لله. مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبرى نيز همچون قانونگزارى حق اختصاصى خدا است و غير از خدا احدى حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد همچنانكه حق جعل قانون ندارد.
گاهى اميرالمؤمنين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن مى گفت، ندا در مى دادند و به او خطاب مى كردند كه لا حكم الا لله لا لك و لاصحابكيا على حق حاكميت جز براى خدا نيست. تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت يا حكميت كنيد.
او در جواب مى گفت:
كلمة حق يراد بها الباطل، نعم انه لا حكم الا لله و لكن هؤلاء يقولون لا امره الا لله، و انه لابد للناس من امير بر او فاجر، يعمل فى امرته المؤمن، و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ الله فيها الاجل، و يجمع به الفىء، و يقاتل به العدو، و تأمن به السبل، و يؤخذ به للضعيف من القوى، حتى يستريح بر و يستراح من فاجر(29).
(سخنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند. درست است قانونگزارى از آن خداست اما اينها مى خواهند بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت كند و امير باشد. مردم احتياج به حاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار (يعنى حداقل و در فرض نبودن نيكوكار). در پرتو حكومت او مؤمن كار خويش را (براى خدا) انجام مى دهد و كافر از زندگى دنياى خويش بهره مند مى گردد، و خداوند مدت ر ا به پايان مى رساند. به وسيله حكومتو در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آورى مى گردد، با دشمن پيكار مى شود، راهها امن مى گردد، حق ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد).
خلاصه آنكه قانون خودبخود اجرا نمى گردد، فرد يا جمعيتى مى بايست تا براى اجراء آن بكوشند.
4 - مردمى تنگ نظر و كوته ديد بودند. در افقى بسيار پست فكر مى كردند. اسلام و مسلمانى را در چهار ديوارى انديشه هاى محدود خود محصور كرده بودند. مانند همه كوته نظران ديگر مدعى بودند كه همه بد مى فهمند و يا اصلا نمى فهمند و همگان راه خطا مى روند و همه جهنمى هستند.
اينگونه كوته نظران اول كارى كه مى كنند و اينست كه تنگ نظرى خود را به صورت يك عقيده دينى در مىآورند، رحمت خدا را محدود مى كنند، خداوند را همواره بر كرسى غضب مى نشانند و منتظر اينكه از بنده اش لغزشى پيدا شود و به عذاب ابد كشيده شود. يكى از اصول عقائد خوارج اين بود كه مرتكب گناه كبيره مثلا دروغ يا غيبت يا شرب خمر، كافر است و از اسلام بيرون است و مستحق خلود در آتش است.
عليهذا جز عده بسيار معدودى از بشر همه مخلد در آتش جهنمند. تنگ نظرى مذهبى از خصيصه هاى خوارج است اما امروز آن را باز در جامعه اسلامى مى بينيم. اين همان است كه گفتيم خوارج شعارشان از بين رفته و مرده است اما روح مذهبشان كم و بيش در ميان بعضى افراد و طبقات همچنان زنده و باقى است.
بعضى از خشك مغزان را مى بينيم كه جز خود و عده اى بسيار معدود مانند خود، همه مردم جهان را با ديد كفر و الحاد مى نگرند و دائره اسلام و مسلمانى را بسيار محدود خيال مى كنند.
در فصل پيش گفتيم كه خوارج با روح فرهنگ اسلامى آشنا نبودند ولى شجاع بودند. چون جاهل بودند تنگ نظر بودند و چون تنگ نظر بودند زود تكفير و تفسيق مى كردند تا آنجا كه اسلام و مسلمانى را منحصر به خود مى دانستند و ساير مسلمانان را كه اصول عقائد آنها را نمى پذيرفتند كافر مى خواندند و چون شجاع بودند غالبا به سراغ صاحبان قدرت مى رفتند و به خيال خود آنها را امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و خود كشته مى شدند و گفتيم در دوره هاى بعد جمود و جهالت و تنسك و مقدس مابى و تنگ نظرى آنها براى ديگران باقى ماند اما شجاعت و شهامت و فداكارى از ميان رفت.
خوارج بى شهامت، يعنى مقدس مابان ترسو، شمشير پولادين را به كنارى گذاشتند و از امر به معروف و نهى از منكر صاحبان قدرت كه برايشان خطر ايجاد مى كرد صرف نظر كردند و با شمشير زبان به جان صاحبان فضيلت افتادند. هر صاحب فضيلتى را به نوعى متهم كردند به طورى كه در تاريخ اسلام كمتر صاحب فضيلتى را مى توان يافت كه هدف تير تهمت اين طبقه واقع نشده باشد. يكى را گفتند منكر خدا، ديگرى را گفتند منكر معاد، سومى را گفتند منكر معراج جسمانى و چهارمى را گفتند صوفى، پنجمى را چيز ديگر و همينطور، به طورى كه اگر نظر اين احمقان را ملاك قرار دهيم هيچوقت هيچ دانشمند واقعى مسلمان نبوده است. وقتى كه على تكفير بشود تكليف ديگران روشن است. بوعلى سينا، خواجه نصير الدين طوسى، صدرالمتألهين شيرازى، فيض كاشانى، سيد جمال الدين اسد آبادى، و اخيرا محمد اقبال پاكستانى از كسانى هستند كه از اين جام جرعه اى به كامشان ريخته شده است.
بوعلى در همين معنى مى گويد:
كفر چو منى گزاف و آسان نبود

در دهر يكى چو من و آنهم كافر

محكمتر از ايمان من ايمان نبود

پس در همه دهر يك مسلمان نبود

خواجه نصيرالدين طوسى كه از طرف شخصى مسمى به (نظام العلماء) مورد تكفير واقع شد، مى گويد:
نظام بى نظام ار كافرم خواند

مسلمان خوانمش، زيرا كه نبود

چراغ كذب را نبود فروغى

دروغى را جوابى جز دروغى

به هر حال، يكى از مشخصات و مميزات خوارج تنگ نظرى و كوته بينى آنها بود كه همه را بيدين و لامذهب مى خواندند. على، عليه اين كوته نظرى آنان استدلال كرد كه اين چه فكر غلطى است كه دنبال مى كنيد؟ فرمود: پيغمبر جانى را سياست مى كرد و سپس بر جنازه او نماز مى خواند و حال آنكه اگر ارتكاب كبيره موجب كفر بود پيغمبر بر جنازه آنها نماز نمى خواند زيرا بر جنازه كافر نماز خواندن جايز نيست و قرآن از آن نهى كرده است(30).
شرابخوار را حد زد و دست دزد را بريد و زنا كار غير محصن را تازيانه زد و بعد همه را در جرگه مسلمانها راه داد و سهمشان را از بيت المال قطع نكرد و آنها با مسلمانان ديگر ازدواج كردند. پيغمبر مجازات اسلامى را در حقشان جارى كرد اما اسمشان را از اسامى مسلمانها بيرون نبرد(31).
فرمود فرض كنيد من خطا كردم و در اثر آن، كافر گشتم ديگر چرا تمام جامعه اسلامى را تكفير مى كنيد؟ مگر گمراهى و ضلال كسى موجب مى گردد كه ديگران نيز در گمراهى و خطا باشند و مورد مؤاخذه قرار گيرند؟! چرا شمشيرهايتان را بر دوش گذارده و بى گناه و گناهكار - به نظر خودتان – هر دو را از دم شمشير مى گذرانيد(32)؟!
در اينجا اميرالمؤمنين از دو نظر بر آنان عيب مى گيرد و دافعه او از دو سو آنان را دفع مى كند: يكى از اين نظر كه گناه را به غير مقصر نيز تعميم داده اند و او را به مؤاخذه گرفته اند و ديگرى از اين نظر كه ارتكاب گناه را موجب كفر و خروج از اسلام دانسته يعنى دائره اسلام را محدود گرفته اند كه هر كه پا از حدود برخى مقررات بيرون گذاشت از اسلام بيرون رفته است.
على در اينجا تنگ نظرى و كوته بينى را محكوم كرده و در حقيقت پيكار على با خوارج، پيكار با اين طرز انديشه و فكر است نه پيكار با افراد، زيرا اگر افراد اين چنين فكر نمى كردند على نيز اين چنين با آنها رفتار نمى كرد. خونشان را ريخت تا با مرگشان آن انديشه هاى نيز بميرد، قرآن درست فهميده شود و مسلمانان، اسلام و قرآن را آنچنان ببينند كه هست و قانونگزارش خواسته است.
در اثر كوته بينى و كج فهمى بود كه از سياست قرآن به نيزه كردن گول خوردند و بزرگترين خطرات را براى اسلام به وجود آوردند و على را كه مى رفت تا ريشه نفاقها را بر كند و معاويه و افكار او را براى هميشه نابود سازد، از جنگ بازداشتند و به دنبال آن چه حوادث شومى كه بر جامعه اسلامى رو آورد(33)؟
خوارج در اثر اين كوته نظرى ساير مسلمانان را عملا مسلمان نمى دانستند، ذبيحه آنها را حلال نمى شمردند، خونشان را مباح مى دانستند، با آنها ازدواج نمى كردند.

پی نوشته ها

--------------------------------
1-و قبل از آن حضرت، پيغمبر آنان را به اين نامها ناميد كه به وى گفت: ستقاتل بعدى الناكثين و القاسطين و المارقين پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين مقاتله خواهى كرد. اين روايت را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 201 نقل مى كند و مى گويد اين روايت يكى از دلائل نبوت حضرت ختمى مرتبت است، زيرا كه اخبارى صريح است از آينده و غيب كه هيچگونه تأويل و اجمالى در آن راه ندارد.
2-نهج البلاغه، خطبه شقشقيه، 3.
3-كلمه (خروج) اگر به (على) متعدى شود دو معناى نزديك به يكديگر دارد: يكى در مقام پيكار و جنگ بر آمدن و ديگرى تمرد و عصيان و شورش. خرج فلان على فلان: برز لقتاله. و خرجت الرعية على الملك: تمردت - المنجد.
كلمه (خوارج) كه معادل فارسى آن (شورشيان) است از (خروج) به معناى دوم گرفته شده است. اين جمعيت را از آن نظر خوارج گفتند كه از فرمان على تمرد كردند و عليه او شوريدند و چون تمرد خود را بر يك عقيده و مسلك مذهبى مبتنى كردند، نحله اى شدند و اين اسم به آنها اختصاص يافت و لذا به ساير كسانى كه بعد از آنها قيام كردند و بر حاكم وقت طغيان نمودند خارجى گفته نشد. اگر اينها مكتب و عقيده خاصى نمى داشتند مثل ساير ياغيهاى دوره هاى بعد بودند ولى اينها عقائدى داشتند و بعدها خود اين عقائد موضوعيت پيدا كرد. اگر چه هيچوقت موفق نشدند حكومتى تشكيل دهند اما موفق شدند فقه و ادبى براى خود به وجود بياورند.
(به ضحى الاسلام، ج 3، ص 340 - 347، طبع ششم مراجعه شود ). اشخاصى بودند كه هرگز اتفاق نيافتاد كه خروج كنند ولى بر عقيده خوارج بودند. مثل آنچه درباره عمرو بن عبيد و بعضى ديگر از معتزله گفته مى شود. افرادى از معتزله كه در عقيده امر به معروف و نهى از منكر و يا در مسئله مخلد بودن مرتكب كبيره يا خوارج همفكر بوده اند درباره شان گفته مى شود (و كان يرى رأى الخو ارج) يعنى همچون خوارج مى انديشد.
حتى بعضى از زنها بوده اند كه عقيده خارجى داشته اند. در كامل مبرد، ج 2، ص 154 داستان زنى را نقل مى كند كه عقيده خارجى داشته است. بنابر اين بين مفهوم لغوى كلمه و مفهوم اصطلاحى آن عموم من وجه است.
4-لمعه، ج 1، كتاب الجهاد، فصل اول، و شرايع، كتاب الجهاد.
5-يعنى امر به معروف و نهى از منكر براى اينست كه (معروف) رواج گيرد و (منكر) محو شود. پس در جائى بايد امر به معروف كرد و نهى از منكر نمود كه احتمال ترتب اين اثر در بين باشد. اگر مى دانيم كه قطعا بى اثر است ديگر وجوب چرا؟
و ديگر اينكه اصل تشريع اين عمل براى اين است كه مصلحتى انجام گيرد. قهرا در جائى بايد صورت بگيرد كه مفسده بالاترى بر آن مرتب نشود. لازمه اين دو شرط بصيرت در عمل است. آدمى كه بصيرت در عمل را فاقد است نمى تواند پيش بينى كند كه آيا اثرى بر اين كار مترتب هست يا نيست و آيا مفسده بالاترى را در بر دارد يا ندارد؟ اينست كه امر به معروفهاى جاهلانه همان طورى كه در حديث است افسادش بيش از اصلاح است.
در ساير تكاليف گفته نشده كه شرطش احتمال ترتب فائده است و اگر احتمال اثر دارد بايد انجام داد و اگر احتمال اثر ندارد نبايد انجام داد و حال آنكه در هر تكليفى، فائده و مصلحتى منظور است اما تشخيص آن مصلحتها بر عهده مردم گذاشته نشده است. درباره نماز گفته نشده اگر ديدى به حالت مفيد است بخوان و اگر ديدى مفيد نيست نخوان. در روزه هم گفته نشده اگر احتمال مى دهى فائده دارد بگير و اگر احتمال نمى دهى نگير. در روزه گفته شده اگر ديدى به حالت مضر است نگير.
همچنين در حج يا زكات يا جهاد اينچنين قيد نشده است. اما در باب امر به معروف و نهى از منكر اين قيد هست كه بايد ديد چه اثر و چه عكس العملى دارد و آيا اين عمل در جهت صلاح اسلام و مسلمين است يا نه؟ يعنى تشخيص مصلحت بر عهده خود عاملان اجرا است.
در اين تكليف هر كسى حق دارد بلكه واجب است كه منطق و عقل و بصيرت در عمل و توجه به فائده را دخالت دهد، و اين عمل تعبدى صرف نيست. (رجوع شود به گفتار ماه، جلد اول، سخنرانى امر به معروف و نهى از منكر).
اين شرط كه اعمال بصيرت در امر به معروف و نهى از منكر واجب است مورد اتفاق جميع فرق اسلامى است به استثناء خوارج. آنها روى همان جمود و خشكى و تعصب خاصى كه داشتند مى گفتند امر به معروف و نهى از منكر تعبد محض است. شرط احتمال اثر و عدم ترتب مفسده ندارد. نبايد نشست در اطرافش حساب كرد. طبق همين عقيده با علم به اينكه كشته مى شوند و خونشان هدر مى رود و با علم به اينكه هيچ اثر مفيدى بر قيامشان مترتب نيست قيام مى كردند و يا ترور مى كردند.
6-ضحى الاسلام، ج 3، ص 330 به نقل از كتاب الفرق بين الفرق.
7-ضحى الاسلام، ج 3، ص 332.
8-خطبه 40 و شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 308.
9-كامل ابن اثير، ج 3، ص 336.
10-الملل و النحل شهرستانى.
11-سوره احزاب، آيه 6.
12-على و بنوه، ص 40.
13-سوره زمر، آيه 65.
14-سوره اعراف، آيه 204.
15-سوره روم، آيه 60.
16-ابن ابى الحديد، ج 2، ص 311.
17 و 18-الامامة و السياسية، ص 141 - 143 و كامل مبرد، جلد 2.
19-فجر الاسلام، ص 263 به نقل از العقد الفريد.
20-فجر الاسلام، ص 243.
21-العقد الفريد، ج 2، ص 389.
22-كامل مبرد، ج 2، ص 116.
23-نهج البلاغه، خطبه 60.
24-نهج البلاغه، خطبه 92.
25-نهج البلاغه، خطبه 148.
26-نهج البلاغه، خطبه 236.
27-نهج البلاغه، خطبه 125.
28-سوره انعام، آيه 57.
29-نهج البلاغه، خطبه 40.
30-سوره توبه، آيه 84.
31-نهج البلاغه، خطبه 127.
32-نهج البلاغه، خطبه 127.
33-حوادثى كه بر عالم اسلام رو آورد آنچه در ارزيابى بيشتر جلب توجه مى كند ضربه هاى روحى و معنوى است كه بر مسلمين وارد آمد. قرآن كريم زير بناى دعوت اسلامى را بر بصيرت و تفكر قرار داده بود و قرآن خود راه اجتهاد و درك عقل را براى مردم باز گذاشته بود.
فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين. / 9: 122
(پس چرا از هر گروهى از ايشان دسته اى كوچ نمى كنند تا در دين تفقه كنند؟). درك ساده چيزى را (تفقه در آن) نمى گويند بلكه تفقه درك با اعمال نظر و بصيرت است.
ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا / 8: 29.
(اگر تقواى الهى داشته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مى دهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد).
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا / 29: 69.
(انانكه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مى نمايانيم). خوارج درست در مقابل اين طرز تعليم قرآنى كه مى خواست فقه اسلامى براى هميشه متحرك و زنده بماند جمود و ركود را آغاز كردند، معارف اسلامى را مرده و ساكن درك كردند و شكل و صورتها را نيز به داخل اسلام كشاندند.
اسلام هرگز به شكل و صورت و ظاهر زندگى نپرداخته است. تعليمات اسلامى همه متوجه روح و معنى، و راهى است كه بشر را به آن هدفها و معانى مى رساند. اسلام هدفها و معانى و ارائه طريقه رسيدن به آن هدفها را در قلمرو خود گرفته و بشر را در غير اين امر آزاد گذاشته است و به اين وسيله از هر گونه تصادمى با توسعه تمدن و فرهنگ پرهيز كرده است.
در اسلام يك وسيله مادى و يك شكل ظاهرى نمى توان يافت كه جنبه( تقدس) داشته باشد و مسلمان وظيفه خود بداند كه آن شكل و ظاهر را حفظ نمايد. از اين رو، پرهيز از تصادم با مظاهر توسعه علم و تمدن يكى از جهاتى است كه كار انطباق اين دين را با مقتضيات زمان آسان كرده و مانع بزرگ جاويد ماندن را از ميان بر مى دارد.
اين همان درهم آميختن تعقل و تدين است. از طرفى اصول را ثابت و پايدار گرفته و از طرفى آنرا از شكلها جدا كرده است. كليات را به دست داده است. اين كليات مظاهر گوناگونى دارند و تغيير مظاهر، حقيقت را تغيير نمى دهد.
اما تطبيق حقيقت بر مظاهر و مصاديق خود هم آنقدر ساده نيست كه كار همه كس باشد بلكه نيازمند دركى عميق و فهمى صحيح است و خوارج مردمى جامد فكر بودند و ماوراء آنچه مى شنيدند ياراى درك نداشتند و لذا وقتى اميرالمؤمنين، ابن عباس را فرستاد تا با آنها احتجاج كند به وى گفت:
لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسنة فانهم لن يجدوا عنها محيصا. (نهج البلاغه، نامه 77 ).
(با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار مى پذيرد، تو مى گوئى و آنان مى گويند، و لكن با سنت و سخنان پيغمبر با آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فرارى ندارند).
يعنى قرآن كليات است. در مقام احتجاج، آنها چيزى را مصداق مى گيرند و استدلال مى كنند و تو نيز چيز ديگرى را، و اين در مقام محاجه و مجادله قهرا نتيجه بخش نيست. آنان، آن مقدار درك ندارند كه بتوانند از حقايق قرآن چيزى بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند بلكه با آنها با سنت سخن بگو كه جزئى است و دست روى مصداق گذاشته است. در اينجا حضرت به جمود و خشك مغزى آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است.
خوارج تنها زائيده جهالت و ركود فكرى بودند. آنها قدرت تجزيه و تحليل نداشتند و نمى توانستند كلى را از مصداق جدا كنند. خيال مى كردند وقتى حكميت در موردى اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در موردى ناروا باشد. و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را مى بينيم:
1 - على به شهادت تاريخ راضى به حكميت نبود، پيشنهاد اصحاب معاويه را ( مكيده) و (غدر) مى دانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و پافشارى مى كرد.
2 - مى گفت اگر بناست شوراى تحكيم تشكيل شود، ابوموسى مرد بى تدبيرى است و صلاحيت اين كار را ندارند، بايست شخص صالحى را انتخاب كرد و خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد مى كرد. 3 - اصل حكميت صحيح است و خطا نيست. در اينجا نيز على اصرار داشت. ابوالعباس مبرد در (الكامل فى اللغة و الادب) ج 2، ص 134 مى گويد:
(على شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت: شما را به خدا سوگند! آيا هيچكس از شما همچون من با تحكيم مخالف بود؟ گفتند: خدايا! تو شاهدى كه نه. گفت: آيا شما مرا وادار نكرديد كه بپذيرم؟ گفتند:
خدايا! تو شاهدى كه چرا. گفت: پس چرا با من مخالفت مى كنيد و مرا طرد كرده ايد؟ گفتند:
گناهى بزرگ مرتكب شده ايم و بايد توبه كنيم. ما توبه كرديم، تو نيز توبه كن. گفت: (استغفر الله من كل ذنب) آنها هم كه در حدود شش هزار نفر بودند برگشتند و گفتند كه على توبه كرد و ما منتظريم كه فرمان دهد و به طرف شام حركت كنيم. اشعث بن قيس در محضر او آمد و گفت: مردم مى گويند شما تحكيم را گمراهى مى دانيد و پايدارى بر آن را كفر. حضرت منبر رفت و خطبه خواند و گفت: هر كس كه خيال مى كند من از تحكيم برگشته ام دروغ مى گويد و هركس كه آن را گمراهى شمرد خود گمراهتر است. خوارج نيز از مسجد بيرون آمدند و دوباره بر على شوريدند).
حضرت مى فرمايد اين مورد اشتباه بوده است از اين نظر كه معاويه و اصحابش مى خواستند حيله كنند و از اين نظر كه ابوموسى نالايق مى بوده و من هم از اول مى گفتم، شما نپذيرفتيد، و اما اين دليل نيست كه اساس تحكيم باطل باشد.
از طرفى ما بين حكومت قرآن و حكومت افراد مردم فرق نمى گذشتند. قبول حكومت قرآن اينست كه در حادثه اى به هر چه قرآن پيش بينى كرده است عمل شود و اما قبول حكومت افراد پيروى كردن از آراء و نظريات شخص آنان است و قرآن كه خود سخن نمى گويد بايد حقايق آن را با اعمال نظر به دست آورد و آن هم بدون افراد مردم امكان پذير نيست. حضرت خود در اين باره مى فرمايد:
انا لم نحكم الرجال و انما حكمنا القرآن، و هذا القرآن انما هو خط مسطور بين الدفتين، لا ينطق بلسان و لابد له من ترجمان، و انما ينطق عنه الرجال، و لما دعانا القوم الى ان نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب الله، و قد قال سبحانه: (فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول)فرده الى الله ان نحكم بكتابه، و رده الى الرسول ان نأخذ بسنته، فاذا حكم بالصدق فى كتاب الله فنحن احق الناس به، و ان حكم بسنة رسول الله فنحن أولاهم به. (نهج البلاغه، خطبه 125).
(ما حاكم قرار نداديم مردمان را بلكه قرآن را حاكم قرار داديم و اين قرآن خطوطى است كه در ميان جلد قرار گرفته است، با زبان سخن نمى گويد و بيان كننده لازم دارد و مردانند كه از آنان سخن مى گويند و چون اهل شام از ما خواستند كه قرآن را حاكم قرار دهيم ما كسانى نبوديم كه از قرآن روگردان باشيم و حال آنكه خداوند سبحان خود در قرآن مى فرمايد: (اگر در چيزى نزاع داشتيد آنرا به خدا و پيغمبرش برگردانيد (رجوع به خدا اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم و به كتابش حكم كنيم و رجوع به پيغمبر اين است كه از سنتش پيروى كنيم. و اگر به راستى در كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردميم به آن و اگر به سنت پيغمبرش حكم شود، ما بدان اولى هستيم).
در اينجا اشكالى است كه مطابق اعتقاد شيعه و شخص اميرالمؤمنين، (نهج البلاغه، خطبه 2، قسمت آخر ). زمامدارى و امامت در اسلام انتصابى و بر طبق نص است پس چرا حضرت در مقابل حكميت تسليم شد و سپس سختاز آن دفاع مى كرد؟
جواب اين اشكال را ما به خوبى از ذيل كلام امام مى فهميم، زيرا همچنانكه مى فرمايند اگر در قرآن درست تدبر و قضاوت شود جز خلافت و امامت او را نتيجه نمى دهد و سنت پيغمبر نيز به همين منوال است.
تأثير فرق اسلامى در يكديگر
مطالعه در احوال خوارج از اين نظر براى ما ارزنده است كه بفهميم چقدر در تاريخ اسلامى از لحاظ سياسى و از لحاظ عقيده و سليقه و از لحاظ فقه و احكام اثر گذاشته اند. فرق مختلف و دسته ها هر چند در چهارچوب شعارها از يكديگر دورند، اما گاهى روح يك مذهب در يك فرقه ديگر حلول مى كند و آن فرقه در عين اينكه با آن مذهب مخالف است روح و معناى آنرا پذيرفته است.
طبيعت آدمى دزد است. گاهى اشخاصى پيدا مى شوند كه مثلا سنى هستند اما روحا و معنا شيعى هستند و گاهى برعكس.
گاهى شخصى طبيعتا متشرع و ظاهرى است و روحا متصوف، و گاهى برعكس. همچنين بعضى انتحالا و شعارا ممكن است شيعى باشند اما روحا و عملا خارجى. اين، هم در مورد افراد صادق است و هم درباره امتها و ملتها.
و هنگامى كه نحله ها با هم معاشر باشند هر چند شعارها محفوظ است اما عقائد و سليقه ها به يكديگر سرايت مى كند همان طورى كه مثلا قمه زنى و بلند كردن طبل و شيپور از ارتدوكسهاى قفقاز به ايران سرايت كرد و چون روحيه مردم براى پذيرفتن آنها آمادگى داشت همچون برق در همه جا دويد.
بنابراين بايد به روح فرقه هاى مختلف پى برد. گاهى فرقه اى مولود حسن ظن و ( ضع فعل اخيك على احسنه( هستند مثل سنيها كه مولود حسن ظن به شخصيتها هستند، و فرقه اى مولود يك نوع بينش مخصوص و اهميت دادن به اصول اسلامى نه به افراد و اشخاص، و قهرا مردمى منتقد خواهند بود، مثل شيعه صدر اول، فرقه اى مولود اهميت دادن به باطن روح و تأويل باطن مثل متصوفه و فرقه اى مولود تعصب و جمود هستند مثل خوارج.
وقتى كه روح فرقه ها و حوادث تاريخى اول آنها را شناختيم بهتر مى توانيم قضاوت كنيم كه در قرون بعد چه عقائدى از فرقه اى به فرقه ديگر رسيده و در عين حفظ شعارها و چهار چوب نامها، روح آنها را پذيرفته اند. از اين جهت عقائد و افكار نظير لغتها هستند كه بدون آنكه تعمدى در كار باشد لغتهاى قومى در قوم ديگر سرايت مى كند. مثل اينكه بعد از فتح ايران به وسيله مسلمين كلمات عربى وارد لغت فارسى شد و برعكس كلمات فارسى هم چند هزار در لغت عربى وارد شد. همچنين تأثير تركى در زبان عربى و فارسى، مثل تركى زمان متوكل و تركى سلاجقه و مغولى، و همچنين است ساير زبانهاى دنيا، و همچنين است ذوقها و سليقه ها.
طرز تفكر خوارج و روح انديشه آنان - جمود فكرى و انفكاك تعقل از تدين - در طول تاريخ اسلام به صورتهاى گوناگونى در داخل جامعه اسلامى رخنه كرده است. هر چند ساير فرق خود را مخالف با آنان مى پندارند اما باز روح خارجيگرى را در طرز انديشه آنان مى يابيم و اين نيست جز در اثر آنچه كه گفتيم: طبيعت آدمى دزد است و معاشرتها اين دزدى را آسان كرده است.
همواره عده اى خارجى مسلك بوده و هستند كه شعارشان مبارزه با هر شيىء جديد است. حتى وسائل زندگى را كه گفتيم هيچ وسيله مادى و شكل ظاهرى در اسلام رنگ تقدس ندارد، رنگ تقدس مى دهند و استفاده از هر وسيله نو را كفر و زندقه مى پندارند.
در بين مكتبهاى اعتقادى و علمى اسلامى و همچنين فقهى نيز مكتبهائى را مى بينيم كه مولود روح تفكيك تعقل از تدين است و درست مكتبشان جلوه گاه انديشه خارجيگرى است، عقل را در راه كشف حقيقت و يا استخراج قانون فرعى به طور كلى طرد شده است، پيروى از آن را بدعت و بيدينى خوانده اند و حال اينكه قرآن در آياتى بسيار، بشر را به سوى عقل خوانده و بصيرتانسانى را پشتوانه دعوت الهى قرار داده است.
معتزله كه در اوائل قرن دوم هجرى به وجود آمده اند - و پيدايششان در اثر بحث و كاوش در تفسير معناى كفر و ايمان بود كه آيا ارتكاب كبيره موجب كفر است يا نيست و قهرا پيدايش آنان با خوارج پيوند مى خورد - مردمى بودند كه تا اندازه اى مى خواستند آزاد فكر كنند و يك حيات عقلى به وجود آورند. هر چند از مبادى و مبانى علمى بى بهره بودند اما مسائل اسلامى را تا حدى آزادانه مورد بررسى و تدبر قرار مى دادند، احاديث را تا حدودى نقادى مى كردند، تنها آراء و نظرياتى را كه به عقيده خود تحقيق و اجتهاد كرده بودند متبع مى شناختند.
اين مردم از اول با مخالفتها و مقاومتهاى اهل حديث و ظاهر گرايان روبرو بودند، آنهائى كه تنها ظواهر حديث را حجت مى دانستند و به روح و معنى قرآن و حديث كارى نداشتند، براى حكم صريح عقل ارزشى قائل نبودند. هر چه معتزله براى انديشه قيمت قائل بودند آنان قيمت را تنها براى ظواهر مى پنداشتند.
در طول يك قرن و نيمى كه از حيات مكتب عقلى اعتزال گذشت با نوسانهاى عجيبى دست به گريبان بودند تا عاقبت مذهب اشعرى به وجود آمد و يكباره ارزش تفكر و انديشه هاى عقلى محض و محاسبات فلسفى خالص را منكر شدند. مدعى بودند كه بر مسلمانان فرض است كه به آنچه در ظاهر تعبيرات نقلى رسيده است متعبد باشند و در عمق معانى تدبير و تفكر نكنند، هر گونه سئوال و جواب چون و چرائى بدعت است. امام احمد حنبل كه از ائمه چهار گانه اهل سنت است سخت با طرز تفكر اعتزالى مخالفت مى كرد آنچنانكه به زندان افتاد و در زير ضربات شلاق واقع گشت و باز به مخالفت خويش ادامه مى داد.
بالاخره اشعريان پيروز شدند و بساط تفكر عقلى را برچيدند و اين پيروزى ضربه بزرگى بر حيات عقلى عالم اسلام وارد آورد.
اشاعره، معتزله را اصحاب بدعت مى شمردند. يكى از شعراى اشعرى پس از پيروزى مذهبشان مى گويد:
ذهبت دوله اصحاب البدع
و تداعى بانصراف جمعهم
هل لهم يا قوم فى بدعتهم
و وهى حبلهم ثم انقطع
حزب ابليس الذى كان جمع
من فقيه او امام يتبع
(المعتزلة، تأليف زهدى جاء الله، ص 185).
دوران قدرت صاحبان بدعت از ميان رفت و ريسمانشان سست شد و سپس منقطع گشت و حزبى كه شيطان جمعشان كرده بود همدگر را خواندند تا جمعشان را متفرق كنند هم مسلكان! آيا آنان در بدعتهايشان فقيه يا امام قابل اتباعى داشتند؟
مكتب اخباريگرى نيز - كه يك مكتب فقهى شيعى است و در قرنهاى يازدهم و دوازدهم هجرى به اوج قدرت خود رسيد و با مكتب ظاهريون و اهل حديث در اهل سنت بسيار نزديك است و از نظر سلوك فقهى هر دو مكتب سلوك واحدى دارند و تنها اختلافشان در احاديثى است كه بايد پيروى كرد - يك نوع انفكاك تعقل از تدين است.
اخباريها كار عقل را به كلى تعطيل كردند و در مقام استخراج احكام اسلامى از متون آن، درك عقل را از ارزش و حجيت انداختند و پيروى از آن را حرام دانستند و در تأليفات خويش بر اصوليين - طرفداران مكتب ديگر فقهى شيعى - سخت تاختند و مى گفتند فقط كتاب و سنت حجتند. البته حجيت كتاب را نيز از راه تفسير سنت و حديث مى گفتند و در حقيقت قرآن را نيز از حجيت انداختند و فقط ظاهر حديث را قابل پيروى مى دانستند.
ما اكنون در صدد نيستيم كه طرزهاى مختلف تفكر اسلامى را دنبال كنيم و مكتبهاى پيرو انفكاك تعقل از تدين را كه همان روح خارجيگرى است بحث كنيم - اين بحثى است كه دامنه اى بسيار وسيع دارد - بلكه تنها غرض اشاره اى به تأثير فرق در يكديگر بود و اينكه مذهب خارجيگرى با اينكه ديرى نپائيد اما روحش در تمام قرون و اعصار اسلامى جلوه گر بوده است تا اكنون كه عده اى از نويسندگان معاصر و روشنفكر دنياى اسلام نيز طرز تفكر آنان را به صورت مدرن و امروزى درآورده اند و با فلسفه حسى پيوند داده اند.
---------------------------
مرتضى مطهرى (ره)

دیدگاه‌ها   

0 #1 بصیرتجمشید 1392-09-04 23:28
با سلام
از سایت خوبتون تشکر دارم خیلی مطلب سنگینی بود واقعا نیاز به تامل و تعقل و تفکر زیادی داشت واقعاً سرم درد گرفت واز طرفی دیگر خیلی با اهمیت بود و منو به خودش جلب میکرد
طرح همچین موضوعات اعتقادی و بحث آنها به زبان ساده میتونه بصیرت آحاد جامعه ما را بالا ببرد
از خداوند منان آرزو دارم به افراد بی تقید کشورمان تعهد به انجام واجبات بدهد و به عاملان واجبات و ترک محرمات آنگاه بصیرت در شناخت دین و تفسیر درست از اسلام که همان وجود عقل در همه ابعاد آن است عطا بفرماید
باید بتونیم از اوج مصیبت عاشورا به باطن بزرگتر آن مصیبت برسیم
ولا یحمل هذه علم الا اهل بصر والصبر
والسلام
نقل قول کردن | گزارش به مدیر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page