پارسال (1376) برج 5 يا 6 بود كه يكى از اين كليمى مذهبها در مغازه ما آمد و گفت : دو دست مبل دارم اينها را مى خواهم تعمير كنيد (من نمى دانستم ايشان كليمى است چون سلام عليكش ، احوال پرسيش ، مثل مسلمانها بود و چندين بار با يك حالتى مثل حالت مسلمانها گفت : خدا بابايت را بيامرزد، و يكى دو هفته بود،كه پدرم فوت كرده بود، بعد گفت : دو دست مبل دارم اينها را مى خواهم تعمير كنيد) و از اصفهان ببرم .
گفتم : اشكالى ندارد و بطرف منزلش حركت كردم تا در خانه اش رسيدم ، مثل آداب مسلمانها رفتار مى كرد و تا دم در خانه يك جورى با من حرف ميزد كه من شايد همه فكرى مى كردم ، الاّ اينكه ايشان كليمى باشد، توى راه هم كه مى رفتيم ديدم به كليسا خيلى نگاه مى كند يك مقدار شك و شبه مرا گرفت .
آن موقعى كه داشتم نزديك منزلش مى شدم بين حالت خوف و رجا گير كردم كه از او سؤ ال كنم شما كليمى هستيد يا نه ؟! گفتم : شايد يك حرف بى ربطى زده باشم ، يك وقت ناراحت شود، دم در خانه كه رسيديم ، ديدم آداب مسلمانها را مراعات نكرد، حداقل به يك يا الله گفتن با يك زنگ زدن كه ما مهمان داريم .
بدلم صِفت و سخت برات شد، گفتم : ازش بپرسم . گفتم : معذرت مى خواهم شما كليمى هستيد؟ يك نگاهى به من كرد و گفت ، چرا مگر عيبى دارد؟! گفتم : نه ، ديگر يقين كردم كليمى است .
گفت : آقا مگر نمى خواهى مبل ما را تعمير كنى ؟ گفتم : نه مسئله اى ندارد، گفت : پس چرا اين سؤ ال را كردى ؟ گفتم : يك شكى كردم و مى خواستم بدانم درست است يا نه ؟!.
رفتم بالا در را باز كردم و وارد طبقه دوم شدم ، چشمم به عكسى كه روى ديوار مقابل بود افتاد.
خوب كه توجه كردم ، ديدم عكس ((آقا حضرت قمر بنى هاشّم (ع ))) است (از آن عكسهايى بود كه ((حضرت عباس (ع ))) وارد شط فرات شده و دست مباركش يك پرچمى است و سوار بر اسب است ) تا به عكس نگاه كردم ديدم زير عكس نوشته ((يا سيدى يا ابوالفضل يا عباس )) گفت : چيه تعجب كردى ؟!
از روى شوخى گفتم : ((اباالفضل )) ما.
گفت : نه ((اباالفضل )) ما. چون من زندگيم را از ((حضرت اباالفضل (ع ))) دارم .
اين دختر و پسرم را كه مى بينى ، هر دوى آنها را از(( حضرت اباالفضل (ع ))) دارم ، از اين (( عباس (ع ))) دارم سر اين دخترم كه فرزند دوم من است همسرم توى بيمارستان مشكل پيداكرد. گفتم : صبر كنيد حالا مى آيم ، آمدم با اين آقا حرف زدم بعد برگشتم به بيمارستان ديدم بچه ام سالم است.
اى كرده براه حق سر و دست فدا
دست همه كائنات بر دامن تست
اى كان حيا كنز ادب ادركنى
اى رفته به بحر تشنه و ز عشق حسين
------------------------------------------
1-لاله هاى رنگارنگ، 79/77.
----------------------------------
على مير خلف زاده