فرار از پادگان

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

چند روز پيش كنار خيابان ايستاده بودم منتظر وانتى بودم كه كتابهاى ((كرامات الحسينيه )) را به منزل منتقل كنم . هر وانتى كه رد مى شد صدا مى زدم . ولى جواب نمى دادند. تا اينكه سر ظهر متوجه يك وانتى شدم او را صدا زدم از آن طرف خيابان دور زد و با مهربانى تمام كتابها را بار زد و با هم بطرف منزل حركت كرديم ، در مسير راه خيلى ابراز علاقه مى نمود و مى فرمود: ((بنده به روحانيون علاقه زيادى دارم ... بنده از ابراز علاقه ايشان تشكر كردم و گفتم : شما بايد دعايش را به پدر و مادرت كنى كه از موقع كودكى شما را به روحانيت علاقه مند كرده اند و شير پاك به شما داده اند. چون احترام به اين لباس احترام به خدا و پيغمبر و ائمه اطهار (عليهم السلام ) است هر كس نمى تواند اين را متوجه شود...))
بعد سر صحبت باز شد و ايشان فرمود: من اسمم ((دادعلى بيات )) است . اول انقلاب به دستور امام (ره ) سربازها از پادگانها فرار مى كردند. من هم جز آنها بودم كه مى خواستم از پادگان فرار كنم ، وقت فرار را در شب صلاح دانستم .
هنگام شب وقتى كه خواستم فرار كنم به سيمهاى خاردار برخورد كردم اتفاقا دو سرباز تفنگ دار هم دنبالم بودند، به من ايست مى دادند همينكه خواستم از سيمهاى خاردار رد شوم ، لباسهايم به سيم خاردار گير كرد هر چه كوشش كردم نتوانستم خود را خلاص كنم .
سربازها هم نزديكتر مى شدند. يكى از آنها گلن گدن را كشيد و خواست به من شليك كند در اين هنگام خود را در معرض مرگ مشاهده كردم ((از صميم قلب صدا زدم : يا ابوالفضل به فريادم برس ، يا حضرت عباس مرا از دست اينها نجات بده )).
تا اين را گفتم : متوجه شدم لباسم پاره شد و ((مثل اينكه كسى مرا از سيم هاى خاردار كشيد و نجات داد)). من هم پا به فرار گذاشتم و گويا سربازها مرا نديدند و برگشتند.
بعد كه انقلاب پيروز شد، ((باز متوسل به حضرت ابوالفضل العباس (ع ) شدم كه هر طور هست بنده معاف شوم اتفاقا از طرف امام (ره ) دستور آمد كه سربازان فرارى معاف شده اند)).
و بنده هم معاف شدم .(1)
كنار پيكر خود التهاب را حس كرد

حضور شعله ور آفتاب را حس كرد

هنوز نبض نگاهش سر تپيدن داشت

كه گرمى نفس همركاب را حس كرد

ز پيشِ آنكه بگويد: برادرم درياب

حضور فاطمه و بوتراب را، حس كرد

نگاه ملتمس او خيال پرسش داشت

كه در تبسّم زهرا، جواب را حس كرد

عطش سراغ وى آمد ولى نگفت ، انگار

صداى گريه بانوى آب را حس كرد

لبان زخمى فرق سرش دوباره شكفت

چه خوب زخم گلوى رباب را حس كرد

به عمق آبى چشمان او كسى پى برد

كه در تلاطم دريا سراب را حس كرد

كدام داغ به جان امام عشق نشست

كه با تمام وجود التهاب را حس كرد

همين كه ماه به ياد دو دست او افتاد

قلم قلم شدن آفتاب را حس كرد

ز شيهه اى و سوارى كه مى رسد از دور

خروش شعله ور انقلاب را حس كرد (2)

---------------------------------------
1-مؤ لف.
2-نماز شام غريبان ص 86.
------------------------------
على مير خلف زاده