غزوه خندق

(زمان خواندن: 25 - 49 دقیقه)

از حوادث مهم سال پنجم هجرت که به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،


که با توجه به کثرت سپاه و تجهيز لشکريان قريش،و محاصره طولاني و نبودن آذوقه کافي در شهر مدينه،و دشواري وضع اقتصادي،کارشکني هاي داخلي که از ناحيه يهود بني قريظه و منافقين مي شد و به سختي مسلمانان را تهديد مي کرد،براي پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يکي از سخت ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايي بود که با دشمن داشتند و مانند گذشته به کمک و ياري خداي تعالي و ايمان و فداکاري و استقامت،بر همه اين مشکلات پيروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از اين کارزار سخت و دشوار نيز فاتح و سربلند و پيروز بيرون آمدند.
در پايان غزوه بدر صغري گفته شد که چون مشرکين به دستور ابو سفيان در بدر صغري حاضر نشدند و آن سال را مناسب براي جنگ نديدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قريش و مردم مکه قرار گرفته و قبايل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان کردند،و از اين رو ابو سفيان تصميم گرفت لکه اين ننگ را از دامن خود بشويد و بار ديگر شوکت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساکنان شبه جزيره عربستان بکشد و به همين منظور نزديک به يک سال،يعني از ذي قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهيه سربازان جنگي و ابزار و اسلحه کافي براي چنين جنگ بزرگي بر آمده و توانستند روزي که از مکه به سمت مدينه حرکت کردندبيش از ده هزار مرد جنگي را با تمام تجهيزات بسيج کنند به شرحي که در ذيل خواهيد خواند.
عامل ديگري که در بسيج اين لشکر زياد و ترتيب دادن اين جنگ مهم بسيار مؤثر بود،تحريکات جمعي از بزرگان يهود بني نضير و بني وايل مانند حيي بن اخطب و هوذة بن قيس بود که چون به دستور پيغمبر اسلام ناچار به خروج از مدينه و جلاي وطن گرديدندبه شرحي که پيش از اين گذشتدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفري به مکه و نزد قريش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پيغمبر اسلام تحريک کرده و به آنها اطمينان دادند که اگر شما به جنگ او برويد ما همه گونه کمک و مساعدت به شما خواهيم کرد،تا آنجا که نوشته اند:وقتي قريش حال بني النضير را از ايشان پرسيدند آنها در پاسخ گفتند:
بني النضير در ميان خبير و يثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و يارانش هجوم بريد و آنان به کمک شما بشتابند.چون از حال بني قريظهکه هنوز در مدينه سکونت داشتندجويا شدند گفتند:آنها نيز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسيد و آن وقت پيمان خود را با محمد بشکنند و به ياري شما بشتابند.
قرشيان که در اثر مبارزات طولاني با مسلمانان تا حدودي خسته به نظر مي رسيدند و از طرفي تدريجا عقايدشان نسبت به مراسم ديني قريش و آيين بت پرستي سست شده و به حال ترديد در آمده بودند،براي اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود از آنها که جزء بزرگان يهود و اهل کتاب به شمار مي رفتند سؤال کردند:راستي!شما که اهل کتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات کافي داريد به ما بگوييد:آيا آيين ما بهتر است يا دين محمد؟
يهوديان در اينجا روي دشمني با پيغمبر اسلام(ص)و عناد با آن بزرگوار از يک حقيقت مسلم و قطعي دست برداشته و براي خوشايند و تحريک آنها آشکارا حق کشي کرده و پاسخ دادند:مطمئن باشيد که شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است. (1) قرآن کريم در مذمت آنان بسيار زيبا گويد:
«الم تر الي الذين اوتوا نصيبا من الکتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين کفروا هؤلاء اهدي من الذين آمنوا سبيلا،اولئک الذين لعنهم الله و من يلعن الله فلن تجد له نصيرا» (2)
[آيا نديدي آنان را که بهره اي از کتاب داشتند به جبت و طاغوت مي گروند و به کافران گويند:راه شما به هدايت نزديکتر از راه مؤمنان است،آنهايند که خدا لعنتشان کرده و هر که را خدا لعنت کند ياوري براي او نخواهي يافت.]و از برخي از تواريخ نقل شده که يهوديان براي اطمينان قريش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهاي مشرکين سجده کرده و خواستند با اين رفتار عملا نيز حقانيت آيين آنها را ثابت کنند.
قريش مکه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگي خود را براي جنگ با مسلمانان اعلام کردند.
حيي بن اخطب و ديگر بزرگان يهود وقتي قرشيان را آماده کردند به نزد قبايل ديگري که در حجاز سکونت داشتند مانند قبيله غطفان،بني مره و بني فزاره و هر کدام که روي جهتي با پيغمبر و مسلمانان عداوت و دشمني داشتند آمده و آنها را نيز با سخناني نظير آنچه به قريش گفته بودند براي جنگ با مسلمانان تحريک و آماده کرده و پس از گذشتن چند روز دسته هاي مختلف از ميان قبايل به مکه آمده و با قريش ائتلاف کرده به سوي مدينه حرکت کردند.رياست قريش با ابو سفيان بود و قبايل ديگر نيز هر کدام تحت رياست و فرماندهي يکي از بزرگان خويش حرکت کردند و رياست همه سپاه را نيز به ابو سفيان واگذار کردند،و چنانکه گفته اند :وقتي از مکه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.
رسيدن خبر به مدينه و دستور حفر خندق
خبر حرکت لشکر قريش به رسول خدا(ص)رسيد و براي مقابله با اين لشکر جرار در فکر فرو رفتند و چاره اي جز آنکه در مدينه بمانند و حالت دفاعي به خود گيرند نديدند،اما باز هم براي حفظ شهر از حمله دشمن،تدبيري لازم بود،از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت کرد و سلمان فارسي که در آن وقت از قيد بردگي آزاد شده بودبه شرحي که در جاي خود مذکور شدو مي توانست در جنگها شرکت کند پيشنهادي داد که مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل کنند.
سلمان گفت:اي رسول خدا در شهرهاي ما اهل فارس معمول است که چون لشکر زيادي به شهر هجوم آورند که مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقي حفر مي کنند و راه حمله را بر دشمن مي بندند،اينک به نظر من خوب است دستور دهيد آن قسمت از شهر مدينه را که سر راه دشمن مي باشد خندقي حفر کنند.رسول خدا(ص)اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادي از شمال و بخصوص شمال غربي مدينه را به صورت هلالي خندق بکنند،و روي هم رفته قسمتي را که پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالي مدينه بود که شامل ناحيه احد مي شد و تا نقطه اي به نام راتج را مي گرفت،چون در قسمت جنوب غربي و جنوب،محله قبا و باغستانهاي آنجا بود و در ناحيه شرقي نيز يهود بني قريظه سکونت داشتند و لشکر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتي از شمال غربي به مدينه بتازد و از اين رو فقط همان قسمت را براي حفر خندق انتخاب کردند.
پيغمبر خدا دستور داد براي اين کار خطي در آن قسمت ترسيم کنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع و يا به گفته برخي بيست گام و سي گام را ميان ده نفر از مهاجر و انصارتقسيم کرد،براي خود نيز مانند افراد ديگر قسمتي را معين کرد تا در رديف مهاجرين آن قسمت را به دست خود حفر کنند.
فضيلتي از سلمان
سلمان با اينکه طبق رواياتي که در شرح حال او گذشت عمري طولاني داشت،مردي نيرومند و کارگر خوبي بود که در هر روز به اندازه چند نفر کار مي کرد و از اين رو ميان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد و هر دسته او را از خود مي دانستند،مهاجرين مي گفتند:سلمان از ماست و انصار مي گفتند:از ماست؟
رسول خدا(ص)که چنان ديد فرمود:
«السلمان منا اهل البيت»
[سلمان از ما خاندان است.]
سختي کار
پيش از اين اشاره شد که ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتي اتفاق افتاد که در مدينه خشکسالي شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراکي در فشار و مضيقه بودند و از اين رو وقتي خبر حرکت آن سپاه عظيم و مجهز به مردم مدينه رسيد سخت به وحشت افتادند،منتهي آنان که ايمان محکمتري داشتند دل به نصرت خدا بسته و اين حادثه را آزمايشي براي خود مي دانستند ولي آنها که پايه ايمانشان سست و يا در دل نفاق داشتند نمي توانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان کنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدينه و اسارت زنان و کودکان به دست دشمن به ميان آورده و پس از ورود لشکريان قريش و مدت محاصره نيز به بهانه هاي مختلف از فرمان رسول خدا(ص)و توقف در کنار خندق سرپيچي کرده و فرار مي کردند،و سخنان ناهنجاري که موجب ترس و دلسردي ديگران نيز بود به زبان آورده و نفاق باطني و بي ايماني خود را همه جا آشکار مي ساختند،به شرحي که در جاي خود مذکور خواهد شد.
و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حرکت لشکر احزاب وحشت سرتاسر مدينه رافرا گرفت با اين تفاوت که افراد با ايمان با علم به اينکه آزمايش سختي در پيش دارند از اين وحشت داشتند که آيا بتوانند بخوبي از عهده آزمايش برآيند يا نه؟و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند،اينان در کار حفر خندق نيز سستي مي ورزيدند و تا جايي که مي توانستند شانه از زير کار خالي کرده فرار مي کردند و در عوض مردمان با ايمان با کمال جديت و علاقه و کوشش کار مي کردند.
اگر احيانا احتياجي ضروري پيدا مي کردند که دست از کار کشيده و سري به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه مي گرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مي گشتند و بر عکس منافقان و افراد سست ايمان براي فرار از کار،نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و يا به بهانه هاي مختلف ديگر بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراندند و بلکه گاهي ديگران را نيز به فرار وا مي داشتند.
خداي تعالي درباره مؤمنان آيه ذيل را به پيغمبر نازل فرمود
«انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا کانوا علي امر جامع لم يذهبوا حتي يستأذنوه إن الذين يستأدنک أولئک الذين يؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوک لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم» (3)
[جز اين نيست که مؤمنان حقيقي کساني هستند که به خدا و رسولش ايمان کامل دارند و هر گاه در کارهاي عمومي که حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگيرند از نزد وي بيرون نروند کساني که از تو اجازه گيرند همان کساني هستند که به خدا و رسولش ايمان آورده اند و چون از تو براي بعضي کارهاشان اجازه خواستند به هر کدامشان که خواستي اجازه بده و براي ايشان آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است.]
و درباره منافقان نيز در دو آيه بعد فرموده: «...فليحذر الذين يخالفون عن امره أن تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم» .
[بايد کساني که از امر خدا مخالفت مي کنند بترسند از اينکه دچار فتنه اي گردند يا به عذاب دردناکي دچار شوند.]
و نيز فرموده:
«و إذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لکم فارجعوا و يستأذن فريق منهم النبي يقولون ان بيوتنا عورة و ما هي بعورة ان يريدون الا فرارا» (4)
[آن گاه که گروهي از ايشان گفتند اي مردم يثرب جاي ماندن شما نيست باز گرديد و گروهي از ايشان از پيغمبرشان اجازه خواسته و مي گفتند خانه هاي ما بي حفاظ است!خانه هاشان بي حفاظ نبود و جز فرار کردن قصد ديگري نداشتند.]
و بخصوص وقتي شنيدند يهود بني قريظه نيز پيمان شکني کرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف کرده و مي خواهند از پشت بر آنها حمله کنند،اين ترس و اضطراب خيلي شديدتر شد.
به هر صورت مسلمانان به کار حفر خندق مشغول گشته و هر کس روي سهمي که برايش مقرر شده بود به حفاري مشغول شد و با تمام مشکلاتي که براي آنها داشت کار بسرعت پيش مي رفت.
چنانکه بيشتر مورخين نوشته اند کار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت کار هم آن بود که خود پيغمبر اسلام نيز مانند يکي از افراد معمولي کار مي کرد و مسلمانان که مي ديدند رهبر عالي قدرشان نيز با آن همه گرفتاري و مشکلات و بلکه گرسنگي و نخوردن غذاي کافي به اندازه يک مسلمان عادي کلنگ مي زند و سنگ و خاک به دوش مي کشد به فعاليت و کار تشويق مي شدند و موجب سرعت عمل آنها مي گرديد.
مسلمانان براي سرگرمي و رفع خستگي خود ارجوزه هايي مي خواندند و گاهي به صورت سرود دسته جمعي همگي با هم،همصدا مي شدند و رسول خدا(ص)نيز گاهي در همه سرود و گاهي در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مي شد.از جمله اين رجز بود که با صداي بلند مي خواندند و عبد الله بن رواحه آن را سروده بود:
لا هم لو لا انت ما اهتدينا
و لا تصدقنا و لا صلينا
فانزلن سکينة علينا
و ثبت الاقدام ان لاقينا
ان الاولاء قد بغوا علينا
اذا ارادوا فتنة ابينا
صدور چند معجزه از پيغمبر خدا(ص)در حفر خندق
پيش از اين گفته شد که يکي از نشانه ها و علايم نبوت که پيغمبر صادق را از کاذب متمايز و جدا مي سازد«معجزه»است،معجزه عبارت است از آن عملي که از نظر عقلي انجام آن محال نباشد ولي افراد عادي هم از انجام آن عاجزند،و پيغمبران الهي داراي انواع معجزات بوده اند و از پيغمبر اسلام نيز معجزات زيادي در مکه و مدينه به ظهور پيوست که برخي از آنها در بحثهاي گذشته مذکور شد.در جنگ خندق چند معجزه آشکار از آن حضرت ديده شد که مورخين بخصوص براي آنها بابي جداگانه باز کرده اند از آن جمله«نرم شدن سنگ از برکت دعا و آب دهان پيغمبر»بود که ابن هشام و بخاري و ديگران نوشته اند و از جابر نقل کنند که گفت:
در قسمتي از خندق،سنگ بزرگي ظاهر شد که کار کندن خندق را مشکل ساخت جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبي طلبيد و مقداري از آب دهان خويش در آن انداخت سپس دعايي بر آن خوانده پيش رفت و آن آب را بدان سنگ پاشيد و فرمود:اکنون بکنيد!
جابر گويد:به خدا سوگند،آن سنگ سخت،از برکت آب دهان و دعاي پيغمبر،مانند خاک نرم شد و با بيل و کلنگ به آساني آن را کندند.
برکتي که در خرما پيدا شد
بشير بن سعد از کساني بود که حفر خندق مي کرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود که اشعاري از او ذکر شد.دختر همين بشير گويد:روزي مادرم مقداري خرما در دامان من ريخت و گفت:اينها را براي پدرت بشير و داييت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به کنار خندق آورده و براي اينکه پدر و داييم را پيدا کنم به اين طرف و آن طرف مي رفتم،در اين ميان رسول خدا(ص)مرا ديد و به من فرمود:دخترک نزديک بيا ببينم چه در دامن داري؟گفتم :اي رسول خدا مقداري خرماست که مادرم داده تا براي چاشت پدرم بشير و داييم عبد الله بن رواحه ببرم.
فرمود:آن را پيش بياور.
من نزديک رفتم و خرماها را در دستهاي پيغمبر ريختم و چندان نبود که دستهاي آن حضرت را پر کند،پس رسول خدا(ص)دستور داد پارچه بزرگي آوردند و آن را پهن کرد.خرماها را روي آن ريخت،آن گاه به مردي فرمود:اهل خندق را خبر کن تا همگي براي غذاي چاشت بيايند.
آن مرد فريادي زده مردم را به خوردن چاشت دعوت کرد ناگاه تمام کساني که مشغول حفر خندق بودند دست کشيده اطراف آن چادري که پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن کردند.
دختر بشير گويد:من ايستاده بودم و با کمال تعجب ديدم که همگي از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود!
برکت غذاي جابر
داستان برکت غذاي جابر را محدثين شيعه و سني و اهل تاريخ مختلف نقل کرده اند و اجمال داستان که در مجمع البيان طبرسي و صحيح بخاري و کتابهاي ديگر آمده اين است که جابر گويد :روزي از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدي که در آن نزديک بود مشاهده کردم که رداي خود را زير سر گذارده و به پشت خوابيده و براي آنکه گرسنگي در او اثر نکند و خالي بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگي به شکم خود بسته است. (5)
جابر گويد:آن وضع را که ديدم به فکر افتادم تا غذايي تهيه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از اين رو به خانه رفتم و بزغاله اي را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودنه چاق و نه لاغرذبح کردم و از زنم پرسيدم:چه در خانه داري؟گفت:يک صاع (6) جو،بدو گفتم:اين بزغاله را بپز و جو را نيز آرد کن و ناني بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بياورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتي از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و ديدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نيز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشيده و خواستند به خانه هاي خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسيد:چه در خانه داري؟من جريان بزغاله و يک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادي که در حفر خندق کار مي کردند شام را در خانه جابر صرف کنند.
و در نقل ديگري است که خود آن حضرت فرياد برداشت:
«يا اهل الخندق ان جابرا صنع لکم شوربا فحي هلاکم»
[اي اهل خندق جابر براي شما شوربايي ساخته همگي بياييد!]
جابر گويد:خدا مي داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا اليه راجعون»،زيرا مي ديدم آن گروه بسيار(که طبق مشهور بيش از هفتصد نفر بودند)همگي به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا مي خواهند بخورند و سير شوند،از اين رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:اي زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مي آيند!
زن گفت:آيا پيغمبر از تو پرسيد چه در خانه داري؟
گفتم:آري
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جريان داناتر هستند و براستي آن زن با همين يک جمله اندوه بزرگي را از دل من دور کرد،و بخوبي مرا دلداري داد.
در اين وقت پيغمبر وارد شد و يکسره به سوي مطبخ آمد و سر ديگ و تنور رفت و دستور داد پارچه اي روي ديگ و پارچه اي نيز روي تنور نان انداختند و خود ايستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بيايند و براي هر دسته مقداري نان از زير پارچه از تنور بيرون مي آورد و با دست خود در کاسه هاي بزرگي که تهيه شد،تريد مي کرد.سپس به دست خود ملاقه را مي گرفت و سر ديگ مي آمد و آبگوشت روي نانها مي ريخت و قدري گوشت هم روي آن مي گذارد و به آنها مي داد و در هر بار پارچه اي را که روي ديگ و تنور بود دوباره روي آن مي انداخت و بدين ترتيب همه آن جمعيت بسيار را سير کرد و پس از همه ما نيز با خود او غذا خورديم و به همسايه ها نيز داديم.
و در نقل ديگري است که گويد:خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به ديوارهاي اطراف اشاره مي کرد و آنها به عقب مي رفت و همه مردم را در خانه بدين ترتيب جاي داد.
برقي که از سنگ جهيد
عمرو بن عوف گويد:سهم من،سلمان،حذيفه،نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول کندن آن قسمت بوديم که ناگهان سنگ سختي بيرون آمد که کلنگ در آن کارگر نبود و چند کلنگ را هم شکست ولي خود آن سنگ شکسته نشد،ما که چنان ديديم به سلمان گفتيم:
پيش رسول خدا برو و ماجراي اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه مي دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را کج کنيم و گرنه دستور ديگري به ما بدهد.زيرا ما بدون اجازه او نمي خواهيم راه را کج کنيم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت .پيغمبر از جا برخاست و در حالي که همه آن نه نفر کنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستوري بياورد پيش آنها آمد و کلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود کلنگي به آن سنگ زد و قسمتي از آن سنگ شکسته شد و برقي خيره کننده جستن کرد که شعاع زيادي را روشن نمود،همچون چراغي که در دل شب فضاي مدينه را روشن سازد.پيغمبر بانگ به تکبير(الله اکبر)بلند کرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اکبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)کلنگ دوم را زد و قسمت ديگري از سنگ شکسته شد و مانند بار اول برق زيادي جستن کرد و دوباره پيغمبر تکبير گفت و مسلمانان نيز تکبير گفتند و براي سومين بار کلنگ زد و برق جستن نمود و همگي تکبير گفتند.
سنگ شکست و رسول خدا(ص)دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بيرون آمد و چون سلمان ماجراي آن برقهاي زياد و خيره کننده و تکبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد؟پيغمبر (ص)در حالي که ديگران نيز مي شنيدند فرمود:کلنگ نخست را که زدم و آن برق جهيد،در آن برق قصرهاي حيره و مداين را که همچون دندانهاي نيش سگان مي نمود مشاهده کردم و جبرئيل به من خبر داد که امت من آن کاخها را فتح خواهند کرد،در دومين برق کاخهاي سرخ سرزمين روم برايم آشکار شد و جبرئيل به من خبر داد که امت من بر آنها چيره مي شوند و در سومين برق قصرهاي صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد که امتم آن قصرها را مي گشايند،پس بشارت باد شما را!
گروهي از منافقان که اين سخن را شنيدند از روي تمسخر به هم گفتند:آيا از اين مرد تعجب نمي کنيد!و اين نويدهاي دروغ او را باور مي کنيد؟وي مدعي است که از يثرب قصرهاي حيره و مدائن را مي بيند و وعده فتح آنها را به مردم مي دهد و شما اکنون از ترس به دور خود خندق مي کنيد و جرئت بيرون رفتن از آن را نداريد!
کار حفر خندق در شش روز به انجام رسيد و رسول خدا(ص)براي رفت و آمد از آن،هشت راه قرار داد که فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود،و در مقابل هر راهي که به خارج خندق متصل مي شد يک نفر از مهاجر و يک تن از انصار را با گروهي از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهباني و محافظت کنند.سپس به داخل شهر آمده ابن ام مکتوم را در مدينه به جاي خود گمارده و زنها و بچه ها را در قلعه هاي شهر جاي داد و برج و باروي شهر را نيز محکم کرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براي جنگ با احزاب قريش حرکت کرد و تا جلوي خندق آمد و صفوف مسلمانان را طوري قرار داد که کوه«سلع» (7) پشت سرشان قرار داشت و کوه احد در برابرشان بود و خندق ميان آنها را با دشمن جدا مي کرد،و پيش از اينکه لشکر قريش به مدينه برسد تمام اين کارها سروصورت پيدا کرده و انجام شده بود. (8)
يهود بني قريظه پيمان خود را مي شکنند
حيي بن اخطب که يکي از محرکين اصلي اين جنگ بود و در حرکت دادن لشکر قريش و احزاب سهم بسزايي داشت به ابو سفيان گفته بود:اگر شما به يثرب حمله کنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بني قريظه نيز پيمان خود را با محمد شکسته و به ياري شما خواهند شتافت.
همين که احزاب به نزديکيهاي مدينه رسيدند حيي بن اخطب روي قولي که به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر کرد تا چون شب شد به سوي قلعه هاي بني قريظه و در خانه کعب بن اسدرئيس يهود بني قريظهرفت و در را کوفت.کعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيي بن اخطب است در را باز نکرد.
حيي فرياد زد:در را باز کن!کعب گفت:تو مرد نامبارک و ميشومي هستي و براي وادار کردن ما به پيمان شکني و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده اي،در را به روي تو باز نمي کنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزي نديده ايم.
حيي گفت:در را باز کن تا دو کلمه حرف با تو بزنم!
کعب پاسخ داد:در را باز نخواهم کرد،از راهي که آمده اي باز گرد.
حيي که خود را با شکست مواجه مي ديد گفت:به خدا باز نکردن در تنها به خاطر اين است که مي ترسي لقمه اي از نان تو بخورم!
اين حرف کعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز کرد،و چون چشم حيي بن اخطب به کعب افتاد گفت:واي بر تو اي کعب،من عزت هميشگي را براي تو آورده ام!يک دريا لشکر به ياري تو آورده ام،اين سپاه عظيم قريش است که من به همراه آنها به اينجا آمده ام و از آن سو بزرگان قبايل ديگري نيز مانند غطفان،اشجع و بني مرة را با آنها همراه کرده و همگي يک دل و يک زبان تصميم به نابودي محمد و يارانش گرفته و هم عهد شده اند،که تا محمد و پيروانش را نابود نکنند از اينجا نروند و هم اکنون در پشت دروازه يثرب هستند.
کعب در جوابش گفت:به خدا اينکه براي من آورده اي ذلت و خواري ابدي است(نه عزت هميشگي)و ابري است بي آب که بارانش را در جاي ديگر ريخته و رعد و برقي بيش در آن نيست.اي حيي ما را به حال خود واگذار که ما از محمد جز نيکي و وفاداري چيزي نديده ايم.
اما حيي بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا کعب را به شکستن پيماني که با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر کرد و از او قول گرفت که با احزاب و قريش در وقت جنگ کمک و همکاري کند. (9) و خلاصه به هر ترتيبي بود بني قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودي و کشتن آنها را فراهم ساخت چنانکه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بني قريظه براي احتياط کار بدو گفتند:ممکن است با تمام اين احوال لشکر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند کاري بکنند و با شکست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان کار پيش ما بماني و در سرنوشت با ما شريک باشي!
حيي بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بني قريظه ماند و براي قريش پيغام فرستاد که بني قريظه عهد خود را با محمد شکسته و آماده کمک با شما هستند،جز آنکه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.

از حوادث مهم سال پنجم هجرت که به قول معروف در ماه شوال آن سال اتفاق افتاد جنگ خندق بود،


که با توجه به کثرت سپاه و تجهيز لشکريان قريش،و محاصره طولاني و نبودن آذوقه کافي در شهر مدينه،و دشواري وضع اقتصادي،کارشکني هاي داخلي که از ناحيه يهود بني قريظه و منافقين مي شد و به سختي مسلمانان را تهديد مي کرد،براي پيغمبر اسلام و پيروان آن بزرگوار يکي از سخت ترين جنگها و دشوارترين درگيريهايي بود که با دشمن داشتند و مانند گذشته به کمک و ياري خداي تعالي و ايمان و فداکاري و استقامت،بر همه اين مشکلات پيروز شده و همه دشمنان را مغلوب ساختند و از اين کارزار سخت و دشوار نيز فاتح و سربلند و پيروز بيرون آمدند.
در پايان غزوه بدر صغري گفته شد که چون مشرکين به دستور ابو سفيان در بدر صغري حاضر نشدند و آن سال را مناسب براي جنگ نديدند مورد شماتت و سرزنش بزرگان قريش و مردم مکه قرار گرفته و قبايل عرب بازگشت آنها را حمل بر ترس و فرار از برابر مسلمانان کردند،و از اين رو ابو سفيان تصميم گرفت لکه اين ننگ را از دامن خود بشويد و بار ديگر شوکت و عظمت خود را به رخ مسلمانان و ساکنان شبه جزيره عربستان بکشد و به همين منظور نزديک به يک سال،يعني از ذي قعده سال چهارم تا شوال سال پنجم در صدد تهيه سربازان جنگي و ابزار و اسلحه کافي براي چنين جنگ بزرگي بر آمده و توانستند روزي که از مکه به سمت مدينه حرکت کردندبيش از ده هزار مرد جنگي را با تمام تجهيزات بسيج کنند به شرحي که در ذيل خواهيد خواند.
عامل ديگري که در بسيج اين لشکر زياد و ترتيب دادن اين جنگ مهم بسيار مؤثر بود،تحريکات جمعي از بزرگان يهود بني نضير و بني وايل مانند حيي بن اخطب و هوذة بن قيس بود که چون به دستور پيغمبر اسلام ناچار به خروج از مدينه و جلاي وطن گرديدندبه شرحي که پيش از اين گذشتدر صدد انتقام از محمد(ص)بر آمده و سفري به مکه و نزد قريش رفتند و آنها را بر ضد مسلمانان و پيغمبر اسلام تحريک کرده و به آنها اطمينان دادند که اگر شما به جنگ او برويد ما همه گونه کمک و مساعدت به شما خواهيم کرد،تا آنجا که نوشته اند:وقتي قريش حال بني النضير را از ايشان پرسيدند آنها در پاسخ گفتند:
بني النضير در ميان خبير و يثرب چشم به راه شما هستند تا بر محمد و يارانش هجوم بريد و آنان به کمک شما بشتابند.چون از حال بني قريظهکه هنوز در مدينه سکونت داشتندجويا شدند گفتند:آنها نيز منتظر هستند تا چه وقت شما به شهرشان برسيد و آن وقت پيمان خود را با محمد بشکنند و به ياري شما بشتابند.
قرشيان که در اثر مبارزات طولاني با مسلمانان تا حدودي خسته به نظر مي رسيدند و از طرفي تدريجا عقايدشان نسبت به مراسم ديني قريش و آيين بت پرستي سست شده و به حال ترديد در آمده بودند،براي اطمينان خاطر نسبت به مرام و آيين خود از آنها که جزء بزرگان يهود و اهل کتاب به شمار مي رفتند سؤال کردند:راستي!شما که اهل کتاب هستيد و از آيين ما و محمد اطلاعات کافي داريد به ما بگوييد:آيا آيين ما بهتر است يا دين محمد؟
يهوديان در اينجا روي دشمني با پيغمبر اسلام(ص)و عناد با آن بزرگوار از يک حقيقت مسلم و قطعي دست برداشته و براي خوشايند و تحريک آنها آشکارا حق کشي کرده و پاسخ دادند:مطمئن باشيد که شما بر حق هستيد و آيين شما از دين او بهتر است. (1) قرآن کريم در مذمت آنان بسيار زيبا گويد:
«الم تر الي الذين اوتوا نصيبا من الکتاب يؤمنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين کفروا هؤلاء اهدي من الذين آمنوا سبيلا،اولئک الذين لعنهم الله و من يلعن الله فلن تجد له نصيرا» (2)
[آيا نديدي آنان را که بهره اي از کتاب داشتند به جبت و طاغوت مي گروند و به کافران گويند:راه شما به هدايت نزديکتر از راه مؤمنان است،آنهايند که خدا لعنتشان کرده و هر که را خدا لعنت کند ياوري براي او نخواهي يافت.]و از برخي از تواريخ نقل شده که يهوديان براي اطمينان قريش به مسجد الحرام آمده و در برابر بتهاي مشرکين سجده کرده و خواستند با اين رفتار عملا نيز حقانيت آيين آنها را ثابت کنند.
قريش مکه با اين جريان از نصرت يهود مطمئن شده و با سخنان آنها به آيين باطل خود دلگرم گشته و آمادگي خود را براي جنگ با مسلمانان اعلام کردند.
حيي بن اخطب و ديگر بزرگان يهود وقتي قرشيان را آماده کردند به نزد قبايل ديگري که در حجاز سکونت داشتند مانند قبيله غطفان،بني مره و بني فزاره و هر کدام که روي جهتي با پيغمبر و مسلمانان عداوت و دشمني داشتند آمده و آنها را نيز با سخناني نظير آنچه به قريش گفته بودند براي جنگ با مسلمانان تحريک و آماده کرده و پس از گذشتن چند روز دسته هاي مختلف از ميان قبايل به مکه آمده و با قريش ائتلاف کرده به سوي مدينه حرکت کردند.رياست قريش با ابو سفيان بود و قبايل ديگر نيز هر کدام تحت رياست و فرماندهي يکي از بزرگان خويش حرکت کردند و رياست همه سپاه را نيز به ابو سفيان واگذار کردند،و چنانکه گفته اند :وقتي از مکه خارج شدند متجاوز از ده هزار سپاه بودند.
رسيدن خبر به مدينه و دستور حفر خندق
خبر حرکت لشکر قريش به رسول خدا(ص)رسيد و براي مقابله با اين لشکر جرار در فکر فرو رفتند و چاره اي جز آنکه در مدينه بمانند و حالت دفاعي به خود گيرند نديدند،اما باز هم براي حفظ شهر از حمله دشمن،تدبيري لازم بود،از اين جهت پيغمبر اسلام با اصحاب خود در اين باره مشورت کرد و سلمان فارسي که در آن وقت از قيد بردگي آزاد شده بودبه شرحي که در جاي خود مذکور شدو مي توانست در جنگها شرکت کند پيشنهادي داد که مورد تصويب قرار گرفت و قرار شد بدان عمل کنند.
سلمان گفت:اي رسول خدا در شهرهاي ما اهل فارس معمول است که چون لشکر زيادي به شهر هجوم آورند که مردم آن شهر را تاب مقاومت با آنها نباشد اطراف خود را خندقي حفر مي کنند و راه حمله را بر دشمن مي بندند،اينک به نظر من خوب است دستور دهيد آن قسمت از شهر مدينه را که سر راه دشمن مي باشد خندقي حفر کنند.رسول خدا(ص)اين نظريه را پسنديد و قرار شد قسمت زيادي از شمال و بخصوص شمال غربي مدينه را به صورت هلالي خندق بکنند،و روي هم رفته قسمتي را که پيغمبر دستور حفر خندق در آن قسمت داد قسمت شمالي مدينه بود که شامل ناحيه احد مي شد و تا نقطه اي به نام راتج را مي گرفت،چون در قسمت جنوب غربي و جنوب،محله قبا و باغستانهاي آنجا بود و در ناحيه شرقي نيز يهود بني قريظه سکونت داشتند و لشکر دشمن ناچار بود از همان ناحيه شمال و قسمتي از شمال غربي به مدينه بتازد و از اين رو فقط همان قسمت را براي حفر خندق انتخاب کردند.
پيغمبر خدا دستور داد براي اين کار خطي در آن قسمت ترسيم کنند و هر ده ذراع و يا چهل ذراع و يا به گفته برخي بيست گام و سي گام را ميان ده نفر از مهاجر و انصارتقسيم کرد،براي خود نيز مانند افراد ديگر قسمتي را معين کرد تا در رديف مهاجرين آن قسمت را به دست خود حفر کنند.
فضيلتي از سلمان
سلمان با اينکه طبق رواياتي که در شرح حال او گذشت عمري طولاني داشت،مردي نيرومند و کارگر خوبي بود که در هر روز به اندازه چند نفر کار مي کرد و از اين رو ميان مهاجر و انصار درباره او اختلاف افتاد و هر دسته او را از خود مي دانستند،مهاجرين مي گفتند:سلمان از ماست و انصار مي گفتند:از ماست؟
رسول خدا(ص)که چنان ديد فرمود:
«السلمان منا اهل البيت»
[سلمان از ما خاندان است.]
سختي کار
پيش از اين اشاره شد که ائتلاف احزاب و داستان جنگ خندق در وقتي اتفاق افتاد که در مدينه خشکسالي شده بود و مردم شهر از نظر آذوقه و مواد خوراکي در فشار و مضيقه بودند و از اين رو وقتي خبر حرکت آن سپاه عظيم و مجهز به مردم مدينه رسيد سخت به وحشت افتادند،منتهي آنان که ايمان محکمتري داشتند دل به نصرت خدا بسته و اين حادثه را آزمايشي براي خود مي دانستند ولي آنها که پايه ايمانشان سست و يا در دل نفاق داشتند نمي توانستند اضطراب و وحشت خود را پنهان کنند و همه جا سخن از سقوط شهر مدينه و اسارت زنان و کودکان به دست دشمن به ميان آورده و پس از ورود لشکريان قريش و مدت محاصره نيز به بهانه هاي مختلف از فرمان رسول خدا(ص)و توقف در کنار خندق سرپيچي کرده و فرار مي کردند،و سخنان ناهنجاري که موجب ترس و دلسردي ديگران نيز بود به زبان آورده و نفاق باطني و بي ايماني خود را همه جا آشکار مي ساختند،به شرحي که در جاي خود مذکور خواهد شد.
و به عبارت روشنتر به دنبال خبر حرکت لشکر احزاب وحشت سرتاسر مدينه رافرا گرفت با اين تفاوت که افراد با ايمان با علم به اينکه آزمايش سختي در پيش دارند از اين وحشت داشتند که آيا بتوانند بخوبي از عهده آزمايش برآيند يا نه؟و افراد سست عقيده و منافق از سرنوشت خود و زن و بچه و اموال و داراييشان وحشت داشتند،اينان در کار حفر خندق نيز سستي مي ورزيدند و تا جايي که مي توانستند شانه از زير کار خالي کرده فرار مي کردند و در عوض مردمان با ايمان با کمال جديت و علاقه و کوشش کار مي کردند.
اگر احيانا احتياجي ضروري پيدا مي کردند که دست از کار کشيده و سري به خانه و زن و فرزند خود بزنند از رهبر بزرگوار خود اجازه مي گرفتند و با موافقت آن حضرت بسرعت به خانه آمده و باز مي گشتند و بر عکس منافقان و افراد سست ايمان براي فرار از کار،نا امن بودن شهر و خانه را بهانه قرار داده و يا به بهانه هاي مختلف ديگر بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراندند و بلکه گاهي ديگران را نيز به فرار وا مي داشتند.
خداي تعالي درباره مؤمنان آيه ذيل را به پيغمبر نازل فرمود
«انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا کانوا علي امر جامع لم يذهبوا حتي يستأذنوه إن الذين يستأدنک أولئک الذين يؤمنون بالله و رسوله فاذا استاذنوک لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم» (3)
[جز اين نيست که مؤمنان حقيقي کساني هستند که به خدا و رسولش ايمان کامل دارند و هر گاه در کارهاي عمومي که حضورشان لازم باشد حاضر شوند تا اجازه نگيرند از نزد وي بيرون نروند کساني که از تو اجازه گيرند همان کساني هستند که به خدا و رسولش ايمان آورده اند و چون از تو براي بعضي کارهاشان اجازه خواستند به هر کدامشان که خواستي اجازه بده و براي ايشان آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است.]
و درباره منافقان نيز در دو آيه بعد فرموده: «...فليحذر الذين يخالفون عن امره أن تصيبهم فتنة او يصيبهم عذاب اليم» .
[بايد کساني که از امر خدا مخالفت مي کنند بترسند از اينکه دچار فتنه اي گردند يا به عذاب دردناکي دچار شوند.]
و نيز فرموده:
«و إذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لکم فارجعوا و يستأذن فريق منهم النبي يقولون ان بيوتنا عورة و ما هي بعورة ان يريدون الا فرارا» (4)
[آن گاه که گروهي از ايشان گفتند اي مردم يثرب جاي ماندن شما نيست باز گرديد و گروهي از ايشان از پيغمبرشان اجازه خواسته و مي گفتند خانه هاي ما بي حفاظ است!خانه هاشان بي حفاظ نبود و جز فرار کردن قصد ديگري نداشتند.]
و بخصوص وقتي شنيدند يهود بني قريظه نيز پيمان شکني کرده و با احزاب و دشمنان ائتلاف کرده و مي خواهند از پشت بر آنها حمله کنند،اين ترس و اضطراب خيلي شديدتر شد.
به هر صورت مسلمانان به کار حفر خندق مشغول گشته و هر کس روي سهمي که برايش مقرر شده بود به حفاري مشغول شد و با تمام مشکلاتي که براي آنها داشت کار بسرعت پيش مي رفت.
چنانکه بيشتر مورخين نوشته اند کار حفر خندق شش روزه به پايان رسيد و علت عمده اين سرعت عمل و پيشرفت کار هم آن بود که خود پيغمبر اسلام نيز مانند يکي از افراد معمولي کار مي کرد و مسلمانان که مي ديدند رهبر عالي قدرشان نيز با آن همه گرفتاري و مشکلات و بلکه گرسنگي و نخوردن غذاي کافي به اندازه يک مسلمان عادي کلنگ مي زند و سنگ و خاک به دوش مي کشد به فعاليت و کار تشويق مي شدند و موجب سرعت عمل آنها مي گرديد.
مسلمانان براي سرگرمي و رفع خستگي خود ارجوزه هايي مي خواندند و گاهي به صورت سرود دسته جمعي همگي با هم،همصدا مي شدند و رسول خدا(ص)نيز گاهي در همه سرود و گاهي در جمله آخر و قافيه آن با آنان همصدا مي شد.از جمله اين رجز بود که با صداي بلند مي خواندند و عبد الله بن رواحه آن را سروده بود:
لا هم لو لا انت ما اهتدينا
و لا تصدقنا و لا صلينا
فانزلن سکينة علينا
و ثبت الاقدام ان لاقينا
ان الاولاء قد بغوا علينا
اذا ارادوا فتنة ابينا
صدور چند معجزه از پيغمبر خدا(ص)در حفر خندق
پيش از اين گفته شد که يکي از نشانه ها و علايم نبوت که پيغمبر صادق را از کاذب متمايز و جدا مي سازد«معجزه»است،معجزه عبارت است از آن عملي که از نظر عقلي انجام آن محال نباشد ولي افراد عادي هم از انجام آن عاجزند،و پيغمبران الهي داراي انواع معجزات بوده اند و از پيغمبر اسلام نيز معجزات زيادي در مکه و مدينه به ظهور پيوست که برخي از آنها در بحثهاي گذشته مذکور شد.در جنگ خندق چند معجزه آشکار از آن حضرت ديده شد که مورخين بخصوص براي آنها بابي جداگانه باز کرده اند از آن جمله«نرم شدن سنگ از برکت دعا و آب دهان پيغمبر»بود که ابن هشام و بخاري و ديگران نوشته اند و از جابر نقل کنند که گفت:
در قسمتي از خندق،سنگ بزرگي ظاهر شد که کار کندن خندق را مشکل ساخت جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند،حضرت ظرف آبي طلبيد و مقداري از آب دهان خويش در آن انداخت سپس دعايي بر آن خوانده پيش رفت و آن آب را بدان سنگ پاشيد و فرمود:اکنون بکنيد!
جابر گويد:به خدا سوگند،آن سنگ سخت،از برکت آب دهان و دعاي پيغمبر،مانند خاک نرم شد و با بيل و کلنگ به آساني آن را کندند.
برکتي که در خرما پيدا شد
بشير بن سعد از کساني بود که حفر خندق مي کرد و شوهر خواهر عبد الله بن رواحه بود که اشعاري از او ذکر شد.دختر همين بشير گويد:روزي مادرم مقداري خرما در دامان من ريخت و گفت:اينها را براي پدرت بشير و داييت عبد الله ببر!به گفته مادرم خرماها را به کنار خندق آورده و براي اينکه پدر و داييم را پيدا کنم به اين طرف و آن طرف مي رفتم،در اين ميان رسول خدا(ص)مرا ديد و به من فرمود:دخترک نزديک بيا ببينم چه در دامن داري؟گفتم :اي رسول خدا مقداري خرماست که مادرم داده تا براي چاشت پدرم بشير و داييم عبد الله بن رواحه ببرم.
فرمود:آن را پيش بياور.
من نزديک رفتم و خرماها را در دستهاي پيغمبر ريختم و چندان نبود که دستهاي آن حضرت را پر کند،پس رسول خدا(ص)دستور داد پارچه بزرگي آوردند و آن را پهن کرد.خرماها را روي آن ريخت،آن گاه به مردي فرمود:اهل خندق را خبر کن تا همگي براي غذاي چاشت بيايند.
آن مرد فريادي زده مردم را به خوردن چاشت دعوت کرد ناگاه تمام کساني که مشغول حفر خندق بودند دست کشيده اطراف آن چادري که پهن شده بود نشستند و شروع به خوردن کردند.
دختر بشير گويد:من ايستاده بودم و با کمال تعجب ديدم که همگي از آن خرما خوردند و رفتند و باز هم در آن پارچه خرما بود!
برکت غذاي جابر
داستان برکت غذاي جابر را محدثين شيعه و سني و اهل تاريخ مختلف نقل کرده اند و اجمال داستان که در مجمع البيان طبرسي و صحيح بخاري و کتابهاي ديگر آمده اين است که جابر گويد :روزي از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(ص)رفتم و آن حضرت را در مسجدي که در آن نزديک بود مشاهده کردم که رداي خود را زير سر گذارده و به پشت خوابيده و براي آنکه گرسنگي در او اثر نکند و خالي بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگي به شکم خود بسته است. (5)
جابر گويد:آن وضع را که ديدم به فکر افتادم تا غذايي تهيه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از اين رو به خانه رفتم و بزغاله اي را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بودنه چاق و نه لاغرذبح کردم و از زنم پرسيدم:چه در خانه داري؟گفت:يک صاع (6) جو،بدو گفتم:اين بزغاله را بپز و جو را نيز آرد کن و ناني بپز تا من امشب رسول خدا(ص)را به خانه بياورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتي از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و ديدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نيز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشيده و خواستند به خانه هاي خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(ص)پرسيد:چه در خانه داري؟من جريان بزغاله و يک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادي که در حفر خندق کار مي کردند شام را در خانه جابر صرف کنند.
و در نقل ديگري است که خود آن حضرت فرياد برداشت:
«يا اهل الخندق ان جابرا صنع لکم شوربا فحي هلاکم»
[اي اهل خندق جابر براي شما شوربايي ساخته همگي بياييد!]
جابر گويد:خدا مي داند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا اليه راجعون»،زيرا مي ديدم آن گروه بسيار(که طبق مشهور بيش از هفتصد نفر بودند)همگي به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا مي خواهند بخورند و سير شوند،از اين رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:اي زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما مي آيند!
زن گفت:آيا پيغمبر از تو پرسيد چه در خانه داري؟
گفتم:آري
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جريان داناتر هستند و براستي آن زن با همين يک جمله اندوه بزرگي را از دل من دور کرد،و بخوبي مرا دلداري داد.
در اين وقت پيغمبر وارد شد و يکسره به سوي مطبخ آمد و سر ديگ و تنور رفت و دستور داد پارچه اي روي ديگ و پارچه اي نيز روي تنور نان انداختند و خود ايستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بيايند و براي هر دسته مقداري نان از زير پارچه از تنور بيرون مي آورد و با دست خود در کاسه هاي بزرگي که تهيه شد،تريد مي کرد.سپس به دست خود ملاقه را مي گرفت و سر ديگ مي آمد و آبگوشت روي نانها مي ريخت و قدري گوشت هم روي آن مي گذارد و به آنها مي داد و در هر بار پارچه اي را که روي ديگ و تنور بود دوباره روي آن مي انداخت و بدين ترتيب همه آن جمعيت بسيار را سير کرد و پس از همه ما نيز با خود او غذا خورديم و به همسايه ها نيز داديم.
و در نقل ديگري است که گويد:خانه ما هم تنگ بود و حضرت با دست خود به ديوارهاي اطراف اشاره مي کرد و آنها به عقب مي رفت و همه مردم را در خانه بدين ترتيب جاي داد.
برقي که از سنگ جهيد
عمرو بن عوف گويد:سهم من،سلمان،حذيفه،نعمان و شش تن ديگر از انصار چهل ذراع شده بود و مشغول کندن آن قسمت بوديم که ناگهان سنگ سختي بيرون آمد که کلنگ در آن کارگر نبود و چند کلنگ را هم شکست ولي خود آن سنگ شکسته نشد،ما که چنان ديديم به سلمان گفتيم:
پيش رسول خدا برو و ماجراي اين سنگ را به آن حضرت بگو تا اگر اجازه مي دهد از پشت سنگ حفر نموده و راه خندق را کج کنيم و گرنه دستور ديگري به ما بدهد.زيرا ما بدون اجازه او نمي خواهيم راه را کج کنيم،سلمان خود را به آن حضرت رسانده و جريان را معروض داشت .پيغمبر از جا برخاست و در حالي که همه آن نه نفر کنار خندق ايستاده بودند تا سلمان دستوري بياورد پيش آنها آمد و کلنگ سلمان را گرفت و وارد خندق شد و با دست خود کلنگي به آن سنگ زد و قسمتي از آن سنگ شکسته شد و برقي خيره کننده جستن کرد که شعاع زيادي را روشن نمود،همچون چراغي که در دل شب فضاي مدينه را روشن سازد.پيغمبر بانگ به تکبير(الله اکبر)بلند کرد و مسلمانان ديگر نيز بانگ الله اکبر برداشتند،سپس رسول خدا(ص)کلنگ دوم را زد و قسمت ديگري از سنگ شکسته شد و مانند بار اول برق زيادي جستن کرد و دوباره پيغمبر تکبير گفت و مسلمانان نيز تکبير گفتند و براي سومين بار کلنگ زد و برق جستن نمود و همگي تکبير گفتند.
سنگ شکست و رسول خدا(ص)دست خود را به دست سلمان گرفت و از خندق بيرون آمد و چون سلمان ماجراي آن برقهاي زياد و خيره کننده و تکبير آن حضرت را به دنبال آنها پرسيد؟پيغمبر (ص)در حالي که ديگران نيز مي شنيدند فرمود:کلنگ نخست را که زدم و آن برق جهيد،در آن برق قصرهاي حيره و مداين را که همچون دندانهاي نيش سگان مي نمود مشاهده کردم و جبرئيل به من خبر داد که امت من آن کاخها را فتح خواهند کرد،در دومين برق کاخهاي سرخ سرزمين روم برايم آشکار شد و جبرئيل به من خبر داد که امت من بر آنها چيره مي شوند و در سومين برق قصرهاي صنعا را ديدم و جبرئيل مرا خبر داد که امتم آن قصرها را مي گشايند،پس بشارت باد شما را!
گروهي از منافقان که اين سخن را شنيدند از روي تمسخر به هم گفتند:آيا از اين مرد تعجب نمي کنيد!و اين نويدهاي دروغ او را باور مي کنيد؟وي مدعي است که از يثرب قصرهاي حيره و مدائن را مي بيند و وعده فتح آنها را به مردم مي دهد و شما اکنون از ترس به دور خود خندق مي کنيد و جرئت بيرون رفتن از آن را نداريد!
کار حفر خندق در شش روز به انجام رسيد و رسول خدا(ص)براي رفت و آمد از آن،هشت راه قرار داد که فقط از آن هشت راه رفت و آمد به خارج خندق مقدور بود،و در مقابل هر راهي که به خارج خندق متصل مي شد يک نفر از مهاجر و يک تن از انصار را با گروهي از سربازان اسلام گماشت تا از آن نگهباني و محافظت کنند.سپس به داخل شهر آمده ابن ام مکتوم را در مدينه به جاي خود گمارده و زنها و بچه ها را در قلعه هاي شهر جاي داد و برج و باروي شهر را نيز محکم کرده با سه هزار نفر از مردان مسلمان براي جنگ با احزاب قريش حرکت کرد و تا جلوي خندق آمد و صفوف مسلمانان را طوري قرار داد که کوه«سلع» (7) پشت سرشان قرار داشت و کوه احد در برابرشان بود و خندق ميان آنها را با دشمن جدا مي کرد،و پيش از اينکه لشکر قريش به مدينه برسد تمام اين کارها سروصورت پيدا کرده و انجام شده بود. (8)
يهود بني قريظه پيمان خود را مي شکنند
حيي بن اخطب که يکي از محرکين اصلي اين جنگ بود و در حرکت دادن لشکر قريش و احزاب سهم بسزايي داشت به ابو سفيان گفته بود:اگر شما به يثرب حمله کنيد و به جنگ محمد(ص)بياييد يهود بني قريظه نيز پيمان خود را با محمد شکسته و به ياري شما خواهند شتافت.
همين که احزاب به نزديکيهاي مدينه رسيدند حيي بن اخطب روي قولي که به ابو سفيان داده بود از آنها جدا شده و بسرعت به مدينه آمد و صبر کرد تا چون شب شد به سوي قلعه هاي بني قريظه و در خانه کعب بن اسدرئيس يهود بني قريظهرفت و در را کوفت.کعب بن اسد پشت در آمد و چون دانست حيي بن اخطب است در را باز نکرد.
حيي فرياد زد:در را باز کن!کعب گفت:تو مرد نامبارک و ميشومي هستي و براي وادار کردن ما به پيمان شکني و نقض عهد با محمد به نزد ما آمده اي،در را به روي تو باز نمي کنم،ما با محمد پيمان داريم و در اين مدت جز محبت و وفا از او چيزي نديده ايم.
حيي گفت:در را باز کن تا دو کلمه حرف با تو بزنم!
کعب پاسخ داد:در را باز نخواهم کرد،از راهي که آمده اي باز گرد.
حيي که خود را با شکست مواجه مي ديد گفت:به خدا باز نکردن در تنها به خاطر اين است که مي ترسي لقمه اي از نان تو بخورم!
اين حرف کعب را بر سر غيرت آورد و در را به رويش باز کرد،و چون چشم حيي بن اخطب به کعب افتاد گفت:واي بر تو اي کعب،من عزت هميشگي را براي تو آورده ام!يک دريا لشکر به ياري تو آورده ام،اين سپاه عظيم قريش است که من به همراه آنها به اينجا آمده ام و از آن سو بزرگان قبايل ديگري نيز مانند غطفان،اشجع و بني مرة را با آنها همراه کرده و همگي يک دل و يک زبان تصميم به نابودي محمد و يارانش گرفته و هم عهد شده اند،که تا محمد و پيروانش را نابود نکنند از اينجا نروند و هم اکنون در پشت دروازه يثرب هستند.
کعب در جوابش گفت:به خدا اينکه براي من آورده اي ذلت و خواري ابدي است(نه عزت هميشگي)و ابري است بي آب که بارانش را در جاي ديگر ريخته و رعد و برقي بيش در آن نيست.اي حيي ما را به حال خود واگذار که ما از محمد جز نيکي و وفاداري چيزي نديده ايم.
اما حيي بن اخطب از اين سخنان نوميد نشده و آن قدر از اين در و آن در سخن گفت تا کعب را به شکستن پيماني که با پيغمبر اسلام بسته بود حاضر کرد و از او قول گرفت که با احزاب و قريش در وقت جنگ کمک و همکاري کند. (9) و خلاصه به هر ترتيبي بود بني قريظه را وادار به نقض عهد نموده و بدين ترتيب مقدمات نابودي و کشتن آنها را فراهم ساخت چنانکه در صفحات آينده خواهيد خواند.
بني قريظه براي احتياط کار بدو گفتند:ممکن است با تمام اين احوال لشکر قريش و غطفان و ساير احزاب نتوانند کاري بکنند و با شکست روبه رو شده از اينجا باز گردند آن وقت معلوم نيست سرنوشت ما با محمد چگونه خواهد بود پس بايد تو نيز تا پايان کار پيش ما بماني و در سرنوشت با ما شريک باشي!
حيي بن اخطب به ناچار اين شرط را پذيرفت و در آن قلعه پيش بني قريظه ماند و براي قريش پيغام فرستاد که بني قريظه عهد خود را با محمد شکسته و آماده کمک با شما هستند،جز آنکه ده روز مهلت خواستند تا آماده جنگ و مجهز شوند.

رسيدن لشکر قريش و احزاب به مدينه

 

در اين خلال سپاه انبوه قريش و ساير احزاب هم پيمانشان دسته دسته با تجهيزات جنگي که داشتند از راه رسيدند و در دامنه کوه احد اردو زدند و چون به لشکر مسلمانان برنخوردند به سوي مدينه حرکت کرده تا کنار خندق پيش آمدند،و چون آن خندق را با آن کيفيت مشاهده کردند در شگفت شده گفتند:
اين حيله اي است که عرب تاکنون از آن آگاه نبوده!
و به ناچار چون نمي توانستند جلوتر بروند در همان سوي خندق اردو زدند،مسلمانان نيز از اين سو ورود لشکر مجهز قريش و قبايل ديگر عرب را گروه گروه مشاهده مي کردند و خود را براي دفاع از شهر و ديار خود آماده مي ساختند.
در اين ميان خبر پيمان شکني يهود بني قريظه نيز به رسول خدا(ص)رسيد و فکر آن حضرت را نگران ساخت،راستي هم کار سختي بود زيرا با اين ترتيب دشمن از هر طرف مسلمانان را محاصره کرده بود و اين خطر بود که بني قريظه در اين حالي که مردان مسلمانان رو به روي لشکر احزاب در کنار خندق موضع گرفته اند آنها از فرصت استفاده کرد به داخل شهر حمله کنند و زنان و کودکان و خانه هاي مردم را مورد هجوم و دستبرد قرار دهند.
پيغمبر خدا براي تحقيق بيشتر و درستي و نادرستي اين خبر،چند تن از انصار مدينه را مانند سعد بن معاذ،سعد بن عباده،عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير که سابقه دوستي با يهود مزبور داشتند و يا جزء هم پيمانان آنها محسوب مي شدند به سوي قلعه هاي بني قريظه فرستاد و بدانها فرمود:اگر ديديد اين خبر راست است وقتي برگشتيد با رمز و کنايه اين خبر را به من بگوييد،ولي اگر ديديد دروغ است علني و آشکارا به من خبر دهيد.
افراد مزبور به پاي قلعه هاي بني قريظه آمدند و ديدند کار از آنچه شنيده اند بدتر است زيرا وقتي نام پيغمبر اسلام را براي آنها بردند و موضوع پيمان دوستي و عدم تعرضي را که ميان پيغمبر و آنان به امضا رسيده بود به ميان کشيدند يهوديان زبان به دشنام گشوده گفتند:محمد کيست؟ما هيچ گونه پيمان و عهدي با او نداريم.سعد بن معاذ که مرد غيور و متعصبي بود وقتي اين سخنان را از آنها شنيد زبان به دشنام آنها گشود،آنان نيز سعد را دشنام دادند و سعد بن عباده که چنان ديد رو به سعد بن معاذ کرده گفت:کار از اين حرفها گذشته آرام باش!
اينان به سوي رسول خدا(ص)بازگشته و همان طور که دستور فرموده بود با دو جمله که صورت رمز داشت،درستي و صحت آن خبر را به اطلاع آن حضرت رساندند. (10) اما رسول خدا براي اينکه مسلمانان ديگر از قضيه مطلع نشوند تکبير گفت:و سپس فرمود:«ابشروا يا معشر المسلمين»مژده اي مسلمانان!
اما چنانکه برخي گفته اند:اين خبر پنهان نماند و تدريجا همه مسلمانان از پيمان شکني بني قريظه مطلع شدند و بر ترس و اضطرابشان افزوده شد.در اين ميان آنچه شايد از شمشيرهاي لشکر احزاب و حمله بني قريظه سخت تر و خطرناکتر بود سخنان وحشت آور و زخم زبانهاي منافقان بود که از يک سو روحيه مسلمانان را با سخنان ترس آور خود تضعيف مي کردند،و از سوي ديگر با نيش زبان بر دلهاي جريحه دار و مضطرب آنان نمک مي ريختند.و به هر صورت کار خيلي سخت و دشوار شد تا آنجا که خداوند آن روزهاي سخت و افکار گوناگوني که مردم مسلمان را احاطه کرده بود چنين توصيف مي کند:
«اذ جاؤکم من فوقکم و من اسفل منکم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا،هنالک ابتلي المؤمنون و زلزلوا زلزالا شديدا،و اذ يقول المنافقون و الذين في قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا» (11)
[هنگامي که دشمن از سمت بالا و پايين شما را در ميان گرفت و چشمها خيره شد و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانها برديد،در اينجا بود که مؤمنان امتحان شدند و به تزلزل سختي دچار گشتند،در آن وقت منافقان و آن کساني که در دلهاشان مرضي بود مي گفتند:خدا و پيغمبرش جز فريب به ما وعده اي ندادند.]
شجاعت يک زن مسلمان هاشمي
شهر مدينه از مردان جنگي و سربازان اسلام خالي شده بود و همگان در خارج شهر و در کنار خندق بودند،و بجز برخي از پيرمردان و از کار افتادگان ديگري که به عللي از حضور در ميدان جنگ معاف بوده و در خانه ها مانده بودند،مرد ديگري در شهر نبود و زنان و کودکان را به دستور پيغمبر اسلام در جاهايي که در و ديوار محکمي داشت و يا قلعه ها جاي داده بودند و گاهگاهي چند تن از طرف رسول خدا(ص)مأمور مي شدند تا در ساعتهاي معيني براي سرکشي و حفاظت به داخل شهر بيايند و وضع داخلي شهر را به آن حضرت گزارش دهند.
يهوديان بني قريظه نيز پس از آنکه به نقض عهد و شکستن پيمان خود با محمد(ص)و مسلمانان مصمم شدند آماده حمله به شهر گشتند ولي باز هم از مقاومت و درگيري با مردم مدينه و بلکه از عاقبت کار بيم داشتند و از اين رو از حمله عمومي به شهر صرفنظر کرده و منتظر بودند تا ببينند سرنوشت احزاب و قريش چه خواهد شد!
ولي برخي از مردانشان گاه گاهي از قلعه ها بيرون آمده و به قصد دستبرد زدن به داخل شهر مي آمدند تا از فرصت استفاده کرده غنيمتي به چنگ آورند.
صفيه دختر عبد المطلبعمه رسول خدا(ص)و مادر زبير بن عوام به دستور پيغمبر با جمعي از زنان در قلعه«فارغ»که به حسان بن ثابت شاعر معروف تعلق داشت،منزل کرده بود و خود حسان نيز با اينکه از نظر سخنوري و شعر مردي شجاع و جسور بود اما از نظر کارزار و به کار بردن شمشير و اسلحه و جنگ در ميدان،بسيار خايف و ترسو بود به طوري که در ميدان جنگ حاضر نشده و با زنها و بچه ها در همان قلعه پنهان شده بود.
صفيه گويد:در همان روزها يکي از يهود بني قريظه به کنار قلعه ما آمد و اطراف آن گردش مي کرد تا راهي پيدا کند و داخل قلعه گردد،من که چنان ديدم به حسان بن ثابت گفتم:اين يهودي ممکن است راهي پيدا کند و داخل قلعه شده متعرض زنان و کودکان شود برخيز و او را دور کن!
حسان گفت:اي دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد!به خدا تو خود مي داني که من مرد اين کار نيستم و کشتن او از من ساخته نيست.
صفيه گويد:وقتي من اين پاسخ را از حسان شنيدم کمرم را محکم بستم و آن گاه عمودي(که چوب يا حربه ديگري بوده)به دست گرفتم و از قلعه پايين آمدم و با همان عمود بدان يهودي حمله کردم و او را کشتم سپس به داخل قلعه رفته و به حسان گفتم:من او را به قتل رساندم اکنون برخيز و جامه و اسلحه اش را برگير و اگر او مرد نبود من خودم اين کار را مي کردم!
حسان به اين اندازه هم جرئت نکرد از قلعه پايين بيايد و رو به من کرده گفت:اي دختر عبد المطلب مرا به جامه و اسلحه اين مرد احتياجي نيست مرا به حال خود واگذار.
مشورت رسول خدا با انصار براي مذاکره صلح
هر روز که از محاصره شهر مدينه از طرف احزاب مي گذشت ترس و اضطراب بيشتري مردم مدينه را فرا مي گرفت و کار بر آنها سخت تر مي گشت،رسول خدا(ص)که چنان ديد و بخوبي از روحيه مردم و سختي کار مطلع بود در صدد بر آمد به طريقي ميان دشمن اختلاف اندازد و شوکت و قدرتشان را در هم بشکند.
فکري که رسول خدا(ص)به نظرش رسيد اين بود که با يک دسته از احزاب که از قبيله غطفان بودند وارد مذاکره صلح شود و قرار داد صلحي به امضا برسانند از اين رو به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوفکه از بزرگان قبيله غطفان بودفرستاد و براي آنها پيغام داد که اگر حاضر به بازگشت شوند ممکن است بزرگان يثرب را حاضر کند تا ثلث محصول خرماي مدينه را به عنوان مصالحه به ايشان بپردازد.
بزرگان غطفان شرط مصالحه را پذيرفتند و حاضر به بازگشت شدند اما وقتي رسول خدا(ص)با سعد بن معاذ و سعد بن عبادة رؤساي اوس و خزرجمشورت کرد آن دو گفتند:
اي رسول خدا اگر در اين باره از جانب خداي تعالي دستوري رسيده و وظيفه اي است که وحي الهي تعيين کرده ما مطيع فرمان خدا هستيم،ولي اگر اين نظريه اي است از خود شما به عنوان خير خواهي و رهايي ما از اين گرفتاري و مخمصه،ما هم در اين باره نظر داريم؟
حضرت فرمود:نه در اين باره دستوري از جانب خداي تعالي نرسيده و وحيي به من نشده ولي من چون ديدم عربها از هر سو بر ضد شما متحد شده و از هر سو کار را بر شما دشوار و مشکل کرده اند خواستم بدين وسيله شوکتشان را بشکنم و اتحادشان را بر هم زنم.
سعد بن معاذ گفت:اي رسول خدا در آن زماني که ما همانند اين مردم بت پرست و مشرک بوديم و از پرستش خداي جهان خبري نداشتيم اينان جرئت نداشتند حتي يکدانه از خرماي مدينه را جز به عنوان مهماني و يا از راه خريداري از ما بگيرند،اکنون که خداي تعالي ما را به دين اسلام مفتخر داشته و به وسيله شما هدايت فرموده و عزت بخشيده است چگونه زير بار چنين قراردادي برويم و خرماي شهر را به رايگان به آنها بدهيم!به خدا جز لبه شمشير چيزي به آنها نخواهيم داد تا خدا هر چه را مقدر فرموده ميان ما و آنها انجام دهد!رسول خدا (ص)که سخن آنان را شنيد دلگرمشان ساخته فرمود:به همين تصميم پا برجا باشيد که خدا پيروزي را نصيب ما خواهد کرد.
کشته شدن عمرو بن عبدود به دست علي(ع)
به هر اندازه که کار بر مسلمانان سخت بود و با گذشت شبها و روزها مشکلتر مي شد به همان اندازه براي احزاب و لشکر دشمن نيز توقف بي نتيجه در آن سرزمين بخصوص که آن ايام با فصل زمستان و سرماي سخت مدينه هم مصادف شده بود بسيار کار سخت و طاقت فرسايي بود و بزرگان سپاه قريش و احزاب ديگر از اينکه با اين همه تهيه وسايل جنگي و پيمودن اين راه طولاني به خاطر وجود آن خندقي که پيش بيني آن را نکرده بودند نمي توانستند کاري انجام دهند بسيار رنج مي بردند فقط گاهگاهي از آن سوي خندق تيرهايي به سوي مسلمانان پرتاب مي کردند که از اين طرف نيز بدون پاسخ نمي ماند و مسلمانان نيز پاسخشان را با تير مي دادند،و گاهي حمله هاي شبانه از طرف ايشان صورت مي گرفت که از طرف پاسداران مسلمان که در برابر راههاي خندق پاسداري مي کردند بخوبي دفع مي شد.
براي پهلوانان و سلحشوراني مانند عمرو بن عبدود و عکرمة بن ابي جهل که به همراه اين سپاه گران به مدينه آمده بودند تا انتقام کشتگان بدر و احد را از سربازان جانباز اسلام بگيرند و در طول راه ميان مکه و مدينه ويراني يثرب و نابودي کامل اسلام و پيروان اين آيين مقدس را در سر پرورانده بودند،بسيار دشوار و ننگين بود که بدون هيچ گونه زد و خورد و کشت و کشتار و کارزاري به مکه باز گردند.
براي سران سپاه و بزرگاني چون ابو سفيان نيز که بمنظور جبران ننگ غيبت در بدر صغري تصميم به شکست قطعي جنگجويان مدينه گرفته بودند،بازگشت به اين صورت موجب رسوايي و ننگ بيشتري مي شد،از اين رو در يکي از روزها با هم مشورت کردند و تصميم گرفتند به هر ترتيب شده راهي پيدا کنند و از خندق عبور کرده به اين سو بيايند و با مسلمانان جنگ کنند،گروههاي مختلف به سرداري عمرو بن عاص،خالد بن وليد،ابو سفيان،ضرار بن خطاب و ديگران براي اين کار تعيين شدند ولي هر بار با شکست رو به رو شده و نتوانستند کاري از پيش ببرند،تا سرانجام روزي عمرو بن عبدود با چند تن ديگر از سران جنگ مانند ضرار بن خطاب و هبيرة بن ابي وهب و نوفل بن عبد الله و عکرمة و ديگران بر اسبان خود سوار شده و لباس جنگ پوشيدند و اطراف خندق را گردش کرده و بالاخره تنگنايي پيدا کردند که عرضش کمتر از جاهاي ديگر بود،و بر اسبان خود رکاب زده و به هر ترتيبي بود خود را به اين سوي خندق رساندند و اسبان را به جولان در آورده شروع به تاخت و تاز کردند،و براي جنگ مبارز و هماورد طلبيدند.
هيچ يک از آنان در شجاعت،شهرت عمرو بن عبدود را نداشت و سالخورده تر و با تجربه تر از وي در جنگها نبود،و بلکه به گفته اهل تاريخ در آن روزگار هيچ شجاعي در ميان عرب شهرت عمرو بن عبدود را نداشت،و او را«فارس يليل»مي ناميدند و با هزار سوار او را برابر مي دانستند،و از اين رو مسلمانان نيز تنها از جنگ با او واهمه داشتند و گرنه همراهان او چندان ابهتي براي آنها نداشت.
عمرو بن عبدود که توانسته بود خود را به اين سوي خندق برساند و آرزوي خود را که جنگ در ميدان باز با مسلمانان باشد برآورده سازد،با نخوت و غروري خاص اسب خود را به جولان در آورده و مبارز طلبيد. (12)
دنباله ماجرا را راويان به دو گونه نقل کرده اند،در برخي از روايات است که چون علي(ع)ديد اينان خود را به اين سوي خندق رسانده اند با چند تن از مسلمانان به ميدان آمده و خود را به آن تنگنايي که عمرو بن عبدود و همراهانش از آن آمده بودند رساند و راه بازگشت را بر آنها بست و در نتيجه عمرو ناچار به جنگ گرديد و مبارز طلبيد و علي(ع)به جنگ او آمد و او را به قتل رسانيدبه شرحي که ذيلا خواهيد خواند.
و در روايات زيادي که در سيره حلبيه و کتابهاي ديگر نقل شده چنين است که چون عمرو مبارز طلبيد کسي جرئت جنگ با او نکرد جز علي(ع) (13) که برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه گرفت تا به جنگ او برود اما پيغمبر به او دستور داد بنشيند،براي بار دوم عمرو بن عبدود مبارز طلبيد و به عنوان سرزنش و استهزاء مسلمانان فرياد زد:
«اين جنتکم التي تزعمون ان من قتل منکم دخلها»؟
[کجاست آن بهشتي که شما مي پنداريد هر کس از شما کشته شود داخل آن بهشت شود؟ (14) ]
علي(ع)دوباره از جا برخاست و از رسول خدا(ص)اجازه خواست به جنگ او برود و پيغمبر باز هم به او اجازه نداد و فرمود:بنشين که او عمرو بن عبدود است؟
عمرو در اين بار رجزي خواند به صورت تعرض و ايراد و در حقيقت اندرزي توأم با توبيخ و ملامت بود و رجز اين بود که گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعکم هل من مبارز
و وقفت اذجبن الشجاع مواقف القرن المناجز
اني کذلک لم ازل متسرعا نحو الهزاهز
ان الشجاعة في الفتي و الجود من خير الغرائز
[يعني صداي من گرفت از بس که فرياد زدم آيا مبارزي هست و در جايي که دل شجاعان بلرزد يعني جايگاه هماوردان سخت نيرو ايستاده ام و من پيوسته به سوي جنگهاي سخت که پشت مردان را مي لرزاند شتاب مي کنم!به راستي که شجاعت و سخاوت در جوانمرد بهترين خصلتهاست.]
در اين بار نيز علي(ع)برخاست و ديگري جرئت اين کار را نکرد و به تعبير تواريخ مسلمانان چنان بودند که«کأن علي رؤسهم الطير»گويا بر سر آنها پرنده قرار داشتکنايه از اينکه هيچ حرکتي که نشان دهنده عکس العملي از طرف آنان باشد ديده نمي شد.
علي(ع)اجازه خواست به جنگ او برود،پيغمبر فرمود:او عمرو است؟علي(ع)عرض کرد:اگر چه عمرو باشد! (15)
رسول خدا(ص)که چنان ديد رخصت جنگ بدو داده فرمود:پيش بيا!و چون علي(ع)پيش رفت حضرت زره خود را بر او پوشانيد و دستار خويش بر سر او بست و شمشير مخصوص خود را به دست او داد آن گاه بدو فرمود:پيش برو،و چون به سوي ميدان حرکت کرد رسول خدا(ص)دست به دعا برداشت و درباره او دعا کرده گفت:
«اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه» . (16) [خدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از راست و چپ و از بالاي سر و پايين پايش محافظت و نگهداري کن.]
و در روايت ديگري است (17) که وقتي علي دور شد،پيغمبر فرمود:
«لقد برز الايمان کله الي الشرک کله»
[براستي همه ايمان با همه شرک رو به رو شد!]
و به هر صورت علي(ع)بسرعت خود را به عمرو رسانده پاسخ رجز او را اين گونه داد:
لا تعجلن فقد اتاک مجيب صوتک غير عاجز
ذونية و بصيرة و الصدق منجي کل فائز
اني لارجوان أقيم عليک نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء يبقي صوتها عند الهزاهز
[شتاب مکن که پاسخ دهنده فريادت(و خفه کننده ات)آمد با عزمي(آهنين)و بينشي(کامل)و صدق و راستي هر رستگاري را نجات بخش است و من با اين عقيده به ميدان تو آمده ام که نوحه نوحه گران مرگ را براي تو برپا کنم(و تو را از پاي در آورم)با ضربتي سخت (18) که در جنگها آوازه اش به يادگار بماند.]عمرو که باور نمي کرد کسي به اين زودي و آساني حاضر شود به ميدان او بيايد و به مبارزه او حاضر شود با تعجب پرسيد:تو کيستي؟
فرمود:من علي بن ابيطالب هستم،عمرو گفت:اي برادرزاده خوب بود عموهايت که از تو بزرگتر هستند به جنگ من مي آمدند؟زيرا من خوش ندارم خون تو را بريزم!و در حديث ديگري است که گفت:من با پدرت ابو طالب رفيق بوده ام!
علي(ع)فرمود:
«لکني و الله احب أن أقتلک مادمت آبيا للحق»
[ولي من تا وقتي که تو از حق روگردان باشي دوست دارم خون تو را بريزم.]
در اينجا بود که عمرو بن عبدود به غيرت آمد و خشمناک به علي(ع)حمله کرد،علي(ع)بدو فرمود :تو در جاهليت با خود عهد کرده بودي و به لات و عزي سوگند ياد کرده بودي که هر کس سه چيز از تو بخواهد يکي از آن سه چيز و يا هر سه را بپذيري؟عمرو گفت:آري،علي(ع)فرمود:پس يکي از سه پيشنهاد مرا بپذير:
نخست آنکه به وحدانيت خداي يکتا و نبوت پيغمبر گواهي دهي و تسليم پروردگار جهانيان گردي؟
عمرو گفت:اي برادر زاده اين حرف را نزن و خواهش ديگري بکن!
علي(ع)فرمود:اما اگر آن را بپذيري براي تو بهتر است؟
سپس ادامه داده فرمود:ديگر آنکه از راهي که آمده اي باز گردي(و از جنگ با مسلمانان صرفنظر کني)؟
عمرو گفت:اين هم ممکن نيست و زنان قريش براي هميشه به هم بازگو کنند(و گويند عمرو از ترس جنگ گريخت).
علي(ع)فرمود:پيشنهاد سوم آن است که از اسب پياده شوي و با من جنگ کني؟عمرو خنديد و گفت :ولي من گمان نمي کردم احدي از اعراب مرا به اين کار دعوت کند(و مرا به جنگ با خود بخواند)اين را گفت و از اسب پياده شد و اسب را پي کرده به علي حمله کرد،و شمشيري به جانب سر آن حضرت حواله نمود که علي(ع)سپر کشيد و آن ضربت را رد کرد و با اين حال شمشير عمرو سپر را شکافت و جلوي سر علي(ع)را نيز زخمدار کرد اما علي(ع)در همان حال مهلتش نداده و شمشير را از پشت سر حواله گردن عمرو کرد و چنان ضربتي زد که گردنش را قطع نمود و او را بر زمين انداخت.
و در روايت حذيفه است که علي(ع)شمشير را حواله پاهاي عمرو کرد و هر دوپاي او را از بيخ قطع نمود و او بر زمين افتاد و علي(ع)روي سينه اش نشست،عمرو با ناراحتي گفت:«لقد جلست مني مجلسا عظيما»[براستي که بر جاي بزرگي نشسته اي.]سپس از علي درخواست نمود که پس از کشتن او جامه از تنش بيرون نياورد،حضرت در جوابش فرمود:اين براي من کار سهلي است،و پس از آنکه سرش را بريد تکبير گفت:رسول خدا(ص)فرمود:به خدا علي او را کشت.
نخستين کسي که خود را به علي رسانيد تا به او تبريک بگويد:عمر بن الخطاب بود که در ميان گرد و غبار آمد و ديد علي(ع)شمشيرش را با زره عمرو پاک مي کند،عمر با عجله بازگشت و خبر قتل عمرو را به پيغمبر رسانيد و به دنبال او نيز علي(ع)با چهره اي باز و شکفته سر رسيد و سر عمرو را پيش پيغمبر گذارد،و چون عمر از او پرسيد:چرا زره او را که در عرب مانند ندارد بيرون نياورده اي؟فرمود:من شرم کردم او را برهنه سازم. (19)
و در نقل ديگري است که جابر گويد:من در آن وقت به همراه علي(ع)رفتم تا جنگ و کارزار آن دو را تماشا کنم و چون به يکديگر حمله کردند غباري بلند شد که ديگر کسي آن دو را نمي ديد و در ميان آن غبار ناگاه صداي تکبير علي(ع)بلند شد و همه دانستند که عمرو به دست علي(ع)به قتل رسيده و کشته شده است.
مورخين اشعار زيررا از علي(ع)نقل کرده اند که پس از قتل عمرو بن عبدود انشا فرموده :
أعلي تقتحم الفوارس هکذا
عني و عنها خبروا اصحابي (20)
اليوم تمنعني الفرار حفيظتي
و مصمم في الرأس ليس بنابي (21)
أرديت عمروا اذ طغي بمهند
صافي الحديد مجرب قضاب (22)
فصددت حين ترکته متجدلا
کالجذع بين دکادک و روابي (23)
و عففت عن اثوابه و لو انني
کنت المقطر بزني اثوابي (24)
لا تحسبن الله خاذل دينه
و نبيه يا معشر الاحزاب (25)
و در نقل ديگري اين يک شعر را نيز ضميمه کرده اند:
نصر الحجارة من سفاهة رأيه
و نصرت رب محمد بصواب (26)
منابع مقاله:
زندگاني حضرت محمد(ص)، رسولي محلاتي، سيد هاشم؛

____________________________
1.محمد حسنين هيکل در تاريخ خود به نام حيات محمد از يکي از نويسندگان يهود به نام دکتر اسرائيل و لفنسون که کتابي به نام تاريخ يهوديان و عربستان نگاشته نقل مي کند که وي در اينجا به همکيشان خود خرده گرفته و رفتار آنها را که بت پرستي قريش را بر توحيد ترجيح دادند ناروا مي شمارد و در اين باره چنين مي گويد:
«لازم بود يهودان چنين خطايي را مرتکب نشوند و بر فرض آنکه بزرگان قريش هم تقاضاي آنها را رد مي کردند به آنها نگويند:بت پرستي بهتر از توحيد است،زيرا بني اسرائيل که قرنهاي زيادي در ميان ملل بت پرست پرچمدار توحيد بودند و به واسطه ايمان به خداي يگانه در دوره هاي مختلف تاريخ فلاکتها و بدبختيهاي بزرگ را تحمل مي کردند وظيفه داشتند در راه خوار ساختن مشرکان از جان خود نيز دريغ نکنند،از اين گذشته پناه بردن به بت پرستان براي يهوديان مناسب نبود و اين کردار ناروا با تعليمات تورات که آنها را به دشمني بت پرستان مي خواند مخالف بود.»
2.سوره نساء،آيه .51
3.سوره نور،آيه .62
4.سوره احزاب،آيه .13
5.از روايات چنين معلوم مي شود که در داستان حفر خندق به خاطر نبودن آذوقه کافي رسول خدا(ص)و مسلمانان گاهي چند روز به گرسنگي به سر مي بردند،از آن جمله شيخ صدوق در عيون الاخبار به سند خود از علي(ع)روايت کرده که فرمود:ما با پيغمبر(ص)به حفر خندق مشغول بوديم که فاطمه به نزد آن حضرت آمد و تکه ناني با خود آورده و به پيغمبر داد،رسول خدا از فاطمه پرسيد:اين تکه نان از کجاست؟عرض کرد:قرص ناني براي حسن و حسين پختم و اين تکه را براي شما آوردم،پيغمبر فرمود:اين نخستين غذايي است که پس از سه روز داخل دهان پدرت مي شود!
6.«صاع»سه کيلو است.
7.کوه«سلع»در قسمت غربي مدينه است و مسجد«فتح»که از جمله مساجد هفت گانه مورد بازديد زايران است در کنار همان کوه قرار گرفته و خندقي را که مسلمانان حفر کرده بودندو گويند :هنوز هم آثاري از آن به چشم مي خوردآن طرف اين کوه بوده به طوري که خندق ميان اين کوه و کوه احد حفر شده بود.
8.به نقل برخي از محدثين سه روز پيش از رسيدن لشکر قريش رسول خدا(ص)از اين کارها فراغت يافت.
1.و در تفسير علي بن ابراهيم است که حيي بن اخطب به کعب گفت:اي کعب پايبند پيماني که با محمد بسته اي نباش زيرا محمد از جنگ با اين سپاه فراوان جان سالم بدر نخواهد برد،و اين فرصتي است که اگر آن را از دست بدهي ديگر بدان دست نخواهي يافت.
کعب که با اين سخنان حيي بن اخطب مردد شده بود به بزرگان بني قريظه مانند غزال بن شمول،ياسر بن قيس و زبير بن باطا که در آن محفل حاضر شده بودند رو کرده گفت:چه صلاح مي دانيد؟گفتند :تو بزرگ و رئيس ما هستي و هر چه انجام دهي اطاعت مي کنيم!تنها زبير بن باطا که پيرمردي با تجربه بود و از دو چشم نابينا گشته بود به سخن آمده گفت:من تورات را خوانده ام و نشانه هاي پيغمبر آخر الزمان در آنجا اين گونه است:
«يبعث نبيا آخر الزمان يکون مخرجه بمکة و مهاجره في هذه البحيرة.يرکب الحمار العري و يلبس الشملة،و يجتزي بالکسيرات و التميرات و هو الضحوک القتال،في عينيه الحمرة،و بين کتفيه خاتم النبوة،يضع سيفه علي عاتقه لا يبالي من لاقي،يبلغ سلطانه منقطع الخف و الحافر»
[پيغمبري در آخر الزمان به نبوت مبعوث خواهد شد که از مکه بيرون آيد و به اين سرزمين هجرت کند،او بر الاغ برهنه سوار شود و رداي پشمين پوشد،و در خوراک به پاره هايي از نان و چند دانه خرما قناعت ورزد،خنده رو و جنگجوست،در دو چشمش قرمزي و ميان دو کتفش مهر نبوت است،شمشير بر شانه گذارد و باک از جنگ کسان ندارد،آوازه قدرتش به همه جا برسد.]
سپس دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:
و محمد اگر همان پيغمبر است که از اين گروه و سپاه فراوان وحشتي ندارد و اگر به قصد اين کوههاي محکم نيز برود بر آنها چيره خواهد شد.
حيي بن اخطب گفت:آن کس که تو مي گويي اين پيغمبر نيست زيرا او از فرزندان اسرائيل مي باشد و اين از فرزندان اسماعيل و از عرب است و فرزندان اسرائيل هرگز پيرو فرزندان اسماعيل نخواهند شد با اينکه خدا آنها را برترين نژادها قرار داده و بر همه مردم برتري داده است،و پيغمبري و سلطنت را در آنها مقرر داشته،و موسي با ما عهد کرده که ايمان به پيغمبري نياوريم مگر آنکه قرباني بياورد که آتش آن را بسوزاند و محمد چنين نشانه اي ندارد بلکه او به وسيله سحر و جادو مردم را دور خود گرد آورده و مي خواهد بر آنها رياست کند...و پيوسته از اين سخنان گفت تا آنها را وادار به شکستن پيمان کرده گفت:آن عهدنامه را که ميان شما و محمد است بياوريد و چون آوردند آن را پاره کرد و ايشان را حاضر به جنگ نمود .
2.آنها وقتي پيغمبر را ديدند گفتند:«عضل و القارة»يعني اينان مانند دو قبيله عضل و قاره پيمان شکني کردند،داستان پيمان شکني آن دو قبيله در صفحات قبل گذشت.
3.سوره احزاب،آيه هاي 11 .10
4.مورخين مي نويسند عمرو بن عبدود در جنگ بدر زخمي گران برداشته بود و به همان جهت نتوانسته بود در جنگ احد شرکت کند ولي با خود عهد کرده بود که انتقام آن روز را از مسلمانان بگيرد و از اين رو در آن روز نشانه اي بر خود نصب کرده بود که او را بشناسند.
5.چنانکه از تواريخ بر مي آيد علي(ع)در آن روز بيست و هشت سال يا کمتر داشت و به سن سي سالگي نرسيده بود ولي عمرو بن عبدود مردي سالخورده و شجاع و کارآزموده بود.
6.در نقل ديگري است که فرياد زد:«ايها الناس انکم تزعمون ان قتلاکم في الجنه و قتلانا في النار،أفما يحب احدکم ان يقدم علي الجنة او يقدم عدو اله الي النار»؟
[يعني اي مردم شما چنين پنداريد که کشتگان شما در بهشت و کشتگان ما در دوزخند آيا دوست ندارد يکي از شما که به بهشت برود يا دشمني را به دوزخ فرستد!]
7.شاعر پارسي زبان اين مکالمه را اين گونه سروده:
پيمبر سرودش که عمرو است اين
که دست يلي آخته زاستين
علي گفت اي شاه اينک منم
که يک بيشه شير است در جوشنم 8.و در نقل ديگري است که در دعاي خويش چنين گفت:
«اللهم انک اخذت مني عبيدة يوم بدر و حمزة يوم احد فاحفظ علي اليوم عليارب لا تذرني فردا و أنت خير الوارثين».
[خدايا عبيده را در جنگ بدر از من گرفتي و حمزه را در جنگ احد،پروردگارا امروز علي را براي من نگهدار و محافظت فرما...پروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين بازماندگاني ] .
9.به شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد(چاپ مصر)،ج 4،ص 344 مراجعه شود.
10.«نجلاء»که در شعر است به معناي پهناور آمده که ما معناي کنايي و لازمي آن را در بالا آورديم.
11.در کتاب احقاق الحق،ج 8،ص 378 از کتاب غيث المسجم نقل کرده که شمشير علي(ع)يک پاي او را از ران قطع کرد،عمرو خم شد و پاي خود را برداشته به سوي علي پرتاب کرد،علي(ع)از برابر آن گريخت و آن پاي قطع شده به دست و پاي شتري خورد و آن را بشکست.
12.آيا به سوي من سواران يورش برند؟داستان مرا با آن سواران به ياران من بگوييد:
13.که امروز غيرت من و شمشير براني که بر سر دارم از گريختنم جلوگيري مي کند!
14.آن گاه که عمرو با شمشير براق و برنده اي که از آهن هندي ساخته شده بود سرکشي و طغيان کرد و من او را به خاک انداختم.
15.پس او را در حالي که چون تنه درخت خرمايي ميان ريگها و تپه ها بر زمين افتاد رها کردم.
16.و از جامه و زرهي که در تن داشت در گذشتم در صورتي که اگر من به جاي او بر زمين مي افتادم جامه ام را از تنم بيرون مي آورد.
17.اي گروه احزاب هيچ وقت چنين خيالي نکنيد که خداوند دين خود و پيغمبرش را خوار مي کند !(هرگز).
18.(اين سبک مغز)از روي ناداني(بت)سنگ را ياري کرد،و من به حق و دوستي(و از روي دانش و بينايي)پروردگار محمد را ياري کردم!

دیدگاه‌ها   

0 #1 RE: غزوه خندقز.م 1392-10-18 14:24
امیر المومنین - حضرت علی - مرد خداست . ما هرچه داریم به لطف وجود ائمه و امامان معصوم است . اگر خدا این انسانهای بهشتی را نمی آفرید ما هم نبودیم
نقل قول کردن | گزارش به مدیر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
ادعیه ماه رمضان
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 رمضان

مرگ مروان بن حکم در اول رمضان سال ۶۵ هـ .ق. مروان در ۸۱ سالگی در شام به...


ادامه ...

4 رمضان

مرگ زیاد بن ابیه عامل معاویه در بصره در چهارم رمضان سال ۵۳ هـ .ق. زیاد در کوفه...


ادامه ...

6 رمضان

تحمیل ولایت عهدی به حضرت امام رضا علیه السلام توسط مأمون عباسی بعد از آنکه مأمون عباسی با...


ادامه ...

10 رمضان

١ ـ وفات حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) همسر گرامی پیامبر(صلی الله علیه و آله و...


ادامه ...

12 رمضان

برقراری عقد اخوت بین مسلمانان توسط رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی که...


ادامه ...

13 رمضان

مرگ حجاج بن یوسف ثقفی،‌ حاکم خونخوار بنی امیه در سیزدهم رمضان سال ۹۵ هـ .ق حاکم خونخوار...


ادامه ...

14 رمضان

شهادت مختار بن ابی عبیده ثقفی در چهاردهم رمضان سال ۶۷ هـ .ق مختار بن ابی عبیده ثقفی...


ادامه ...

15 رمضان

١ ـ ولادت با سعادت سبط اکبر، حضرت امام مجتبی(علیه السلام)٢ ـ حرکت حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

16 رمضان

ورود محمد بن ابی بکر به مصر در شانزدهم رمضان سال ۳۷ هـ .ق محمد بن ابی بکر...


ادامه ...

17 رمضان

١ ـ معراج پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)٢...


ادامه ...

19 رمضان

ضربت خوردن امیرمؤمنان حضرت امام علی (علیه السلام) در محراب مسجد کوفه در نوزدهم ماه مبارک رمضان سال...


ادامه ...

20 رمضان

فتح مکه توسط سپاهیان اسلام در روز بیستم رمضان سال هشتم هـ .ق سپاهیان اسلام به فرماندهی رسول...


ادامه ...

21 رمضان

١ ـ شهادت مظلومانه امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام٢ ـ بیعت مردم با امام حسن مجتبی علیه...


ادامه ...

23 رمضان

نزول قرآن کریم در شب بیست و سوم رمضان کتاب آسمانی مسلمانان، قرآن مجید نازل گردید. برخی چنین...


ادامه ...

29 رمضان

وقوع غزوه حنین در بیست و نهم رمضان سال هشتم هـ .ق غزوه حنین به فرماندهی رسول گرامی...


ادامه ...

30 رمضان

درگذشت ناصر بالله عباسی در سی ام رمضان سال ۶۲۲ هـ .ق احمد بن مستضیء ناصر بالله درگذشت....


ادامه ...
0123456789101112131415

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page