از حوادث مهم سال پنجم هجرت که به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،
که با توجه به کثرت سپاه و تجهيز لشکريان قريش،و محاصره طولاني و نبودن آذوقه کافي در شهر مدينه،و دشواري وضع اقتصادي،کارشکني هاي داخلي که از ناحيه يهود بني قريظه و منافقين مي شد و به سختي مسلمانان را تهديد مي کرد،براي پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يکي از سخت ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايي بود که با دشمن داشتند و مانند گذشته به کمک و ياري خداي تعالي و ايمان و فداکاري و استقامت،بر همه اين مشکلات پيروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از اين کارزار سخت و دشوار نيز فاتح و سربلند و پيروز بيرون آمدند.
در پايان غزوه بدر صغري گفته شد که چون مشرکين به دستور ابو سفيان در بدر صغري حاضر نشدند و آن سال را مناسب براي جنگ نديدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قريش و مردم مکه قرار گرفته و قبايل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان کردند،و از اين رو ابو سفيان تصميم گرفت لکه اين ننگ را از دامن خود بشويد و بار ديگر شوکت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساکنان شبه جزيره عربستان بکشد و به همين منظور نزديک به يک سال،يعني از ذي قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهيه سربازان جنگي و ابزار و اسلحه کافي براي چنين جنگ بزرگي بر آمده و توانستند روزي که از مکه به سمت مدينه حرکت کردندبيش از ده هزار مرد جنگي را با تمام تجهيزات بسيج کنند به شرحي که در ذيل خواهيد خواند.
عامل ديگري که در بسيج اين لشکر زياد و ترتيب دادن اين جنگ مهم بسيار مؤثر بود،تحريکات جمعي از بزرگان يهود بني نضير و بني وايل مانند حيي بن اخطب و هوذة بن قيس بود که چون به دستور پيغمبر اسلام ناچار به خروج از مدينه و جلاي وطن گرديدندبه شرحي که پيش از اين گذشتدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفري به مکه و نزد قريش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پيغمبر اسلام تحريک کرده و به آنها اطمينان دادند که اگر شما به جنگ او برويد ما همه گونه کمک و مساعدت به شما خواهيم کرد،تا آنجا که نوشته اند:وقتي قريش حال بني النضير را از ايشان پرسيدند آنها در پاسخ گفتند:
بني النضير در ميان خبير و يثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و يارانش هجوم بريد و آنان به کمک شما بشتابند.چون از حال بني قريظهکه هنوز در مدينه سکونت داشتندجويا شدند گفتند:آنها نيز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسيد و آن وقت پيمان خود را با محمد بشکنند و به ياري شما بشتابند.
قرشيان که در اثر مبارزات طولاني با مسلمانان تا حدودي خسته به نظر مي رسيدند و از طرفي تدريجا عقايدشان نسبت به مراسم ديني قريش و آيين بت پرستي سست شده و به حال ترديد در آمده بودند،براي اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود از آنها که جزء بزرگان يهود و اهل کتاب به شمار مي رفتند سؤال کردند:راستي!شما که اهل کتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات کافي داريد به ما بگوييد:آيا آيين ما بهتر است يا دين محمد؟
يهوديان در اينجا روي دشمني با پيغمبر اسلام(ص)و عناد با آن بزرگوار از يک حقيقت مسلم و قطعي دست برداشته و براي خوشايند و تحريک آنها آشکارا حق کشي کرده و پاسخ دادند:مطمئن باشيد که شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است. (1) قرآن کريم در مذمت آنان بسيار زيبا گويد:
«الم تر الي الذين اوتوا نصيبا من الکتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين کفروا هؤلاء اهدي من الذين آمنوا سبيلا،اولئک الذين لعنهم الله و من يلعن الله فلن تجد له نصيرا» (2)
[آيا نديدي آنان را که بهره اي از کتاب داشتند به جبت و طاغوت مي گروند و به کافران گويند:راه شما به هدايت نزديکتر از راه مؤمنان است،آنهايند که خدا لعنتشان کرده و هر که را خدا لعنت کند ياوري براي او نخواهي يافت.]و از برخي از تواريخ نقل شده که يهوديان براي اطمينان قريش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهاي مشرکين سجده کرده و خواستند با اين رفتار عملا نيز حقانيت آيين آنها را ثابت کنند.
قريش مکه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگي خود را براي جنگ با مسلمانان اعلام کردند.
حيي بن اخطب و ديگر بزرگان يهود وقتي قرشيان را آماده کردند به نزد قبايل ديگري که در حجاز سکونت داشتند مانند قبيله غطفان،بني مره و بني فزاره و هر کدام که روي جهتي با پيغمبر و مسلمانان عداوت و دشمني داشتند آمده و آنها را نيز با سخناني نظير آنچه به قريش گفته بودند براي جنگ با مسلمانان تحريک و آماده کرده و پس از گذشتن چند روز دسته هاي مختلف از ميان قبايل به مکه آمده و با قريش ائتلاف کرده به سوي مدينه حرکت کردند.رياست قريش با ابو سفيان بود و قبايل ديگر نيز هر کدام تحت رياست و فرماندهي يکي از بزرگان خويش حرکت کردند و رياست همه سپاه را نيز به ابو سفيان واگذار کردند،و چنانکه گفته اند :وقتي از مکه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.
رسيدن خبر به مدينه و دستور حفر خندق
خبر حرکت لشکر قريش به رسول خدا(ص)رسيد و براي مقابله با اين لشکر جرار در فکر فرو رفتند و چاره اي جز آنکه در مدينه بمانند و حالت دفاعي به خود گيرند نديدند،اما باز هم براي حفظ شهر از حمله دشمن،تدبيري لازم بود،از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت کرد و سلمان فارسي که در آن وقت از قيد بردگي آزاد شده بودبه شرحي که در جاي خود مذکور شدو مي توانست در جنگها شرکت کند پيشنهادي داد که مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل کنند.
سلمان گفت:اي رسول خدا در شهرهاي ما اهل فارس معمول است که چون لشکر زيادي به شهر هجوم آورند که مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقي حفر مي کنند و راه حمله را بر دشمن مي بندند،اينک به نظر من خوب است دستور دهيد آن قسمت از شهر مدينه را که سر راه دشمن مي باشد خندقي حفر کنند.رسول خدا(ص)اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادي از شمال و بخصوص شمال غربي مدينه را به صورت هلالي خندق بکنند،و روي هم رفته قسمتي را که پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالي مدينه بود که شامل ناحيه احد مي شد و تا نقطه اي به نام راتج را مي گرفت،چون در قسمت جنوب غربي و جنوب،محله قبا و باغستانهاي آنجا بود و در ناحيه شرقي نيز يهود بني قريظه سکونت داشتند و لشکر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتي از شمال غربي به مدينه بتازد و از اين رو فقط همان قسمت را براي حفر خندق انتخاب کردند.
پيغمبر خدا دستور داد براي اين کار خطي در آن قسمت ترسيم کنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع و يا به گفته برخي بيست گام و سي گام را ميان ده نفر از مهاجر و انصارتقسيم کرد،براي خود نيز مانند افراد ديگر قسمتي را معين کرد تا در رديف مهاجرين آن قسمت را به دست خود حفر کنند.
فضيلتي از سلمان
سلمان با اينکه طبق رواياتي که در شرح حال او گذشت عمري طولاني داشت،مردي نيرومند و کارگر خوبي بود که در هر روز به اندازه چند نفر کار مي کرد و از اين رو ميان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد و هر دسته او را از خود مي دانستند،مهاجرين مي گفتند:سلمان از ماست و انصار مي گفتند:از ماست؟
رسول خدا(ص)که چنان ديد فرمود:
«السلمان منا اهل البيت»
[سلمان از ما خاندان است.]
سختي کار
پيش از اين اشاره شد که ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتي اتفاق افتاد که در مدينه خشکسالي شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراکي در فشار و مضيقه بودند و از اين رو وقتي خبر حرکت آن سپاه عظيم و مجهز به مردم مدينه رسيد سخت به وحشت افتادند،منتهي آنان که ايمان محکمتري داشتند دل به نصرت خدا بسته و اين حادثه را آزمايشي براي خود مي دانستند ولي آنها که پايه ايمانشان سست و يا در دل نفاق داشتند نمي توانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان کنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدينه و اسارت زنان و کودکان به دست دشمن به ميان آورده و پس از ورود لشکريان قريش و مدت محاصره نيز به بهانه هاي مختلف از فرمان رسول خدا(ص)و توقف در کنار خندق سرپيچي کرده و فرار مي کردند،و سخنان ناهنجاري که موجب ترس و دلسردي ديگران نيز بود به زبان آورده و نفاق باطني و بي ايماني خود را همه جا آشکار مي ساختند،به شرحي که در جاي خود مذکور خواهد شد.
و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حرکت لشکر احزاب وحشت سرتاسر مدينه رافرا گرفت با اين تفاوت که افراد با ايمان با علم به اينکه آزمايش سختي در پيش دارند از اين وحشت داشتند که آيا بتوانند بخوبي از عهده آزمايش برآيند يا نه؟و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند،اينان در کار حفر خندق نيز سستي مي ورزيدند و تا جايي که مي توانستند شانه از زير کار خالي کرده فرار مي کردند و در عوض مردمان با ايمان با کمال جديت و علاقه و کوشش کار مي کردند.
اگر احيانا احتياجي ضروري پيدا مي کردند که دست از کار کشيده و سري به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه مي گرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مي گشتند و بر عکس منافقان و افراد سست ايمان براي فرار از کار،نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و يا به بهانه هاي مختلف ديگر بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراندند و بلکه گاهي ديگران را نيز به فرار وا مي داشتند.
خداي تعالي درباره مؤمنان آيه ذيل را به پيغمبر نازل فرمود
«انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا کانوا علي امر جامع لم يذهبوا حتي يستأذنوه إن الذين يستأدنک أولئک الذين يؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوک لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم» (3)
[جز اين نيست که مؤمنان حقيقي کساني هستند که به خدا و رسولش ايمان کامل دارند و هر گاه در کارهاي عمومي که حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگيرند از نزد وي بيرون نروند کساني که از تو اجازه گيرند همان کساني هستند که به خدا و رسولش ايمان آورده اند و چون از تو براي بعضي کارهاشان اجازه خواستند به هر کدامشان که خواستي اجازه بده و براي ايشان آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است.]
و درباره منافقان نيز در دو آيه بعد فرموده: «...فليحذر الذين يخالفون عن امره أن تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم» .
[بايد کساني که از امر خدا مخالفت مي کنند بترسند از اينکه دچار فتنه اي گردند يا به عذاب دردناکي دچار شوند.]
و نيز فرموده:
«و إذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لکم فارجعوا و يستأذن فريق منهم النبي يقولون ان بيوتنا عورة و ما هي بعورة ان يريدون الا فرارا» (4)
[آن گاه که گروهي از ايشان گفتند اي مردم يثرب جاي ماندن شما نيست باز گرديد و گروهي از ايشان از پيغمبرشان اجازه خواسته و مي گفتند خانه هاي ما بي حفاظ است!خانه هاشان بي حفاظ نبود و جز فرار کردن قصد ديگري نداشتند.]
و بخصوص وقتي شنيدند يهود بني قريظه نيز پيمان شکني کرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف کرده و مي خواهند از پشت بر آنها حمله کنند،اين ترس و اضطراب خيلي شديدتر شد.
به هر صورت مسلمانان به کار حفر خندق مشغول گشته و هر کس روي سهمي که برايش مقرر شده بود به حفاري مشغول شد و با تمام مشکلاتي که براي آنها داشت کار بسرعت پيش مي رفت.
چنانکه بيشتر مورخين نوشته اند کار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت کار هم آن بود که خود پيغمبر اسلام نيز مانند يکي از افراد معمولي کار مي کرد و مسلمانان که مي ديدند رهبر عالي قدرشان نيز با آن همه گرفتاري و مشکلات و بلکه گرسنگي و نخوردن غذاي کافي به اندازه يک مسلمان عادي کلنگ مي زند و سنگ و خاک به دوش مي کشد به فعاليت و کار تشويق مي شدند و موجب سرعت عمل آنها مي گرديد.
مسلمانان براي سرگرمي و رفع خستگي خود ارجوزه هايي مي خواندند و گاهي به صورت سرود دسته جمعي همگي با هم،همصدا مي شدند و رسول خدا(ص)نيز گاهي در همه سرود و گاهي در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مي شد.از جمله اين رجز بود که با صداي بلند مي خواندند و عبد الله بن رواحه آن را سروده بود:
لا هم لو لا انت ما اهتدينا
و لا تصدقنا و لا صلينا
فانزلن سکينة علينا
و ثبت الاقدام ان لاقينا
ان الاولاء قد بغوا علينا
اذا ارادوا فتنة ابينا
صدور چند معجزه از پيغمبر خدا(ص)در حفر خندق
پيش از اين گفته شد که يکي از نشانه ها و علايم نبوت که پيغمبر صادق را از کاذب متمايز و جدا مي سازد«معجزه»است،معجزه عبارت است از آن عملي که از نظر عقلي انجام آن محال نباشد ولي افراد عادي هم از انجام آن عاجزند،و پيغمبران الهي داراي انواع معجزات بوده اند و از پيغمبر اسلام نيز معجزات زيادي در مکه و مدينه به ظهور پيوست که برخي از آنها در بحثهاي گذشته مذکور شد.در جنگ خندق چند معجزه آشکار از آن حضرت ديده شد که مورخين بخصوص براي آنها بابي جداگانه باز کرده اند از آن جمله«نرم شدن سنگ از برکت دعا و آب دهان پيغمبر»بود که ابن هشام و بخاري و ديگران نوشته اند و از جابر نقل کنند که گفت:
در قسمتي از خندق،سنگ بزرگي ظاهر شد که کار کندن خندق را مشکل ساخت جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبي طلبيد و مقداري از آب دهان خويش در آن انداخت سپس دعايي بر آن خوانده پيش رفت و آن آب را بدان سنگ پاشيد و فرمود:اکنون بکنيد!
جابر گويد:به خدا سوگند،آن سنگ سخت،از برکت آب دهان و دعاي پيغمبر،مانند خاک نرم شد و با بيل و کلنگ به آساني آن را کندند.
برکتي که در خرما پيدا شد
بشير بن سعد از کساني بود که حفر خندق مي کرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود که اشعاري از او ذکر شد.دختر همين بشير گويد:روزي مادرم مقداري خرما در دامان من ريخت و گفت:اينها را براي پدرت بشير و داييت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به کنار خندق آورده و براي اينکه پدر و داييم را پيدا کنم به اين طرف و آن طرف مي رفتم،در اين ميان رسول خدا(ص)مرا ديد و به من فرمود:دخترک نزديک بيا ببينم چه در دامن داري؟گفتم :اي رسول خدا مقداري خرماست که مادرم داده تا براي چاشت پدرم بشير و داييم عبد الله بن رواحه ببرم.
فرمود:آن را پيش بياور.
من نزديک رفتم و خرماها را در دستهاي پيغمبر ريختم و چندان نبود که دستهاي آن حضرت را پر کند،پس رسول خدا(ص)دستور داد پارچه بزرگي آوردند و آن را پهن کرد.خرماها را روي آن ريخت،آن گاه به مردي فرمود:اهل خندق را خبر کن تا همگي براي غذاي چاشت بيايند.
آن مرد فريادي زده مردم را به خوردن چاشت دعوت کرد ناگاه تمام کساني که مشغول حفر خندق بودند دست کشيده اطراف آن چادري که پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن کردند.
دختر بشير گويد:من ايستاده بودم و با کمال تعجب ديدم که همگي از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود!
برکت غذاي جابر
داستان برکت غذاي جابر را محدثين شيعه و سني و اهل تاريخ مختلف نقل کرده اند و اجمال داستان که در مجمع البيان طبرسي و صحيح بخاري و کتابهاي ديگر آمده اين است که جابر گويد :روزي از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدي که در آن نزديک بود مشاهده کردم که رداي خود را زير سر گذارده و به پشت خوابيده و براي آنکه گرسنگي در او اثر نکند و خالي بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگي به شکم خود بسته است. (5)
جابر گويد:آن وضع را که ديدم به فکر افتادم تا غذايي تهيه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از اين رو به خانه رفتم و بزغاله اي را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودنه چاق و نه لاغرذبح کردم و از زنم پرسيدم:چه در خانه داري؟گفت:يک صاع (6) جو،بدو گفتم:اين بزغاله را بپز و جو را نيز آرد کن و ناني بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بياورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتي از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و ديدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نيز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشيده و خواستند به خانه هاي خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسيد:چه در خانه داري؟من جريان بزغاله و يک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادي که در حفر خندق کار مي کردند شام را در خانه جابر صرف کنند.
و در نقل ديگري است که خود آن حضرت فرياد برداشت:
«يا اهل الخندق ان جابرا صنع لکم شوربا فحي هلاکم»
[اي اهل خندق جابر براي شما شوربايي ساخته همگي بياييد!]
جابر گويد:خدا مي داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا اليه راجعون»،زيرا مي ديدم آن گروه بسيار(که طبق مشهور بيش از هفتصد نفر بودند)همگي به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا مي خواهند بخورند و سير شوند،از اين رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:اي زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مي آيند!
زن گفت:آيا پيغمبر از تو پرسيد چه در خانه داري؟
گفتم:آري
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جريان داناتر هستند و براستي آن زن با همين يک جمله اندوه بزرگي را از دل من دور کرد،و بخوبي مرا دلداري داد.
در اين وقت پيغمبر وارد شد و يکسره به سوي مطبخ آمد و سر ديگ و تنور رفت و دستور داد پارچه اي روي ديگ و پارچه اي نيز روي تنور نان انداختند و خود ايستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بيايند و براي هر دسته مقداري نان از زير پارچه از تنور بيرون مي آورد و با دست خود در کاسه هاي بزرگي که تهيه شد،تريد مي کرد.سپس به دست خود ملاقه را مي گرفت و سر ديگ مي آمد و آبگوشت روي نانها مي ريخت و قدري گوشت هم روي آن مي گذارد و به آنها مي داد و در هر بار پارچه اي را که روي ديگ و تنور بود دوباره روي آن مي انداخت و بدين ترتيب همه آن جمعيت بسيار را سير کرد و پس از همه ما نيز با خود او غذا خورديم و به همسايه ها نيز داديم.
و در نقل ديگري است که گويد:خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به ديوارهاي اطراف اشاره مي کرد و آنها به عقب مي رفت و همه مردم را در خانه بدين ترتيب جاي داد.
برقي که از سنگ جهيد
عمرو بن عوف گويد:سهم من،سلمان،حذيفه،نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول کندن آن قسمت بوديم که ناگهان سنگ سختي بيرون آمد که کلنگ در آن کارگر نبود و چند کلنگ را هم شکست ولي خود آن سنگ شکسته نشد،ما که چنان ديديم به سلمان گفتيم:
پيش رسول خدا برو و ماجراي اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه مي دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را کج کنيم و گرنه دستور ديگري به ما بدهد.زيرا ما بدون اجازه او نمي خواهيم راه را کج کنيم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت .پيغمبر از جا برخاست و در حالي که همه آن نه نفر کنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستوري بياورد پيش آنها آمد و کلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود کلنگي به آن سنگ زد و قسمتي از آن سنگ شکسته شد و برقي خيره کننده جستن کرد که شعاع زيادي را روشن نمود،همچون چراغي که در دل شب فضاي مدينه را روشن سازد.پيغمبر بانگ به تکبير(الله اکبر)بلند کرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اکبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)کلنگ دوم را زد و قسمت ديگري از سنگ شکسته شد و مانند بار اول برق زيادي جستن کرد و دوباره پيغمبر تکبير گفت و مسلمانان نيز تکبير گفتند و براي سومين بار کلنگ زد و برق جستن نمود و همگي تکبير گفتند.
سنگ شکست و رسول خدا(ص)دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بيرون آمد و چون سلمان ماجراي آن برقهاي زياد و خيره کننده و تکبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد؟پيغمبر (ص)در حالي که ديگران نيز مي شنيدند فرمود:کلنگ نخست را که زدم و آن برق جهيد،در آن برق قصرهاي حيره و مداين را که همچون دندانهاي نيش سگان مي نمود مشاهده کردم و جبرئيل به من خبر داد که امت من آن کاخها را فتح خواهند کرد،در دومين برق کاخهاي سرخ سرزمين روم برايم آشکار شد و جبرئيل به من خبر داد که امت من بر آنها چيره مي شوند و در سومين برق قصرهاي صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد که امتم آن قصرها را مي گشايند،پس بشارت باد شما را!
گروهي از منافقان که اين سخن را شنيدند از روي تمسخر به هم گفتند:آيا از اين مرد تعجب نمي کنيد!و اين نويدهاي دروغ او را باور مي کنيد؟وي مدعي است که از يثرب قصرهاي حيره و مدائن را مي بيند و وعده فتح آنها را به مردم مي دهد و شما اکنون از ترس به دور خود خندق مي کنيد و جرئت بيرون رفتن از آن را نداريد!
کار حفر خندق در شش روز به انجام رسيد و رسول خدا(ص)براي رفت و آمد از آن،هشت راه قرار داد که فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود،و در مقابل هر راهي که به خارج خندق متصل مي شد يک نفر از مهاجر و يک تن از انصار را با گروهي از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهباني و محافظت کنند.سپس به داخل شهر آمده ابن ام مکتوم را در مدينه به جاي خود گمارده و زنها و بچه ها را در قلعه هاي شهر جاي داد و برج و باروي شهر را نيز محکم کرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براي جنگ با احزاب قريش حرکت کرد و تا جلوي خندق آمد و صفوف مسلمانان را طوري قرار داد که کوه«سلع» (7) پشت سرشان قرار داشت و کوه احد در برابرشان بود و خندق ميان آنها را با دشمن جدا مي کرد،و پيش از اينکه لشکر قريش به مدينه برسد تمام اين کارها سروصورت پيدا کرده و انجام شده بود. (8)
يهود بني قريظه پيمان خود را مي شکنند
حيي بن اخطب که يکي از محرکين اصلي اين جنگ بود و در حرکت دادن لشکر قريش و احزاب سهم بسزايي داشت به ابو سفيان گفته بود:اگر شما به يثرب حمله کنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بني قريظه نيز پيمان خود را با محمد شکسته و به ياري شما خواهند شتافت.
همين که احزاب به نزديکيهاي مدينه رسيدند حيي بن اخطب روي قولي که به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر کرد تا چون شب شد به سوي قلعه هاي بني قريظه و در خانه کعب بن اسدرئيس يهود بني قريظهرفت و در را کوفت.کعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيي بن اخطب است در را باز نکرد.
حيي فرياد زد:در را باز کن!کعب گفت:تو مرد نامبارک و ميشومي هستي و براي وادار کردن ما به پيمان شکني و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده اي،در را به روي تو باز نمي کنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزي نديده ايم.
حيي گفت:در را باز کن تا دو کلمه حرف با تو بزنم!
کعب پاسخ داد:در را باز نخواهم کرد،از راهي که آمده اي باز گرد.
حيي که خود را با شکست مواجه مي ديد گفت:به خدا باز نکردن در تنها به خاطر اين است که مي ترسي لقمه اي از نان تو بخورم!
اين حرف کعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز کرد،و چون چشم حيي بن اخطب به کعب افتاد گفت:واي بر تو اي کعب،من عزت هميشگي را براي تو آورده ام!يک دريا لشکر به ياري تو آورده ام،اين سپاه عظيم قريش است که من به همراه آنها به اينجا آمده ام و از آن سو بزرگان قبايل ديگري نيز مانند غطفان،اشجع و بني مرة را با آنها همراه کرده و همگي يک دل و يک زبان تصميم به نابودي محمد و يارانش گرفته و هم عهد شده اند،که تا محمد و پيروانش را نابود نکنند از اينجا نروند و هم اکنون در پشت دروازه يثرب هستند.
کعب در جوابش گفت:به خدا اينکه براي من آورده اي ذلت و خواري ابدي است(نه عزت هميشگي)و ابري است بي آب که بارانش را در جاي ديگر ريخته و رعد و برقي بيش در آن نيست.اي حيي ما را به حال خود واگذار که ما از محمد جز نيکي و وفاداري چيزي نديده ايم.
اما حيي بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا کعب را به شکستن پيماني که با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر کرد و از او قول گرفت که با احزاب و قريش در وقت جنگ کمک و همکاري کند. (9) و خلاصه به هر ترتيبي بود بني قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودي و کشتن آنها را فراهم ساخت چنانکه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بني قريظه براي احتياط کار بدو گفتند:ممکن است با تمام اين احوال لشکر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند کاري بکنند و با شکست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان کار پيش ما بماني و در سرنوشت با ما شريک باشي!
حيي بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بني قريظه ماند و براي قريش پيغام فرستاد که بني قريظه عهد خود را با محمد شکسته و آماده کمک با شما هستند،جز آنکه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا