خزان سرد
خزان چهره نموده گل از گلشن ربوده
بكرده برج عقرب قواى خود مرتب
گشوده دست ايشان به تاراج درختان
برفته بلبل از باغ گرفته جاى او زاغ
شده در اين مه شوم چمن منزلگه بوم
هواى برج عقرب چنان سرد است در شب
كه بى پوشاك كامل گذارى است مشكل
گذشته عقرب از نيم دل مردم پر از بيم
هراسان تنگ دستان كه مى آيد زمستان
نفوس مردم شام شده از خاص و از عام
به پشمين رخت مستور نباشد يك نفر عور
اگر يك شخص مسكين ندارد رخت پشمين
و يا نبود لحافش به مقدار كفافش
كند سرما دلش ريش زند چون عقربش نيش
جشن شام
به شهر شام جشنى است كه جشنى مثل آن نيست
رخ مردم شكفته گذرها پاك و رفته
دكانها گشته مفروش همه با فرش منقوش
به زينت هاى رنگين شده بازار تزيين
ز زينت هاى دلچسب كه در هر سو شده مست
نمايد شهر و بازار بديده مثل گلزار
طلوع آفتاب است كه شيرينى خواب است
ولى از شيخ و از شاب نباشد هيچ كس خواب
همه هستند بيدار به كوچه و به بازار
همه گرم سرورند همه مست غرورند
كف مردم مخرب دلش فرحت لبالب
كند هر فرد خنده چه آزاد و چه بنده
همه شادى كنانند رباب و نى زنانند
نوازد يك نفر دف زند آن ديگرى كف
نباشد موسم عيد مثالى گشته تجديد
كه اين عيش فراوان شود ايجاد از آن
گريه مخفى
شود ديده كسانى كه مخفى و نهانى
به سينه عقده دارند ز ديده اشك بارند
چه اشخاص اند اينها رجال اهل تقوى
به بزم قرب حق خاص به احمد صاحب اخلاص
خدايا اين چه حاليست چه عيش و چه ملالى است ؟
چرا آنند خندان ؟ چرا خاصند گريان ؟
سهل ساعدى
كه او را سهل نام است در اين روز او به شام است
تجارت پيشه هست او در اين انديشه هست او
كه اين حال عجب چيست ؟ وجودش را سبب چيست ؟
چرا گرديده تواءم نشاط و حزن با هم ؟
چه سان در طرفة العين شده ايجاد ضدّين
گرفت او دست يك مرد كه مخفى گريه مى كرد
بگفتش اى برادر نگردى گر مكدّر
دمى در نزد من ايست مرا از تو سوالى است
منم يك مرد تاجر در اين كشور مسافر
مقام من مدينه است دلم خالى ز كينه است
نه با كس هست كارم نه با كس كينه دارم
نيم اهل رياست نه داخل در سياست
نيم بى نگ و ناموس نيم نمّام و جاسوس
مباش از من تو ترسان شوم من از تو پرسان
كه اين شادى و غم چيست ؟ سرور اندر عالم چيست ؟
چرا يك قوم شادند؟ گروهى نامرادند؟
در اين باشد چه اسرار چه رمز است اندر اين كار
اگر آگاهى از كار مرا هم كن خبردار
چو ديد آن مرد گريان كه سهل است اهل عرفان
دل او ريش تر شد رخش با ريش تر شد
به يك گوشه كشيدش كه ديگر كس نديدش
دو دست خود بسر زد ز قلبش ناله سر زد
بگفت اى با بصيرت منم از اين به حيرت
كه باقى مانده عالم نخورده دهر بر هم
نگشته مرد و زن خسف نگشته ماه خور كسف
نكرده موج طوفان تمام دهر ويران
نبرده خلق را باد مثال معشر عاد
نه مثل قوم اخدود بر آمد از بشر دود
همين جشن مجلل همين عيش مكمل
كه در اين سرزمين است به فقد مومنين است
نه فقد مؤ منين است كه مرگ متقين است
نه مرگ متقين است كه قتل كاملين است
همان مردان كامل كه فرموده است نازل
خدا در وصف ايشان بسى آيات قرآن
حسين فرزند حيدر شده لب تشنه بى سر
به غارت رفته مالش گرفتارند آل اش
به دست خصم محبوس ز عمر خويش ماءيوس
همه بى عزت و خوار بدون يار و غم خوار
سرورى كه عيان است كنون از بهر آن است
كه در اين شهر منحوس رسند آن جمع محبوس