از سکوت و خيال

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

چه قدر سکوت خوب است! چه قدر گاهي خسته مي‌شوم از هياهوي بي‌دليل کلمات!
صداها را پشت در مي‌گذارم و نمي‌شنوم. مي‌خواهم نشنوم و در سکوت، آرامش بيابم. به سکوت، گوش مي‌کنم و از موسيقي بي‌آزارش لذّت مي‌برم.

لحظه‌هاي يک غروب جمعه دلگير، مي‌توان نشست و از سکوت سرشار شد. مي‌توان همه چيز را خاموش کرد؛ چشمان را بست و گذر زمان را از ياد بُرد. خوش‌حالم که در اين اتاق، ساعتي نيست که کنار گوشم تيک تاک بي‌امان، راه بيندازد و مدام غُر بزند که: نگاه کن، چند ساعت وقت تلف کردي! پاشو يک کاري بکن، آدمِ بيهوده!». پس با آرامش مي‌توانم به سقف و گل و بلبلِ گچبري‌ها خيره شوم و به هيچ چيز فکر نکنم. فقط به ذکر دروني سکوتم گوش بسپارم که در دوردستي از زمان و مکان، مرا به خويش فرا مي‌خواند.
بارها فکر کرده‌ام که چه قدر زندگي ما آدم‌هاي اين عصر، پر از صداهاي جورواجور است و تصوّر دنيا بدون اين همه صدا غير ممکن است؛ صداهايي که مثل چکمه‌پوش‌هاي بي‌رحم، روي اعصاب آدم رژه مي‌روند! شهرنشين که باشي، هر روز از خيابان‌ها رد مي‌شوي. از خيابان که رد مي‌شوي، حتماً ماشين‌ها را مي‌بيني. بيشتر از اين که ماشين‌ها را ببيني، آنها را مي‌شنوي و يا نفس مي‌کشي! صداهاي خيابان، ديگر براي تو عادي است؛ امّا اگر يک بار هم گوش‌هاي نازنينت را به دستش بسپاري، حساب کار، دستت مي‌ايد که آلودگي صوتي چيست!
در تاکسي که مي‌نشيني، از صداي بوم بوم و دوبس دوبسِ سي دي جديد جوان‌پسندي که راننده کم سن و سال تاکسي گذاشته، کلافه مي‌شوي. دلت مي‌خواهد داد بزني و بگويي که صداي سيستمش را کم کند؛ امّا ترجيح مي‌دهي همان بغل‌ها» پياده شوي و باقي راه را با خط يازده طي کني.
به خانه که مي‌رسي، انتظار داري کمي آرام شوي و به گوش‌هايت استراحتي مفصّل بدهي؛ امّا يادت رفته که در خانه هم، تلويزيون، عضو ثابت خانواده است و هيچ گاه خاموش نمي‌شود و يک‌ريز حرف مي‌زند و بدبختانه ـ‌ و شايد هم خوش‌بختانه‌ـ براي همه گروه‌هاي سنّي و در تمام ساعات شبانه‌روز، برنامه‌هاي مناسب و سرگرم‌کننده دارد.
خاطرات مادرم ـ‌که گاه مي‌نشيند و به ياد روزهاي کودکي و نوجواني‌اش، برايم قصّه‌هاي شيرينِ زيستن در روستا را تعريف مي‌کندـ مرا از ميان اين همه سروصدا به سکوت ناب‌ِِ شب‌هايي مي‌بَرد که صداي قورباغه‌ها و جيرجيرک‌هايي که يک نفس آواز مي‌خوانند، نشانه آرامش آن است. گاه واق‌واقِ سگي در دوردست، دست‌خط زيباي تفکّر را خط مي‌زند و بعد، نوبت خميازه ستاره‌هاي بي‌شمار آسماني است که پوستين سياهشان را سخاوتمندانه، بر سر روستا کشيده‌اند.
فکر کن! تاريکي، همه جا را فرا گرفته است؛ زيرا به زماني باز گشته‌ايم که اختراع شگفت‌انگيز اديسون، به روستاها راه نيافته و همه مردم اکنون در خواب‌اند.
فانوس را بردار و با قدم‌هايي که سکوت شب را بر هم نمي‌زنند، دهليز خانه را پشت سر بگذار. در را به آرامي باز کن و از پله‌ها پايين بيا. فضاي ساکت شب، در همه لحظه‌ها جاري است. نفس عميقي بکش تا ريه‌هايت با خُنکاي هواي بامدادي آشنا شوند. سپس مي‌تواني از نردبان گوشه حياط، بالا بروي و روي پشت بام خانه، دراز بکشي و به ستاره‌هايي چشم بدوزي که سال‌هاي سال از تو دورند؛ امّا احساس مي‌کني آن قدر پايين آمده‌اند که به سينه‌ات چسبيده‌اند. حالا پلک‌هايت سنگين مي‌شوند. سعي مي‌کني بازشان نگه‌داري تا ستاره‌هاي بيشتري را شماره کني؛ امّا سرانجام، طاقت نمي‌آوري و به خواب مي‌روي... .
خيال، پلِِ بينِِ داشتن» و نداشتن» چيزهايي است که دوستشان داريم. گاهي مي‌توانيم از درون همين اتاقي که مثل نقطه محوي روي نقشه شهر، به فراموشي سپرده شده، با خيال، پلي بزنيم به سوي جايي که مي‌خواهيم در آن جا باشيم، مثل همين سفري که در خيال، به شبي روستايي داشتيم.
بعضي‌ها بازنشسته که مي‌شوند، شهر را ترک مي‌کنند و به روستا پناه مي‌برند؛ امّا من فکر مي‌کنم، سرانجام، همه ما روستانشين»‌هايي خواهيم بود با خيال‌هاي تازه‌تر و خواسته‌هايي بزرگ‌تر؛ چون هرچه نباشد، ما انسانيم و انسان، موجودي است که انگار هيچ وقت از آنچه هست و دارد، راضي نخواهد شد!

حديث زندگي :: خرداد و تير 1387، شماره 41