كارها بر اساس نقشه ى معيّن

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

اگر بپذيريم كه وحى الهى، اين خبر را به عمر نرسانده، ناگزير بايد بگوئيم، وى بعد از رسيدن ابوبكر و يقين او از وفات رسول خدا (ص) خانه ى پيامبر را ترك كرده است. اما چرا او خانه پيامبر را ترك كرد، و چرا خبر سقيفه را تنها به ابوبكر گفت؟ با توجه به نكات بسيار ديگرى كه براى آنها توضيح و توجيه قابل قبولى نيست، بايد قبول كرد كه در اينجا، مابين ابوبكر و عمر و ابوعبيده، روى نقشه ى معينى، سازش و توافق قبلى وجود داشته است، براى تأئيد اين فرض تاريخى شواهد زيادى مى توان يافت.
اولا: چنان كه گذشت، عمر خبر سقيفه را تنها به ابوبكر اختصاص داد، و پس از اين كه او به عذر مشغله از رفتن خوددارى كرد، در فراخواندش اصرار ورزيد، و به محض اين كه مقصود خود را به او فهماند، به طرف او آمد و به تعجيل با هم به جانب سقيفه حركت كردند، روشن است كه بعد از عذر آوردن ابوبكر، به آسانى ممكن بود مكه شخص ديگرى از بزرگان مهاجرين را طلب كند. اما چرا اين كار را نكرد؟ البته علت اين اختصاص و اصرار را نمى توان دوستى فيمابين آن دو دانست، چون موضوع، مسأله ى دوستى نبود، و كشمكش و جدال ميان انصار، ربطى به اين نداشت كه عمر دوستى براى خود بيابد، بلكه متوقف به اين امر بود كه براى اثبات حقانيت مهاجرين، همدستى پيدا كند، و آن هم هر كس كه مى خواهد باشد.
فراموش نمى كنيم كه او كسى را نزد ابوبكر فرستاد، و خود پيش وى نرفت، تا شخصا خبر را به وى برساند چون بيم اين بود كه خبر آن منتشر شود و بنى هاشم يا ديگران بشنوند. و نيز براى بار دوم، از همان پيك خواست به ابوبكر اطلاع كه امر مهمى در پيش است، و او حتما بايد حاضر شود. ما در اين جا حضور خاص ابوبكر را تنها به اين معنى، قابل قبول مى دانيم كه موضوعى خاص، يعنى اجراى نقشه ى از پيش ساخته اى در بين باشد.
ثانيا: عكس العمل عمر در مقابل خبر وفات پيامبر (ص)، و ادّعاى او دال بر اينكه آن حضرت نمرده است كه نمى توان گفت عمر در آن لحظه ى فاجعه، اسير اضطراب و پريشانى شده بود و از بيخودى و ناهشيارى آن حرفها را بر زبان آورد. زيرا تمام عُمر عمر لحظه اى را نشان نمى دهد كه او، داراى چنين حالتى باشد، و مخصوصا، نقشى كه او مستقيما بعد از آن قضيه، در سقيفه ايفا كرد نيز، مؤيد همين معنى است. يعنى كسى كه تحت تأثير آن مصيبت بزرگ و فاجعه كبرى، خود را باخته، و عقل خود را از دست داده بود، ساعتى بعد به احتجاج و مجادله برخاست و به سختى در مقابل مردم به مبارزه و مقاومت پرداخت.
همچنين مى دانيم كه عمر خود، به اين نظر اعتقاد نداشت، چه با سخنى كه، چند روز يا چند ساعت پيش در آن لحظه دشوار و سخت، گفت ثابت كرد كه به اين نظر اعتقاد ندارد. آن لحظه ى دشوار، وقتى بود كه بيمارى پيامبر (ص) شدت يافته بود، و آن حضرت مى خواست كه با نوشتن مكتوبى، مردم را از گمراهى بعد از خود باز دارد، اما عمر با او (ص) به مخالفت برخاست و گفت: «كتاب خدا براى ما كافى است، و پيامبر هذيان مى گويد، يا درد و ضعف بر او غلبه كرده است.» چنان كه در صحاح اهل سنّت آمده است. بنابراين براى عمر مسلم بود، كه رسول خدا (ص) خواهد مرد، و آن بيمارى به رحلت آن بزرگوار خواهد انجاميد، و گرنه بدو اعتراض مى شد.
در تاريخ ابن كثير آمده است: عمربن زائده ى آيه اى را كه ابوبكر براى عمر خواند، قبل از او براى وى قرائت كرد، ولى عمر قانع نشد. اما وقتى همان كلام را از زبان خاص ابوبكر شنيد، پذيرفت، و به آن راضى شد.
تمام اين وقايع را جز اين به چه وجهى مى توان تفسير و توجيه كرد، كه عمر خواست با سخنان خود، بذر اضطراب در دل ها بپاشد تا جمعيّت حاضر متوجه ا و شوند و افكار همه، در غياب ابوبكر، به تكذيب يا تأييد او مشغول شود. و در امر خلافت كارى صورت نگيرد و بنا به تعبير او امرى كه بايد قطعا در حضور ابوبكر انجام يابد، در غيبت وى حادث نشود. اما بعد از اين كه ابوبكر رسيد خاطرش آسوده شد، و اطمينان يافت كه تا صداى مخالفى برمى آيد، خلافت به تمامى و به سهولت، به دست خاندان هاشم نخواهد افتاد. و سپس از آنجا براى دريافت خبر وقايعى كه حدس مى زد، روان شد. و سرانجام آنچه را انتظار مى كشيد، در پيش روى ديد.
ثالثا: شكل حكومتى كه از ماجراى سقيفه زاده شد، كه در آن ابوبكر خلافت، ابوعبيده، مسؤليت امور ماليه و بيت المال، و عمر قضا را بدست گرفت. [تا ريخ ابن اثير جزء دوم ص 161.] مناصب عاليه اى كه به اصطلاح امروز، رياست قوهّ مجريه رياست امولى مالى و اقتصادى، و رياست قوه قضائيه مى ناميم. و مجموعه ى اين مسؤليّت ها و مناصب و مقام هاى اصلى، و اساسى را تشكيل مى داد. روشن است كه تقسيم مراكز حياتى در حكومت آن روز، آن هم بدين گونه، در ميان سه نفرى كه در سقيفه ى بنى ساعده صاحب نقشى معروف بودند، امرى تصادفى و پيش بينى نشده، نمى تواند باشد. را بعا: گفته ى عمر در واپسين دم حيات خود كه گفت: «اگر ابوعبيد زنده بود او را بعنوان خليفه معرفى مى كردم» [شرح نهج البلاغه، ج 1- 64.]
مى دانيم كه اين كفايت ابوعبيده نبود كه تمناى خلافت او را بر دل عمر روياند. زيرا او، به شايستگى على (ع) براى خلافت، اعتقاد مى ورزيد. معهذا در مرگ و حيات خود نمى خواست امر امت اسلامى بدو سپرده شود. [الانساب بلاذرى، ج 5 ص 16.] و نيز علت آن ترجيح، امانت ابوعبيده هم نبود كه به زعم فاروق، پيامبر (ص) بر آن شهادت داده بود. زيرا پيامبر بزرگوار، تنها او را نستوده بود، بلكه در ميان بزرگان اسلام و در آن روز، بودند كسانى كه بيشتر از او، به افتخار انواع ستايش هاى پيامبر (ص) رسيده بودند، چنان كه در كتب معتبر اهل سنّت و تشيع آمده است.
خامساً: متهم كردن زهرا (ع) حكومتگران را به سياست بازى، چنانكه در فصل آينده خواهيم ديد.
سادساً: سخنان اميرالمؤمنين على (ع) با عمر- آنجا كه مى فرمايد:
«اى عمر! شيرى بدوش كه خود در آن سهيم باشى، امروز كار او را محكم و استوار كن تا فردا نوبت بهره گيرى به تو رسد [شرح نهج البلاغه، ج 2- ص 5.] ».
روشن است كه آن حضرت به تبانى و توافق آن دو، و به سازش قبلى آنها روى نقشه اى معيّن، اشاره مى فرمايد و گرنه روز سقيفه خود نمى توانست مجال اين نوع محاسبات و معاملات سياسى باشد كه عمر بتواند بهره اى از شير شتر آن بدست آورد.
سابعاً: آنچه در نامه ى معاويه به محمدبن ابى بكر- رضوان الله عليه- آمده است، در اين نامه معاويه پدر او- ابوبكر- و عمر را متهّم مى كند كه براى غصب حق على (ع)، سازش و تبانى كرده، و نقشه هايى سرّى براى حمله به امام عليه السلام تنظيم نموده اند، معاويه مى گويد:
«ما و پدرت، در عهد پيامبر فضيلت و حق على را صادقانه مى شناختيم، و امتياز او را بر خود پذيرفته بوديم. اما آن گاه كه خداوند آنچه را در پيشگاه او بود، براى رسول خدا برگزيد، و وعده اش تمام، دعوتش آشكار، و حجتش را ظاهر كرد، و روح مقدّس او را به حضرت خويش فرا خواند، در آن هنگام، پدر تو و فاروق اولين كسانى بودند كه حقش را ربودند، و در كار او با توافق و تبانى به مخالفت برخاستند و او را به بيعت خود فراخواندند. اما او در اين كار تعلّل ورزيد و بدان تن درنداد. درنتيجه، آن دو، در پى آزار او برآمدند.» [مروج الذهب، ج سوم، ص 21 به تصحيح محمد محيى الدين عبدالحميد.]
در اين نامه به وضوح مى بينيم كه معاويه، بيعت خواستن ابوبكر و عمر از امام را ، با ثمّ به دو فعل (اتفّقا و اتّسقا) عطف كرده است كه اين خود، حكايت مى كند موضوع با نقشه اى قبلى و حساب شده و منظّم دنبال مى شده، و سازش براى رسيدن به خلافت پيش از آن كارهايى بوده است كه آن روز به اقتضاى سياست بدان پرداخته باشند.