بخش اول: نيروى جاذبه على (عليه السلام)

(زمان خواندن: 39 - 78 دقیقه)

قانون جذب و دفع
قانون (جذب و دفع) يك قانون عمومى است كه بر سرتاسر نظام آفرينش حكومت مى كند. از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هيچ ذره اى از ذرات جهان هستى از دائره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند. از بزرگترين اجسام و اجرام عالم تا كوچكترين ذرات آن داراى اين نيروى مرموز به نام نيروى جاذبه هستند و هم به نحوى تحت تأثير آن مى باشند.
بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و ليكن به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشياء را سمبل آن مى دانست، چون مغناطيس و كهربا. تازه، ارتباط جاذبى آنها را نسبت به همه چيز نمى دانست بلكه به يك ارتباط خاصى رسيده بود، ارتباط مغناطيس و آهن، كهربا و كاه.
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست

جنس خود را همچو كاه و كهرباست

از اينها كه بگذريم نيروى جاذبه را در مورد ساير جمادات نمى گفتند و فقط درباره زمين كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده است سخنى داشتند.
معتقد بودند كه زمين در وسط آسمان معلق است و جاذبه از هر طرف آنرا مى كشد و چون اين كشش از همه جوانب است قهرا در وسط ايستاده و به هيچ طرف متمايل نمى گردد. بعضى معتقد بودند كه آسمان، زمين را جذب نمى كند بلكه آن را دفع مى كند، و چون نيروى وارد بر زمين از همه جوانب متساوى است در نتيجه زمين در نقطه خاصى قرار گرفته و تغيير مكان نمى دهد.
در نباتات و حيوانات نيز همه قائل به قوه جاذبه و دافعه بوده اند، به اين معنى كه آنها را داراى سه قوه اصلى:
غاذيه، ناميه و مولده مى دانستند و براى قوه غاذيه چند قوه فرعى قائل بودند:
جاذبه، دافعه، هاضمه و ماسكه.
و مى گفتند در معده نيروى جذبى است كه غذا را به سوى خود مى كشد و احيانا هم آنجا كه غذا را مناسب نيابد دفع مى كند (1) و همچنين مى گفتند در كبد نيروى جذبى است كه آب را به سوى خود جذب مى كند.
معده نان را مى كشد تا مستقر

مى كشد مر آب را تف جگر

اختلاف انسانها در جذب و دفع
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت به افراد ديگر انسان، يكسان نيستند بلكه به طبقات مختلفى تقسيم مى شوند:
1 - افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه، نه كسى آنها را دوست و نه كسى دشمن دارد، نه عشق و علاقه و ارادت را بر مى انگيزند و نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسى را، بى تفاوت در بين مردم راه مى روند مثل اين است كه يك سنگ در ميان مردم راه برود.
اين، يك موجود ساقط و بى اثر است. آدمى كه هيچگونه نقطه مثبتى در او وجود ندارد (مقصود از مثبت تنها جهت فضيلت نيست، بلكه شقاوتها نيز در اينجا مقصود است ) نه از نظر فضيلت و نه از نظر رذيلت، حيوانى است غذائى مى خورد و خوابى مى رود و در ميان مردم مى گردد همچون گوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى، و اگر هم به او رسيدگى كنند و آب و علفش دهند براى اين است كه در موقع از گوشتش استفاده كنند. او نه موج موافق ايجاد مى كند و نه موج مخالف. اينها يك دسته هستند: موجودات بى ارزش و انسانهاى پوچ و تهى، زير انسان نياز دارد كه دوست بدارد و او را دوست بدارند و هم مى توانيم بگوئيم نياز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.
2 - مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند، با همه مى جوشند و گرم مى گيرند و همه مردم از همه طبقات را مريد خود مى كنند، در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نيست، وقتى هم كه بميرند مسلمان با زمزمشان مى شويد و هندو بدن آنها را مى سوزاند.
چنان با نيك و بد خوكن كه بعد از مردنت عرفى
مسلمانت به زمزم شويد
و هندو بسوزاند
بنا به دستور اين شاعر، در جامعه اى كه نيمى از آن مسلمان است و به جنازه مرده احترام مى كند و آن را غسل مى دهد و گاهى براى احترام بيشتر با آب مقدس زمزم غسل مى دهند، و نيمى هندو كه مرده را مى سوزانند و خاكسترش را بر باد مى دهند، در چنين جامعه اى آنچنان زندگى كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد ترا پس از مرگ با آب زمزم و هندو نيز تو را از خويش بداند و بخواهد پس از مرگ تو را بسوزاند.
غالبا خيال مى كنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز (اجتماعى بودن) همين است كه انسان همه را با خود دوست كند. اما اين براى انسان هدفدار و مسلكى كه فكر و ايده اى را در اجتماع تعقيب مى كند و درباره منفعت خودش نمى انديشد ميسر نيست. چنين انسانى خواه ناخواه يك رو و قاطع و صريح است مگر آنكه منافق و دورو باشد. زيرا همه مردم يك جور فكر نمى كنند و يك جور احساس ندارند و پسندهاى همه يكنواخت نيست. در بين مردم دادگر هست، ستمگر هم هست، خوب هست، بد هم هست. اجتماع منصف دارد، متعدى دارد، عادل دارد، فاسق دارد، و آنها همه نمى توانند يك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقيب مى كند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پيدا مى كند دوست داشته باشند. تنها كسى موفق مى شود دوستى طبقات مختلف و صاحبان ايده هاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى مطابق ميلش بگويد و بنماياند. اما اگر انسان يك رو باشد و مسلكى، قهرا يك عده اى با او دوست مى شوند و يك عده اى نيز دشمن. عده اى كه با او در يك را هند به سوى او كشيده مى شوند و گروهى كه در راهى مخالف آن راه مى روند او را طرد مى كنند و با او مى ستيزند.
بعضى از مسيحيان كه خود را و كيش خود را مبشر محبت معرفى مى كنند، ادعاى آنها اينست كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس، پس فقط جاذبه دارد و بس، و شايد برخى هندوها نيز اين چنين ادعائى را داشته باشند.
در فلسفه هندى و مسيحى از جمله مطالبى كه بسيار به چشم مى خورد محبت است. آنها مى گويند بايد به همه چيز علاقه ورزيد و ابراز محبت كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتيم چه مانعى دارد كه همه نيز ما را دوست بدارند، بدها هم ما را دوست بدارند چون از ما محبت ديده اند.
اما اين آقايان بايد بدانند تنها اهل محبت بودن كافى نيست، اهل مسلك هم بايد بود و به قول گاندى در (اينست مذهب من( محبت بايد با حقيقت توأم باشد و اگر با حقيقت توأم بود بايد مسلكى بود و مسلكى بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و در حقيقت دافعه اى است كه عده اى را به مبارزه بر مى انگيزد و عده اى را طرد مى كند.
اسلام نيز قانون محبت است. قرآن، پيغمبر اكرم را رحمة للعالمين معرفى مى كند:
و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين(2).
نفرستاديم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانيان. يعنى نسبت به خطرناكترين دشمنانت نيز رحمت باشى و به آنان محبت كنى(3).
اما محبتى كه قرآن دستور مى دهد آن نيست كه با هر كسى مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم، با او طورى رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوى ما كشيده شود. محبت اين نيست كه هر كسى را در تمايلاتش آزاد بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم. اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئى است. محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد. محبت خير رساندن است و احيانا خير رساندنها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمى كند. چه بسا افرادى كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه مى ورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف مى بينند بجاى قدردانى دشمنى مى كنند. به علاوه و محبت منطقى و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص. بسا خير رساندنها و محبت كردنها به افراد كه عين شر رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است.
در تاريخ مصلحين بزرگ، بسيار مى بينيم كه براى اصلاح شؤون اجتماعى مردم مى كوشيدند و رنجها را به خود هموار مى ساختند اما در عوض جز كينه و آزار از مردم جوابى نمى ديدند. پس اينچنين نيست كه در همه جا محبت، جاذبه باشد بلكه گاهى محبت به صورت دافعه اى بزرگ جلوه مى كند كه جمعيتهائى را عليه انسان متشكل مى سازد.
عبدالرحمن بن ملجم مرادى از سختترين دشمنان على بود. على خوب مى دانست كه اين مرد براى او دشمنى بسيار خطرناك است. ديگران هم گاهى مى گفتند كه آدم خطرناكى است، كلكش را بكن. اما على مى گفت قصاص قبل از جنايت بكنم؟! اگر او قاتل من است من قاتل خودم را نمى توانم بكشم.
او قاتل من است نه من قاتل او، و درباره او بود كه على گفت:
اريد حياته و يريد قتلى(4).
من مى خواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مى خواهد مرا بكشد. من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كينه مى ورزد.
و ثالثا محبت تنها داروى علاج بشريت نيست. در مذاقها و مزاجهائى خشونت نيز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است. اسلام هم دين جذب و محبت است و هم دين دفع و نقمت(5).
انسانى بهره مند بودند گروهى و لو عده قليلى طرفدار و علاقه مند داشتند، زيرا در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد. اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند اين دشمنيها دليل حقيقت و عدالت بود اما هيچوقت همه مردم بد نيستند همچنانكه در هيچ زمانى همه مردم خوب نيستند. قهرا كسى كه همه دشمن او هستند خرابى از ناحيه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبيها وجود داشته باشد و هيچ دوستى نداشته باشد. اينگونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت. وجود اينها سر تا سر تلخ است و براى همه هم تلخ است.
چيزى كه لااقل براى بعضيها شيرين باشد در اينها وجود ندارد.
على (ع) مى فرمايد:
اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان، و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم(6).
(ناتوانترين مردم كسى است كه از دوست يافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آنكه دوستان را از دست بدهد و تنها بماند).
4 - مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه. انسانهاى با مسلك كه در راه عقيده و مسلك خود فعاليت مى كنند، گروههائى را به سوى خود مى كشند، در دلهائى به عنوان محبوب و مراد جاى مى گيرند و گروههائى را هم از خود دفع مى كنند و مى رانند، هم دوست سازند و هم دشمن ساز، هم موافق پرور و هم مخالف پرور.
اينها نيز چند گونه اند، زيرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى هر دو ضعيف و گاهى با تفاوت. افراد با شخصيت آنهائى هستند كه جاذبه و دافعه شان هر دو قوى باشد، و اين بستگى دارد به اينكه پايگاههاى مثبت و پايگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نيرومند باشد. البته قوت نيز مراتب دارد، تا مى رسد به جائى كه دوستان مجذوب، جان را فدا مى كنند و در راه او از خود مى گذرند و دشمنان هم آنقدر سرسخت مى شوند كه جان خود را در اين راه از كف مى دهند و تا آنجا قوت مى گيرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع مى شود و سطح وسيعى را اشغال مى كند. و اين جذب و دفعهاى سه بعدى از مختصات اولياء است همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است(7).
از طرفى بايد ديد چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مى كنند. مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع مى كنند و گاهى بر عكس است. گاهى عناصر شريف و نجيب را جذب و عناصر پليد و خبيث را دفع مى كنند و گاهى برعكس است. لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبين و مطرودين هر كسى دليل قاطعى بر ماهيت اوست.
صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى اينكه شخصيت شخص قابل ستايش باشد كافى نيست بلكه دليل اصل شخصيت است، و شخصيت هيچكس دليل خوبى او نيست. تمام رهبران و ليدرهاى جهان حتى جنايتكاران حرفه اى از قبيل چنگيز و حجاج و معاويه، افرادى بوده اند كه هم جاذبه داشته اند و هم دافعه. تا در روح كسى نقاط مثبت نباشد هيچگاه نمى تواند هزاران نفر سپاهى را مطيع خويش سازد و مقهور اراده خود گرداند. تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمى تواند مردمى را اينچنين به دور خويش گرد آورد.
نادرشاه يكى از اين افراد است. چقدر سرها بريده و چقدر چشمها را از حدقه ها بيرون آورده است اما شخصيتش فوق العاده نيرومند است. از ايران شكست خورده و غارت زده اواخر عهد صفوى، لشكرى گران به وجود آورد و همچون مغناطيس كه براده ها ى آهن را جذب مى كند، مردان جنگى را به گرد خويش جمع كرد كه نه تنها ايران را از بيگانگان نجات بخشيد بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمينهاى جديدى را در سلطه حكومت ايرانى درآورد.
بنابر اين هر شخصيتى هم سنخ خود را جذب مى كند و غير هم سنخ را از خود دور مى سا زد. شخصيت عدالت و شرف عناصر خير خواه و عدالتجو را به سوى خويش جذب مى كند و هواپرستها و پول پرستها و منافقها را از خويش طرد مى كند. شخصيت جنايت، جانيان را به دور خويش جمع مى كند و نيكان را از خود دفع مى كند.
و همچنانكه اشاره كرديم تفاوت ديگر در مقدار نيروى جذب است. همچنانكه درباره جاذبه نيوتن مى گويند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله، ميزان كشش و جذب بيشتر مى شود، در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحيه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.
على شخصيت دو نيروئى
على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه، و جاذبه و دافعه او سخت نيرومند است.
شايد در تمام قرون و اعصار، جاذبه و دافعه اى به نيرومندى جاذبه و دافعه على پيدا نكنيم.
دوستانى دارد عجيب، تاريخى، فداكار، با گذشت، از عشق او همچون شعله هائى از خرمنى آتش، سوزان و پر فروغ اند، جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مى شمارند و در دوستى او همه چيز را فراموش كرده اند.
از مرگ على ساليان بلكه قرونى گذشت اما اين جاذبه همچنان پرتو مى افكند و چشمها را به سوى خويش خيره مى سازد.
در دوران زندگيش عناصر شريف و نجيب، خدا پرستانى فداكار و بى طمع، مردمى با گذشت و مهربان، عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخيدند كه هر كدام تاريخچه اى آموزنده دارند و پس از مرگش در دوران خلافت معاويه و امويان جمعيتهاى زيادى به جرم دوستى او در سختترين شكنجه ها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على كوتاه نيامدند و تا پاى جان ايستادند.
ساير شخصيتهاى جهان با مرگشان همه چيزها مى ميرد و با جسمشان در زير خاكها پنهان مى گردد اما مردان حقيقت خود مى ميرند ولى مكتب و عشقها كه بر مى انگيزند با گذشت قرون تابنده تر مى گردد.
ما در تاريخ مى خوانيم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى با جان از ناوك دشمنانش استقبال مى كنند.
از جمله مجذوبين و شيفتگان على، ميثم تمار را مى بينيم كه بيست سال پس از شهادت مولى بر سر چوبه دار از على و فضائل و سجاياى انسانى او سخن مى گويد.
در آن ايامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته، تمام آزاديها كشته شده و نفسها در سينه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ بر چهره ها نشسته است، او از بالاى دار فرياد بر مىآورد كه بيائيد از على برايتان بگويم. مردم از اطراف براى شنيدن سخنان ميثم هجوم آوردند.
حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مى بيند دستور مى دهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حياتش خاتمه دادند. تاريخ از اين قبيل شيفتگان براى على بسيار سراغ دارد.
اين جذبه ها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد. در تمام اعصار جلوه هائى از آن جذبه هاى نيرومند مى بينيم كه سخت كارگر افتاده است.
مردى است به نام ابن سكيت. از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در رديف صاحبنظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده مى شود. اين مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مى زيسته - در حدود دويست سال بعد از شهادت على - در دستگاه متوكل متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد. يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده برآمده بودند متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد به خاطر سابقه ذهنى كه از او داشت كه شنيده بود تمايل به تشيع دارد، از ابن سكيت پرسيد اين دوتا (دو فرزندش) پيش تو محبوبترند يا حسن و حسين فرزندان على؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت. خونش به جوش آمد. با خود گفت كار اين مرد مغرور به جائى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مى كند! اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام. در جواب متوكل گفت:
(به خدا قسم قنبر غلام على به مراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوتر است).
متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش درآورند.
تاريخ افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهر على فدا كرده اند. اين جاذبه را در كجا مى توان يافت؟ گمان نمى رود در جهان نظيرى داشته باشد.
على به همين شدت دشمنان سرسخت دارد، دشمنانى كه از نام او به خود مى پيچيدند. على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجود است، و به همين جهت گروهى را به سوى خود مى كشد و گروهى را از خود طرد مى نمايد. آرى على شخصيت دو نيروئى است.
جاذبه هاى نيرومند
بخش اول نيروى جاذبه على عليه السلام

در مقدمه جلد اول (خاتم پيامبران) درباره (دعوتها) چنين مى خوانيم:
دعوتهائى كه در ميان بشر پديد آمده، همه يكسان نبوده و شعاع تأثير آنها يكنواخت نيست.
بعضى از دعوتها و سيستمهاى فكرى يك بعدى است و در يك سو پيش رفته است. در زمان پيدايش قشر وسيعى را فرا گرفته، ميليونها جمعيت پيرو پيدا كرده است اما بعد از زمان خويش ديگر بساط هستيش برچيده شده و به دست فراموشى سپرده شده است.
و بعضى دو بعدى است. شعاعشان در دو سو پيش رفته است. همچنانكه قشر وسيعى را فرا گرفته، در زمانها نيز پيشروى كرده. برد آن تنها در بعد مكانى نبوده است، بعد زمان را نيز فرا گرفته است.
و بعضى ديگر در ابعاد گوناگون پيشروى كرده اند. هم سطح وسيعى از جمعيتهاى بشر را فرا گرفته و تحت نفوذ خويش قرار داده اند و در هر قاره اى از قاره ها اثر نفوذ آنها را مى بينيم، و هم بعد زمان را فرا گرفته يعنى مخصوص يك زمان و يك عصر نبوده، قرنهاى متمادى در كمال اقتدار حكومت كرده اند، و هم تا اعماق روح بشر ريشه دوانده و سر ضمير افراد را در اختيار قرار داده و بر عمق قلبها حكومت كرده و زمام احساسها را در دست گرفته اند. اينگونه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است.
كدام مكتب فكرى و فلسفى را مى توان پيدا كرد كه مانند اديان بزرگ جهان، بر صدها ميليون نفر، در مدت سى قرن و بيست قرن و حداقل چهارده قرن حكومت كند و به سر ضمائر افراد چنگ بيندازد؟! جاذبه ها نيز اينچنين اند، گاهى يك بعدى و گاهى دو بعدى و گاهى سه بعدى هستند.
جاذبه على از قسم اخير است. هم سطح وسيعى از جمعيت را مجذوب خويش ساخته و هم به يك قرن و دو قرن پيوسته نيست بلكه در طول زمان ادامه يافته و گسترش پيدا كرده است. حقيقتى است كه بر گونه قرون و اعصار مى درخشد و تا عمق و ژرفاى دلها و باطنها پيش رفته است، آنچنانكه بعد از قرنها كه به يادش مى افتند و سجاياى اخلاقيش را مى شنوند اشك شوق مى ريزند و به ياد مصائبش مى گريند تا جائى كه دشمن را نيز تحت نفوذ قرار داده است و اشكش را جارى ساخته است. و اين قدرتمندترين جاذبه هاست.
از اينجا مى توان دريافت كه پيوند انسان با دين از سبك پيوندهاى مادى نيست بلكه پيوند ديگرى است كه هيچ چيز ديگر چنين پيوندى با روح بشر ندارد.
على اگر رنگ خدا نمى داشت و مردى الهى نمى بود فراموش شده بود. تاريخ بشر قهرمانهاى بسيار سراغ دارد: قهرمانهاى سخن، قهرمانهاى علم و فلسفه، قهرمانهاى قدرت و سلطنت، قهرمان ميدان جنگ، ولى همه را بشر از ياد برده است و يا اصلا نشناخته است. اما على نه تنها با كشته شدنش نمرد بلكه زنده تر شد. خود مى گويد:
هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر، اعيانهم مفقوده و امثالهم فى القلوب موجوده(8).
(گردآورندگان دارائيها در همان حال كه زنده اند مرده اند و دانشمندان (علماء ربانى) پايدارند تا روزگار پايدار است. جسمهاى آنها گمشده است اما نقشهاى آنها بر صفحه دلها موجود است).
درباره شخص خودش مى فرمايد:
غدا ترون ايامى و يكشف لكم عن سرائرى و تعرفوننى بعد خلو مكانى و قيام غيرى مقامى(9).
(فردا روزهاى مرا مى بينيد و خصائص شناخته نشده من برايتان آشكار مى گردد و پس از تهى شدن جاى من و ايستادن ديگرى به جاى من، مرا خواهيد شناخت).
عصر من، داننده اسرار نيست
نا اميد استم زياران قديم
قلزم ياران چو شبنم بى خروش
نغمه من از جهان ديگر است
اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
رخت ناز از نيستى بيرون كشيد
در نمى گنجد به جو عمان من
برقها خوابيده در جان من است
چشمه حيوان براتم كرده اند
هيچكس رازى كه من مى گويم نگفت
پير گردون با من اين اسرار گفت
يوسف من بهر اين بازار نيست
طور من سوزد كه مىآيد كليم
شبنم من مثل يم طوفان به دوش
اين جرس را كاروان ديگر است
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
چون گل از خاك مزار خود دميد
بحرها بايد پى طوفان من
كوه و صحرا باب جولان من است
محرم راز حياتم كرده اند
همچو فكر من در معنى نسفت
از نديمان رازها نتوان نهفت(10)
و در حقيقت على همچون قوانين فطرت است كه جاودانه مى مانند. او منبع فياضى است كه تمام نمى گردد بلكه روزبروز زيادتر مى شود و به قول جبران خليل جبران از شخصيتهائى است كه در عصر پيش از عصر خود به دنيا آمده اند.
بعضى از مردم فقط در زمان خودشان رهبرند و بعضى اندكى بعد از زمان خويش نيز رهبرند و به تدريج رهبريشان رو به فراموشى مى رود. اما على و معدودى از بشر هميشه هادى و رهبرند.

قانون جذب و دفع
قانون (جذب و دفع) يك قانون عمومى است كه بر سرتاسر نظام آفرينش حكومت مى كند. از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هيچ ذره اى از ذرات جهان هستى از دائره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند. از بزرگترين اجسام و اجرام عالم تا كوچكترين ذرات آن داراى اين نيروى مرموز به نام نيروى جاذبه هستند و هم به نحوى تحت تأثير آن مى باشند.
بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و ليكن به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشياء را سمبل آن مى دانست، چون مغناطيس و كهربا. تازه، ارتباط جاذبى آنها را نسبت به همه چيز نمى دانست بلكه به يك ارتباط خاصى رسيده بود، ارتباط مغناطيس و آهن، كهربا و كاه.
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست

جنس خود را همچو كاه و كهرباست

از اينها كه بگذريم نيروى جاذبه را در مورد ساير جمادات نمى گفتند و فقط درباره زمين كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده است سخنى داشتند.
معتقد بودند كه زمين در وسط آسمان معلق است و جاذبه از هر طرف آنرا مى كشد و چون اين كشش از همه جوانب است قهرا در وسط ايستاده و به هيچ طرف متمايل نمى گردد. بعضى معتقد بودند كه آسمان، زمين را جذب نمى كند بلكه آن را دفع مى كند، و چون نيروى وارد بر زمين از همه جوانب متساوى است در نتيجه زمين در نقطه خاصى قرار گرفته و تغيير مكان نمى دهد.
در نباتات و حيوانات نيز همه قائل به قوه جاذبه و دافعه بوده اند، به اين معنى كه آنها را داراى سه قوه اصلى:
غاذيه، ناميه و مولده مى دانستند و براى قوه غاذيه چند قوه فرعى قائل بودند:
جاذبه، دافعه، هاضمه و ماسكه.
و مى گفتند در معده نيروى جذبى است كه غذا را به سوى خود مى كشد و احيانا هم آنجا كه غذا را مناسب نيابد دفع مى كند (1) و همچنين مى گفتند در كبد نيروى جذبى است كه آب را به سوى خود جذب مى كند.
معده نان را مى كشد تا مستقر

مى كشد مر آب را تف جگر

اختلاف انسانها در جذب و دفع
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت به افراد ديگر انسان، يكسان نيستند بلكه به طبقات مختلفى تقسيم مى شوند:
1 - افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه، نه كسى آنها را دوست و نه كسى دشمن دارد، نه عشق و علاقه و ارادت را بر مى انگيزند و نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسى را، بى تفاوت در بين مردم راه مى روند مثل اين است كه يك سنگ در ميان مردم راه برود.
اين، يك موجود ساقط و بى اثر است. آدمى كه هيچگونه نقطه مثبتى در او وجود ندارد (مقصود از مثبت تنها جهت فضيلت نيست، بلكه شقاوتها نيز در اينجا مقصود است ) نه از نظر فضيلت و نه از نظر رذيلت، حيوانى است غذائى مى خورد و خوابى مى رود و در ميان مردم مى گردد همچون گوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى، و اگر هم به او رسيدگى كنند و آب و علفش دهند براى اين است كه در موقع از گوشتش استفاده كنند. او نه موج موافق ايجاد مى كند و نه موج مخالف. اينها يك دسته هستند: موجودات بى ارزش و انسانهاى پوچ و تهى، زير انسان نياز دارد كه دوست بدارد و او را دوست بدارند و هم مى توانيم بگوئيم نياز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.
2 - مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند، با همه مى جوشند و گرم مى گيرند و همه مردم از همه طبقات را مريد خود مى كنند، در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نيست، وقتى هم كه بميرند مسلمان با زمزمشان مى شويد و هندو بدن آنها را مى سوزاند.
چنان با نيك و بد خوكن كه بعد از مردنت عرفى
مسلمانت به زمزم شويد
و هندو بسوزاند
بنا به دستور اين شاعر، در جامعه اى كه نيمى از آن مسلمان است و به جنازه مرده احترام مى كند و آن را غسل مى دهد و گاهى براى احترام بيشتر با آب مقدس زمزم غسل مى دهند، و نيمى هندو كه مرده را مى سوزانند و خاكسترش را بر باد مى دهند، در چنين جامعه اى آنچنان زندگى كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد ترا پس از مرگ با آب زمزم و هندو نيز تو را از خويش بداند و بخواهد پس از مرگ تو را بسوزاند.
غالبا خيال مى كنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز (اجتماعى بودن) همين است كه انسان همه را با خود دوست كند. اما اين براى انسان هدفدار و مسلكى كه فكر و ايده اى را در اجتماع تعقيب مى كند و درباره منفعت خودش نمى انديشد ميسر نيست. چنين انسانى خواه ناخواه يك رو و قاطع و صريح است مگر آنكه منافق و دورو باشد. زيرا همه مردم يك جور فكر نمى كنند و يك جور احساس ندارند و پسندهاى همه يكنواخت نيست. در بين مردم دادگر هست، ستمگر هم هست، خوب هست، بد هم هست. اجتماع منصف دارد، متعدى دارد، عادل دارد، فاسق دارد، و آنها همه نمى توانند يك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقيب مى كند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پيدا مى كند دوست داشته باشند. تنها كسى موفق مى شود دوستى طبقات مختلف و صاحبان ايده هاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى مطابق ميلش بگويد و بنماياند. اما اگر انسان يك رو باشد و مسلكى، قهرا يك عده اى با او دوست مى شوند و يك عده اى نيز دشمن. عده اى كه با او در يك را هند به سوى او كشيده مى شوند و گروهى كه در راهى مخالف آن راه مى روند او را طرد مى كنند و با او مى ستيزند.
بعضى از مسيحيان كه خود را و كيش خود را مبشر محبت معرفى مى كنند، ادعاى آنها اينست كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس، پس فقط جاذبه دارد و بس، و شايد برخى هندوها نيز اين چنين ادعائى را داشته باشند.
در فلسفه هندى و مسيحى از جمله مطالبى كه بسيار به چشم مى خورد محبت است. آنها مى گويند بايد به همه چيز علاقه ورزيد و ابراز محبت كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتيم چه مانعى دارد كه همه نيز ما را دوست بدارند، بدها هم ما را دوست بدارند چون از ما محبت ديده اند.
اما اين آقايان بايد بدانند تنها اهل محبت بودن كافى نيست، اهل مسلك هم بايد بود و به قول گاندى در (اينست مذهب من( محبت بايد با حقيقت توأم باشد و اگر با حقيقت توأم بود بايد مسلكى بود و مسلكى بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و در حقيقت دافعه اى است كه عده اى را به مبارزه بر مى انگيزد و عده اى را طرد مى كند.
اسلام نيز قانون محبت است. قرآن، پيغمبر اكرم را رحمة للعالمين معرفى مى كند:
و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين(2).
نفرستاديم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانيان. يعنى نسبت به خطرناكترين دشمنانت نيز رحمت باشى و به آنان محبت كنى(3).
اما محبتى كه قرآن دستور مى دهد آن نيست كه با هر كسى مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم، با او طورى رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوى ما كشيده شود. محبت اين نيست كه هر كسى را در تمايلاتش آزاد بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم. اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئى است. محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد. محبت خير رساندن است و احيانا خير رساندنها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمى كند. چه بسا افرادى كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه مى ورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف مى بينند بجاى قدردانى دشمنى مى كنند. به علاوه و محبت منطقى و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص. بسا خير رساندنها و محبت كردنها به افراد كه عين شر رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است.
در تاريخ مصلحين بزرگ، بسيار مى بينيم كه براى اصلاح شؤون اجتماعى مردم مى كوشيدند و رنجها را به خود هموار مى ساختند اما در عوض جز كينه و آزار از مردم جوابى نمى ديدند. پس اينچنين نيست كه در همه جا محبت، جاذبه باشد بلكه گاهى محبت به صورت دافعه اى بزرگ جلوه مى كند كه جمعيتهائى را عليه انسان متشكل مى سازد.
عبدالرحمن بن ملجم مرادى از سختترين دشمنان على بود. على خوب مى دانست كه اين مرد براى او دشمنى بسيار خطرناك است. ديگران هم گاهى مى گفتند كه آدم خطرناكى است، كلكش را بكن. اما على مى گفت قصاص قبل از جنايت بكنم؟! اگر او قاتل من است من قاتل خودم را نمى توانم بكشم.
او قاتل من است نه من قاتل او، و درباره او بود كه على گفت:
اريد حياته و يريد قتلى(4).
من مى خواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مى خواهد مرا بكشد. من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كينه مى ورزد.
و ثالثا محبت تنها داروى علاج بشريت نيست. در مذاقها و مزاجهائى خشونت نيز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است. اسلام هم دين جذب و محبت است و هم دين دفع و نقمت(5).
انسانى بهره مند بودند گروهى و لو عده قليلى طرفدار و علاقه مند داشتند، زيرا در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد. اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند اين دشمنيها دليل حقيقت و عدالت بود اما هيچوقت همه مردم بد نيستند همچنانكه در هيچ زمانى همه مردم خوب نيستند. قهرا كسى كه همه دشمن او هستند خرابى از ناحيه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبيها وجود داشته باشد و هيچ دوستى نداشته باشد. اينگونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت. وجود اينها سر تا سر تلخ است و براى همه هم تلخ است.
چيزى كه لااقل براى بعضيها شيرين باشد در اينها وجود ندارد.
على (ع) مى فرمايد:
اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان، و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم(6).
(ناتوانترين مردم كسى است كه از دوست يافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آنكه دوستان را از دست بدهد و تنها بماند).
4 - مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه. انسانهاى با مسلك كه در راه عقيده و مسلك خود فعاليت مى كنند، گروههائى را به سوى خود مى كشند، در دلهائى به عنوان محبوب و مراد جاى مى گيرند و گروههائى را هم از خود دفع مى كنند و مى رانند، هم دوست سازند و هم دشمن ساز، هم موافق پرور و هم مخالف پرور.
اينها نيز چند گونه اند، زيرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى هر دو ضعيف و گاهى با تفاوت. افراد با شخصيت آنهائى هستند كه جاذبه و دافعه شان هر دو قوى باشد، و اين بستگى دارد به اينكه پايگاههاى مثبت و پايگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نيرومند باشد. البته قوت نيز مراتب دارد، تا مى رسد به جائى كه دوستان مجذوب، جان را فدا مى كنند و در راه او از خود مى گذرند و دشمنان هم آنقدر سرسخت مى شوند كه جان خود را در اين راه از كف مى دهند و تا آنجا قوت مى گيرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع مى شود و سطح وسيعى را اشغال مى كند. و اين جذب و دفعهاى سه بعدى از مختصات اولياء است همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است(7).
از طرفى بايد ديد چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مى كنند. مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع مى كنند و گاهى بر عكس است. گاهى عناصر شريف و نجيب را جذب و عناصر پليد و خبيث را دفع مى كنند و گاهى برعكس است. لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبين و مطرودين هر كسى دليل قاطعى بر ماهيت اوست.
صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى اينكه شخصيت شخص قابل ستايش باشد كافى نيست بلكه دليل اصل شخصيت است، و شخصيت هيچكس دليل خوبى او نيست. تمام رهبران و ليدرهاى جهان حتى جنايتكاران حرفه اى از قبيل چنگيز و حجاج و معاويه، افرادى بوده اند كه هم جاذبه داشته اند و هم دافعه. تا در روح كسى نقاط مثبت نباشد هيچگاه نمى تواند هزاران نفر سپاهى را مطيع خويش سازد و مقهور اراده خود گرداند. تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمى تواند مردمى را اينچنين به دور خويش گرد آورد.
نادرشاه يكى از اين افراد است. چقدر سرها بريده و چقدر چشمها را از حدقه ها بيرون آورده است اما شخصيتش فوق العاده نيرومند است. از ايران شكست خورده و غارت زده اواخر عهد صفوى، لشكرى گران به وجود آورد و همچون مغناطيس كه براده ها ى آهن را جذب مى كند، مردان جنگى را به گرد خويش جمع كرد كه نه تنها ايران را از بيگانگان نجات بخشيد بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمينهاى جديدى را در سلطه حكومت ايرانى درآورد.
بنابر اين هر شخصيتى هم سنخ خود را جذب مى كند و غير هم سنخ را از خود دور مى سا زد. شخصيت عدالت و شرف عناصر خير خواه و عدالتجو را به سوى خويش جذب مى كند و هواپرستها و پول پرستها و منافقها را از خويش طرد مى كند. شخصيت جنايت، جانيان را به دور خويش جمع مى كند و نيكان را از خود دفع مى كند.
و همچنانكه اشاره كرديم تفاوت ديگر در مقدار نيروى جذب است. همچنانكه درباره جاذبه نيوتن مى گويند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله، ميزان كشش و جذب بيشتر مى شود، در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحيه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.
على شخصيت دو نيروئى
على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه، و جاذبه و دافعه او سخت نيرومند است.
شايد در تمام قرون و اعصار، جاذبه و دافعه اى به نيرومندى جاذبه و دافعه على پيدا نكنيم.
دوستانى دارد عجيب، تاريخى، فداكار، با گذشت، از عشق او همچون شعله هائى از خرمنى آتش، سوزان و پر فروغ اند، جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مى شمارند و در دوستى او همه چيز را فراموش كرده اند.
از مرگ على ساليان بلكه قرونى گذشت اما اين جاذبه همچنان پرتو مى افكند و چشمها را به سوى خويش خيره مى سازد.
در دوران زندگيش عناصر شريف و نجيب، خدا پرستانى فداكار و بى طمع، مردمى با گذشت و مهربان، عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخيدند كه هر كدام تاريخچه اى آموزنده دارند و پس از مرگش در دوران خلافت معاويه و امويان جمعيتهاى زيادى به جرم دوستى او در سختترين شكنجه ها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على كوتاه نيامدند و تا پاى جان ايستادند.
ساير شخصيتهاى جهان با مرگشان همه چيزها مى ميرد و با جسمشان در زير خاكها پنهان مى گردد اما مردان حقيقت خود مى ميرند ولى مكتب و عشقها كه بر مى انگيزند با گذشت قرون تابنده تر مى گردد.
ما در تاريخ مى خوانيم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى با جان از ناوك دشمنانش استقبال مى كنند.
از جمله مجذوبين و شيفتگان على، ميثم تمار را مى بينيم كه بيست سال پس از شهادت مولى بر سر چوبه دار از على و فضائل و سجاياى انسانى او سخن مى گويد.
در آن ايامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته، تمام آزاديها كشته شده و نفسها در سينه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ بر چهره ها نشسته است، او از بالاى دار فرياد بر مىآورد كه بيائيد از على برايتان بگويم. مردم از اطراف براى شنيدن سخنان ميثم هجوم آوردند.
حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مى بيند دستور مى دهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حياتش خاتمه دادند. تاريخ از اين قبيل شيفتگان براى على بسيار سراغ دارد.
اين جذبه ها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد. در تمام اعصار جلوه هائى از آن جذبه هاى نيرومند مى بينيم كه سخت كارگر افتاده است.
مردى است به نام ابن سكيت. از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در رديف صاحبنظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده مى شود. اين مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مى زيسته - در حدود دويست سال بعد از شهادت على - در دستگاه متوكل متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد. يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده برآمده بودند متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد به خاطر سابقه ذهنى كه از او داشت كه شنيده بود تمايل به تشيع دارد، از ابن سكيت پرسيد اين دوتا (دو فرزندش) پيش تو محبوبترند يا حسن و حسين فرزندان على؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت. خونش به جوش آمد. با خود گفت كار اين مرد مغرور به جائى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مى كند! اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام. در جواب متوكل گفت:
(به خدا قسم قنبر غلام على به مراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوتر است).
متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش درآورند.
تاريخ افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهر على فدا كرده اند. اين جاذبه را در كجا مى توان يافت؟ گمان نمى رود در جهان نظيرى داشته باشد.
على به همين شدت دشمنان سرسخت دارد، دشمنانى كه از نام او به خود مى پيچيدند. على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجود است، و به همين جهت گروهى را به سوى خود مى كشد و گروهى را از خود طرد مى نمايد. آرى على شخصيت دو نيروئى است.
جاذبه هاى نيرومند
بخش اول نيروى جاذبه على عليه السلام

در مقدمه جلد اول (خاتم پيامبران) درباره (دعوتها) چنين مى خوانيم:
دعوتهائى كه در ميان بشر پديد آمده، همه يكسان نبوده و شعاع تأثير آنها يكنواخت نيست.
بعضى از دعوتها و سيستمهاى فكرى يك بعدى است و در يك سو پيش رفته است. در زمان پيدايش قشر وسيعى را فرا گرفته، ميليونها جمعيت پيرو پيدا كرده است اما بعد از زمان خويش ديگر بساط هستيش برچيده شده و به دست فراموشى سپرده شده است.
و بعضى دو بعدى است. شعاعشان در دو سو پيش رفته است. همچنانكه قشر وسيعى را فرا گرفته، در زمانها نيز پيشروى كرده. برد آن تنها در بعد مكانى نبوده است، بعد زمان را نيز فرا گرفته است.
و بعضى ديگر در ابعاد گوناگون پيشروى كرده اند. هم سطح وسيعى از جمعيتهاى بشر را فرا گرفته و تحت نفوذ خويش قرار داده اند و در هر قاره اى از قاره ها اثر نفوذ آنها را مى بينيم، و هم بعد زمان را فرا گرفته يعنى مخصوص يك زمان و يك عصر نبوده، قرنهاى متمادى در كمال اقتدار حكومت كرده اند، و هم تا اعماق روح بشر ريشه دوانده و سر ضمير افراد را در اختيار قرار داده و بر عمق قلبها حكومت كرده و زمام احساسها را در دست گرفته اند. اينگونه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است.
كدام مكتب فكرى و فلسفى را مى توان پيدا كرد كه مانند اديان بزرگ جهان، بر صدها ميليون نفر، در مدت سى قرن و بيست قرن و حداقل چهارده قرن حكومت كند و به سر ضمائر افراد چنگ بيندازد؟! جاذبه ها نيز اينچنين اند، گاهى يك بعدى و گاهى دو بعدى و گاهى سه بعدى هستند.
جاذبه على از قسم اخير است. هم سطح وسيعى از جمعيت را مجذوب خويش ساخته و هم به يك قرن و دو قرن پيوسته نيست بلكه در طول زمان ادامه يافته و گسترش پيدا كرده است. حقيقتى است كه بر گونه قرون و اعصار مى درخشد و تا عمق و ژرفاى دلها و باطنها پيش رفته است، آنچنانكه بعد از قرنها كه به يادش مى افتند و سجاياى اخلاقيش را مى شنوند اشك شوق مى ريزند و به ياد مصائبش مى گريند تا جائى كه دشمن را نيز تحت نفوذ قرار داده است و اشكش را جارى ساخته است. و اين قدرتمندترين جاذبه هاست.
از اينجا مى توان دريافت كه پيوند انسان با دين از سبك پيوندهاى مادى نيست بلكه پيوند ديگرى است كه هيچ چيز ديگر چنين پيوندى با روح بشر ندارد.
على اگر رنگ خدا نمى داشت و مردى الهى نمى بود فراموش شده بود. تاريخ بشر قهرمانهاى بسيار سراغ دارد: قهرمانهاى سخن، قهرمانهاى علم و فلسفه، قهرمانهاى قدرت و سلطنت، قهرمان ميدان جنگ، ولى همه را بشر از ياد برده است و يا اصلا نشناخته است. اما على نه تنها با كشته شدنش نمرد بلكه زنده تر شد. خود مى گويد:
هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر، اعيانهم مفقوده و امثالهم فى القلوب موجوده(8).
(گردآورندگان دارائيها در همان حال كه زنده اند مرده اند و دانشمندان (علماء ربانى) پايدارند تا روزگار پايدار است. جسمهاى آنها گمشده است اما نقشهاى آنها بر صفحه دلها موجود است).
درباره شخص خودش مى فرمايد:
غدا ترون ايامى و يكشف لكم عن سرائرى و تعرفوننى بعد خلو مكانى و قيام غيرى مقامى(9).
(فردا روزهاى مرا مى بينيد و خصائص شناخته نشده من برايتان آشكار مى گردد و پس از تهى شدن جاى من و ايستادن ديگرى به جاى من، مرا خواهيد شناخت).
عصر من، داننده اسرار نيست
نا اميد استم زياران قديم
قلزم ياران چو شبنم بى خروش
نغمه من از جهان ديگر است
اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
رخت ناز از نيستى بيرون كشيد
در نمى گنجد به جو عمان من
برقها خوابيده در جان من است
چشمه حيوان براتم كرده اند
هيچكس رازى كه من مى گويم نگفت
پير گردون با من اين اسرار گفت
يوسف من بهر اين بازار نيست
طور من سوزد كه مىآيد كليم
شبنم من مثل يم طوفان به دوش
اين جرس را كاروان ديگر است
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
چون گل از خاك مزار خود دميد
بحرها بايد پى طوفان من
كوه و صحرا باب جولان من است
محرم راز حياتم كرده اند
همچو فكر من در معنى نسفت
از نديمان رازها نتوان نهفت(10)
و در حقيقت على همچون قوانين فطرت است كه جاودانه مى مانند. او منبع فياضى است كه تمام نمى گردد بلكه روزبروز زيادتر مى شود و به قول جبران خليل جبران از شخصيتهائى است كه در عصر پيش از عصر خود به دنيا آمده اند.
بعضى از مردم فقط در زمان خودشان رهبرند و بعضى اندكى بعد از زمان خويش نيز رهبرند و به تدريج رهبريشان رو به فراموشى مى رود. اما على و معدودى از بشر هميشه هادى و رهبرند.

تشيع، مكتب محبت و عشق

تشيع، مكتب محبت و عشق
از بزرگترين امتيازات شيعه بر ساير مذاهب اين است كه پايه و زيربناى اصلى آن محبت است.
از زمان شخص نبى اكرم كه اين مذهب پايه گذارى شده است زمزمه محبت و دوستى بوده است.
آنجا كه در سخن رسول اكرم جمله على و شيعته هم الفائزون(11) را مى شنويم، گروهى را در گرد على مى بينيم كه شيفته او و گرم او و مجذوب او مى باشند. از اينرو تشيع مذهب عشق و شيفتگى است. تولاى آن حضرت مكتب عشق و محبت است. عنصر محبت در تشيع دخالت تام دارد. تاريخ تشيع با نام يك سلسله از شيفتگان و شيدايان و جانبازان سر از پا نشناخته توأم است.
على همان كسى است كه در عين اينكه بر افرادى حد الهى جارى مى ساخت و آنها را تازيانه مى زد و احيانا طبق مقررات شرعى دست يكى از آنها را مى بريد بازهم از او رو بر نمى تافتند و از محبتشان چيزى كاسته نمى شد. او خود مى فرمايد:
لو ضربت خيشوم المؤمن بسيفى هذا على ان يبغضنى ما ابغضنى، ولو صببت الدنيا بجماتها على المنافق على ان يحبنى ما أحبنى، و ذلك انه قضى فانقضى على لسان النبى الامى انه قال: يا على لا يبغضك مؤمن، و لا يحبك منافق(12).
(اگر با اين شمشيرم بينى مؤمن را بزنم كه با من دشمن شود، هرگز دشمنى نخواهد كرد و اگر همه دنيا را بر سر منافق بريزم كه مرا دوست بدارد هرگز مرا دوست نخواهد داشت، زيرا كه اين گذشته و بر زبان پيغمبر امى جارى گشته كه گفت: يا على! مؤمن تو را دشمن ندارد و منافق تو را دوست نمى دارد).
على مقياس و ميزانى است براى سنجش فطرتها و سرشتها. آنكه فطرتى سالم و سرشتى پاك دارد از وى نمى رنجد ولو اينكه شمشيرش بر او فرود آيد. و آنكه فطرتى آلوده دارد به او علاقمند نگردد ولو اينكه احسانش كند، چون على جز تجسم حقيقت چيزى نيست.
مردى است از دوستان اميرالمؤمنين، با فضيلت و با ايمان. متأسفانه از وى لغزشى انجام گرفت و بايست حد بر وى جارى گردد.
اميرالمؤمنين پنجه راستش را بريد. آن را به دست چپ گرفت. قطرات خون مى چكيد و او مى رفت.
ابن الكواء خارجى آشوبگر، خواست از اين جريان به نفع حزب خود و عليه على استفاده كند، با قيافه اى ترحم آميز جلو رفت و گفت دستت را كى بريد؟ گفت:
قطع يمينى سيد الوصيين و قائد الغر المحجلين و اولى الناس بالمؤمنين على بن ابى طالب، امام الهدى... السابق الى جنات النعيم، مصادم الابطال، المنتقم من الجهال، معطى الزكاة... الهادى الى الرشاد و الناطق بالسداد، شجاع مكى، جحجاح وفى...(13).
(پنجه ام را بريد سيد جانشينان پيامبران، پيشواى سفيدرويان قيامت، ذيحق ترين مردم نسبت به مؤمنان، على بن ابى طالب، امام هدايت... پيشتاز بهشتهاى نعمت، مبارز شجاعان، انتقام گيرنده از جهالت پيشگان، بخشنده زكات... رهبر راه رشد و كمال، گوينده گفتار راستين و صواب، شجاع مكى و بزرگوار با وفا).
ابن الكواء گفت: واى بر تو! دستت را مى برد و اينچنين ثنايش مى گوئى؟!
گفت: چرا ثنايش نگويم و حال اينكه دوستيش با گوشت و خونم درآميخته است؟! به خدا سوگند كه نبريد دستم را جز به حقى كه خداوند قرار داده است.
اين عشقها و علاقه ها كه ما اينچنين در تاريخ على و ياران وى مى بينيم ما را به مسئله محبت و عشق و آثار آن مى كشاند.
اكسير محبت
شعراى فارسى زبان عشق را (اكسير) ناميده اند.
كيمياگران معتقد بودند كه در عالم، ماده اى وجود دارد به نام (اكسير)(14) يا (كيميا) كه مى تواند ماده اى را به ماده ديگرى تبديل كند. قرنها به دنبال آن مى گشتند. شعرا اين اصطلاح را استخدام كردند و گفتند آن اكسير واقعى كه نيروى تبديل دارد عشق و محبت است زيرا عشق است كه مى تواند قلب ماهيت كند. عشق مطلقا اكسير است و خاصيت كيميا دارد، يعنى فلزى را به فلز ديگر تبديل مى كند. مردم هم فلزات مختلفى هستند:
الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة.
عشق است كه دل را دل مى كند و اگر عشق نباشد دل نيست، آب و گل است.
هر آن دل را كه سوزى نيست دل نيست
الهى! سينه اى ده آتش افروز دل افسرده غير از مشت گل نيست
در آن سينه دلى و ان دل همه سوز(15)
از جمله آثار عشق نيرو و قدرت است. محبت نيرو آفرين است، جبان را شجاع مى كند.
يك مرغ خانگى تا زمانى كه تنهاست بالهايش را روى پشت خود جمع مى كند آرام مى خرامد، هى گردن مى كشد كرمكى پيدا كند تا از آن استفاده نمايد، از مختصر صدائى فرار مى كند، در مقابل كودكى ضعيف از خود مقاومت نشان نمى دهد، اما همين مرغ وقتى جوجه دار شده، عشق و محبت در كانون هستيش خانه كرد، وضعش دگرگون مى گردد، بالهاى بر پشت جمع شده را به علامت آمادگى براى دفاع پائين مى اندازد، حالت جنگى به خود مى گيرد، حتى آهنگ فريادش قويتر و شجاعانه تر مى گردد.
قبلا به احتمال خطرى فرار مى كرد اما اكنون به احتمال خطرى حمله مى كند، دليرانه يورش مى برد. اين محبت و عشق است كه مرغ ترسو را به صورت حيوانى دلير جلوه گر مى سازد.
عشق و محبت، سنگين و تنبل را چالاك و زرنگ مى كند و حتى از كودن، تيزهوش مى سازد.
پسر و دخترى كه هيچكدام آنها در زمان تجردشان در هيچ چيزى نمى انديشيدند مگر در آنچه مستقيما به شخص خودشان ارتباط داشت، همينكه به هم دل بستند و كانون خانوادگى تشكيل دادند براى اولين بار خود را به سرنوشت موجودى ديگر علاقه مند مى بينند، شعاع خواسته هاشان وسيعتر مى شود، و چون صاحب فرزند شدند به كلى روحشان عوض مى شود. آن پسرك تنبل و سنگين اكنون چالاك و پرتحرك شده است و آن دختركى كه به زور هم از رختخواب بر نمى خواست اكنون تا صداى كودك گهواره نشينش را مى شنود، همچون برق مى جهد. كدام نيروست كه لختى و رخوت را برد و جوان را اينچنين حساس ساخت؟ آن، جز عشق و محبت نيست.
عشق است كه از بخيل، بخشنده و از كم طاقت و ناشكيبا متحمل و شكيبا مى سازد.
اثر عشق است كه مرغ خودخواه را كه فقط به فكر خود بود دانه اى جمع كند و خود را محافظت كند به صورت موجودى سخى در مىآورد كه چون دانه اى پيدا كرد جوجه ها را آواز دهد، يا يك مادر را كه تا ديروز دخترى لوس و بخور و بخواب و زودرنج و كم طاقت بود با قدرت شگرفى در مقابل گرسنگى و بى خوابى و ژوليدگى اندام، صبور و متحمل مى سازد، تاب تحمل زحمات مادرى به او مى دهد. توليد رقت و رفع غلظت و خشونت از روح، و به عبارت ديگر تلطيف عواطف، و همچنين توحد و تأحد و تمركز و از بين بردن تشتت و تفرق نيروها و در نتيجه قدرت حاصل از تجمع، همه از آثار عشق و محبت است.
در زبان شعر و ادب، در باب اثر عشق بيشتر به يك اثر بر مى خوريم و آن الهام بخشى و فياضيت عشق است.
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش(16)
فيض گل گر چه به حسب ظاهر لفظ، يك امر خارج از وجود بلبل است ولى در حقيقت چيزى جز نيروى خود عشق نيست.
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد از سمك تا به سماكش كشش ليلى برد(17)
عشق، قواى خفته را بيدار و نيروهاى بسته و مهار شده را آزاد مى كند نظير شكافتن اتمها و آزاد شدن نيروهاى اتمى.
الهام بخش است و قهرمان ساز. چه بسيار شاعران و فيلسوفان و هنرمندان كه مخلوق يك عشق و محبت نيرومندند.
عشق نفس را تكميل و استعدادات حيرت انگيز باطنى را ظاهر مى سازد. از نظر قواى ادراكى الهام بخش و از نظر قواى احساسى، اراده و همت را تقويت مى كند، و آنگاه كه در جهت علوى متصاعد شود كرامت و خارق عادت به وجود مىآورد.
روح را از مزيجها و خلطها پاك مى كند و به عبارت ديگر عشق تصفيه گر است. صفات رذيله ناشى از خودخواهى و يا سردى و بى حرارتى را از قبيل بخل، امساك، جبن، تنبلى، تكبر و عجب، از ميان مى برد. حقدها و كينه ها را زائل مى كند و از بين برمى دارد گو اينكه محروميت و نا كامى در عشق ممكن است به نوبه خود توليد عقده و كينه ها كند.
محبت تلخها شيرين شود
از محبت مسها زرين شود(18)
اثر عشق از لحاظ روحى در جهت عمران و آبادى روح است و از لحاظ بدن در جهت گداختن و خرابى. اثر عشق در بدن درست عكس روح است. عشق در بدن باعث ويرانى و موجب زردى چهره و لاغرى اندام و سقم و اختلال هاضمه و اعصاب است. شايد تمام آثارى كه در بدن دارد آثار تخريبى باشد ولى نسبت به روح چنين نيست، تا موضوع عشق چه موضوعى، و تا نحوه استفاده شخص چگونه باشد؟ بگذريم از آثار اجتماعيش، از نظر روحى و فردى غالبا تكميلى است، زيرا توليد قوت و رقت و صفا و توحد و همت مى كند.
ضعف و زبونى و كدورت و تفرق و كودنى را از بين مى برد، خلطها كه به تعبير قرآن (دس) ناميده مى شود از بين برده و غشها را زايل و عيار را خالص مى كند.
شاه جان مر جسم را ويران كند
اى خنك جانى كه بهر عشق و حال
كرد ويران خانه بهر گنج زر
آب را ببريد و جو را پاك كرد
پوست را بشكافت پيكان را كشيد
كاملان كز سر تحقيق آگهند
نه چنين حيران كه پشتش سوى اوست
بعد و يرانيش آبادان كند
بذل كرد او خان و مان و ملك و مال
وز همان گنجش كند معمورتر
بعد از آن در جو روان كرد آب خورد
پوست تازه بعد از آنش بردميد
بى خود و حيران و مست و واله اند
بل چنان حيران كه غرق و مست دوست
حصار شكنى
عشق و محبت، قطع نظر از اينكه از چه نوعى باشد - حيوانى جنسى باشد يا حيوانى نسلى و يا انسانى - و قطع نظر از اينكه محبوب داراى چه صفات و مزايايى باشد، دلير و دلاور باشد، هنرمند باشد يا عالم و يا داراى اخلاق و آداب و صفات مخصوص باشد، انسان را از خودى و خودپرستى بيرون مى برد. خودپرستى محدوديت و حصار است. عشق به غير مطلقا اين حصار را مى شكند.
تا انسان از خود بيرون نرفته است ضعيف است و ترسو و بخيل و حسود و بدخواه و كم صبر و خودپسند و متكبر، روحش برق و لمعانى ندارد، نشاط و هيجان ندارد، هميشه سرد است و خاموش، اما همينكه از (خود) پا بيرون نهاد و حصار خودى را شكست اين خصائل و صفات زشت نيز نابود مى گردد.
هر كه را جامه زعشقى چاك شد

او ز حرص و عيب كلى پاك شد

خودپرستى به مفهومى كه بايد از بين برود يك امر وجودى نيست، يعنى نه اينست كه انسان بايد علاقه وجودى نسبت به خود را از بين ببرد تا از خودپرستى برهد. معنى ندارد كه آدمى بكوشد تا خود را دوست نداشته باشد.
علاقه به خود كه از آن به (حب ذات) تعبير مى شود به غلط در انسان گذاشته نشده است تا لازم گردد از ميان برداشته شود. اصلاح و تكميل انسان بدين نيست كه فرض شود يك سلسله امور زائد در وجودش تعبيه شده است و بايد آن زائدها و مضرها معدوم گردند. به عبارت ديگر اصلاح انسان در كاستى دادن به او نيست، در تكميل و اضافه كردن به او است. وظيفه اى كه خلقت بر عهده انسان قرار داده است در جهت مسير خلقت است، يعنى در تكامل و افزايش است نه در كاستى و كاهش.
مبارزه با خودپرستى مبارزه با (محدوديت خود) است. اين خود بايد توسعه يابد. اين حصار كه به دور خود كشيده شده است كه همه چيز ديگر غير از آنچه به او به عنوان يك شخص و يك فرد مربوط گردد را بيگانه و ناخود و خارج از خود مى بيند بايد شكسته شود. شخصيت بايد توسعه يابد كه همه انسانهاى ديگر را بلكه همه جهان خلقت را در بر گيرد.
پس مبارزه با خودپرستى يعنى مبارزه با محدوديت خود. بنابراين خودپرستى جز محدوديت افكار و تمايلات چيزى نيست. عشق، علاقه و تمايل انسان را به خارج از وجودش متوجه مى كند. وجودش را توسعه داده و كانون هستيش را عوض مى كند و به همين جهت عشق و محبت يك عامل بزرگ اخلاقى و تربيتى است، مشروط به اينكه خوب هدايت شود و به طور صحيح مورد استفاده واقع گردد.
سازنده يا خراب كننده
علاقه به شخص يا شىء وقتى كه به اوج شدت برسد، به طورى كه وجود انسان را مسخر كند و حاكم مطلق وجود او گرد عشق ناميده مى شود. عشق، اوج علاقه و احساسات است.
ولى نبايد پنداشت كه آنچه به اين نام خوانده مى شود يك نوع است. دو نوع كاملا مختلف است.
آنچه از آثار نيك گفته شد مربوط به يك نوع آن است و اما نوع ديگر آن كاملا آثار مخرب و مخالف دارد.
احساسات انسان انواع و مراتب دارد. برخى از آنها از مقوله شهوت و مخصوصا شهوت جنسى است و از وجوه مشترك انسان و ساير حيوانات است.
با اين تفاوت كه در انسان به علت خاصى كه مجال و توضيحش نيست اوج و غليان زائد الوصفى مى گيرد و بدين جهت نام عشق به آن مى دهند و در حيوان هرگز به اين صورت در نمىآيد، ولى به هر حال از لحاظ حقيقت و ماهيت، جز طغيان و فوران و طوفان شهوت چيزى نيست. از مبادى جنسى سرچشمه مى گيرد و به همانجا خاتمه مى يابد. افزايش و كاهشش بستگى زيادى دارد به فعاليتهاى فيزيولوژيكى دستگاه تناسلى و قهرا به سنين جوانى. با پا گذاشتن به سن از يك طرف، و اشباع و افراز از طرف ديگر كاهش مى يابد و منتفى مى گردد.
جوانى كه از ديدن روئى زيبا و موئى مجعد به خود مى لرزد و از لمس دستى ظريف به خود مى پيچد، بايد بداند جز جريان مادى حيوانى در كار نيست.
اينگونه عشقها به سرعت مىآيد و به سرعت مى رود، قابل اعتماد و توصيه نيست، خطرناك است، فضيلت كش است. تنها با كمك عفاف و تقوا و تسليم نشدن در برابر آن است كه آدمى سود مى برد. يعنى خود اين نيرو انسان را به سوى هيچ فضيلتى سوق نمى دهد اما اگر در وجود آدمى رخنه كرد و در برابر نيروى عفاف و تقوا قرار گرفت و روح، فشار آنرا تحمل كرد ولى تسليم نشد، به روح قوت و كمال مى بخشد.
انسان نوعى ديگر احساسات دارد كه از لحاظ حقيقت و ماهيت با شهوت مغاير است. بهتر است نام آنرا عاطفه و يا به تعبير قرآن (مودت) و (رحمت) بگذاريم.
انسان آنگاه كه تحت تأثير شهوات خويش است، از خود بيرون نرفته است، شخص يا شىء مورد علاقه را براى خودش مى خواهد و به شدت مى خواهد.
اگر درباره معشوق و محبوب مى انديشد بدين صورت است كه چگونه از وصال او بهره مند شود و حداكثر تمتع را ببرد. بديهى است كه چنين حالتى نمى تواند مكمل و مربى روح انسان باشد و روح او را تهذيب نمايد.
اما انسان گاهى تحت تأثير عواطف عالى انسانى خويش قرار مى گيرد، محبوب و معشوق در نظرش احترام و عظمت پيدا مى كند، سعادت او را مى خواهد، آماده است خود را فداى خواسته هاى او بكند.
اينگونه عواطف، صفات و صميميت و لطف و رقت و از خود گذشتگى به وجود مىآورد برخلاف نوع اول كه از آن خشونت و سبعيت و جنايت بر مى خيزد. مهر و علاقه مادر به فرزند از اين مقوله است. ارادت و محبت به پاكان و مردان خدا، و همچنين وطن دوستيها و مسلك دوستيها از اين مقوله است.
اين نوع از احساسات است كه اگر به اوج و كمال برسد همه آثار نيكى كه قبلا شرح داديم بر آن مترتب است و هم اين نوع است كه به روح شكوه و شخصيت و عظمت مى دهد بر خلاف نوع اول كه زبون كننده است. و هم اين نوع از عشق است كه پايدار است و با وصال تيزتر و تندتر مى شود بر خلاف نوع اول كه ناپايدار است و وصال مدفن آن به شمار مىآيد.
در قرآن كريم رابطه ميان زوجين را با كلمه (مودت) و (رحمت) تعبير مى كند(19) و اين نكته بسيار عالى است. اشاره به جنبه انسانى و فوق حيوانى زندگى زناشوئى است. اشاره به اينست كه عامل شهوت تنها رابطه طبيعى زندگى زناشوئى نيست. رابط اصلى صفا و صميميت و اتحاد دو روح است و به عبارت ديگر آنچه زوجين را به يكديگر پيوند يگانگى مى دهد مهر و مودت و صفا و صميميت است نه شهوت كه در حيوانات هم هست.
مولوى با بيان لطيف خويش، ميان شهوت و مودت تفكيك مى كند، آنرا حيوانى و اين را انسانى مى خواند. مى گويد:
خشم و شهوت وصف حيوانى بود

اين چنين خاصيتى در آدمى است

مهر و رقت وصف انسانى بود

مهر، حيوان را كم است، آن از كمى است

فيلسوفان مادى نيز نتوانسته اند اين حالت معنوى را كه از جهاتى جنبه غيرمادى دارد و با مادى بودن انسان و مافوق انسان سازگار نيست، در بشر انكار كنند.
برتراند راسل در كتاب زناشوئى و اخلاق مى گويد:
(كارى كه منظور از آن فقط در آمد باشد نتايج مفيدى به بار نخواهد آورد. براى چنين نتيجه اى بايد كارى پيشه كرد كه در آن ايمان به يك فرد، به يك مرام يا يك غايت نهفته باشد. عشق نيز اگر منظور از آن وصال محبوب باشد كمالى در شخصيت ما به وجود نخواهد آورد و كاملا شبيه كارى است كه براى پول انجام مى دهيم. براى وصول به اين كمال بايد وجود محبوب را چون وجود خود بدانيم و احساسات و نيات او را از آن خود بشماريم).
نكته ديگرى كه بايد تذكر داده شود و مورد توجه قرار گيرد اينست كه گفتيم حتى عشقهاى شهوانى ممكن است سودمند واقع گردد، و آن هنگامى است كه با تقوا و عفاف توأم گردد. يعنى در زمينه فراق و دست نارسى از يك طرف و پاكى و عفاف از طرف ديگر، سوز و گدازها و فشار و سختيهائى كه بر روح وارد مى شود آثار نيك و سودمندى به بار مىآورد. عرفا در همين زمينه است كه مى گويند عشق مجازى تبديل به عشق حقيقى يعنى عشق به ذات احديت مى گردد و در همين زمينه است كه روايت مى كنند:
من عشق و كتم و عف و مات مات شهيدا.
(انكه عاشق گردد و كتمان كند و عفاف بورزد و در همان حال بميرد، شهيد مرده است).
اما اين نكته را نبايد فراموش كرد كه اين نوع عشق با همه فوائدى كه در شرائط خاص احيانا به وجود مىآورد قابل توصيه نيست، واديى است بس خطرناك. از اين نظر مانند مصيبت است كه اگر بر كسى وارد شود و او با نيروى صبر و رضا با آن مقابله كند، مكمل و پاك كننده نفس است، خام را پخته و مكدر را مصفى مى نمايد، اما مصيبت قابل توصيه نيست. كسى نمى تواند به خاطر استفاده از اين عامل تربيتى، مصيبت براى خود خلق كند، و يا براى ديگرى به اين بهانه مصيبت ايجاد نمايد.
راسل در اينجا نيز سخنى با ارزش دارد. مى گويد:
(رنج براى اشخاص واجد انرژى چون وزنه گرانبهائى است. كسى كه خود را كاملا سعادتمند مى بيند جهدى براى سعادت بشتر نمى كند. اما گمان نمى كنم اين امر بتواند بهانه اى باشد كه ديگران را رنج بدهيم تا به راه مفيدى قدم نهند، زيرا غالبا نتيجه معكوس بخشد و انسان را درهم مى شكند. در اين مورد بهتر است خود را تسليم تصادفات كنيم كه در سر راه ما پيش مي آيد.(20).
چنانكه مى دانيم در تعليمات اسلامى به آثار و فوائد مصائب و بلايا زياد اشاره شده و نشانه اى از لطف خدا معرفى شده است، اما به هيچوجه به كسى اجازه داده نشده است كه به اين بهانه مصيبتى براى خود و يا براى ديگران به وجود آورد.
به علاوه، تفاوتى ميان عشق و مصيبت هست، و آن اينكه عشق بيش از هر عامل ديگرى (ضد عقل) است، هر جا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش معزول مى كند. اينست كه عقل و عشق در ادبيات عرفانى به عنوان دو رقيب معرفى مى گردند. رقابت فيلسوفان با عرفا كه آنان به نيروى عقل، و اينان به نيروى عشق اتكاء و اعتماد دارند از همين جا سرچشمه مى گيرد. در ادبيات عرفانى همواره در اين ميدان رقابت، عقل محكوم و مغلوب شناخته شده است.
سعدى مى گويد:
نيكخواهانم نصيحت مى كنند

شوق را بر صبر قوت غالب است

خشت بر دريا زدن بى حاصل است

عقل را بر عشق دعوى باطل است

ديگرى مى گويد:
قياس كردم، تدبير عقل در ره عشق چو شبنمى است كه بر بحر مى زند رقمى.
نيروئى كه تا اين حد قدرتمند است و زمام اختيار را از كف مى گيرد و به قول مولوى: (ادمى را همچون پر كاهى در كف تندبادى به اين سو و آن سو مى كشد) و به قول راسل: (چيزى است كه تمايل به آثارشى دارد) چگونه مى تواند قابل توصيه باشد.
به هر حال، احيانا آثار مفيد داشتن يك مطلب است و قابل تجويز و توصيه بودن مطلب ديگر است.
از اينجا معلوم مى شود كه ايراد و اعتراض برخى متشرعين بر برخى از حكماء اسلامى(21) كه اين بحث را در الهيات مطرح كرده اند و آثار و فوائد آن را بيان كرده اند ناوارد است زيرا طبقه خيال كرده اند كه عقيده آن دسته از حكما اينست كه اين مطلب قابل تجويز و توصيه هم هست، و حال آنكه نظر آنها تنها به آثار مفيدى است كه در شرائط تقوا و عفاف به بار مىآورد، بدون اينكه آنرا قابل تجويز و توصيه بدانند، درست مانند مصائب و بلايا.

محبت و ارادت به اولياء

محبت و ارادت به اولياء
گفتيم كه عشق و محبت تنها منحصر به عشق حيوانى جنسى و حيوانى نسلى نيست بلكه نوع ديگرى از عشق و جاذبه هست كه در جوى بالاتر قرار دارد و اساسا از محدوده ماده و ماديات بيرون است و از غريزه اى ماوراء بقاء نسل، سرچشمه مى گيرد و در حقيقت فصل مميز جهان انسان و جهان حيوان است و آن عشق معنوى و انسانى است، عشق ورزيدن به فضائل و خوبيها و شيفتگى سجاياى انسانى و جمال حقيقت.
عشقهائى كز پى رنگى بود
زانكه عشق مردگان پاينده نيست
عشق زنده در روان و در بصر
عشق آن زنده گزين كو باقى است
عشق آن بگزين كه جمله انبيا
عشق نبود عاقبت ننگى بود
چون كه مرده سوى ما آينده نيست
هر دو مى باشد زغنچه تازه تر
وز شراب جانفزايت ساقى است
يافتند از عشق او كار و كيا(22)
و اين عشق است كه در آيات بسيارى از قرآن، با واژه (محبت) و احيانا (ود) يا (مودت) از آن ياد شده است. اين آيات در چند قسمت قرار گرفته اند:
1 - آياتى كه در وصف مؤمنان است و از دوستى و محبت عميق آنان نسبت به حضرت حق، يا نسبت به مؤمنان سخن گفته است:
و الذين آمنوا اشد حبا لله / 2: 165.
(انان كه ايمان آورده اند در دوستى خدا سختترند).
و الذين تبوؤا الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة(23).
(و آنان كه پيش از مهاجران در خانه (دار الهجرة، خانه مسلمانان) و در ايمان (خانه روحى و معنوى مسلمانان) جايگزين شده، مهاجرانى را كه به سوى ايشان مىآيند دوست دارند و در دل خودشان از آنچه به آنها داده شده است احساس ناراحتى نمى كنند و آنها را بر خويش مقدم مى دارند هر چند خود نيازمند بوده باشند).
2 - آياتى كه از دوستى حضرت حق نسبت به مؤمنان سخن مى گويد:
ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين(24).
(خدا دوست دارد توبه كنندگان و پاكيزگان را).
و الله يحب المحسنين(25).
(خدا دوست دارد نيكوكاران را).
ان الله يحب المتقين(26).
(خدا دوست دارد خود نگه داران را).
و الله يحب المطهرين(27).
(خدا دوست دارد پاكيزگان را)
ان الله يحب المقسطين(28)
(خدا دوست دارد عدالت كنندگان را).
3 - آياتى كه متضمن دوستيهاى دو طرفى و محبتهاى متبادل است: دوستى حضرت حق نسبت به مؤمنين و دوستى مؤمنان نسبت به حضرت حق و دوستى مؤمنين يكديگر را:
قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم(29) (بگو اگر دوست داريد خدا را، از من پيروى كنيد تا خدا دوستتان بدارد و گناهانتان را برايتان ببخشايد).
فسوف يأتى الله بقوم يحبهم و يحبونه(30) (خدا بياورد قومى را كه دوستشان دارد و آنها او را دوست دارند).
محبت مؤمنان نسبت به يكديگر:
ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا(31)
(انان كه ايمان آورده اند و شايسته ها انجام داده اند خداوند بخشايشگر برايشان دوستى قرار مى دهد).
و جعل بينكم مودة و رحمة(32).
(در ميان شما با همسرانتان دوستى قرار داد و مهر افكند). و همين علاقه و محبت است كه ابراهيم براى ذريه اش خواست(34) و پيغمبر خاتم نيز به دستور خداوند براى خويشانش طلب كرد(33).
و آنچنانكه از روايات بر مىآيد، روح و جوهر دين غير از محبت چيزى نيست. بريد عجلى مى گويد:
(در محضر امام باقر (ع) بودم، مسافرى از خراسان كه آن راه دور را پياده طى كرده بود به حضور امام شرفياب شد. پاهايش را كه از كفش درآورد شكافته شده و ترك برداشته بود. گفت به خدا سوگند من را نياورد از آنجا كه آمدم مگر دوستى شما اهل البيت. امام فرمود به خدا قسم اگر سنگى ما را دوست بدارد، خداوند آن را با ما محشور كند و قرين گرداند و هل الدين الا الحب آيا دين چيزى غير از دوستى است؟)(35)
مردى به امام صادق (ع) گفت:
ما فرزندانمان را به نام شما و پدرانتان اسم مى گذاريم، آيا اين كار، ما را سودى دارد؟ حضرت فرمودند آرى به خدا قسم: و هل الدين الا الحب مگر دين چيزى غير از دوستى است؟
سپس به آيه شريفه:
(ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله(استشهاد فرمود(36).
اساسا علاقه و محبت است كه اطاعت آور است. عاشق را آن يارا نباشد كه از خواست معشوق سربپيچد.
ما اين را خود با چشم مى بينيم كه جوانك عاشق در مقابل معشوقه و دلباخته اش از همه چيز مى گذرد و همه چيز را فداى او مى سازد.
اطاعت و پرستش حضرت حق به نسبت محبت و عشقى است كه انسان به حضرت حق دارد همچنانكه امام صادق (ع) فرمود:
تعصى الاله و انت تظهر حبه
لو كان حبك صادقا لاطعته هذا لعمرى فى الفعال بديع
ان المحب لمن يحب مطيع
خدا را نافرمانى كنى و اظهار دوستى او كنى؟! به جان خودم اين رفتارى شگفت است. اگر دوستيت راستين بود اطاعتش مى كردى زيرا كه دوستدار، مطيع كسى است كه او را دوست دارد.
نيروى محبت در اجتماع
نيروى محبت از نظر اجتماعى نيروى عظيم و مؤثرى است. بهترين اجتماعها آن است كه با نيروى محبت اداره شود: محبت زعيم و زمامدار به مردم و محبت و ارادت مردم به زعيم و زمامدار.
علاقه و محبت زمامدار عامل بزرگى است براى ثبات و ادامه حيات حكومت، و تا عامل محبت نباشد رهبر نمى تواند و يا بسيار دشوار است كه اجتماعى را رهبرى كند و مردم را افرادى منضبط و قانونى تربيت كند ولو اينكه عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار كند. مردم آنگاه قانونى خواهند بود كه از زمامدارشان علاقه ببينند و آن علاقه هاست كه مردم را به پيروى و اطاعت مى كشد.
قرآن خطاب به پيغمبر مى كند كه اى پيغمبر! نيروى بزرگى را براى نفوذ در مردم و اداره اجتماع در دست دارى:
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر(37).
[(به موجب لطف و رحمت الهى، تو برايشان نرمدل شدى كه اگر تندخوى سختدل بودى از پيرامونت پراكنده مى گشتند. پس، از آنان در گذر و برايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن)].
در اينجا علت گرايش مردم به پيغمبر اكرم را علاقه و مهرى دانسته كه نبى اكرم نسبت به آنان مبذول مى داشت. باز دستور مى دهد كه ببخششان و برايشان استغفار كن و با آنان مشورت نما.
اينها همه از آثار محبت و دوستى است، همچنانكه رفق و حلم و تحمل، همه از شئون محبت و احسانند.
او به تيغ حلم چندين خلق را
و اخريد از تيغ، چندين حلق را
تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر
بل زصد لشكر، ظفر انگيزتر(38)
و باز قرآن مى فرمايد:
و لا تستوى الحسنة و لا السيئة ادفع بالتى هى أحسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كأنه ولى حميم (39).
[(نيك و بد يكسان نيست، با اخلاق نكوتر دفع شر كن كه آنگاه آنكه بين تو و او دشمنى است گويا دوستى خويشاوند است)].
ببخش اى پسر كادميزاده صيد
عدو را به الطاف گردن ببند
به احسان توان كرد و وحشى به قيد
كه نتوان بريدن به تيغ اين كمند
اميرالمؤمنين نيز در فرمان خويش به مالك اشتر آنگاه كه او را به زمامدارى مصر منصوب مى كند درباره رفتار با مردم چنين توصيه مى كند:
| و اشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة لهم، و اللطف بهم... فاعطهم من عفوك و صفحك مثل الذى تحب ان يعطيك الله من عفوه و صفحه(40).
[(احساس مهر و محبت به مردم را و ملاطفت با آنها را در دلت بيدار كن... از عفو و گذشت به آنان بهره اى بده همچنانكه دوست دارى خداوند از عفو و گذشتش تو را بهره مند گرداند)].
قلب زمامدار، بايستى كانون مهر و محبت باشد نسبت به ملت. قدرت و زور كافى نيست. با قدرت و زور مى توان مردم را گوسفندوار راند ولى نمى توان نيروهاى نهفته آنها را بيدار كرد و به كار انداخت. نه تنها قدرت و زور كافى نيست، عدالت هم اگر خشك اجرا شود كافى نيست، بلكه زمامدار همچون پدرى مهربان بايد قلبا مردم را دوست بدارد و نسبت به آنان مهر بورزد و هم بايد داراى شخصيتى جاذبه دار و ارادت آفرين باشد تا بتواند اراده آنان و همت آنان و نيروهاى عظيم انسانى آنان را در پيشبرد هدف مقدس خود به خدمت بگيرد.
بهترين وسيله تهذيب نفس
بحثهاى گذشته در باب عشق و محبت مقدمه بود و اكنون مى خواهيم كم كم به نتيجه برسيم. مهمترين بحث ما - كه در حقيقت بحث اصلى ما است - اينست كه آيا عشق و علاقه به اولياء و دوستى نيكان، خود هدف است يا وسيله اى است براى تهذيب نفس و اصلاح اخلاق و كسب فضائل و سجاياى انسانى.
در عشقهاى حيوانى، تمام عنايت و اهتمام عاشق به صورت معشوق و تناسب اعضاء و رنگ و زيبائى پوست اوست و آن غرائز است كه انسان را مى كشد و مجذوب مى سازد، اما پس از اشباع غرائز ديگر آن آتشها فروغ ندارد، و به سردى مى گرايد و خاموش مى گردد.
اما عشق انسانى همچنانكه گفتيم حيات است و زندگى، اطاعت آور است و پيروساز. و اين عشق است كه عاشق را مشاكل با معشوق قرار مى دهد و وى مى كوشد تا جلوه اى از معشوق باشد و كپيه اى از روشهاى او، همچنانكه خواجه نصيرالدين طوسى در شرح اشارات بوعلى مى گويد:
و النفسانى هو الذى يكون مبدأ و مشاكله نفس العاشق لنفس المعشوق فى الجوهر، و يكون أكثر اعجابه بشمائل المعشوق لانها آثار صادرة عن نفسه... و هو يجعل النفس لينة شيقة ذات وجد ورقة منقطعة عن الشواغل الدنيوية(41).
(عشق نفسانى آنست كه مبدأش همرنگى ذاتى عاشق و معشوق است، بيشتر اهتمام عاشق به روشهاى معشوق و آثارى است كه از نفس وى صادر مى گردد. اين عشق است كه نفس را نرم و پرشوق و وجد قرار مى دهد، رقتى ايجاد مى كند كه عاشق را از آلودگيهاى دنيائى بيزار مى گرداند).
محبت به سوى مشابهت و مشاكلت مى راند و قدرت آن سبب مى شود كه محب به شكل محبوب درآيد. محبت مانند سيم برقى است كه از وجود محبوب به محب وصل گردد، و صفات محبوب را به وى منتقل سازد. و اينجاست كه انتخاب محبوب اهميت اساسى دارد. لهذا اسلام در موضوع دوستيابى و اتخاذ صديق بسيار اهتمام ورزيده و در اين زمينه آيات و رواياتى بسيار وارد شده است، زيرا دوستى همرنگ ساز است و زيباساز و غفلت آور، آنجا كه پرتو افكند عيب را هنر مى بيند و خار را گل و ياسمن(42).
در قسمتى از آيات و روايات از همنشينى و دوستى مردم ناپاك و آلوده سخت بر حذر داشته است و در قسمتى از آنها به دوستى پاكدلان دعوت كرده است.
ابن عباس مى گفت در محضر پيغمبر بوديم پرسيدند بهترين همنشينان كيست؟ حضرت فرمود:
من ذكركم بالله رويته، و زادكم فى علمكم منطقه، و ذكركم بالاخرة عمله(43).
(انكس كه ديدنش شما را به ياد خدا بيندازد و گفتارش بر دانشتان بيفزايد و رفتارش شما را به ياد آخرت و قيامت بيندازد).
بشر به اكسير محبت نيكان و پاكان سخت نيازمند است كه محبت بورزد و محبت پاكان او را با آنها همرنگ و همشكل قرار دهد.
براى اصلاح اخلاق و تهذيب نفس طرق مختلفى پيشنهاد شده و مشربهاى گوناگونى پديد آمده است.
از جمله مشرب سقراطى است. طبق اين مشرب انسان بايد خود را از راه عقل و تدبير اصلاح كند. آدمى اول بايد به فوائد تزكيه و مضرات آشفتگى اخلاق ايمان كامل پيدا كند و سپس با ابزار دستى عقل يك يك صفات مذموم را پيدا كند - مثل كسى كه مى خواهد موها را تك تك از داخل بينى بچيند، يا مثل كشاورزى كه از لابلاى زراعت با دست خود يك يك علفهاى هرزه را بكند، يا مثل كسى كه مى خواهد گندم را با دست خود از ريگ و كلوخ پاك كند - و آنگاه آنها را از خرمن هستيش پاك كند.
طبق اين روش بايد با صبر و حوصله و دقت و حساب و انديشه، تدريجا مفاسد اخلاقى را زايل كرد و غشها را از طلاى وجود پاك كرد و شايد بتوان گفت كه براى عقل امكان پذير نيست كه از عهده برآيد.
فيلسوفان، اصلاح اخلاق را از فكر و حساب مى خواهند، مثلا مى گويند: عفت و قناعت باعث عزت و شخصيت انسان است در نظر مردم، و طمع و آز موجب ذلت و پستى است. يا مى گويند علم موجب قدرت و توانائى است، علم چنين است و علم چنان، (خاتم ملك سليمان است علم)، علم چراغى است فرا راه انسان كه راه را از چاه روشن مى كند. و يا مى گويند حسد و بدخواهى بيمارى روحى است، از نظ ر اجتماعى عواقب سوئى را دنبال خواهد داشت و از اين قبيل سخنان.
شك نيست كه اين راه، راه صحيحى است و اين وسيله، وسيله خوبى است، اما سخن در ميزان ارزش اين وسيله خوبى است با مقايسه با يك وسيله ديگر. همچنان كه اتومبيل مثلا وسيله خوبى است، اما در مقام مقايسه با هواپيما مثلا بايد ديد ارزش اين وسيله در چه حد است.
ما قبلا درباره ارزش راه عقل از نظر راهنمائى، يعنى از اين نظر كه چه اندازه استدلالات به اصطلاح عقلى در مسائل اخلاقى واقع نما است و صحيح است و مطابق است و خطا و اشتباه نيست، بحثى نداريم، همين قدر مى گوئيم كه مكاتب فلسفى اخلاقى و تربيتى لا تعد و لا تحصى است و هنوز اين مسائل از نظر استدلالى از حدود بحث و اختلاف و تجاوز نكرده است، و باز مى دانيم كه اهل عرفان به طور كلى مى گويند:
پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين سخت بى تمكين بود

بحث ما فعلا در اين جهت نيست، بلكه در اينست كه ميزان برد اين وسائل چقدر است؟
اهل عرفان و سير و سلوك به جاى پويش راه عقل و استدلال، راه محبت و ارادت را پيشنهاد مى كنند. مى گويند كاملى را پيدا كن و رشته محبت و ارادت او را به گردن دل بياويز كه از راه عقل و استدلال، هم بى خطرتر است و هم سريعتر. در مقام مقايسه، اين دو وسيله مانند وسائل دستى قديم و وسائل ماشينى مى باشند.
تأثير نيروى محبت و ارادت در زايل كردن رذائل اخلاقى از دل از قبيل تأثير مواد شيميائى بر روى فلزات است. مثلا يك كليشه ساز با تيزاب اطراف حروف را از بين مى برد نه با ناخن و يا سر چاقو و يا چيزى از اين قبيل.
اما تأثير نيروى عقل در اصلاح مفاسد اخلاقى مانند كار كسى است كه بخواهد ذرات آهن را از خاك با دست جدا كند، چقدر رنج و زحمت دارد؟ اگر يك آهن رباى قوى در دست داشته باشد ممكن است با يك گردش همه آنها را جدا كند. نيروى ارادت و محبت مانند آهن ربا صفات رذيله را جمع مى كند و دور مى ريزد.
به عقيده اهل عرفان، محبت و ارادت پاكان و كملين همچون دستگاه خودكارى، خودبخود رذائل را جمع مى كند و بيرون مى ريزد.
حالت مجذوبيت اگر بجا بيفتد از بهترين حالات است و اينست كه تصفيه گر و نبوغ بخش است.
آرى آنانكه اين راه را رفته اند، اصلاح اخلاق را از نيروى محبت مى خواهند و به قدرت عشق و ارادت تكيه مى كنند. تجربه نشان داده است كه آن اندازه كه مصاحبت نيكان و ارادت و محبت آنان در روح مؤثر افتاده است خواند صدها جلد كتاب اخلاقى مؤثر نبوده است.
مولوى پيام محبت را به ناله نى تعبير كرده است، مى گويد:
همچو نى زهرى و ترياقى كه ديد؟
هر كه را جامه ز عشقى چاك شد
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما
همچو نى دمساز و مشتاقى كه ديد؟
او ز حرص و عيب كلى پاك شد
اى طبيب جمله علتهاى(44) ما
گاهى بزرگانى را مى بينيم كه ارادتمندان آنان حتى در راه رفتن و لباس پوشيدن و برخوردها و ژست سخن از آنان تقليد مى كنند. اين تقليد اختيارى نيست، خودبخود و طبيعى است. نيروى محبت و ارادت است كه در تمام اركان هستى محبت اثر مى گذارد و در همه حال او را همرنگ محبوب مى سازد.
اينست كه هر انسانى بايد براى اصلاح خويش دنبال اهل حقيقتى بگردد و به او عشق بورزد تا راستى بتواند خويش را اصلاح كند.
گر در سرت هواى وصال است حافظا بايد كه خاك درگه اهل هنر شوى
انسانى كه قبلا هر چه تصميم مى گرفت عبادت يا عمل خيرى انجام دهد باز سستى در اركان همتش راه مى يافت وقتى كه محبت و ارادت آمد ديگر آن سستى و رخوت مى رود و عزمش راسخ و همتش نيرومند مى گردد.
مهر خوبان دل و دين از همه بى پروا برد
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد
من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه
خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
از سمك تا به سماكش كشش ليلى برد
ذره اى بودم و عشق تو مرا بالا برد
كه در اين بزم بگرديد و دل شيدا برد(45)
تاريخ، بزرگانى را سراغ دارد كه عشق و ارادت به كملين - لااقل در پندار ارادتمندان - انقلابى در روح و روانشان به وجود آورده است. ملاى رومى يكى از آن افراد است. او از اول اينچنين سوخته و پرهيجان نبود. مردى دانشمند بود اما سرد و خاموش در گوشه شهرش مشغول تدريس بود. از روزى كه با شمس تبريزى برخورد كرد و ارادت به او دل و جانش را فرا گرفت دگرگونش ساخت و آتشى در درونش برا فروخت و همچون جرقه اى بود كه در انبار باروت افتاده است، شعله ها افروخت. او خود ظاهرا مردى است اشعرى مسلك، ولى مثنوى او بى شك يكى از بزرگترين كتابهاى جهان است. اشعار اين مرد همه اش موج است و حركت.
ديوان شمس را به ياد مراد و محبوب خويش سروده است. در مثنوى نيز زياد از او ياد مى كند.
در مثنوى، ملاى رومى را مى بينيم به دنبال مطلبى است اما همين كه به ياد شمس مى افتد طوفانى سخت در روحش پديد مىآيد و امواج خروشانى را در وى به وجود مى آورد. مى گويد:
اين نفس جان دامنم برتافته است
كز براى حق صحبت سالها
تا زمين و آسمان خندان شود
گفتم اى دور اوفتاده از حبيب
من چه گويم يك رگم هشيار نيست
شرح اين هجران و اين خون جگر
فتنه و آشوب و خونريزى مجو
بوى پيراهان يوسف يافته است
باز گو رمزى از آن خوش حالها
عقل و روح و ديده صد چندان شود
همچو بيمارى كه دور است از طبيب
شرح آن يارى كه او را يار نيست
اين زمان بگذار تا وقت دگر
بيش از اين از شمس تبريزى مگو(46)
و اين مصداق راستين گفته حافظ است:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
از اينجا مى توانيم استفاده كنيم كه كوشش و كشش، يا فعاليت و انجذاب بايد همراه باشند. از كوشش بدون جذبه كارى ساخته نيست كما اينكه كشش بدون كوشش به جائى نمى رسد.

نمونه هائى از تاريخ اسلام

نمونه هائى از تاريخ اسلام
در تاريخ اسلام از علاقه شديد و شيدائى مسلمين نسبت به شخص رسول اكرم نمونه هائى برجسته و بى سابقه مى بينيم. اساسا يك فرق بين مكتب انبياء و مكتب فلاسفه همين است كه شاگردان فلاسفه فقط متعلم اند و فلاسفه نفوذى بالاتر از نفوذ يك معلم ندارند، اما انبياء نفوذشان از قبيل نفوذ يك محبوب است، محبوبى كه تا اعماق روح محب راه يافته و پنجه افكنده است و تمام رشته هاى حياتى او را در دست گرفته است.
از جمله افراد دلباخته به رسول اكرم، ابوذر غفارى است.
پيغمبر براى حركت به تبوك (در صد فرسخى شمال مدينه، مجاور مرزهاى سوريه) فرمان داد. عده اى تعلل و رزيدند. منافقين كارشكنى مى كردند. بالاخره لشكرى نيرومند حركت كرد. از تجهيزات نظامى بى بهره اند و از نظر آذوقه نيز در تنگى و قحطى قرار گرفته اند كه گاهى چند نفر با خرمائى مى گذرانند، اما همه با نشاط و سر زنده اند. عشق، نيرومندشان ساخته و جذبه رسول اكرم قدرتشان بخشيده است.
ابوذر نيز در اين لشكر به سوى تبوك حركت كرده است. در بين راه سه نفر يكى پس از ديگرى عقب كشيدند. هر كدام كه عقب مى كشيدند، به پيغمبر اكرم اطلاع داده مى شد، و هر نوبت پيغمبر مى فرمود:
(اگر در وى خيرى است خداوند او را برمى گرداند و اگر خيرى نيست بهتر كه رفت).
شتر لاغر و ضعيف ابوذر از رفتن بازماند. ديدند ابوذر نيز عقب كشيد. يا رسول الله! ابوذر نيز رفت. حضرت باز جمله را تكرار كرد:
(اگر خيرى در او هست خداوند او را به ما باز مى گرداند و اگر خيرى در او نيست بهتر كه رفت).
لشكر همچنان به سير خويش ادامه مى دهد و ابوذر عقب مانده است، اما تخلف نيست، حيوانش از رفتار مانده. هر چه كرد حركت نكرد. چند ميلى را عقب مانده است. شتر را رها كرد و بارش را به دوش گرفت و در هواى گرم بر روى ريگهاى گدازنده به راه افتاد. تشنگى داشت هلاكش مى كرد. به صخره اى در سايه كوهى برخورد كرد. در ميانش آب باران جمع شده بود. چشيد. آن را بسيار سرد و خوشگوار يافت. گفت هرگز نمىآشامم تا دوستم رسول الله بياشامد. مشكش را پر كرد. آن را نيز به دوش گرفت و به سوى مسلمين شتافت.
از دور شبحى ديدند. يا رسول الله! شبحى را مى بينيم به سوى ما مىآيد.
فرمود بايد ابوذر باشد. نزديكتر آمد، آرى ابوذر است، اما خستگى و تشنگى سخت او را از پا در آورده است. تا رسيد افتاد. پيغمبر فرمود:
زود به او آب برسانيد. با صدائى ضعيف گفت (آب همراه دارم) پيغمبر گفت آب داشتى و از تشنگى نزديك به هلاكتى؟!
آرى يا رسول الله! وقتى كه آب را چشيدم، دريغم آمد كه قبل از دوستم رسول الله از آن بنوشم(47).
راستى در كدام مكتبى از مكتبهاى جهان، اينچنين شيفتگيها و بى قراريها و از خود گذشتگيها مى بينيم؟!
نمونه ديگر: ديگر از اين دلباختگان بيقرار، بلال حبشى است. قريش در مكه در زير شكنجه هاى طاقت فرسا قرارش مى دادند و در زير آفتاب سوزان بر روى سنگهاى گداخته مىآزردنش و از او مى خواستند كه نام بتها را ببرد و ايمانش را به بتها اعلام دارد و از محمد تبرى و بيزارى جويد.
مولوى در جلد ششم مثنوى داستان تعذيب او را آورده است و انصافا مولوى هم شاهكار كرده است. مى گويد: ابوبكر او را اندرز مى داد كه عقيده ات را پنهان كن اما او تاب كتمان نداشت كه ( عشق از اول سر كش و خونى بود).
تن فداى خار مى كرد آن بلال
كه چرا تو ياد احمد مى كنى؟
مى زد اندر آفتابش او به خار
تا كه صديق آن طرف بر مى گذشت
بعد از آن خلوت بديدش پند داد
عالم السر است پنهان دار كام
توبه كردن زين نمط بسيار شد
فاش كرد، اسپرد تن را در بلا
اى تن من وى رگ من پر ز تو
توبه را زين پس زدل بيرون كنم
عشق قهار است و من مقهور عشق
برگ كاهم در گفت اى تند باد
گر هلالم ور بلالم مى دوم
ماه را با زفتى و زارى چكار
عاشقان در سيل تند افتاده اند
همچو سنگ آسيا اندر مدار
خواجه اش مى زد براى گوشمال
! بنده بد منكر دين منى
او (احد) مى گفت بهر افتخار
آن احد گفتن به گوش او برفت
كز جهودان خفيه مى دار اعتقاد
گفت كردم توبه پيشت اى همام
عاقبت از توبه او بيزار شد
كاى محمد اى عدو توبه ها
توبه را گنجا كجا باشد در او
از حيات خلد توبه چون كنم؟
چون قمر روشن شدم از نور عشق
من چه دانم تا كجا خواهم فتاد؟
مقتدى بر آفتابت مى شوم
در پى خورشيد پويد سايه وار
بر قضاى عشق دل بنهاده اند
روز و شب گردان و نالان بى قرار
نمونه ديگر: مورخين اسلامى يك حادثه معروف تاريخى را در صدر اسلام(و غزوة الرجيع) و روز آن حادثه را (يوم الرجيع) مى نامند. داستانى شنيدنى و دلكش دارد.
عده اى از قبيله (عضل) و (قاره) كه ظاهرا با قريش همريشه بوده اند و در نزديكيهاى مكه سكنى داشته اند در سال سوم هجرت به حضور رسول اكرم آمده اظهار داشتند:
(برخى از افراد قبيله ما اسلام اختيار كرده اند. گروهى از مسلمانان را به ميان ما بفرست كه معنى دين را به ما بياموزانند، قرآن را به ما تعليم دهند و اصول و قوانين اسلام را به ما ياد بدهند).
رسول اكرم شش نفر از اصحاب خويش را براى اين منظور همراه آنها فرستاد و رياست گروه را بر عهده مردى به نام مرثد بن ابى مرثد و يا مرد ديگرى به نام عاصم بن ثابت گذاشت.
فرستادگان رسول خدا همراه آن هيئت كه به مدينه آمده بودند روانه شدند تا در نقطه اى كه محل سكونت قبيله هذيل بود رسيدند و فرود آمدند. ياران رسول خدا بى خبر از همه جا آرميده بودند كه ناگاه گروهى از قبيله هذيل مانند صاعقه آتشبار با شمشيرهاى آهيخته بر سر آنها حمله آوردند.
معلوم شد كه هيئتى كه به مدينه آمده بودند از اول قصد خدعه داشته اند و يا به اين نقطه كه رسيده اند به طمع افتاده و تغيير روش داده اند. به هر حال معلوم است اين افراد با قبيله هذيل ساخته اند و هدف، دستگيرى اين شش نفر مسلمان است. ياران رسول خدا همين كه از موضوع آگاه شدند به سرعت به طرف اسلحه خويش رفتند و آماده دفاع از خويش گشتند. ولى هذلى ها سوگند ياد كردند كه هدف ما كشتن شما نيست، هدف ما اينست كه شما را تحويل قرشيان در مكه بدهيم و پولى از آنها بگيريم. ما هم اكنون با شما پيمان مى بنديم كه شما را نكشيم. سه نفر از اينها و از آن جمله عاصم بن ثابت گفتند ما هرگز ننگ پيمان مشرك را نمى پذيريم، جنگيدند تا كشته شدند.
اما سه نفر ديگر به نام زيد بن دثنه و خبيب بن عدى و عبدالله بن طارق نرمش نشان دادند و تسليم شدند.
هذلى ها اين سه نفر را با طناب محكم بستند و به طرف مكه روانه شدند. عبدالله بن طارق نزديك مكه دست خويش را از بند بيرون آورد و دست به شمشير برد، اما دشمن مجال نداد با ضرب سنگ او را كشتند. زيد و خبيب به مكه برده شدند و در مقابل دو اسير از هذيل كه در مكه داشتند آنها را فروختند و رفتند.
صفوان بن اميه قرشى، زيد را از آن كس كه در اختيارش بود خريد كه به انتقام خون پدرش كه در احد يا بدر كشته شده بود، بكشد. او را براى كشتن به خارج از مكه بردند. مردم قريش جمع شدند كه ناظر جريان باشند. زيد را به قربانگاه آوردند. او با قدمهاى مردانه اش جلو آمد و كوچكترين تزلزلى به خود راه نداد. ابوسفيان يكى از ناظران معركه بود. فكر كرد از شرائط موجود در اين لحظات آخر حيات زيد استفاده كند شايد بتواند يك اظهار ندامت و پشيمانى و يا اظهار تنفرى نسبت به رسول اكرم از او بيرون كشد. رفت جلو و به زيد گفت تو را به خدا سوگند مى دهم:
(ايا دوست ندارى كه الان محمد به جاى تو بود و ما گردن او را مى زديم و تو راحت به نزد زن و فرزندانت مى رفتى؟).
زيد گفت:
(سوگند به خدا كه من دوست ندارم كه در پاى محمد خارى برود و من در خانه ام نزد زن و فرزندم راحت نشسته باشم).
دهان ابوسفيان از تعجب بازماند. رو كرد به ديگر قرشيان و گفت:
(به خدا قسم من هرگز نديدم ياران كسى او را آنقدر دوست بدارند كه ياران محمد، محمد را دوست مى دارند).
پس از چندى نوبت به خبيب بن عدى رسيد. او را نيز براى دار زدن به خارج مكه بردند. در آنجا از جمعيت خواهش كرد اجازه دهند دو ركعت نماز بخواند. اجازه دادند. دو ركعت نماز در كمال خضوع و خشوع و حال خواند. آنگاه خطاب به جمعيت كرد و گفت:
(به خدا قسم اگر نبود كه مورد تهمت قرار مى گيرم كه خواهيد گفت از مرگ مى ترسد زياد نماز مى خواندم).
خبيب را محكم به چوبه دار بستند. در اين وقت بود كه آهنگ دلنواز خبيب بن عدى با روحانيتى كامل كه همه را تحت تأثير قرار داد و گروهى از ترس خود را به روى خاك افكندند، شنيده شد كه با خداى خود مناجات مى كرد:
(اللهم انا قد بلغنا رسالة رسولك فبلغه الغداة ما يصنع بنا. اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تغادر منهم احدا)(48). نمونه ديگر: چنانكه مى دانيم، ماجراى احد به صورت غم انگيزى براى مسلمين پايان يافت. هفتاد نفر از مسلمين و از آن جمله جناب حمزه، عموى پيغمبر، شهيد شدند. مسلمين در ابتدا پيروز شدند و بعد در اثر بى انضباطى گروهى كه از طرف رسول خدا بر روى يك (تل) گماشته شدند، مورد شبيخون دشمن واقع شدند. گروهى كشته و گروهى پراكنده شدند و گروه كمى دور رسول اكرم باقى ماندند. آخر كار همان گروه اندك بار ديگر نيروها را جمع كردند و مانع پيشروى بيشتر دشمن شدند. مخصوصا شايعه اينكه رسول اكرم كشته شد بيشتر سبب پراكنده شدن مسلمين گشت، اما همين كه فهميدند رسول اكرم زنده است نيروى روحى خويش را بازيافتند.
عده اى مجروح روى زمين افتاده بودند و از سرنوشت نهائى به كلى بى خبر بودند. يكى از مجروحين سعد بن ربيع بود. دوازده زخم كارى برداشته بود. در اين بين يكى از مسلمانان فرارى به سعد - در حالى كه روى زمين افتاده بود - رسيد و به او گفت شنيده ام پيغمبر كشته شده است.
سعد گفت:
(اگر محمد كشته شده باشد خداى محمد كه كشته نشده است. دين محمد هم باقى است. تو چرا معطلى و از دين خودت دفاع نمى كنى؟)!
از آن طرف، رسول اكرم پس از آنكه اصحاب خويش را جمع و جور كرد يك يك اصحاب خود را ياد كرد ببيند كى زنده است و كى مرده؟ سعد بن ربيع را نيافت. پرسيد كيست برود از سعد بن ربيع اطلاع صحيحى براى من بياورد؟ يكى از انصار گفت من حاضرم. مرد انصارى وقتى رسيد كه رمق مختصرى از حيات سعد باقى بود. گفت اى سعد پيغمبر مرا فرستاده كه برايش خبر ببرم كه مرده اى يا زنده؟ سعد گفت سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است، زيرا چند لحظه ديگر بيشتر از عمرش باقى نمانده است. بگو به پيغمبر كه سعد گفت:
( خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد).
آنگاه خطاب كرد به مرد انصارى و گفت يك پيامى هم از طرف من به برادران انصار و ساير ياران پيغمبر ابلاغ كن. بگو سعد مى گويد:
(عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد)(49).
صفحات تاريخ صدر اسلام پر است از اين شيفتگيها و دلدادگيها و از اين زيبائيها. در همه تاريخ بشر نتوان كسى را يافت كه به اندازه رسول اكرم محبوب و مراد ياران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده است و تا اين حد از عمق وجدان او را دوست مى داشته اند.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد:
كسى سخن او (رسول اكرم) را نمى شنيد مگر اينكه محبت او در دلش جاى مى گرفت و متمايل به او مى شد. لهذا قريش مسلمانان را در دوران مكه (صباة)(شيفتگان و دلباختگان) مى ناميدند و مى گفتند: نخاف ان يصبو الوليد بن المغيرة الى دين محمد يعنى: بيم آن است كه وليد بن المغيرة دل به دين محمد بدهد. ولئن صبا الوليد و هو ريحانة قريش لتصبون قريش باجمعها. يعنى: و اگر وليد كه گل سرسبد قريش است دل بدهد تمام قريش بدو دل خواهند سپرد. مى گفتند: (سخنانش جادو است، بيش از شراب مست كننده است) فرزندان خويش را از نشستن با او نهى مى كردند كه مبادا با سخنان و قيافه گيراى خود آنها را جذاب نمايد.
هر گاه پيغمبر در كنار كعبه در حجر اسماعيل مى نشست و با آواز بلند قرآن مى خواند و يا خدا را ياد مى كرد انگشتهاى خويش را در گوشهاى خويش فرو مى كردند كه نشنوند، مبادا تحت تأثير جادوى سخنان او قرار گيرند و مجذوب او گردند. جامه هاى خويش بر سر مى كشيدند و چهره خويش را مى پوشاندند كه سيماى جذاب او، آنها را نگيرد. لهذا اكثر مردم به مجرد شنيدن سخنش و ديدن قيافه و منظره اش و چشيدن حلاوت الفاظش به اسلام ايمان آوردند(50).
از جمله حقايق تاريخى اسلام كه موجب اعجاب هر بيننده و محقق انسان شناس و جامعه شناس است، انقلابى است كه اسلام در عرب جاهلى به وجود آورد. روى حساب عادى و با ابزار آموزشها و پرورشهاى معمولى اصلاح چنين جامعه اى احتياج به گذشت زمانى بسيار دارد تا نسل كهنه و مأنوس با رذائل منقرض گردد و از نو نسلى جديد پى ريزى شود اما از اثر جذبه ها و كششها نيز نبايد غافل بود كه گفتيم همچون زبانه هاى آتش ريشه سوز مفاسد است.
غالب ياران رسول خدا به آن حضرت سخت عشق مى ورزيدند و با مركب عشق بود كه اينهمه راه را در زمانى كوتاه پيمودند و در اندك مدتى جامعه خويش را دگرگون ساختند.
پر و بال ما كمند عشق اوست
من چگونه نور دارم پيش و پس
نور او در يمن و يسر و تحت و فوق
موكشانش مى كشد تا كوى دوست
چون نباشد نور يارم پيش و پس
بر سر و برگردنم چون تاج و طوق
حب على در قرآن و سنت
بحثهاى گذشته ارزش و اثر محبت را روشن ساخت و ضمنا معلوم گشت كه عشق پاكان وسيله اى است براى اصلاح و تهذيب نفس نه اينكه خود هدف باشد. اكنون بايد ببينيم اسلام و قرآن محبوبى را براى ما انتخاب كرده اند يا نه؟
قرآن سخن پيامبران گذشته را كه نقل مى كند مى گويد همگان گفتند: (ما از مردم مزدى نمى خواهيم تنها اجر ما بر خداست).
اما به پيغمبر خاتم خطاب مى كند:
قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى (سوره شورى، آيه 23)
(بگو از شما مزدى را درخواست نمى كنم مگر دوستى خويشاوندان نزديكم).
اينجا جاى سئوال است كه چرا ساير پيامبران هيچ اجرى را مطالبه نكردند و نبى اكرم براى رسالتش مطالبه مزد كرد، دوستى خويشاوندان نزديكش را به عنوان پاداش رسالت از مردم خواست؟
قرآن خود به اين سئوال جواب مى دهد:
قل ما سئلتكم من اجر فهو لكم ان اجرى الا على الله (سوره سبأ، آيه 47)
(بگو مزدى را كه درخواست كردم چيزى است كه سودش عايد خود شماست. مزد من جز بر خدا نيست).
يعنى آنچه را من به عنوان مزد خواستم عايد شما مى گردد نه عايد من. اين دوستى كمندى است براى تكامل و اصلاح خودتان. اين، اسمش مزد است و الا در حقيقت خير ديگرى است كه به شما پيشنهاد مى كنم، از اين نظر كه اهل البيت و خويشان پيغمبر مردمى هستند كه گرد آلودگى نروند و دامنى پاك و پاكيزه دارند:
حجور طابت و طهرت.
محبت و شيفتگى آنان جز اطاعت از حق و پيروى از فضائل نتيجه اى نبخشد و دوستى آنان است كه همچون اكسير، قلب ماهيت مى كند و كامل ساز است.
مراد از (قربى) هر كه باشد مسلما از برجسته ترين مصاديق آن، على است.
فخر رازى مى گويد:
زمخشرى در كشاف روايت كرده: (چون اين آيه نازل گشت، گفتند يا رسول الله! خويشاوندانى كه بر ما محبتشان واجب است كيانند؟ فرمود على و فاطمه و پسران آنان). از اين روايت ثابت مى گردد كه اين چهار نفر (قرباى) پيغمبرند و بايست از احترام و دوستى مردم برخوردار باشند و بر اين مطلب از چند جهت مى توان استدلال كرد:
1 - آيه (الا المودة فى القربى).
2 - بدون شك پيغمبر فاطمه را بسيار دوست مى داشت و مى فرمود: ( فاطمه پاره تن من است.
بيازارد مرا هر چه او را بيازارد(و نيز على و حسنين را دوست مى داشت، همچنانكه روايات بسيار و متواتر در اين باب رسيده است. پس دوستى آنان بر همه امت واجب است(51) زيرا قرآن مى فرمايد: و اتبعوه لعلكم تهتدون(52) از پيغمبر پيروى كنيد شايد راه يابيد و هدايت شويد. و باز مى فرمايد: لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة(53) از براى شماست در فرستاده خدا سرمشقى نيكو. و اينها دلالت مى كند كه دوستى آل محمد - كه على و فاطمه و حسنين هستند - بر همه مسلمين واجب است(54).
از پيغمبر نيز راجع به محبت و دوستى على روايات بسيارى رسيده است:
1 - ابن اثير نقل مى كند كه پيغمبر خطاب كرد به على و فرمود:
يا على! خداوند تو را به چيزهائى زينت داد كه پيش بندگان او زينتى از آنها محبوبتر نيست:
كناره گيرى از دنيا، آنچنان قرارت داد كه نه تو از دنيا چيزى بهره مند شوى و نه آن از تو. به تو بخشيد دوستى مساكين را، آنان به امامت تو خوشنودند و تو نيز به پيروى آنان از تو. خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و در دوستيت راستين باشد، و واى بر كسى كه با تو دشمنى كند و عليه تو دروغ گويد(5).
2 - سيوطى روايت مى كند كه پيغمبر فرمود:
دوستى على ايمان است و دشمنى وى نفاق(56).
3 - ابو نعيم روايت مى كند كه پيغمبر خطاب به انصار كرد و فرمود:
آيا راهنمائى كنم شما را به چيزى كه اگر بدان چنگ بزنيد بعد از من هرگز گمراه نشويد؟ گفتند آرى يا رسول الله! فرمود: اين على است. دوستش بداريد به دوستى من، و احترامش كنيد به احترام من، كه خداوند به وسيله جبرئيل فرمانم داد كه اين را براى شما بگويم(57).
و نيز اهل سنت رواياتى از پيغمبر اكرم نقل كرده اند كه در آن روايات نگاه به چهره على و سخن فضائل على عبادت شمرده شده است:
1 - محب طبرى از عايشه روايت مى كند كه گفت:
پدرم را ديدم به صورت على بسيار نگاه مى كرد. گفتم: پدر جان! تو را مى بينم كه به صورت على بسيار مى نگرى؟ گفت دخترك! از پيغمبر خدا شنيدم كه گفت (نگاه به چهره على عبادت است).(58)
2 - ابن حجر از عايشه روايت مى كند كه پيغمبر گفت:
(بهترين برادران من على است و بهترين عموهاى من حمزه است و ياد على و سخن از او عبادت است).(59).
على محبوبترين افراد بود در پيشگاه خدا و پيغمبر و قهرا بهترين محبوبهاست. انس بن مالك مى گويد:
هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيغمبر را انجام مى داد. روزى نوبت من بود. ام ايمن مرغ بريانى را در محضر پيغمبر آورد و گفت يا رسول الله! اين مرغ را خود گرفته ام و به خاطر شما پخته ام. حضرت گفت: خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند. در همان هنگام در كوبيده شد. پيغمبر فرمود: انس! در را باز كن. گفتم خدا كند مردى از انصار باشد. اما على را پشت در ديدم. گفتم پيغمبر مشغول كارى است، و برگشتم سرجايم ايستادم. بار ديگر در كوبيده شد پيغمبر گفت در را باز كن. باز دعا مى كردم مردى از انصار باشد. در را باز كردم باز على بود. گفتم پيغمبر مشغول كارى است و برگشتم برسرجايم ايستادم. باز در كوبيده شد. پيغمبر فرمودند: انس! برو در را باز كن و او را به خانه بياور. تو اول كسى نيستى كه قومت را دوست دارى. او از انصار نيست.
من رفتم و على را به خانه آوردم و با پيغمبر مرغ بريان را خوردند(60).

پی نوشته ها

--------------------------------
1-اما امروز ساختمان بدن را ماشينى مى دانند و عمل دفع را نظير تلمبه تلقى مى كنند.
2-سوره انبياء، آيه 107.
3-بلكه او نسبت به همه چيز مهر مى ورزيد حتى حيوانات و جمادات و لذا در سيره او مى بينيم كه تمام آلات و ابزار زندگيش اسمى خاص داشت، اسبها و شمشيرها و عمامه هايش همه اسمى خاص داشتند و اين نيست جز اينكه موجودات، همگان مورد ابراز محبت و عشق او بودند و گوئى براى همه چيز شخصيتى قائل بود. تاريخ اين روش را در مورد انسانى غير او سراغ ندارد و در حقيقت اين روش حكايت مى كند كه او سمبل عشق و محبت انسانى بوده است. وقتى از كنار كوه احد مى گذشت با چشمان پر فروغ و نگاه از محبت لبريزش احد را مورد عنايت خويش قرار داد و گفت: جبل يحبنا و نحبه كوهى است كه ما را دوست دارد و ما نيز آن را دوست داريم. انسانى كه كوه و سنگ نيز از مهر او بهره مند است.
4-بحار الانوار، چاپ جديد، ج 42، ص 193 - 194.
5-ممكن است بگوئيم نقمتها نيز مظاهرى از عواطف و محبتها است. در دعا مى خوانيم } (يا من سبقت رحمته غضبه) اى كسى كه رحمت و مهرت بر خشمت پيشى گرفت و چون خواستى رحمت كنى غضب كردى و خشم گرفتى و الا اگر آن رحمت و مهر نبود غضب نيز نمى بود.
مانند پدرى كه بر فرزندش خشم مى گيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقمند است. اگر خلافى را انجام دهد ناراحت مى شود و گاهى كتكش مى زند و حال اينكه چه بسا رفتارى ناهنجارتر را از فرزندان و بچه هاى ديگران ببيند ولى هيچگونه احساسى را در مقابل ندارد. در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا كه علاقه داشت ولى در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود. و از طرفى علاقه ها گاهى كاذب است يعنى احساسى است كه عقل بر آن حكومت ندارد كما اينكه در قرآن مى فرمايد:
و لا تأخذكم بهما رأفه فى دين الله. / 24: 2.
در اجراى قانون الهى رأفت و مهرتان به مجرم گل نكند. زيرا اسلام همانگونه كه نسبت به افراد علاقه مى ورزد به اجتماع نيز علاقمند است.
بزرگترين گناه، گناهى است كه در نظر انسان كوچك آيد و بى اهميت تلقى گردد.
امير المؤمنين مى فرمايد:
(اشد الذنوب ما استهان به صاحبه). (نهج البلاغه، حكمت 340).
سختترين گناهان گناهى است كه گناهكار آنرا آسان و ناچيز پندارد. شيوع گناه تنها چيزى است كه عظمت گناه را از ديده ها مى برد و آن را در نظر فرد ناچيز جلوه مى دهد.
و لذا اسلام مى گويد هنگامى كه گناهى انجام گرفت و اين گناه در خفاء كامل نبود و افرادى بر آن آگاهى يافتند بايد گناهكار مورد سياست قرار گيرد يا حد بخورد و يا تعزير شود. در فقه اسلامى به طور كلى گفته اند ترك هر واجب و انجام هر حرامى اگر حد براى آن تعيين نشده تعزير دارد. (تعزير) كيفر كمتر از مقدار (حد) است كه بر طبق نظريه حاكم تعيين مى گردد.
در اثر گناه يك فرد و اشاعه آن، اجتماع يك قدم به گناه نزديك شد و اين از بزرگترين خطرات است براى آن. پس بايد گناهكار را به مقتضاى اهميت گناهش كيفر داد تا باز اجتماع به راه بر گردد و عظمت گناه از ديده ها بيرون نرود.
بنابر اين خود كيفر و نقمت، مهرى است كه نسبت به اجتماع مبذول مى گردد.
6-نهج البلاغه، حكمت 11.
7-مقدمه جلد اول خاتم پيامبران، ص 11 و 12.
8-نهج البلاغه، حكمت 139.
9-نهج البلاغه، خطبه 149.
10-كليات اشعار فارسى اقبال لاهورى، ص 6 - 7.
11-جلال الدين سيوطى در الدر المنثور در ذيل آية 7 سوره بينه از ابن عساكر از جابر بن عبدالله انصارى نقل مى كند كه گفت در محضر پيغمبر بوديم كه على نيز به محضرش مىآمد. حضرت فرمودند: و الذى نفسى بيده ان هذا و شيعته هم الفائزون يوم القيامه، يعنى سوگند به آن كسى كه جانم در دست اوست اين مرد و شيعيان او در روز قيامت رستگارانند. و مناوى در كنوز الحقايق به دو روايت نقل مى كند، و هيثمى در مجمع الزوائد، و ابن حجر در الصواعق المحرقة همين مضمون را با كيفيتى ديگر نقل مى كنند.
12-نهج البلاغه، حكمت 42.
13-بحار الانوار، ج 40، ص 281 - 282، چاپ جديد و التفسير الكبير فخر رازى، ذيل آيه 9 - ام حسبت أن... - سوره كهف.
14-در برهان قاطع درباره اكسير مى گويد: (جوهرى است گدازنده و آميزنده و كامل كننده يعنى مس را طلا مى كند، و ادويه مفيده فايده مند و نظر مرشد كامل را نيز مجازا اكسير مى گويند). اتفاقا در عشق هم هر سه خصوصيت هست، هم گدازنده است و هم آميزنده و هم كامل كننده، لكن وجه شبه معروف و مشهور همين سوم است يعنى تغيير تكميلى. و لذا شعراء گاهى عشق را طبيب و دوا و افلاطون و جالينوس خوانده اند. مولوى در ديباچه مثنوى مى گويد:
اى طبيب جمله علتهاى ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما
شادباش اى عشق خوش سوداى ما اى دواى نخوت و ناموس ما
15-وحشى كرمانى.
16-لسان الغيب، حافظ.
17-علامه طباطبائى.
18-مثنوى معنوى.
19-و من آياته ان خلق لكم من أنفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة. (سوره روم، آيه 21).
20-زناشوئى و اخلاق، صفحه 134.
21-بوعلى، رساله عشق، و صدرالمتألهين سفر سوم اسفار.
22-مثنوى معنوى.
23-سوره حشر، آيه 9.
24-سوره بقره، آيه 222.
25-سوره آل عمران، آيه 148.
26-سوره توبه، آيات 4 و 7.
27-سوره توبه، آيه 108.
28-سوره حجرات، آيه 9، و سوره ممتحنه، آيه 8.
29-سوره آل عمران، آيه 31.
30-سوره مائده، آيه 54.
31-سوره مريم، آيه 96.
32-سوره روم، آيه 21.
33-سوره ابراهيم، آيه 37.
34-سوره شورى، آيه 23.
35-سفينة البحار، ج 1، ص 201، ماده (حب).
36همان كتاب، ص 662، ماده (سما).
37-سوره آل عمران، آيه 159.
38-سوره فصلت، آيه 34.
39-سعدى، بوستان.
40-نهج البلاغه، نامه 53.
41-شرح اشارات، ج 3، ص 383، طبع جديد.
42-از براى عشق، معايبى نيز هست. از جمله معايب آن اينكه عاشق در اثر استغراق در در حسن معشوق از عيب او غفلت مى كند كه:
حب الشىء يعمى و يصم دوستى هر چيز كور و كر مى كند.
و من عشق شيئا أعشى بصره و امرض قلبه.
هر كس كه چيزى را دوست دارد چشمش را معيوب و دلش را مريض مى كند.(نهج البلاغه، خطبه 107)
سعدى در گلستان مى گويد:
هر كسى را عقل خود به كمال نمايد و فرزند خود به جمال.
اين اثر سوء با آنچه در متن خوانديم كه اثر عشق حساسيت هوش و ادراك است، منافات ندارد.
حساسيت هوش از اين نظر است كه انسان را از كودكى خارج كرده و قوه را به فعليت مى رساند و اما اثر سوء عشق اين نيست كه آدمى را كودن مى كند، بلكه آدمى را غافل مى كند، مسئله كودنى غير از مسئله غفلت است. بسيارى از اوقات اشخاص كم هوش در اثر حفظ تعادل احساسات، كمتر در غفلت مى باشند.
عشق فهم را تيزتر مى كند اما توجه را يك جهت و متوحد مى سازد و لهذا در متن گفته شد كه خاصيت عشق توحد است، و در اثر همين توحد و تمركز است كه عيب پيدا مى شود و از توجه به امور ديگر مى كاهد.
بالاتر از آن، نه تنها عشق عيب را مى پوشاند بلكه عيب را حسن جلوه مى دهد، زيرا يكى از آثار عشق اينست كه هرجا پرتو افكند آنجا را زيبا مى كند، يك ذره حسن را خورشيد، بلكه سياهى را سفيدى و ظلمت را نور جلوه مى دهد و به قول وحشى:
اگر در كاسه چشمم نشينى
بجز از خوبى ليلى نبينى
و ظاهرا به اين علت است كه عشق مثل علم نيست كه صددرصد تابع معلوم باشد. عشق جنبه داخلى و نفسانيش بيش از جنبه خارجى و عينى مى باشد يعنى ميزان عشق تابع ميزان حسن نيست بلكه بيشتر تابع ميزان استعداد و مايه عاشق است. در حقيقت عاشق داراى مايه و ماده و آتش زير خاكسترى است كه دنبال بهانه و موضوع مى گردد. همينكه به موضوعى احيانا برخورد كرد و توافقى دست داد – كه هنوز رمز اين توافق به دست نيامده و لهذا گفته مى شود عشق بى دليل است - آن قوه داخلى تجلى مى كند و به اندازه توانائى خودش حسن مى سازد و نه به آن اندازه كه در محبوب وجود دارد. اينست كه در متن مى خوانيم عاشق عيب معشوق را هنر مى بيند و خارش را گل و ياسمن.
43-بحار الانوار، ج 15، كتاب العشرة، ص 51، طبع قديم.
44-مثنوى معنوى.
45-علامة طباطبائى.
46-مثنوى معنوى.
47بحار الانوار، ج 21، ص 215 - 216، طبع جديد.
48-سيره ابن هشام، جلد دوم، صفحه 169 - 173. يعنى خدايا رسالت خويش را از ناحيه رسول تو انجام داديم، از تو مى خواهيم كه همين صبحگاهان جريان ما را به اطلاع پيامبرت برسانى. خدايا اين مردم ستمگر را تماما در نظر بگير و آنها را پاره پاره كن و يكى از آنها را باقى مگذار.
49-شرح ابن ابى الحديد، چاپ بيروت، جلد سوم، صفحه 574 و سيره ابن هشام، جلد دوم، صفحه 94.
50-شرح نهج البلاغه، جلد دوم، چاپ بيروت، صفحه 220.
51-محبت پيغمبر نسبت به آنان جنبه شخصى ندارد، يعنى تنها بدين جهت نيست كه مثلا فرزند يا فرزندزاده! او هستند و اگر كسى ديگر هم بجاى آنها مى بود پيغمبر آنها را دوست مى داشت.
پيغمبر از آن جهت آنها را دوست مى داشت كه آنها فرد نمونه بودند و خدا آنها را دوست مى داشت و الا پيغمبر اكرم فرزندان ديگرى هم داشت كه نه او با آنها به اين شكل محبت داشت و نه امت چنين وظيفه اى داشتند.
52-سوره اعراف، آيه 158.
53-سوره احزاب، آيه 21.
54-التفسير الكبير فخر رازى، ج 27، ص 166، چاپ مصر.
55-اسد الغابة، ج 4، ص 23.
56-كنز العمال. جمع الجوامع سيوطى، ج 6، ص 156.
57-حلية الاولياء، ج 1، ص 63 روايات در اين باب بسيار زياد است و ما در كتب معتبر اهل سنت به متجاوز از نود روايت برخورديم كه همه در موضوع دوستى و محبت اميرالمؤمنين است.
در كتب شيعه نيز روايات بسيار زيادى وارد شده است و مرحوم مجلسى درج 39 بحار الانوار چاپ جديد بابى در حب و بغض اميرالمؤمنين منعقد كرده است و در آن باب 123 روايت نقل كرده است.
58-الرياض النضرة، ج 2، ص 219 و در حدود 20 روايت ديگر تا آنجا كه ما برخورديم در همين موضوع در كتب اهل سنت نقل شده است.
59-الصواعق المحرقة، ص 74 و پنج روايت ديگر در همين موضوع در كتب مختلف اهل سنت نقل شده است.
60-مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 131. اين داستان با كيفيتهاى مختلف به متجاوز از هيجده نقل در كتب معتبر اهل سنت نقل شده است.
---------------------------
مرتضى مطهرى (ره)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page