مرد که بيدار شد، ديد مرده است. خون، تمام لباسها و رخت خوابش را پُر کرده بود. دست بُرد و تمام بدن خود را کاويد تا منشأ خون را بيابد.
دستها شروع کردند از سر کاويدن. پيشاني که پهن و بلند و سالم بود، بيهيچ درزي يا سوراخي. پيشانياي که در پشتش، غوغايي بود از آمد و رفت آدمها؛ از آمد و رفت ايدهها؛ از آمد و رفت روزها، ماهها، سالها.
دستها پايينتر آمدند. چشمها هر چند بسته، ولي از زير پلکها پُر و سالم به نظر ميرسيدند؛ چشمهايي که هميشه به نقطهاي دور، خيره ميشدند و با آنها چيزهاي زيادي ديده بود. بيني، با کشيدگي خاص خود و اندکي سرپاييني استخواني و برجسته، در جاي خود، مانده بود؛ بينياي که از بوهاي دور و نزديک، خاطرهاي مبهم داشت. بسياري بوها به وجدش آورده بودند، بسياري بوها غمگينش کرده بودند، بسياري بوها به وحشت انداخته بودندش.
لبها گوشتالود و سر حال. بارها براي فرياد زدن، باز شده بودند. بارها براي خنديدن باز شده بودند. بارها براي سکوت، بسته شده بودند. گوشها، کامل و مانند گذشته، آماده شنيدن تمام نجواها و فريادها. گردن، ستبر و بدون هيچ جاي بريدگي؛ گردني که سالها سنگيني سر را با تمام افکارش، به دوش کشيده بود.
دستها، کمکم بر روي سينه، ابتدا سمت راست، سپس سمت چپ. بي هيچ رطوبت و نمناکياي که تداعيکننده خون باشد. شکم و ناف، با همان حالت برجسته و گاهي مضحک که به نظر ميرسيد، با کوچکتر شدنش، فرم زيبايي به اندام خواهد داد؛ امّا گويا هيچ گاه قصد کوچکتر شدن يا کم حجمتر شدن نداشت.
دستها، به روي پاها تا انتها تا نوک انگشتان، ساييده شدند. پاها، استواري و عظلاني بودن خود را حفظ کرده بودند، بي هيچ خراشيدگي يا کوفتگي؛ پاهايي که مرد را بارها به مسيرهايي که ميخواستند، کشانده بودند و بارها مرد، آنها را به مسيرهايي که ميخواست کشانده بود. گاهي با پاهاي بسياري همسو شده بودند، گاهي مخالف پاهاي بسياري گام برداشته بودند. گاهي از پاهاي ديگري، جلو زده بودند؛ امّا همواره به پاهايي ميانديشيدند که همگام با آنها گام برداشته بود سالها.
دستها به واکاوي و بررسي خود پرداختند. از بالا، بازوهاي محکم، پوست ضخيم تا به پايين. مچ دست، ساعتِ دستهفلزّي، که تا به حال، تنها دوبار از کار افتاده بود. بار اوّل، به خاطر تمام شدن باطري و بار دوم، بي هيچ دليلي، ديگر به کار نيفتاده بود. انگشتها و حلقهاي که نشان از وصلتي دور بود. دستهايي که بسياري دستها را فشرده بودند، بسياري دستها را دور کرده بودند، مشت شده بودند، بالا رفته بودند و دستهايي را نوازش کرده بودند.
دستها، بعد از آن که از واکاويدن، به نتيجهاي نرسيدند، پيغام، به مغز مخابره شد. مغز، به مرد دستور داد، از رختخواب برخيزد؛ امّا مرد، ديد که مُرده است و خون، تمام لباسها و رختخوابش را رنگين کرده است.
حديث زندگي :: خرداد و تير 1387، شماره 41