قانون جذب و دفع
قانون (جذب و دفع) يك قانون عمومى است كه بر سرتاسر نظام آفرينش حكومت مى كند. از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هيچ ذره اى از ذرات جهان هستى از دائره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند. از بزرگترين اجسام و اجرام عالم تا كوچكترين ذرات آن داراى اين نيروى مرموز به نام نيروى جاذبه هستند و هم به نحوى تحت تأثير آن مى باشند.
بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و ليكن به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشياء را سمبل آن مى دانست، چون مغناطيس و كهربا. تازه، ارتباط جاذبى آنها را نسبت به همه چيز نمى دانست بلكه به يك ارتباط خاصى رسيده بود، ارتباط مغناطيس و آهن، كهربا و كاه.
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست
از اينها كه بگذريم نيروى جاذبه را در مورد ساير جمادات نمى گفتند و فقط درباره زمين كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده است سخنى داشتند.
معتقد بودند كه زمين در وسط آسمان معلق است و جاذبه از هر طرف آنرا مى كشد و چون اين كشش از همه جوانب است قهرا در وسط ايستاده و به هيچ طرف متمايل نمى گردد. بعضى معتقد بودند كه آسمان، زمين را جذب نمى كند بلكه آن را دفع مى كند، و چون نيروى وارد بر زمين از همه جوانب متساوى است در نتيجه زمين در نقطه خاصى قرار گرفته و تغيير مكان نمى دهد.
در نباتات و حيوانات نيز همه قائل به قوه جاذبه و دافعه بوده اند، به اين معنى كه آنها را داراى سه قوه اصلى:
غاذيه، ناميه و مولده مى دانستند و براى قوه غاذيه چند قوه فرعى قائل بودند:
جاذبه، دافعه، هاضمه و ماسكه.
و مى گفتند در معده نيروى جذبى است كه غذا را به سوى خود مى كشد و احيانا هم آنجا كه غذا را مناسب نيابد دفع مى كند (1) و همچنين مى گفتند در كبد نيروى جذبى است كه آب را به سوى خود جذب مى كند.
معده نان را مى كشد تا مستقر
اختلاف انسانها در جذب و دفع
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت به افراد ديگر انسان، يكسان نيستند بلكه به طبقات مختلفى تقسيم مى شوند:
1 - افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه، نه كسى آنها را دوست و نه كسى دشمن دارد، نه عشق و علاقه و ارادت را بر مى انگيزند و نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسى را، بى تفاوت در بين مردم راه مى روند مثل اين است كه يك سنگ در ميان مردم راه برود.
اين، يك موجود ساقط و بى اثر است. آدمى كه هيچگونه نقطه مثبتى در او وجود ندارد (مقصود از مثبت تنها جهت فضيلت نيست، بلكه شقاوتها نيز در اينجا مقصود است ) نه از نظر فضيلت و نه از نظر رذيلت، حيوانى است غذائى مى خورد و خوابى مى رود و در ميان مردم مى گردد همچون گوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى، و اگر هم به او رسيدگى كنند و آب و علفش دهند براى اين است كه در موقع از گوشتش استفاده كنند. او نه موج موافق ايجاد مى كند و نه موج مخالف. اينها يك دسته هستند: موجودات بى ارزش و انسانهاى پوچ و تهى، زير انسان نياز دارد كه دوست بدارد و او را دوست بدارند و هم مى توانيم بگوئيم نياز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.
2 - مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند، با همه مى جوشند و گرم مى گيرند و همه مردم از همه طبقات را مريد خود مى كنند، در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نيست، وقتى هم كه بميرند مسلمان با زمزمشان مى شويد و هندو بدن آنها را مى سوزاند.
چنان با نيك و بد خوكن كه بعد از مردنت عرفى
مسلمانت به زمزم شويد
و هندو بسوزاند
بنا به دستور اين شاعر، در جامعه اى كه نيمى از آن مسلمان است و به جنازه مرده احترام مى كند و آن را غسل مى دهد و گاهى براى احترام بيشتر با آب مقدس زمزم غسل مى دهند، و نيمى هندو كه مرده را مى سوزانند و خاكسترش را بر باد مى دهند، در چنين جامعه اى آنچنان زندگى كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد ترا پس از مرگ با آب زمزم و هندو نيز تو را از خويش بداند و بخواهد پس از مرگ تو را بسوزاند.
غالبا خيال مى كنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز (اجتماعى بودن) همين است كه انسان همه را با خود دوست كند. اما اين براى انسان هدفدار و مسلكى كه فكر و ايده اى را در اجتماع تعقيب مى كند و درباره منفعت خودش نمى انديشد ميسر نيست. چنين انسانى خواه ناخواه يك رو و قاطع و صريح است مگر آنكه منافق و دورو باشد. زيرا همه مردم يك جور فكر نمى كنند و يك جور احساس ندارند و پسندهاى همه يكنواخت نيست. در بين مردم دادگر هست، ستمگر هم هست، خوب هست، بد هم هست. اجتماع منصف دارد، متعدى دارد، عادل دارد، فاسق دارد، و آنها همه نمى توانند يك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقيب مى كند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پيدا مى كند دوست داشته باشند. تنها كسى موفق مى شود دوستى طبقات مختلف و صاحبان ايده هاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى مطابق ميلش بگويد و بنماياند. اما اگر انسان يك رو باشد و مسلكى، قهرا يك عده اى با او دوست مى شوند و يك عده اى نيز دشمن. عده اى كه با او در يك را هند به سوى او كشيده مى شوند و گروهى كه در راهى مخالف آن راه مى روند او را طرد مى كنند و با او مى ستيزند.
بعضى از مسيحيان كه خود را و كيش خود را مبشر محبت معرفى مى كنند، ادعاى آنها اينست كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس، پس فقط جاذبه دارد و بس، و شايد برخى هندوها نيز اين چنين ادعائى را داشته باشند.
در فلسفه هندى و مسيحى از جمله مطالبى كه بسيار به چشم مى خورد محبت است. آنها مى گويند بايد به همه چيز علاقه ورزيد و ابراز محبت كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتيم چه مانعى دارد كه همه نيز ما را دوست بدارند، بدها هم ما را دوست بدارند چون از ما محبت ديده اند.
اما اين آقايان بايد بدانند تنها اهل محبت بودن كافى نيست، اهل مسلك هم بايد بود و به قول گاندى در (اينست مذهب من( محبت بايد با حقيقت توأم باشد و اگر با حقيقت توأم بود بايد مسلكى بود و مسلكى بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و در حقيقت دافعه اى است كه عده اى را به مبارزه بر مى انگيزد و عده اى را طرد مى كند.
اسلام نيز قانون محبت است. قرآن، پيغمبر اكرم را رحمة للعالمين معرفى مى كند:
و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين(2).
نفرستاديم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانيان. يعنى نسبت به خطرناكترين دشمنانت نيز رحمت باشى و به آنان محبت كنى(3).
اما محبتى كه قرآن دستور مى دهد آن نيست كه با هر كسى مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم، با او طورى رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوى ما كشيده شود. محبت اين نيست كه هر كسى را در تمايلاتش آزاد بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم. اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئى است. محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد. محبت خير رساندن است و احيانا خير رساندنها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمى كند. چه بسا افرادى كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه مى ورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف مى بينند بجاى قدردانى دشمنى مى كنند. به علاوه و محبت منطقى و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص. بسا خير رساندنها و محبت كردنها به افراد كه عين شر رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است.
در تاريخ مصلحين بزرگ، بسيار مى بينيم كه براى اصلاح شؤون اجتماعى مردم مى كوشيدند و رنجها را به خود هموار مى ساختند اما در عوض جز كينه و آزار از مردم جوابى نمى ديدند. پس اينچنين نيست كه در همه جا محبت، جاذبه باشد بلكه گاهى محبت به صورت دافعه اى بزرگ جلوه مى كند كه جمعيتهائى را عليه انسان متشكل مى سازد.
عبدالرحمن بن ملجم مرادى از سختترين دشمنان على بود. على خوب مى دانست كه اين مرد براى او دشمنى بسيار خطرناك است. ديگران هم گاهى مى گفتند كه آدم خطرناكى است، كلكش را بكن. اما على مى گفت قصاص قبل از جنايت بكنم؟! اگر او قاتل من است من قاتل خودم را نمى توانم بكشم.
او قاتل من است نه من قاتل او، و درباره او بود كه على گفت:
اريد حياته و يريد قتلى(4).
من مى خواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مى خواهد مرا بكشد. من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كينه مى ورزد.
و ثالثا محبت تنها داروى علاج بشريت نيست. در مذاقها و مزاجهائى خشونت نيز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است. اسلام هم دين جذب و محبت است و هم دين دفع و نقمت(5).
انسانى بهره مند بودند گروهى و لو عده قليلى طرفدار و علاقه مند داشتند، زيرا در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد. اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند اين دشمنيها دليل حقيقت و عدالت بود اما هيچوقت همه مردم بد نيستند همچنانكه در هيچ زمانى همه مردم خوب نيستند. قهرا كسى كه همه دشمن او هستند خرابى از ناحيه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبيها وجود داشته باشد و هيچ دوستى نداشته باشد. اينگونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت. وجود اينها سر تا سر تلخ است و براى همه هم تلخ است.
چيزى كه لااقل براى بعضيها شيرين باشد در اينها وجود ندارد.
على (ع) مى فرمايد:
اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان، و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم(6).
(ناتوانترين مردم كسى است كه از دوست يافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آنكه دوستان را از دست بدهد و تنها بماند).
4 - مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه. انسانهاى با مسلك كه در راه عقيده و مسلك خود فعاليت مى كنند، گروههائى را به سوى خود مى كشند، در دلهائى به عنوان محبوب و مراد جاى مى گيرند و گروههائى را هم از خود دفع مى كنند و مى رانند، هم دوست سازند و هم دشمن ساز، هم موافق پرور و هم مخالف پرور.
اينها نيز چند گونه اند، زيرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى هر دو ضعيف و گاهى با تفاوت. افراد با شخصيت آنهائى هستند كه جاذبه و دافعه شان هر دو قوى باشد، و اين بستگى دارد به اينكه پايگاههاى مثبت و پايگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نيرومند باشد. البته قوت نيز مراتب دارد، تا مى رسد به جائى كه دوستان مجذوب، جان را فدا مى كنند و در راه او از خود مى گذرند و دشمنان هم آنقدر سرسخت مى شوند كه جان خود را در اين راه از كف مى دهند و تا آنجا قوت مى گيرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع مى شود و سطح وسيعى را اشغال مى كند. و اين جذب و دفعهاى سه بعدى از مختصات اولياء است همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است(7).
از طرفى بايد ديد چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مى كنند. مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع مى كنند و گاهى بر عكس است. گاهى عناصر شريف و نجيب را جذب و عناصر پليد و خبيث را دفع مى كنند و گاهى برعكس است. لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبين و مطرودين هر كسى دليل قاطعى بر ماهيت اوست.
صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى اينكه شخصيت شخص قابل ستايش باشد كافى نيست بلكه دليل اصل شخصيت است، و شخصيت هيچكس دليل خوبى او نيست. تمام رهبران و ليدرهاى جهان حتى جنايتكاران حرفه اى از قبيل چنگيز و حجاج و معاويه، افرادى بوده اند كه هم جاذبه داشته اند و هم دافعه. تا در روح كسى نقاط مثبت نباشد هيچگاه نمى تواند هزاران نفر سپاهى را مطيع خويش سازد و مقهور اراده خود گرداند. تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمى تواند مردمى را اينچنين به دور خويش گرد آورد.
نادرشاه يكى از اين افراد است. چقدر سرها بريده و چقدر چشمها را از حدقه ها بيرون آورده است اما شخصيتش فوق العاده نيرومند است. از ايران شكست خورده و غارت زده اواخر عهد صفوى، لشكرى گران به وجود آورد و همچون مغناطيس كه براده ها ى آهن را جذب مى كند، مردان جنگى را به گرد خويش جمع كرد كه نه تنها ايران را از بيگانگان نجات بخشيد بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمينهاى جديدى را در سلطه حكومت ايرانى درآورد.
بنابر اين هر شخصيتى هم سنخ خود را جذب مى كند و غير هم سنخ را از خود دور مى سا زد. شخصيت عدالت و شرف عناصر خير خواه و عدالتجو را به سوى خويش جذب مى كند و هواپرستها و پول پرستها و منافقها را از خويش طرد مى كند. شخصيت جنايت، جانيان را به دور خويش جمع مى كند و نيكان را از خود دفع مى كند.
و همچنانكه اشاره كرديم تفاوت ديگر در مقدار نيروى جذب است. همچنانكه درباره جاذبه نيوتن مى گويند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله، ميزان كشش و جذب بيشتر مى شود، در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحيه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.
على شخصيت دو نيروئى
على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه، و جاذبه و دافعه او سخت نيرومند است.
شايد در تمام قرون و اعصار، جاذبه و دافعه اى به نيرومندى جاذبه و دافعه على پيدا نكنيم.
دوستانى دارد عجيب، تاريخى، فداكار، با گذشت، از عشق او همچون شعله هائى از خرمنى آتش، سوزان و پر فروغ اند، جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مى شمارند و در دوستى او همه چيز را فراموش كرده اند.
از مرگ على ساليان بلكه قرونى گذشت اما اين جاذبه همچنان پرتو مى افكند و چشمها را به سوى خويش خيره مى سازد.
در دوران زندگيش عناصر شريف و نجيب، خدا پرستانى فداكار و بى طمع، مردمى با گذشت و مهربان، عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخيدند كه هر كدام تاريخچه اى آموزنده دارند و پس از مرگش در دوران خلافت معاويه و امويان جمعيتهاى زيادى به جرم دوستى او در سختترين شكنجه ها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على كوتاه نيامدند و تا پاى جان ايستادند.
ساير شخصيتهاى جهان با مرگشان همه چيزها مى ميرد و با جسمشان در زير خاكها پنهان مى گردد اما مردان حقيقت خود مى ميرند ولى مكتب و عشقها كه بر مى انگيزند با گذشت قرون تابنده تر مى گردد.
ما در تاريخ مى خوانيم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى با جان از ناوك دشمنانش استقبال مى كنند.
از جمله مجذوبين و شيفتگان على، ميثم تمار را مى بينيم كه بيست سال پس از شهادت مولى بر سر چوبه دار از على و فضائل و سجاياى انسانى او سخن مى گويد.
در آن ايامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته، تمام آزاديها كشته شده و نفسها در سينه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ بر چهره ها نشسته است، او از بالاى دار فرياد بر مىآورد كه بيائيد از على برايتان بگويم. مردم از اطراف براى شنيدن سخنان ميثم هجوم آوردند.
حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مى بيند دستور مى دهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حياتش خاتمه دادند. تاريخ از اين قبيل شيفتگان براى على بسيار سراغ دارد.
اين جذبه ها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد. در تمام اعصار جلوه هائى از آن جذبه هاى نيرومند مى بينيم كه سخت كارگر افتاده است.
مردى است به نام ابن سكيت. از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در رديف صاحبنظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده مى شود. اين مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مى زيسته - در حدود دويست سال بعد از شهادت على - در دستگاه متوكل متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد. يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده برآمده بودند متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد به خاطر سابقه ذهنى كه از او داشت كه شنيده بود تمايل به تشيع دارد، از ابن سكيت پرسيد اين دوتا (دو فرزندش) پيش تو محبوبترند يا حسن و حسين فرزندان على؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت. خونش به جوش آمد. با خود گفت كار اين مرد مغرور به جائى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مى كند! اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام. در جواب متوكل گفت:
(به خدا قسم قنبر غلام على به مراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوتر است).
متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش درآورند.
تاريخ افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهر على فدا كرده اند. اين جاذبه را در كجا مى توان يافت؟ گمان نمى رود در جهان نظيرى داشته باشد.
على به همين شدت دشمنان سرسخت دارد، دشمنانى كه از نام او به خود مى پيچيدند. على از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجود است، و به همين جهت گروهى را به سوى خود مى كشد و گروهى را از خود طرد مى نمايد. آرى على شخصيت دو نيروئى است.
جاذبه هاى نيرومند
بخش اول نيروى جاذبه على عليه السلام
در مقدمه جلد اول (خاتم پيامبران) درباره (دعوتها) چنين مى خوانيم:
دعوتهائى كه در ميان بشر پديد آمده، همه يكسان نبوده و شعاع تأثير آنها يكنواخت نيست.
بعضى از دعوتها و سيستمهاى فكرى يك بعدى است و در يك سو پيش رفته است. در زمان پيدايش قشر وسيعى را فرا گرفته، ميليونها جمعيت پيرو پيدا كرده است اما بعد از زمان خويش ديگر بساط هستيش برچيده شده و به دست فراموشى سپرده شده است.
و بعضى دو بعدى است. شعاعشان در دو سو پيش رفته است. همچنانكه قشر وسيعى را فرا گرفته، در زمانها نيز پيشروى كرده. برد آن تنها در بعد مكانى نبوده است، بعد زمان را نيز فرا گرفته است.
و بعضى ديگر در ابعاد گوناگون پيشروى كرده اند. هم سطح وسيعى از جمعيتهاى بشر را فرا گرفته و تحت نفوذ خويش قرار داده اند و در هر قاره اى از قاره ها اثر نفوذ آنها را مى بينيم، و هم بعد زمان را فرا گرفته يعنى مخصوص يك زمان و يك عصر نبوده، قرنهاى متمادى در كمال اقتدار حكومت كرده اند، و هم تا اعماق روح بشر ريشه دوانده و سر ضمير افراد را در اختيار قرار داده و بر عمق قلبها حكومت كرده و زمام احساسها را در دست گرفته اند. اينگونه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پيامبران است.
كدام مكتب فكرى و فلسفى را مى توان پيدا كرد كه مانند اديان بزرگ جهان، بر صدها ميليون نفر، در مدت سى قرن و بيست قرن و حداقل چهارده قرن حكومت كند و به سر ضمائر افراد چنگ بيندازد؟! جاذبه ها نيز اينچنين اند، گاهى يك بعدى و گاهى دو بعدى و گاهى سه بعدى هستند.
جاذبه على از قسم اخير است. هم سطح وسيعى از جمعيت را مجذوب خويش ساخته و هم به يك قرن و دو قرن پيوسته نيست بلكه در طول زمان ادامه يافته و گسترش پيدا كرده است. حقيقتى است كه بر گونه قرون و اعصار مى درخشد و تا عمق و ژرفاى دلها و باطنها پيش رفته است، آنچنانكه بعد از قرنها كه به يادش مى افتند و سجاياى اخلاقيش را مى شنوند اشك شوق مى ريزند و به ياد مصائبش مى گريند تا جائى كه دشمن را نيز تحت نفوذ قرار داده است و اشكش را جارى ساخته است. و اين قدرتمندترين جاذبه هاست.
از اينجا مى توان دريافت كه پيوند انسان با دين از سبك پيوندهاى مادى نيست بلكه پيوند ديگرى است كه هيچ چيز ديگر چنين پيوندى با روح بشر ندارد.
على اگر رنگ خدا نمى داشت و مردى الهى نمى بود فراموش شده بود. تاريخ بشر قهرمانهاى بسيار سراغ دارد: قهرمانهاى سخن، قهرمانهاى علم و فلسفه، قهرمانهاى قدرت و سلطنت، قهرمان ميدان جنگ، ولى همه را بشر از ياد برده است و يا اصلا نشناخته است. اما على نه تنها با كشته شدنش نمرد بلكه زنده تر شد. خود مى گويد:
هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر، اعيانهم مفقوده و امثالهم فى القلوب موجوده(8).
(گردآورندگان دارائيها در همان حال كه زنده اند مرده اند و دانشمندان (علماء ربانى) پايدارند تا روزگار پايدار است. جسمهاى آنها گمشده است اما نقشهاى آنها بر صفحه دلها موجود است).
درباره شخص خودش مى فرمايد:
غدا ترون ايامى و يكشف لكم عن سرائرى و تعرفوننى بعد خلو مكانى و قيام غيرى مقامى(9).
(فردا روزهاى مرا مى بينيد و خصائص شناخته نشده من برايتان آشكار مى گردد و پس از تهى شدن جاى من و ايستادن ديگرى به جاى من، مرا خواهيد شناخت).
عصر من، داننده اسرار نيست
نا اميد استم زياران قديم
قلزم ياران چو شبنم بى خروش
نغمه من از جهان ديگر است
اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
رخت ناز از نيستى بيرون كشيد
در نمى گنجد به جو عمان من
برقها خوابيده در جان من است
چشمه حيوان براتم كرده اند
هيچكس رازى كه من مى گويم نگفت
پير گردون با من اين اسرار گفت
يوسف من بهر اين بازار نيست
طور من سوزد كه مىآيد كليم
شبنم من مثل يم طوفان به دوش
اين جرس را كاروان ديگر است
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
چون گل از خاك مزار خود دميد
بحرها بايد پى طوفان من
كوه و صحرا باب جولان من است
محرم راز حياتم كرده اند
همچو فكر من در معنى نسفت
از نديمان رازها نتوان نهفت(10)
و در حقيقت على همچون قوانين فطرت است كه جاودانه مى مانند. او منبع فياضى است كه تمام نمى گردد بلكه روزبروز زيادتر مى شود و به قول جبران خليل جبران از شخصيتهائى است كه در عصر پيش از عصر خود به دنيا آمده اند.
بعضى از مردم فقط در زمان خودشان رهبرند و بعضى اندكى بعد از زمان خويش نيز رهبرند و به تدريج رهبريشان رو به فراموشى مى رود. اما على و معدودى از بشر هميشه هادى و رهبرند.