متن ادبی «پشت دانايى اردو زده بود»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


در حوزه، شعر معرفت مى‏ سرود و در دانشگاه قرائت مى‏ كرد.
در آسمان دل‏هاى جوانان دانشگاه با چتر نجاتى كه در دستش بود، مى‏ چرخيد و پدرانه بر سر آنها سايه مى‏ افكند و جرعه جرعه عشق مى‏ نوشانيد.
سوار بر نسيم، از كوچه پس كوچه‏ هاى دل‏هاى جوانان كه انتهايش پاكى است، گذر مى‏كرد و دين را همچون چشمه‏اى زلال، در سرزمين وجودشان مى‏ جوشانيد.
او با فريادهايش بر افكار و انديشه‏ ها زنگ بيدارى زده بود و به آنان مشق سعادت مى‏ داد.
ناپاكى‏ ها را از دانشگاه هى كرده بود و معنويت را طنين ‏انداز.
با ثانيه‏ هاى ملتهب
دست‏هايش بوى خدا مى‏ داد. با ثانيه‏ هاى ملتهب شهر شب قرار گذاشته بود كه بر سر آنها نيز دست بكشد. با سر انگشت حكمت و نصيحت‏ هاى بارانى‏ اش، خاكيان را به ادراك دعوت مى‏ كرد.
«در افسون گل سرخ شناور بود و پشت دانايى اردو زده بود. صبح‏ها همگام با خورشيد متولد مى‏ شد و هيجان‏ ها را پرواز مى‏ داد».
به توان ابديّت
«مجذور» عشق را به «توان» ابديت، سر كشيده بود، «حاصل ضرب» ماه و ستاره‏ ها را با دقيقه‏ هاى شب «جمع» كرده بود و هميشه خوش‏بختى را «تقسيم» مى‏كرد.
دنيا را از زندگى‏ اش «منها» كرده بود و در لابه ‏لاى گرد و غبار غفلت گم نمى‏ شد.
ولى افسوس كه شعر موزون مرگ را به لب آورد؛ اگرچه سرنوشت خويش را تكثير كرد.
به كوچه ‏هاى سجده رو كرده بود
به گريه ‏هاى ساده خو كرده بود
تبار او به آسمان مى‏ رسيد
و از نسيمِ گل وضو كرده بود

اشارات :: آذر 1386، شماره 103
نقى يعقوبى