دين حق
فرستادگان قريش به سركردگي عمرو بن عاص، با هديههايي بر نجاشي وارد شدند. نجاشي هديهها را از ايشان پذيرفت. عمرو بن عاص گفت: اي پادشاه، گروهي از ما در دين، با ما مخالفت كردند و به خدايان ما ناسزا گفتند و به سوي شما آمدهاند.
ايشان را به ما بازگردان. نجاشي به دنبال جعفر بن ابي طالب فرستاد. جعفر آمد. نجاشي گفت: اي جعفر اينها چه ميگويند؟ گفت: اي پادشاه، سخنشان چيست؟ نجاشي گفت: اينها ميخواهند كه شما را به آنان بسپارم. جعفر گفت: اي پادشاه! از ايشان بپرس آيا ما برده ايشان هستيم؟ عمرو بن عاص گفت: نه، بلكه آزاد و بزرگوارند. جعفر گفت: از ايشان بپرس آيا از ما طلبي دارند و ما بدهكار آنان هستيم و آمدهاند تا بدهي خود را بستانند؟ عمرو بن عاص گفت: نه ما از ايشان طلبكار نيستيم. جعفر گفت: آيا كسي از آنها را كشتهايم كه به خون خواهي از آن برخاستهاند؟ عمرو بن عاص گفت: نه، جعفر گفت: پس از ما چه ميخواهيد؟ شما، ما را شكنجه و آزار داديد و از اين رو، از سرزمين شما خارج شديم.
عمرو بن عاص گفت: اي پادشاه، آنان با دين ما مخالفت كردند و به خدايان ناسزا گفتند و جوانان ما را منحرف كردند و باعث پراكندگي قوم ما شدند. بنابراين، آنان را به ما بسپاريد تا يكپارچگي ما باز گردد. جعفر گفت: بله اي پادشاه! ما با ايشان مخالفت كرديم؛ زيرا خداوند ميان ما پيامبري برگزيد كه به ما فرمود: براي خدا شريكي قرار ندهيم، گوشت حيوان را با چوبههاي تير بخت آزمايي قسمت نكنيم. هم چنين ما را به نماز و زكات، سفارش كرد. نجاشي گفت: خداوند، عيسي بن مريم را نيز براي همين دستورها برگزيد. سپس نجاشي گفت: اي جعفر! آيا چيزي از آيههايي را كه خداوند بر پيامبر شما فرستاده، از حفظ هستي؟جعفر گفت: بله. او سوره مريم(عليهاالسلام) را براي نجاشي خواند و هنگامي كه به اين قسمت از سوره رسيد كه خطاب به مريم(عليهاالسلام) ميفرمايد: تنه نخل را تكان بده تا از آن براي تو رطب تازهاي فرو ريزد. پس از اين رطب بخور و از اين چشمه بنوش و چشم خود را به عيسي روشن بدار. (سوره مريم، آيات 25 و 26) نجاشي به شدت گريه كرد و گفت: به خدا سوگند كه او حق است. عمرو بن عاص گفت: اي پادشاه، اين شخص دشمن ماست. پس او را به ما بسپار. نجاشي دستش را بلند كرد و به صورت عمرو بن عاص زد و گفت: ساكت باش به خدا سوگند، اگر او را به بدي ياد كني، تو را ميكشم. عمرو بن عاص در حالي كه خون از صورتش جاري بود،از نزد نجاشي برخاست و به نجاشي گفت: اي پادشاه! اگر آن گونه كه شما ميگوييد، حق با او باشد، ديگر با آنها كاري نداريم... .[23]
مبلغ جوان و پايان اختلاف اوس و خزرج در يثرب
علي ابن ابراهيم گفت: ميان اوس و خزرج ساليان درازي جنگ بود. به گونهاي كه شب و روز با هم ميجنگيدند. آخرين جنگ ميان آنها جنگ روز بعاث بود كه به پيروزي اوس و شكست خزرج انجاميد. از اين رو، اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس كه از قبيله خزرج بودند، در عمره رجب براي جمع آوري هم پيمان بر ضد اوس رهسپار مكه شدند. اسعد بن زراره با عتبه بن ربيعه دوست بود. بدين جهت، در مكه نزد او رفت و به او گفت: ميان ما و قبيله اوس جنگي رخ داده است. به نزد تو آمدهايم تا هم پيمان ما باشيد. عتبه به او گفت: سرزمين شما از ما دور است و ما دچار دردسري هستيم كه نميتوانيم از آن رهايي يابيم و به چيز ديگري مشغول شويم. سعد بن زراره گفت: گرفتاري شما چيست، در حالي كه در خانه خود، در امنيت هستيد؟ عتبه گفت: مردي از ميان ما قيام كرده است و ادعا ميكند كه فرستاده خداست. در حالي كه آرامش ما را به هم ريخته، خدايان ما را دشنام داده، جوانان ما را منحرف كرده و موجب پراكندگي قوم شده است. اسعد گفت: او چه كسي است؟ عتبه گفت: پسر عبدالله بن عبدالمطلب كه از نظر شرافت، حد وسط واز جهت خانوادگي از ما برتر است. اين در حالي بود كه قبيله اوس و خزرج پيش از اين، از يهوديان بني نضير و بني قريظه و قينقاع شنيده بودند كه در اين زمان، پيغمبري در مكه، قيام و به مدينه مهاجرت ميكند. وقتي اسعد اين مطلب را از زبان عتبه شنيد، گفته يهوديان، به يادش آمد. گفت: آن شخص كجاست؟ عتبه گفت: او در حجر اسماعيل نشسته است و با يارانش از شعب ابي طالب خارج نميشود مگر در ايام حج. مواظب باش سخني از او نشنوي و با او صحبت نكني؛ زيرا او جادوگر است و تو را با سخنش جادو ميكند. آن هنگام، زمان محاصره بني هاشم در شعب ابي طالب بود. اسعد به عتبه گفت: من چگونه اين كار را انجام بدهم، در حالي كه آمدهام تا اعمال عمره را به جا آوردم و ناچارم كه خانه كعبه را طواف كنم. عتبه گفت: در گوشهايت پنبه فرو كن. اسعد به مسجد داخل شد و در حالي كه در گوشهايش پنبه فرو كرده بود، خانه كعبه را طواف كرد. در اين هنگام، رسول خدا با گروهي از بني هاشم در حجر نشسته بودند. اسعد لحظهاي به پيامبر نگاه كرد و زود از او گذشت. اسعد در طواف دوم، با خود گفت: نادانتر از خودم كسي را نميشناسم. چنين رخدادي در مكه باشد و من از آن آگاه نباشم و به هنگام بازگشت به قوم خودم خبر ندهم. از اين رو، پنبه از گوشهايش درآورد و به دور انداخت و به پيامبر گفت: صبح شما به خير. رسول خدا سرش را به سوي او بلند كرد و گفت: خداوند به جاي اين عبارت، السلام عليكم را به ما داده است كه سلام و شادباش اهل بهشت است. اسعد به رسول اكرم(صلي الله عليه و آله) گفت: اي محمد، دين جديد، شما را به چه چيزهايي فرا ميخواند.
رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: گواهي به اين كه خدايي جز الله نيست و همانا من فرستاده خدا هستم. [من] از شما ميخواهم چيزي را شريك خداي يگانه قرار ندهيد؛ به پدر و مادر نيكي كنيد و فرزندانتان را از ترس فقر نكشيد؛ زيرا خدا، شما و آنها را روزي ميدهد. نزديك كارهاي زشت ـ چه آشكار باشد و چه نهان ـ نرويد. انساني را كه خداوند محترم شمرده است مگر به حق، به قتل نرسانيد. به دارايي يتيم جز براي اصلاح، نزديك نشويد تا بالغ شود. در پيمانه و وزن، به عدالت رفتار كيند. به درستي كه ما كسي را جز به اندازه توانايياش تكليف نميكنيم. هنگام سخن، عدالت را رعايت كنيد، حتي اگر به زيان نزديكان شما باشد و به پيمان خدا وفا كنيد. اين چيزي است كه خداوند شما را به آن سفارش ميكند، تا متوجه شويد.
هنگامي كه اسعد اين سخنان را شنيد، به پيامبر گفت: شهادت ميدهم كه خدايي و معبودي جز الله نيست و همانا تو فرستاده خداوند يكتا هستي. اي رسول خدا، پدر و مادرم به فدايت. من از اهالي يثرب و از قبيله خزرج هستم. ميان ما و برادران ما از قبيله اوس، ريسمانها بريده شده است (و اختلاف شديدي وجود دارد) به خدا سوگند!بدين جا نيامدم مگر به اين علت كه براي قو خود هم پيمان جمع كنم، در حالي كه خداوند به ما چيزي بهتر از آن را عطا كرد. اميد است كه خداوند به وسيله شما دشمنيهاي ما را پايان دهد؛ زيرا عزيزتر از شما كسي را نميشناسم. اي رسول خدا! يهود، ما را از پيامبري، ويژگيها و صفات شما و اين كه به سرزمين ما هجرت ميكنيد، آگاه كردهاند. پس حمد خداي را كه ما را به سوي شما هدايت كرد. اي پيامبر! مردي از قوم من همراه من است كه اگر به دين جديد داخل شود، اميدوارم كار ما سامان گيرد. سپس زكوان نزد رسول خدا آمد. اسعد به او گفت: اين شخص رسول خداست. همان رسول خدايي كه يهوديان بشارتش را ميدادند. جلو بيا و اسلام بياور. پس زكوان اسلام آورد. سپس گفتند: اي رسول خدا، مردي را با ما بفرست كه قرآن را به ما ياموزد و مردم را به دين تو فرا خواند.
رسول خدا مصعب بن عمير را فراخواند. او نوجواني بود كه با رسول خدا در شعب ابي طالب به سر برده بود. از اين رو، سختيها او را آبديده كرده بود. بنابراين، رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به مصعب كه مقدار زيادي از قرآن را فراگرفته بود، دستور داد با آنها برود. پس اسعد و زكوان همراه با مصعب به مدينه و نزد قوم خود رفتند و آنها را از ماجراي رسول خدا و آيينش آگاه ساختند. مصعب همراه اسعد بن زراره هر روز به جلسههاي خزرج ميرفت و ايشان را به اسلام دعوت ميكرد. جوانان نيز دعوت او را ميپذيرفتند.
در قبيله خزرج، مردي به نام عبدالله بن ابي زندگي ميكرد كه در نزد هر دو قبيله بزرگ و محترم بود؛زيرا مخالف دشمني دو قبيله اوس و خزرج بود. اوس و خزرج تصميم گرفتند او را به عنوان ميانجيگر جنگ و پس از آن حاكم خودشان برگزينند. پس از اين كه اسعد و ذكوان با دين جديد به قبيله خود وارد شدند عبدالله بن ابي به دليل ترس از دست دادن اين موقعيت و جايگاه، به آيين جديد روي خوش نشان نداد. از اين رو، از احترام و بزرگياش نزد مردم كاسته شد. تا اين كه اسعد به مصعب گفت: دايي من، سعد بن معاذ از بزرگان اوس و مردي عاقل و محترم است. همچنين فرزندان عمر بن عوف از او حرف شنوي دارند. اگر او به دين اسلام بگرود، كار ما نتيجه مي دهد. پس زود به اردوگاه ايشان برويم. مصعب با اسعد به ارودگاه سعد بن معاذ آمدند. مصعب در كنار چاهي نشسته بود و براي گروهي از جوانان قرآن مي خواند. سعد بن معاذ وقتي اين مطلب را شنيد به اسيد بن حضير كه يكي از بزرگان سرشناس قبيله بود، گفت: به من خبر رسيده است كه اسعد بن زراره به همراه يك قريشي (مصعب) به اردوگاه ما آمده است و به گمراه كردن جوانان مشغول است. نزد اسعد برو و او را از اين كار باز دار. اسيد بن حضير به سوي آن ها رفت. اسعد از دور به او نگاه كرد و به مصعب گفت: اين مرد، شخص محترمي است. اگر مسلمان شود، اميدوارم كه كار ما به بار بنشيند. خداوند نيز اميد اسعد درباره اسيد بن حضير را برآورده كرد. وقتي اسيد به ايشان رسيد، گفت: اي اسعد، دايي ات ميگويد كه به اردوگاه ما نيا وجوانان ما را گمراه نكن و براي اين كار از خشم اوس بترس. مصعب گفت: آيا نمينشيني تا سخني را با تو در ميان بگذاريم. اگر دوست داشتي آن را ميپذيري و اگر نخواستي، تو را به حال خود واميگذاريم. اسيدنشست و مصعب سوره اي از قرآن را براي او خواند.اسيد گفت: وقتي ميخواهيد اسلام را بپذيريد، چه كاري انجام ميدهيد؟ مصعب گفت: غسل ميكنيم، لباس پاك و تميزي ميپوشيم، شهادتين مي گوييم و دو ركعت نماز به جا مي آوريم. اسيد خود شرا با لباس به درون چاه انداخت. پس از آن، از چاه بيرون آمد و گفت: اسلام را بر من عرضه كن.
پس مصعب شهادتين را بر او عرضه كرد. اسيد شهادتين را گفت و سپس دو ركعت نماز به جا آورد. پس از آن، اسيد نزد سعد بن معاذ برگشت. سعد به او نگاهي كرد و گفت سوگند مي خورم كه اسيد با چهره اي تغيير يافته به سوي ما برگشته است. سعد بن معاذ آنان را خواست. مصعب براي او آيههاي حم تنزيل من الرحمن الرحيم را خواند. وقتي سعد آن را شنيد، معصب به اسعد گفت: به خدا قبل از اين كه سخن بگويد، اسلام را در چهرهاش ديدم. سعد به خانهاش رفت. لباسي پاك پوشيد، غسل كرد، شهادتين را گفت و دو ركعت نماز گزارد. سپس بلند شد، دست معصب را گرفت و به سوي خود برگرداند و گفت: دين اسلام را آشكار كن و از كسي نترس.[24]
فتح مكه و فرمانرواي جوان شهر
وقتي كه خواست خدا بر فتح مكه قرار گرفت و آرامش در شهر حكم فرما شد، پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله) عتاب بن اسيد را حاكم آنجا قرار داد. هنگامي كه اين خبر به اهالي مكه رسيد، گفتند: همانا محمد هميشه ما را خوار و كوچك ميكند. اكنون نيز پسر كم سن و سال و هيجده سالهاي را بر ما حاكم كرده است. در حالي كه ما پيرمرداني كهن سال و همسايگان حرم امن الهي كه بهترين جايگاه روي زمين است، هستيم.
در اين هنگام، پيامبر در عهدنامهاي كه به عتاب بن اسيد فرستاد، نوشت: از محمد، رسول خدا به ساكنان و همسايگان خانه خدا، هركسي از شما مؤمن به خدا باشد و محمد، رسول خدا را با گفتهها و كارهايش تأييد كند و از علي، برادر و برگزيده محمد و بهترين آفريده پس از او فرمانبرداري كند، او از ماست و مخالف اين سخنان، از رحمت خدا دور بوده و دوزخي است و خداوند هيچ يك از اعمال او را هر چند بزرگ باشد، نميپذيرد و در آتش جهنم، جاودانه عذاب ميكند و محمد، رسول خدا، احكام و مصالح شما را به همراه عتاب بن اسيد فرستاده و آگاهي غفلت زدگان، آموزش نادانان، اصلاح كجرَوي پريشان دلان و تربيت آنان را كه ادب الهي ندارد، به او واگذار كرده است؛ به دليل اين كه او در محبت به محمد، رسول خدا و پيروي از علي، ولي خدا از شما برتر است. از اين رو، او خدمتگزار، برادر ديني و دوستدار دوستان و دشمن دشمنان ما است و براي شما هم چون آسماني سايهگستر و زميني پاك و خورشيدي تابان است. او به چيزي كه خدا ميخواهد، عمل ميكند و هرگز خدا از ياري او دست برنميدارد. به رسول خدا خيانت نميكند و پيامبر را از هيچ چيزي بيخبر نميگذارد. او شخصي امانتدار است كه شما بايد به خوبي رفتارش اميدوار باشيد؛ زيرا جزاي نيكو ميدهد و بخشش كننده بزرگي است. [هم چنين] مخالف او بايد در انتظار مجازات سخت باشد و كسي نبايد براي مخالفت با او كمي سنش را بهانه قرار دهد؛ زيرا كه بزرگتر، شرافتمند نيست، بلكه شرافتمند و گراميتر، بزرگتر است. او (عتاب بن اسيد) در دوستي ما و دوستي دوستان و دشمني دشمنان ما بزرگتر است. از اين رو، او را امير شما قرار داديم. هر كس او را پيروي كند، خوشا به حالش و كسي كه با او مخالفت كند، خدا او را از رحمتش دور ميكند. [25]
مسلمان شدن جوان يهودي، پيش از مرگ
پسر يهودي بسيار نزد پيامبر ميآمد، ولي آن حضرت به او توجه نميكرد. پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) گاهي او را در پي كاري ميفرستاد و گاهي براي رساندن نامهاي، او را به سوي قومي روانه ميكرد. مدتي پيامبر او را نديد. حال او را جويا شد. كسي گفت: او را ديدم، در حالي كه واپسين روزهاي زندگي خود را ميگذراند. پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) با گروهي از اصحابش نزد او رفت، آن حضرت به جوان فرمود: اي فلان! پس پسر يهودي چشمش را باز كرد و گفت: لبيك اي ابالقاسم! پيامبر فرمود: بگو شهادت ميدهم هيچ معبودي جز الله نيست و همانا من فرستاده خدا هستم. پسر به پدرش نگاه كرد. پدر چيزي به او نگفت. سپس رسول خدا(صلي الله عليه و آله) براي بار دوم او را صدا زد و گفتار خود را تكرار كرد. پسر باز به پدرش نگاه كرد. ولي پدر چيزي نگفت. پيامبر براي سومين بار، گفتار خود را تكرار كرد. پسر به سوي پدرش نگاه كرد. پدر گفت: اگر ميخواهي بگو و اگر نميخواهي نگو. پسر گفت: شهادت ميدهم، هيچ معبودي جز الله نيست و همانا تو فرستاده خدا هستي. پس از آن، در بسترش جان داد. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به پدرش گفت: ما را تنها بگذار. پس به اصحابش فرمود: او را غسل و كفن كنيد و نزد من بياوريد تا بر او نماز بخوانم. سپس از خانه بيرون رفتند، در حالي كه ميفرمود: شكر خدايي را كه امروز به وسيله من، انساني را از آتش نجات داد.[26]
ازدواج آسان
ابي حمزه ثمالي گفت: نزد امام محمد باقر(عليهالسلام) بودم كه مردي از او اجازه ورود خواست. امام به او جازه داد. آن مرد پس از ورود، سلام كرد. امام به او خوش آمد گفت و به او محبت كرد. مرد گفت: فدايت شوم، من از دختر يكي از شيعيان تو، فلان بن ابي رافع خواستگاري كردم. ولي او نپذيرفت و مرا از خودش دور كرد؛ زيرا آدمي زشت چهره و نيازمند و غريب بودم. او مرا با اين كار خوار كرد. از اين، دل شكسته شدم و آرزوي مرگ كردم. آن حضرت فرمود: برو. تو فرستاده من به سوي او هستي. به او بگو محمد فرزند علي فرزند حسين فرزند علي بن ابيطالب(عليهالسلام) به تو ميگويد: دختر را به ازدواج منحج بن رياح شيعه و پيرو من درآور و او را رد نكن. ابوحمزه گفت: مرد از خوشحالي به هوا پريد. پس نامه امام را گرفت و به سرعت رفت. وقتي كه مرد دور شد، امام باقر(عليه السلام) فرمود: مردي از اهل يمامه كه اسمش جويبر، بود براي پذيرش اسلام نزد رسول خدا آمد. پس اسلام را پذيرفت و مسلمان خوبي شد. او مردي كوتاه قد، زشت چهره، نيازمند و از سياهان سوداني بود. پيامبر(صلي الله عليه و آله) از اين جهت، به زندگي ا و سر و سامان بخشيد و يك صاع[27] از خرماي تقسيمي بين فقرا را براي او قرار داد. هم چنين دو ردا به او بخشيد و به وي فرمود كه در مسجد ساكن شود و شب در آنجا بخوابد. مدت زيادي بدين گونه زندگي ميكرد. تا اين كه افراد غريب و نيازمندي كه در مدينه اسلام ميآوردند، زياد شدند و مسجد گنجايش آنان را نداشت. از اين رو، خداوند به پيامبر وحي كرد كه مسجدت را پاك كن و كساني را كه شب در مسجد ميخوابند، از مسجد بيرون كن و دستور بده شخص جنب از مسجد عبور نكند و همه درهاي خانه كساني را كه به مسجد باز ميشود، ببندد مگر در خانه علي(عليهالسلام) و فاطمه(سلاماللهعليها). پس امام در ادامه فرمود: سپس رسول خدا(صلي الله عليه و آله) دستور داد كه براي مسلمانان سايباني[28] درست كنند تا افراد درمانده و بيچاره، روز و شب خود را در آنجا بگذرانند. بدين جهت، اين افراد آنجا ساكن شدند. پيامبر نيز به خوبي از آنان دلجويي ميكرد و ديگر مسلمانان براي خشنودي رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به آنها كمك ميكردند. پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) روزي با مهرباني به جويبر فرمود: اي جويبر، كاش با زني ازدواج ميكردي تا به كمك او از سرشت پاكي برخوردار شوي و تو را در كار دنيا و آخرت ياري دهد. جويبر گفت: اي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) پدر و مادرم به فدايت، به خدا قسم، من نه اصل و نسبي و نه دارايي و زيبايي دارم. كدام زن به ازدواج با من راضي ميشود؟ رسول خدا به او فرمود: اي جويبر! همانا خداوند با اسلام، كسي را كه در دوران جاهليت، بزرگوار بود، پايين آورد و كسي را كه در آن دوران پست و بيمقدار بود، بزرگوار كرد. همچنين فخرفروشي و نازيدن به قبيله و نژاد دوران جاهليت را از بين برد. بنابراين، امروز همه مردم چه سفيد و سياه و چه عرب و عجم از آدمند. همانا، ارجمندترين مردم نزد خداوند باتقواترين آنها هستند. اي جويبر! كسي از مسلمانان را از تو برتر نميشناسم مگر كسي كه پرهيزگارتر باشد. سپس فرمود: اي جويبر! به سوي زياد بن لبيد برو. همانا او از بزرگان طايفه بني بياضه است. به او بگو من فرستاده رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به سوي تو هستم. پيامبر ميگويد (او به تو پيغام رسانده) كه دخترت، دلفاء را به ازدواج جويبر درآور.
جويبر با پيام آن حضرت به نزد زياد بن لبيد رفت. ا و در منزل بود و گروهي از قومش نيز نزد او بودند. جويبر پس از ورود، سلام كرد و گفت: اي زياد بن لبيد، همانان من فرستاده رسول خدا(صلي الله عليه و آله) همراه با درخواستي به سوي تو هستم. آيا آن خواسته را آشكارا بيان كنم يا مخفيانه بگويم. زياد بن لبيد گفت: آشكار بگو؛ زيرا اين پيام باعث بزرگواري و افتخار من است. جويبر گفت: همانا رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به تو ميگويد كه دخترت دلفاء را به ازدواج جويبر در بياوري. زياد گفت: اي جويبر! آيا رسول خدا(صلي الله عليه و آله) تو را به اين جهت به سوي من فرستاد؟ جويبر گفت: بله، من كسي نيستم كه به رسول خدا(صلي الله عليه و آله) دروغ ببندم. زياد گفت: ما دختران خود را جز به ازدواج همتايان خود از انصار در نميآوريم. اي جويبر، برو تا من خود عذرم را به رسول خدا(صلي الله عليه و آله) بگويم. جويبر رفت، در حالي كه با خود ميگفت: نه قرآن چنين دستور ميدهد و نه محمد(صلي الله عليه و آله) براي چنين چيزي برگزيده شد. دلفاء اين سخن جويبر را شنيد. از اين رو، به پدرش گفت: اين چه سخني بود كه از زبان جويبر شنيدم؟ پدر گفت: جويبر به من گفت كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) او را فرستاده است و ميگويد كه دخترت دلفاء را به ازدواج جويبر درآور. دختر در پاسخ گفت: به خدا سوگند، جويبر كسي نسيت كه به رسول خدا(صلي الله عليه و آله) دروغ ببندد. بنابراين، كسي را بفرست تا جويبر را برگرداند و به او گفت: اي جويبر! خوش آمدي. آسوده باش تا به سوي تو بازگردم. سپس زياد به نزد پيامبر رفت و به ايشان گفت: پدر و مادرم به فدايت. همانا جويبر نزد من آمد و گفت كه پيامبر ميگويد دخترت، دلفاء را به ازدواج جويبر درآور. من او را دروغگو نپنداشتم، بلكه بهتر ديدم شما را ملاقات كنم؛ زيرا ما جز با همتايان خود از انصار، با ديگران ازدواج نميكنيم. پيامبر اسلام(صلي الله عليه و آله) فرمود: اي زياد! جويبر مردي مؤمن است و مرد مؤمن، همسان زن مؤمن است. پس اي زياد! او را به ازدواج دخترت درآور و از او روي مگردان. زياد به منزلش بازگشت و سخنان پيامبر را براي دخترش بازگو كرد. دختر گفت: اگر از پيامبر سرپيچي كني، كافر ميشوي. از اين رو، مرا به ازدواج جويبر درآور. پس زياد، جويبر را به ميان قوم خود برد و دخترش را به سنت خدا و رسول او به ازدواج جويبر درآورد و مهريهاش را برعهده گرفت. زياد وسايل عروسي دختر را آماده كرد. سپس در پي جويبر فرستاد و به او گفت: آيا خانه داري؟ جويبر گفت: به خدا سوگند، خانهاي ندارم. از اين رو، زيا د خانهاي با تمام وسايل زندگي فراهم كرد. سرانجام آنان زندگي زناشويي را آغاز كردند، ولي پس از سه روز به زياد خبر دادند كه جويبر به زندگي دل گرم نيست و به همسر خويش توجهي ندارد. زياد نزد پيامبر رفت و گفت: پدر و مادرم به فدايت، به من فرموديد كه با ازدواج جويبر موافقت كنم؛ در حالي كه هم تراز ما نبود، ولي براي اطاعت و فرمانبرداري از شما با ازدواج او موافقت كردم. پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) فرمود: چه چيز بدي از او ديدي؟ زياد گفت: براي او خانه اي با وسايل زندگي فراهم كردم و دخترم نيز زندگي را با و آغاز كرد، ولي جويبر به او توجهي ندارد، بلكه در گوشه خانه، از شب تا صبح به نماز و خواندن قرآن مشغول است. زياد رفت و پيامبر خدا(صلي الله عليه و آله) جويبر را خواست و به او فرمود: به من گفتهاند كه همسرت براي تو خانه و اسباب آسايش فراهم كرده است، ولي تو به زندگي و همسرت توجهي نداري. آيا تو مشكلي داري؟ جويبر به او گفت: اي رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، به خانه وسيعي داخل شدم و با ديدن آن، روزگار غربت و نيازمنديام را به ياد آوردم. از اين رو، دوست داشتم براي اين نعمتها از خداوند سپاسگزاري كنم. اين چند روز را مدام در نماز و خواندن قرآن سپري كردم و روزها را روزه بودم، ولي به زودي با همسر و خانوادهاش آنگونه كه خدا بخواهد، رفتار خواهم كرد. پيامبر كسي را به سوي زياد فرستاد و او را از گفته جويبر آگاه كرد. خانواده زياد از اين خبر خوشحال شدند. جويبر نيز به عهد خود وفا كرد. سرانجام، جويبر در يكي از غزوهها در ركاب پيامبر به شهادت رسيد.[29]
جواني سلمان فارسي و دلبستگي به پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله)
محمد بن علي بن مهزيار از پدرش نقل كرد كه شخصي به امام موسي بن جعفر(عليه السلام) گفت: اي پسر رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، از چگونگي اسلام آوردن سلمان فارسي ما را آگاه نميكنيد؟ ايشان فرمود: پدرم روايت كرد كه اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب(عليهالسلام) سلمان فارسي، ابوذر و گروهي از قريش كنار قبر پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) جمع شده بودند. اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام) به سلمان فرمود: اي اباعبدالله! آيا ما را از داستان زندگيات آگاه نميكني؟ سلمان گفت: به خدا سوگند، اي اميرالمؤمنين! اگر به جز شما كس ديگري از من خواسته بود، به او پاسخ مثبت نميدادم. من دهقان زادهاي از اهالي شيراز و نزد پدر و مادرم عزيز بودم. هنگامي كه با پدرم ميرفتم تا در يكي از جشنها شركت كنم، به صومعهاي وارد شدم. در آنجا مردي با صداي بلند ميگفت: شهادت ميدهم به اين كه معبودي جز الله نيست و عيسي(عليهالسلام) روح خدا و محمد(صلي الله عليه و آله) حبيب خداست. در اين هنگام، محبت و دوستي محمد(صلي الله عليه و آله) در گوشت و خونم جاري شد و از آن پس ديگر غذا و نوشيدني برايم گوارا نبود.
[روزي] ماردم به من گفت: پسرم چه شده است؛ چرا به خورشيد سجده نميكني؟ سلمان گفت: پس با مادرم بحث كردم تا ساكت شد. قتي به خانه برگشتم؛ ناگهان نوشتهاي را آويخته به سقف ديدم. گفتم: اين نوشته چيست؟ مادرم گفت: اي روزبه، هنگامي كه از جشن برگشتيم، ديدم كه اين نوشته به سقف آويخته شده است. به آن نزديك نشو كه پدرت تو را ميكشد. سلمان گفت: پس شب فرا رسيد و پدر و مادرم خوابيدند. بلند شدم و نوشته را خواندم. در آن نوشته شده بود. به نام خداوند بخشاينده مهربن، اين عهدي است از خداوند به سوي آدم. همانا خداوند از صلب آدم، پيامبري را ميآفريند كه نامش محمد(صلي الله عليه و آله) است. به اخلاق و آداب پسنديده امر ميكند و [مردم را] از عبادت بتها باز ميدارد. اي روزبه، تو جانشين عيسي(عليهالسلام) هستي. پس ايمان بياور و آيين مجوس را رها كن. سلمان گفت: با خواندن آن بيهوش شدم. پس از آن گرفتاريهايم زياد شد. وقتي پدر و مادرم از حالم آگاه شدند، مرا در چاهي عميق زنداني كردند و گفتند: اگر از دين جديد برگشتي، چه بهتر وگرنه تو را ميكشيم. به ايشان گفتم: هر كاري ميخواهيد با من بكنيد، ولي دوستي محمد(صلي الله عليه و آله) از سينهام بيرون نميرود. سلمان گفت: به خدا سوگند، پيش از خواند آن نوشته، زبان عربي را نميدانستم. ولي خداوند پس از آن زبان عربي را به من فهماند. سلمان گفت: در آن چاه ماندم و آنها گرده نان كوچكي را براي من به پايين ميفرستادند. اين وضعيت مدتي طول كشيد. به خدا گفتم: اي پروردگار من! همانا تو، دوستي محمد(صلي الله عليه و آله) و وصي او را در دلم انداختي. پس به حق او، در رفع گرفتاريام شتاب فرما. كسي كه لباس سفيدي بر تن داشت، نزد من آمد و گفت: برخيز اي روزبه! او دستم را گرفت و مرا به صومعه برد. پس شروع كردم به گفتن اين كه شهادت ميدهم معبودي جز الله نيست و عيسي، روح خدا و محمد، حبيب خداست. پس راهبي را ديدم كه به من گفت: تو روزبه هستي؟ گفتم: بله. پس مرا به نزد خود برد. دو سال تمام، در خدمت او بودم تا زمان مرگش فرا رسيد. در اين هنگام به من گفت: همانا من در آستانه مرگ هستم. گفتم: مرا به چه كسي ميسپاري؟ گفت: كسي را نميشناسم مگر راهبي را كه در انطاكيه است. وقتي او را ملاقات كردي، سلام مرا به او برسان و اين نامه را به او بده. نامهاي نيز به من داد. پس از مرگ، او را به خاك سپردم. آنگاه به انطاكيه رفتم. به صومعه وارد شدم و گفتم: شهادت ميدهم كه معبودي جز الله نيست و عيسي، روح خدا و محمد، حبيب خداست. راهبي را ديدم كه به من گفت تو روزبه هستي؟ گفتم: بله، گفت: نزد من بيا. پس دو سال نيز در خدمت او بودم. وقتي هنگام مرگش فرا رسيد، گفت: همانا مرگ من نزديك است. گفتم: پس مرا به چه كسي ميسپاري؟ گفت: كسي را كه هم عقيده من باشد، نميشناسم مگر راهبي كه در اسكندريه است. وقتي او را ديدي، سلام مرا به او برسان. پس از مرگ و به خاك سپاري او، به اسكندريه رفتم. به صومعه آن راهب وارد شدم و گفتم: شهادت ميدهم كه معبودي جز الله نيست و عيسي روح خدا و محمد، حبيب خداست. پس راهبي را ديدم دو سال نيز در خدمت او بودم تا زمان مرگش فرا رسيد. به او گفتم: پس از خود، مرا به چه كسي ميسپاري؟ گفت: كسي را نميشناسم كه در دنيا هم عقيده من باشد، ولي زمان ولادت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب نزديك است. وقتي او را ديدي، سلام مرا به او برسان. پس از به خاك سپاري او، با گروهي همنشين و همراه شدم. به ايشان گفتم: آب و غذايم را تأمين كنيد، در عوض، من به شما خدمت ميكنم. آنان پذيرفتند. هنگام خوردن غذا، گوسفندي را بستند و با زدن، آن را كشتند. پس گوشت آن را كباب كردند. من از خوردن آن خودداري كردم و گفتم: من راهب هستم و راهبان گوشت نميخورند. مرا زدند؛ به گونهاي كه نزديك بود كشته شوم. بعضي از آنها گفتند او را رها كنيد تا شراب برسد. هنگامي كه شراب آوردند، به من گفتند: شراب بنوش. گفتم: راهبان شراب نمينوشند. پس خواستند مرا بكشند. به ايشان گفتم: اي قوم! مرا نكشيد، من بنده و غلام شما ميشوم. پس غلام يكي از آنها شدم. او مرا به قيمت سيصد درهم به يك يهودي فروخت. مرد يهودي از سرگذشت من پرسيد. داستان خود را بازگو كردم و گفتم: من گناهي ندارم جز اين كه محمد و جانشين او را دوست دارم. يهودي گفت: همانا من دشمن تو و محمد هستم. سپس مرا از خانه بيرون برد. نزديك خانه، شن زيادي جمع شده بود. گفت: به خدا سوگند اي روزبه! اگر تا صبح اين شنها را از اين جا نبرده باشي، به يقين تو را ميكشم. سلمان گفت: بردن شنها را شروع كردم تا اين كه خيلي خسته شدم. دستم را به سوي آسمان بلند كردم و گفتم: اي پروردگار من، همانا تو دوستي محمد(صلي الله عليه و آله) و جانشين او را در دل من انداختي. پس به حق محمد(صلي الله عليه و آله) مرا از اين گرفتاري نجات بده. پس خداوند عزيز بادي فرستاد و آن شنها را به جايي كه يهودي گفته بود، برد. فردا صبح يهودي با ديدن جابهجا شدن شنها گفت: اي روزبه، تو جادوگر بودي و من نميدانستم. از اين رو، تو را از اين روستا بيرون ميكنم تا اين كه باعث نابودي آن نشوي. سلمان گفت: پس مرا اخراج كرد و به زني درست كار فروخت. آن زن باغي داشت. او همچنين به من خيلي محبت ميكرد. روزي به من گفت: اين باغ مال تو باشد؛ اگر ميخواهي آن را ببخش يا صدقه بده. سلمان گفت: پيوسته در آن باغ بودم. روزي ديدم هفت نفر به سوي باغ ميآيند؛ در حالي كه ابري بر آنها سايه افكنده است. با خود گفتم به خدا سوگند! همه اينها پيامبر نيستند. ولي پيامبري در ميان آنهاست. سلمان در ادامه گفت: پس آمدند تا اين كه به باغ وارد شدند. آنان رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، اميرالمؤمنين(عليه السلام)، عقيل بن ابيطالب، حمزة بن عبدالمطلب، ابوذر، مقداد و زيد بن حارث بودند. پس از ورود، پيامبر به ايشان فرمود: خرماهاي خشك فاسد شده را بخوريد و هيچ وقت، مال مردم را از بين نبريد. به نزد آن زن رفتم و گفتم: اي مولاي من، يك طبق خرما به من ببخش. گفت:: شش طبق مال تو. سلمان گفت: يك طبق از خرما را برداشتم و با خود گفتم: اگر در ميان ايشان پيامبري باشد، خرماي صدقه را نميخورد، ولي هديه را ميخورد. پس طبق خرما را جلوي پيامبر نهادم و گفتم: اين صدقه است. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به ديگران فرمود: بخوريد، در حالي كه خودشان، اميرالمؤمنين، عقيل بن ابيطالب، حمزة بن عبدالمطلب نخوردند. با خود گفتم، اين نخستين نشانه پيامبري محمد(صلي الله عليه و آله) است. سلمان گفت: طبق خرماي ديگري برداشتم و پيش پيامبر(صلي الله عليه و آله) نهادم. گفتم: اين هديه است. ايشان فرمود: بسم الله، بخوريد. پس همگي خوردند. با خود گفتم: اين هم دومين نشانه است. سلمان گفت: فرصت خوبي پيدا كردم تا به بدن مبارك پيامبر با دقت نگاه كنم. در اين وقت پيامبر فرمود: دنبال نشانه پيامبري ميگردي؟ گفتم: بله، پيامبر لباس خود را كنار زد. با تعجب نشانه پيامبري را بين دو بازوش نقش بسته ديدم. در حالي كه مو بر آن روييده بود. پس به پاي رسول خدا(صلي الله عليه و آله) افتادم و بوسه زدم. پيامبر فرمود: اي روزبه! پيش اين زن برو و بگو محمد بن عبدالله به تو ميگويد كه اين غلام را به ما بفروش. به نزد او رفتم و آن چه پيامبر فرموده بود، به او گفتم. زن گفت: به او بگو روزبه را به تو نميفروشم مگر به چهار صد درخت خرما كه دويست تاي آن خرماي زرد بدهد و دويست تاي ديگرش خرماي سرخ. سلمان گفت: به نزد پيامبر آمدم و گفته زن را بازگو كردم. پيامبر فرمد: چيزي را كه خواسته است، آسان نيست. سپس فرمود: بلند شو اي علي، تمام اين هستهها را جمع كن و در زمين بكار. حضرت علي(عليهالسلام) هستهها را كاشت و آب داد. هنوز آب دادنش تمام نشده بود كه هستههاي خرما سبز شدند و پي در پي از خاك سر برآوردند. پيامبر به من فرمود: به آن زن بگو چيزي را كه خواسته بودي، بگير و در عوض، آن چيزي را كه خواسته بوديم، به ما رد كن. نزد زن رفتم و پيغام را رساندم. پس بيرون آمد و به درختان خرما نگاه كرد و گفت: به او بگو به خدا سوگند، او را به تو نميفروشم مگر به چهارصد درخت خرما كه همهاش خرماي زرد بدهد. سلمان گفت: پس جبرئيل پايين آمد و با بالش، درختان خرما را لمس كرد. پس همه خرماها، زرد شد. سپس پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: به زن بگو چيزي را كه خواسته بودي بگيرد و در عوض، آن چيزي را كه خواسته بوديم به ما بده. پيغام را رساندم. او گفت: به خدا سوگند، هر آينه درختي از اين درختهاي خرما را از محمد و تو بيشتر دوست دارم. من در پاسخ گفتم: به خدا سوگند، يك روز همدمي و همنشيني با محمد(صلي الله عليه و آله) را از تو و هر چيزي كه مالك آن هستي، بيشتر دوست دارم. پس رسول خدا(صلي الله عليه و آله) مرا آزاد كرد و مرا سلمان ناميد.
شيخ صدوق ميگويد: اسم سلمان، روزبه بن جشبوذان بود. او هيچ گاه به خورشيد سجده نكرد. همانا او براي خداوند عزيز سجده ميكرد و قبلهاي كه به سوي آن نماز ميخواند، در مشرق بود. از اين رو، پدر و مادرش گمان ميكردند كه او همانند آنها، خورشيد پرست است. همچنين سلمان، وصي وصي عيسي(عليهالسلام) بود.[30]
دانشمند جوان
يونس بن يعقوب گفت: گروهي از اصحاب امام صادق(عليهالسلام) از جمله هشام بن حكم، حمران بن اعين، مؤمن الطاق، هشام بن سالم و طيار نزد ايشان بودند. امام صادق(عليه السلام) به هشام بن حكم كه جوانتر از آنها بود، فرمود: آيا به من خبر نميدهي كه چگونه با عمرو بن لبيد روبهرو شدي و چه پرسيدي؟ هشام گفت: فدايت شوم اي فرزند رسول خدا (صلي الله عليه و آله) شما بزرگواريد و من شرمسارم و در برابر شما زبانم توانايي حركت ندارد. امام صادق(عليهالسلام) فرمود: اي هشام: زماني كه شما را به چيزي امر ميكنم، آن را انجام دهيد. هشام گفت: از عمرو بن لبيد و چگونگي نشستن او در مسجد بصره آگاه شدم، اين مسئله بر من گران آمد. بنابراين، به سوي او حركت كردم. روز جمعه به بصره رسيدم و به مسجد بصره وارد شدم. عمرو بن لبيد را ديدم كه عباي سياه پشمي پوشيده و مردم از او پرسش ميكردند. جمعيت راه را برايم باز كردند. من پشت سر مردم نشستم و گفتم: اي دانشمند! من مردي غريب هستم. آيا به من اجازه ميدهيد تا از شما مسئلهاي بپرسم؟
گفت: بله.
گفتم: آيا چشم داري؟
گفت: پسرم اين چه پرسشي است؟
گفتم: تمام پرسشهاي من اينگونه است.
گفت: پسرم! اگر چه ممكن است پرسشهاي شما احمقانه باشد، ولي بپرس.
گفتم: آيا چشم داري؟
گفت: بله.
گفتم: با آن چه چيزي را ميبيني؟
گفت: رنگها و مردم را.
پرسيدم: آيا بيني داري؟
گفت: بله.
گفتم: با آن چه كار انجام ميدهي؟
گفت: ميبويم.
پرسيدم: آيا دهان داري؟
پاسخ داد: بله.
گفتم: با آن چه كار ميكني؟
گفت: با آن مزه غذاها را ميچشم.
گفتم: آيا زبان داري؟
گفت: بله.
پرسيدم: با آن چه كار ميكني؟
گفت: با آن سخن ميگويم.
گفتم: آيا گوش داري؟
گفت: بله.
پرسيدم: با آن چه كار ميكني؟
گفت: صداها را ميشنوم.
گفتم: آيا دست داري؟
گفت: بله.
پرسيدم: با آن چه كار انجام ميدهي؟
پاسخ داد: با آن قدرتم را به كار ميگيرم و چيزهاي نرم و زبر را از هم تشخيص ميدهم.
گفتم: آيا پا داري؟
گفت: بله.
گفتم: با آن چه ميكني؟ گفت: از جايي به جايي ديگر ميروم.
گفتم: آيا قلب داري؟
گفت: بله. پرسيدم: با آن چه كار انجام ميدهي؟
گفت: با آن هر چيزي را كه اعضايم دريافت ميكنند، تشخيص ميدهم.
گفتم: آيا با داشتن اين اعضا از قلب بينياز نبودي؟
گفت: نه.
گفتم: چگونه ممكن است در حالي كه تمام اعضاي تو سالم هستند.
گفت: پسرم، به درستي كه هرگاه اعضاي بدنت در آن چه بوييده، ديده، چشيده، شنيده و لمس كردهاند، شك كنند، ان را به قلب ميسپارند و با آن به يقين ميرسند و شك آنها از بين ميرود.
گفتم: آيا خداوند قلب را براي از بين بردن شك قرار داده است؟
گفت: بله.
گفتم: پس به ناچار، اعضاي بدن انسان به قلب نيازمندند. و بدون آن، نميتوانند به كارشان ادامه دهند.
گفت: بله.
گفتم: اي ابا مروان! همانا خداوند متعال، هيچ كدام از اعضاي بدن تو را به حال خود رها نكرده مگر اين كه برايشان امامي قرار داده است تا بدين وسيله به كارهايشان سامان بخشد و هر گونه شك را از بين ببرد؛ در حالي كه تمام مردم را [پس از پيامبر] به حال خود رها كرده است تا در شك، اختلاف و سرگرداني خودشان باقي بمانند. آيا براي مردم امامي قرار نداده تا با راهنمايي او، شك و حيرت خود را از بين ببرند. در اين هنگام، عمرو بن لبيد ساكت شد و چيزي نگفت. سپس گفت: آيا هشام هستي؟
گفتم: نه.
گفت: پس با او همنشين بودهاي؟
گفتم: نه.
گفت: پس تو كيستي؟
گفتم: از اهالي كوفه هستم.
گفت: پس تو همان هشام هستي.
سپس مرا بغل كرد و در كنار خود نشاند، ولي پيش از شروع به صحبت، من برخاستم. امام صادق(عليهالسلام) با لبخند فرمود: اي هشام! اين شيوه بحث را چه كسي به تو آموخته است؟ گفت: اي فرزند رسول خدا(صلي الله عليه و آله)! بر زبانم جاري شد. فرمود: اي هشام! به خدا سوگند اين گونه بحث و اين مطالب در صحف ابراهيم و موسي نوشته شده است.[31]
خطر غلاة براي جوانان
فضيل بن يار گفت: امام صادق(عليهالسلام) فرمود: بر جوانانتان از غلات بترسيد تا آنها را فاسد نكنند؛ زيرا آنان عظمت خداوند را كوچك ميشمارند و براي بندگان خدا، ادعاي خدايي ميكنند. به خدا سوگند، همانا آنان از يهود، نصاري، مجوس و مشركان بدتر هستند. سپس امام فرمود: اگر غلو كننده به نزد ما بيايد او را نميپذيريم، ولي اگر انسان گناهكار به ما پناهنده شود، او را ميپذيريم. به امام گفته شد: علت آن چيست؟ امام فرمود: غلو كننده، به ترك كردن نماز، زكات، روزه و حج عادت كرده است. بنابراين، نميتواند عادتش را ترك كند و به فرمانبرداري از خداوند بزرگ باز گردد، ولي انسان گناهكار وقتي حق را شناخت به آن عمل ميكند.[32]
[23] - بحارالانوار: ج 18، ص 414.
[24] - بحارالانوار: ج 19، ص 8.
[25] - بحارالانوار: ج 21، ص 122.
[26] - بحارالانوار: ج 22، ص 73.
[27] - واحد وزن، برابر با چهار من است.
[28] - اين سايبان، همان صفه است و كساني كه در آنجا ساكن بودند، به اصحاب صفه معروف هستند.
[29] - بحارالانوار: ج 22، ص 117.
[30] - بحارالانوار: ج 22، ص 355.
[31] - بحارالانوار: ج 23، ص 6.
[32] - همان: ج 25، ص 265.