نجات علامه مجلسي در عالم برزخ

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

عالم بزرگ، سيد نعمت الله جزائري از علماي برجسته عصر علامه محمد باقر مجلسي(ره) بود، و به اصفهان آمد و در محضر علامه مجلسي، بهره هاي علمي فراوان برد، و آنچنان به او نزديك شد كه مانند يكي از اهل خانه علامه مجلسي به شمار مي آمد.
علامه مجلسي نظر به اينكه داراي شاگردان و خدمتكاران، و مورد احترام مقامات دولتي و مرد بود، زندگيش تا حدودي داراي تشكيلات به نظر مي رسيد، به نظر مي آمد كه مثلا برخلاف زهد و پارسايي اسلامي است.
مرحوم سيد نعمت الله جزائري مي گويد: روزي با كمال تواضع، به علامه مجلسي تذكر دادم، سرانجام گفتم: من كوچكتر از آن هستم كه با شما در اين خصوص كه در ظاهر متمايل به دنيا شده ايد، بحث كنم، ولي با شما عهد مي كنم كه هر كدام قبل از ديگري از دنيا رفتيم به خواب ديگري بيائيم، تا روشن گردد كه در اين مورد آيا حق با من است يا با شماست؟ علامه مجلسي اين پيشنهاد را پذيرفت.
پس از مدتي علامه مجلسي از دنيا رفت، عموم مردم عزادار شدند، و به عزاداري پرداختند، بعد از يك هفته كنار قبرش رفتم، و پس از قرائت قرآن و دعا، همانجا خوابم برد، در عالم خواب ديدم گويا علامه مجلسي از قبر بيرون آمده، لباسهاي زيبا در تن داشت و چهره اش با شكوه بود، در همين هنگام يادم آمد كه علامه مجلسي از دنيا رفته است، دستش را گرفتم و گفتم: اي مولاي من ، هم اكنون طبق معاهده اي كه داشتيم به من خبر بده كه حق با من بود يا با تو، و به تو چه گذشت؟
فرمود: هنگامي كه بيمار شدم ، كم كم بر بيماريم افزوده شد و شدت يافت و به راز نياز با خدا پرداختم كه مرا نجات دهد، كه ناگهان شخص بزرگواري نزد من آمد و كنار پايم نشست و از احوال من پرسيد، از دردهاي شديدي كه داشتم به او شكايت كردم، دستش را روي انگشتان پايم نهاد، و گفت: آيا دردش آرام شد؟
گفتم : همانجا كه شما دست نهاديد، دردش برطرف گرديد، آن شخص دستش را به هر جاي بدنم مي كشيد، دردش رفع مي شد تا اينكه دستش را روي سينه ام گذارد، به طور كلي دردم برطرف گرديد، و ديدم جسدم در كنار افتاده و خودم در گوشه خانه ايستاده ام و با پريشاني به جسدم نگاه مي كردم، بستگان و همسايه ها و مردم آمدند و گريه مي كردند، من به آنها گفتم: شيون نكنيد، من از درد و بيماري راحت شدم، چرا گريه مي كنيد؟
ولي آنها همچنان مي گريستند و نصيحت مرا گوش نمي كردند، و بعد جمعيت آمدند و جسد مرا برداشتند و غسل دادند و كفن كردند و نماز بر آن خواندند و كنار قبر بردند، ديدم قبري را كنده اند و مي خواهند جسدم را در ميان آن بگذارند، من با خود گفتم: من از جسدم جدا مي شود، و با او وارد قبر نخواهم شد، ولي وقتي كه جسدم را در ميان قبر نهادند، من از شدت علاقه و اُنسي كه به جسدم داشتم، وارد قبر شدم و مردم روي قبر را پوشانيدند.
ناگاه منادي حق ندا كرد: اي بنده من محمد باقر، براي امروز چه آوردي؟
من اعمال نيك خود را برشمردم، قبول نشد ( يعني به عنوان عمل فوق العاده و كامل ، پذيرفته نشد).
باز همان صدا را از آن منادي شنيدم، مضطرب گشتم و در تگنا قرار گرفتم، در اين هنگام ناگاه بيادم آمد كه يك روز سواره در بازار بزرگ اصفهان مي گذشتم، ديدم گروهي در اطراف يك نفر مومن، اجتماع كرده اند و از او مطالبه طلب خود را مي كنند، و او را مي زنند و به او ناسزا مي گويند، او مي گفت: الان ندارم به من مهلت بدهيد، ولي به او مهلت نمي دادند، من به جلو رفتم و اعلام كردم كه او را رها كنيد، بدهكاريهاي او را من مي پردازم، مردم او را رها كردند و من بدهكاريهاي او را پرداختم، و او را به خانه ام آوردم و به او احترام و كمك كردم.
همين حادثه يادم آمد و عرض كردم: خدايا چنين عملي دارم، اين عمل را از من پذيرفتند، و امر كردند دري از قبرم به بهشت باز شد و مشغول نعمتهاي بي كران الهي شدم، و به دعاهاي مومنان و زيارت آنها از قبر من ، بهره مند هستم و من آنها را مي بينم ولي آنها مرا نمي بينند.
بنابراين اي سيد ، اگر من در دنيا داراي مكنت مالي نبودم، چگونه مي توانستم مومني را در بازار از چنگ خلق، نجات دهم و نتيجه اش را امروز اين چنين بگيرم.
سيد نعمت الله مي گويد: از خواب بيدار شدم و فهميدم كه آنچه را كه علامه مجلسي در دنيا جمع كرده بود، چون در راه مصالح مردم و اسلام مصرف مي شد، مايه نجات او گرديد.