ماجراى خوارج‏

(زمان خواندن: 6 - 11 دقیقه)

پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام و معاويه آن را به‏امضا رسانيدند، ابوموسى‏اشعرى آن پيمان نامه‏را در اردوگاه امام به‏گردش‏در آورد تا همه آن را ببينند. پس چون از مقابل پرچمهاى بنى راسب‏گذشت، آنان گفتند : ما بدين پيمان راضى نيستيم. لا حكم اِلا اللَّه. چون‏ابوموسى گفته آنان را به اطلاع امام رسانيد، آن‏حضرت فرمود : آيا آنان‏به جز يكى دو پرچم و گروه اندكى از مردم بودند؟ ابوموسى گفت : خير.
صحيح است كه كوفيان‏از جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و آتش‏اين جنگ در دل بسيارى از آنان شعله ور بود. براى همين وقتى تندروهاسر پيچى خود را آشكار ساختند، دعوت آنان مانند آتش در نيستان همه‏جا را فرا گرفت. نداى مردمى كه از هر گوشه فرياد مى‏كردند : لا حكم اِلّاللَّه و يا على ما راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكم دهند و خداوندحكم خود را در باره معاويه و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد ياكشته شوند ويا تحت حكومت ما در آيند، اين فريادها امام را نگران كرد.
هر قدر كه امام آنان را اندرز داد و بديشان ياد آورى كرد كه نمى توان‏پيمان را نقض كرد در حالى كه خدا را بر آن وكيل كرده‏اند، اصحابش‏نپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در برابر نصايح آن‏حضرت تنهايك حرف بر زبان آوردند و آن اينكه : مانند ما به درگاه خدا توبه كن وگرنه ما از تو بيزارى مى‏جوييم.
موضع خوارج در برابر امام، نتيجه گيرى حكمين را تقويت بخشيد.زيرا عمرو بن عاص، طرف خود يعنى ابوموسى اشعرى را فريفت و هر دوقرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند. عمرو بن عاص،ابتدا از ابوموسى خواست كه على را از خلافت خلع كند. چون ابوموسى‏چنين كرد، عمرو برخاست و گفت : ابوموسى، على را از خلافت خلع كردو من نيز چنانكه او على را خلع كرد خلعش مى‏كنم و معاويه را به مقام‏خلافت مى‏نشانم!!
بدين سان عاقبت حكميّت، در فرجام تندروها تسريع كرد. پس از اين‏ماجرا آنان در محلّى به نام "حروراء" گرد آمدند. امام‏عليه السلام، ابن عبّاس رابه سوى ايشان فرستاد و وى با استدلال به قرآن با آنان وارد بحث و گفتگوشد امّا جواب مساعدى از ايشان نشنيد. سپس خود به سوى ايشان رفت‏واز نام كسى كه پيشاپيش آن جماعت بود سؤال كرد. گفتند : وى يزيد بن‏قيس ارحبى نام دارد. سپس امام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد.آنگاه ايستاد و فرمود : اين جايگاهى است كه هر كه در آن به پيروزى‏دست يابد در روز قيامت نيز به فيروزى رسيده است. آنگاه به آن مردم‏روى كرد و فرمود : شما را به خدا سوگند مى‏دهم آيا كسى را متنفرتر از من‏نسبت به خلافت مى‏شناسيد؟ گفتند : به خدا نه. فرمود : آيا مى‏دانيد كه‏شما خود مرا اجبار كرديد تا عهده‏دار خلافت شوم؟ گفتند : به خدا آرى.فرمود : پس چرا اينك به مخالفت و ترك من همّت گماشته‏ايد؟! گفتند :ما گناه بزرگى مرتكب شديم و به سوى خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه به‏درگاه خدا توبه آر و از او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم! على‏عليه السلام‏فرمود : من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه مى‏كنم.
آن جماعت به دعوت امام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند. شمارآنان پيش از شش هزار تن بود.
امّا چنين به نظر مى‏رسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه، باگروهى از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاه‏را تشكيل‏مى‏دادند وطرفداران اشعث بودند، برخورد كردند. اشعث كه مواضع‏خيانتكارانه‏اش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين كسى بود كه‏امام‏عليه السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود، به تحريك آنان پرداخت‏وايشان را از همراهى با امام بازداشت. در پى اين برخورد، آنان به‏منطقه‏اى به نام "نهروان" رفتند. در آنجا آنان به يك مسلمان و يك‏مسيحى برخورد كردند و پس از آنكه از نظر آن مسلمان درباره امام‏آگاهى يافتند، او را كشتند امّا مرد مسيحى را رها كردند و گفتند كه مابايد از ذمه پيامبر خود پاسدارى كنيم! گويى اسلامى كه ريختن خون‏مسيحى را روا نشمرده درباره حفظ خون مسلمان هيچ فرمانى نداده بود!!
واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهى و ضعف اصول فكرى‏در نزد اين جماعت، عامل اصلى آنان در جناياتى بود كه مرتكب مى‏شدندچنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودى آنان را فراهم كرد.
روزى عبداللَّه بن خباب كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و پدرش‏خباب بن ارث، نيز از بزرگترين ياران آن‏حضرت به شمار مى‏رفت، درحالى كه قرآنى به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه آخر حاملگى‏خود را مى‏گذرانيد، نيز با او بود با خوارج برخورد كرد. آنان عبداللَّه بن‏خباب را دستگير كردند و به وى گفتند : اين كتابى كه در گردن توست ما رابه كشتن تو فرمان مى‏دهد. عبداللَّه پاسخ داد : چيزى را كه قرآن احيا كرده،زنده كنيد و آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.
در همان هنگامى كه آنان با عبد اللَّه بن خباب مشغول گفتگو بودند،دانه‏اى خرما از شاخه‏اى فرو افتاد. يكى از آنان فوراً خرما را برداشت و دردهان برد. ديگر كسانى كه در آنجا حاضر بودند بروى اعتراض كردند و اوخرما را از دهان بيرون انداخت. در اين اثنا خوكى نيز از آنجا مى‏گذشت‏كه يكى از آنان آن خوك را كشت. همراهانش به او پرخاش كردندوگفتند : كشتن اين خوك فساد در زمين است.
آنگاه دوباره به نزد عبداللَّه بن خباب برگشته به وى گفتند : درباره‏ابوبكر وعمر و على پيش از جريان حكميّت و نيز درباره عثمان در آن‏شش سال اخير از خلافتش چه مى‏گويى؟ خباب از همه آنان به نيكى يادكرد. پس پرسيدند : درباره على پس از جريان تحكيم و خلافت چه نظرى‏دارى؟ خباب پاسخ داد : على داناتر به خدا وبيش از ديگران حافظ دين‏اوست و بصيرت و آگاهى وى بيشتر از همگان است.
آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند : تو پيرو هدايت نيستى بلكه ازهواوهوس خويش پيروى مى‏كنى حال آنكه مردان را از روى نامهايشان‏باز مى‏توان شناخت. سپس خباب را به كناره رود كشاندند و سرش رابريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را دريدند و او و فرزندش رانيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش كردند!!(1)
بدين سان خوارج بناى فساد و تباهى در زمين را نهادند و روح جنگ‏وآشوب در ميان آنان بر ارزشها غلبه كرد چرا كه اينان فرزندان‏جزيرةالعرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصبهاى پنهان از خاك‏آن مى‏جوشيد.
اگر امام به مقابله آنان نمى‏شتافت بيم آن مى‏رفت كه آتش اين فتنه درديگر نقاط كشور، گسترده شود. چون آن‏حضرت به مكانى نزديك آنان‏رسيد، عدّه‏اى را به سوى ايشان فرستاد تا به آنان پيغام دهند كه قاتلان‏صحابى بزرگوار پيامبرصلى الله عليه وآله، يعنى عبداللَّه بن خباب و همسرش و نيزقاتلان مسلمانان ديگرى را كه به دست آنان كشته شده بودند، به وى‏تحويل دهند.
امّا آنان پاسخ دادند : ما همگى قاتلان عبداللَّه هستيم و نيز افزودند :چنانچه بر على بن ابى‏طالب و همراهان او دست يابيم آنان را نيز مى‏كشيم.
پس امام خود به سوى آنان رفت و فرمود :
"اى جماعت! من شما را بيم مى‏دهم از اين كه صبح كنيد در حالى كه‏آماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد، و فردا بدون آنكه هيچ دليل وبرهانى داشته باشيد در همين جا از پاى در آييد".
امام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد داد كه‏براى جنگ با معاويه كه هدف آشكار آنان بود به وى بپيوندند. امّا آنان‏پاسخ دادند :
هرگز. بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كنى و آنگاه به سوى خداوندتوبه آرى چنان كه ما توبه كرديم. در اين صورت ما از تو فرمان مى‏بريم‏وگرنه ما همچنان مخالف ودشمن تو خواهيم ماند.
پس امام از ايشان پرسيد :
واى بر شما! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را رواشمرديد؟! امّا خوارج وى را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار بانگ برداشتند كه : پيش به سوى بهشت، پيش به سوى بهشت!! آنگاه شمشيركشيدند وضرباتى بر اصحاب آن‏حضرت وارد آوردند و تير اندازان آغازبه تير انداختن كردند. سپس امام و يارانش بر آنان هجوم بردند و در ظرف‏چند ساعت همه آنها را كشتند.(2)
امام‏عليه السلام در ميان گشته شدگان پيكر شخصى را به نام مخرج، معروف‏به ذوالثديه (داراى پستان) جستجو مى‏كرد. چون پس از كاوش بسيارجنازه او را يافت، نداى تكبير سر داد و يارانش هم تكبير گفتند. آيامى‏دانيد براى چه؟! زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله آن‏حضرت را از آشوب اين گروه‏تندرو آگاهى داده و در علامت آنان وجود چنين شخصى را در ميان آنان‏ذكر كرده بود.
در اين روايت آمده است : چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت،به تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردى از بنى تميم به نام خويعه‏برخاست وبه آن‏حضرت گفت : محمّد! غنايم را به عدالت تقسيم كن.پيامبر فرمود : من به عدالت تقسيم كردم. آن‏مرد تميمى براى بار دوّم وسوّم‏نيز بر پا خاست وهمچنان سخن خود را تكرار كرد. آنگاه پيامبر فرمود :
"بزودى از نسل اين مرد، قومى خواهند آمد كه پاى از دين فراتر نهندچنان كه تير از كمان فراتر رود. آنان به هنگام تفرقه و جدايى مردم ازيكديگر خروج خواهند كرد. نماز شما در كنار نماز آنان كوچك مى‏نمايد.قرآن مى‏خوانند امّا از گردنهاى آنان بالاتر نمى‏آيد. ميان آنان مردى است‏سياه با دستان باز كه يكى‏از آنها گويى پستان زنى است. و در روايت عايشه‏آمده است كه پيامبر فرمود : آن مرد را بهترين امّتم پس از من، مى‏كشد".(3)
پيامبرصلى الله عليه وآله با اين سخن خردمندانه خود، در حقيقت بر وجود طوايف‏قشرى و نادان در ميان امّت اسلامى، اشاره كرده است. اين گروه در اوّلين‏فرصتى كه براى آنان پيش آمد، خود را نشان دادند. اين فرصت زمانى رخ‏داد كه آتش فتنه در كشور، شعله ور شده بود. آن مردى كه پيام آور عدل‏وداد را به رعايت عدالت فرمان مى‏دهد و خود را بر حفظ ارزشها، داغتراز كسى مى‏داند كه خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسى چون‏على‏عليه السلام كه فرزند ايمان است و پايه‏هاى ايمان بر دوش او استوار و محكم‏شد، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت مى‏كند، شبيه نيست.
اشتياق امام براى يافتن جنازه ذوالثديه، بسيار بود. زيرا اوّل تعدادى ازيارانش را براى يافتن او گسيل كرد و چون آنان نتوانستند او را بيابند خودآن‏حضرت به جستجوى او پرداخت.
به نظر مى‏رسد كه امام مى‏خواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه حجّت‏را بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت به شهادت‏رسول خداصلى الله عليه وآله از دين پا فراتر نهاده‏اند تا مبادا با دين پوشالى و پوك خودبيش از اين موجب فريب و اغواى مردم شوند. بايد دانست كه فرقه مارقان‏با كشته شدن همه افرادش از ميان نرفت. زيرا اين حالت، حالتى اجتماعى‏و مستمر است كه هر از چند گاهى اينجا و آنجا و زير اين پرچم و آن‏پرچم ظهور مى‏كند. هيچ دوره‏اى از وجود آنان و كسانى امثال ايشان خالى‏نبوده است، كسانى كه پيشانيهايشان پينه بسته است و مظاهر دينى‏وتندرويهاى قشرى مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن دليل خدايى ياعقلانى از شاخصه‏هاى آنان به حساب مى‏آيد.
خوارج از يك سو و ياران اشعث از سوى ديگر بزرگترين خطر را برنظام اسلامى در روزگار خلافت امام‏عليه السلام پديد آوردند. اين گروه در واقع‏براى هر مكتب اصلاح گرايانه‏اى مى‏تواند تهديدى بزرگ به شمار آيد.
سرانجام، پس از اين واقعه غده‏هاى چركين از پيروان تفكر خوارج دراطراف دولت اسلامى بروز يافت و موجب شدند كه آن‏حضرت گوشه‏اى‏از توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه معاويه فرصت‏تثبيت و تحكيم پايه‏هاى حكومت خود را بيابد.
-------------------------------------------------
1) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ص‏490.
2) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ص‏491.
3) همان مأخذ، ص‏492.
---------------------------------------
نويسنده : آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت