حادثه اي عجيب از انتقال جنازه در عالم برزخ

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

مرجع بزرگ تقليد آيت الله العظمي وحيد بهبهاني (ره) در كربلا سكونت داشت، و داراي حوزه درسي بود و شاگردان بسياري داشت. يكي از شاگران برجسته او به نام مولا محمد كاظم هزار جريبي نقل مي كند:
من در مجلس درس آيت الله وحيد بهبهاني در مسجد پايين صحن مقدس كربلا حضور داشتم، ناگاه مردي كه از زوار غريب بود، نزد آيت الله بهبهاني آمد و نشست و دست ايشان را بوسيد، و يك دستمال بسته كه در ميان آن، طلاهاي زنانه بود نزد آيت الله بهبهاني نهاد، و عرض كرد، اين طلاها را در هر جا كه صلاح ديديد، به مصرف برسانيد.
آيت الله : اين طلاها از كجا به دست آمده، ماجرايش چيست؟
زائر غريب : اين طلاها، داستان عجيبي دارد، اگر اجازه بفرماييد بيان كنم.
آيت الله : بيان كن.
زائر غريب : من از اهالي شيروان (يا دربند) هستم، به يكي از بلاد روسيه مسافرت كردم، و در آنجا تجارت و بازرگاني مي نمودم، و ثروت كلاني به دست آوردم، در آنجا چشمم به دختري زيبا چهره افتاد، شيفته جمال او شدم ؛
سرانجام از او خواستگاري كردم.
او گفت: من مسيحي هستم و تو مسلمان، اگر تو مسيحي شوي، حاضرم با تو ازدواج كنم.
بسيار غمگين شدم، حيران بودم كه چه كنم، كارم به جايي رسيد كه تجارت و شغلم را رها ساختم، و آنچنان پريشان بودم كه نزديك بود هلاك گردم، سرانجام تصميم گرفتم به آن دختر اعلام كنم كه مسيحي شده ام، نزد خانواده آن دختر رفتم و رسماً مسيحي شدم، و از اسلام برائت جستم، و آنها پذيرفتند و سرانجام با آن دختر ازدواج نمودم.
مدتي از اين ماجرا گذشت، ناگاه از عمل زشت خود، پشيمان شدم، و خود را سرزنش مي كردم كه اين چه كاري بود كه نموده ام، نه مي توانستم به وطن بازگردم و نه برايم ممكن بود كه به دستورهاي آيين مسيحيت عمل كنم.
در اين بحران، به ياد مصائب امام حسين عليه السلام مي افتادم و گريه مي كردم، و از اسلام چيزي جز حسين عليه السلام و رنجهاي او در راه اسلام، در قلبم جاري نداشت، زار زار مي گريستم، همسرم با تعجب زياد از من مي پرسيد كه چرا گريه مي كني؟
من با توكل به خدا، حقيقت را به او گفتم؛ كه در مذهب اسلام باقي هستم، و گريه ام به خاطر مصائب آقا امام حسين عليه السلام است.
همسرم همين كه نام شريف امام حسين عليه السلام را شنيد، نور اسلام در قلبش پرتو افكند و هماندم مسلمان شد، و با من در مورد مصائب آن حضرت مي گريست.
روزي به او گفتم: بيا مخفيانه به كربلا كنار قبر امام حسين عليه السلام برويم ، تا در حرم آن حضرت آشكارا اظهار اسلام كني. او موافقت كرد و با هم به فراهم كردن لوازم سفر پرداختيم، در اين ميان او بيمار شد و در همان بيماري از دنيا رفت، بستگان او جمع شدند و او را مطابق آئين مسيحيت همراه همه طلاها و زيورهايي كه داشت در قبرستان مسيحيان روسيه ، به خاك سپردند.
از فراق آن زن ، بسيار محزون گشتم، تصميم گرفتم كه جسد او را از قبر بيرون آورده و به شهري ببرم و در قبرستان مسلمين دفن كنم، وقتي مخفيانه در دل شب، قبر او را شكافتم، ديدم مردي با ريش تراشيده و سبيل كلفت، در آنجا مدفون است، بسيار پريشان شده و تعجب كردم، در همان حال ، خواب مرا فرا گرفت، در عالم خواب ديدم ، شخصي به من مي گويد:
شادمان باش كه فرشتگان (نقاله) جسد همسرت را به كربلا بردند و در آنجا در ميان صحن ، طرف پايين پا، نزديك مناره كاشي دفن كردند، و اين جسد را كه در اين قبر مي بيني جسد فلان رباخوار است كه امروز او را در آنجا دفن كردند، و فرشتگان آن جسد را به اينجا آورده اند، و زحمت حمل و نقل جنازه عيالت، از تو برداشته شد.
بسيار خوشحال شدم و بي درنگ بار سفر بستم و به كربلا آمدم، و به توفيق الهي براي زيارت قبر شريف امام حسين عليه السلام ، وارد حرم شدم، در آنجا از دربان صحن پرسيدم: در فلان روز (همان روز دفن همسرم را به زبان آوردم) در پاي مناره كاشي چه كسي را دفن كرديد؟
گفتند: فلان رباخوار را.
من قصه خود را براي آنها بازگو كردم، آنها قبر را شكافتند، من وارد قبر شدم، ديدم عيالم در ميان لحد خوابيده است، هماندم زيورهاي او را كه طبق مذهب نصاري، با او دفن شده بود، بيرون آوردم و به حضور شما رسيدم و تقديم مي كنم، تا در آنچه صلاح دانستيد به مصرف برسانيد.
آيت الله بهبهاني (ره) آنها را گرفت و در راه تأمين زندگي فقراي كربلا، به مصرف رسانيد.