روز پروحشت
صباحى وحشت آور مثال صبح محشر
نمايان در سماء خور(1) چو جام زر ز خون پر
گرفته دور آن خون غبارى از حد افزون
تو گفتى سرخ وردى شده مايل به زردى
رسيده از مدارى به آن اندك سوارى
ز سه رنگ مخالف كه گرديده مؤ الف
عيان يك شكل تيره از آن افسار خيره
جهان از غرب يا شرق به بحر خون و غم غرق
خوشى صورت نهفته دل عالم گرفته
همين روز پر آشوب كه كردند وصف آن خوب
ميان خلق مشهور بود نامش به عاشور
اگر يك شخص نادان نفهمد معنى آن
كنم واضح زياده بگويم صاف و ساده
بود اين روز پر غم دهم روز محرم
ز هجرت اندر اين سال گذشته شصت و يك سال
دشت هولناك
بيابانى بلاخيز غم آور محنت انگيز
پر است از هول و وحشت كه صحراى قيامت
شعاع شمس ، ميزان بر آن دشت و بيابان
به قدرى جسم سوز است كه پندارى تموز است
نه برگ سبز بر جا بر آن از فرط گرما
نه حيوانى كه رنده نمى پرد پرنده
ز هاى و هوى خيلى (2) به دشت افتاده سيلى
شده از سيل فتنه حصار امن رخنه
نه سيل آب سركش كه باشد سيل آتش
شرار آتش جنگ جهد فرسنگ فرسنگ
شده از جنگ حايل ز سرها عقل زايل
چه صحرا باشد اين دشت كه از انظار بگذشت
زمين كربلا هست كه سرتاسر بلا هست
دو لشگر آماده براى جنگ
در اين صحراى خونخوار پى اجراى پيكار
شود ديده دو عسكر به يكديگر برابر
تمامى از پى رزم بكرده عزم ها جزم
وليكن اين دو لشكر نمى باشند هم سر
بود اين دو سپه را تفاوت آشكارا
هم از مقدار و سردار هم از احوال افراد
گروهى دشمن حق گروهى حق مطلق
گروهى بيش از آلاف همه بى عدل و انصاف
گروهى از دو صد كم همه در عدل محكم
گروهى را ذخيره شده شش ماهه جيره
رسد هر لحظه از شهر به آن ها قوت و ظهر
شكمها سير از نان براى چهارپايان
به امر مير كوفه رسد هر دم علوفه
گروهى زار و بى تاب نه نان دارند و نه آب
ز شهر و ملك خود دور ميان خلق مهجور
ره آذوقه بسته دل جمله شكسته
همه دارند روزه همه تشنه سه روزه
گروهى فارغ البال نه زن همره نه اطفال
نه اندر دل يك ارزن خيال دختر و زن
همه ترتيب داده امور خانواده
زنان و طفلهاشان دل آسوده به جاشان
نشسته شاد و آرام نديده جور ايام
گروهى را به همراه زنان دل پر از آه
صغيران پريشان ز ديده اشك پاشان
از او زنهاى غمناك فغان رفته به افلاك
يكى را قحطى آب برون برده ز سر خواب
يك در فكر اولاد به عرشش رفته فرياد
يكى بيم جوانش ز درد آتش به جانش
به دل گويد كه اكبر بود شبه پيمبر
مبادا كشته گردد به خون آغشته گردد
يكى را شيرخواره ميان گاهواره
ز فقد آب در تب رسيده روح بر لب
گروهى كم ز حيوان برى از خوى انسان
همه مثل بهائم پى جمع غنائم
همه اشباع انعام نبرده بو ز اسلام
نفهميده ز هستى به جز شهوت پرستى
ز خر صد مرحله پست به شوق جايزه مست
دل آنها مخالف به انواع عواطف
مريد درهم و پول خجل از فعلشان غول
اسير نفس شيطان مطيع آل سفيان
به هشته گنج عقبى براى حال دنيا
فكنده بر جبين چين ز بغض آل ياسين
كمرها بسته يكسر به كين پور حيدر
گشوده دستها را به قتل نسل زهرا
همه شوم و عنيدند طرفدار يزيدند
گروهى پاك دامان همه اصحاب ايمان
همه با دانش و هوش همه كم حرف و خاموش
همه اهل فضائل همه پاك از رذائل
همه ابدال و اوتاد همه زهّاد و عبّاد
همه در جنگ رستم همه در جود حاتم
شهيد نشاءتين اند هواخواه حسينند