جوان خجسته‏

(زمان خواندن: 6 - 12 دقیقه)

و به‏تدريج بزرگ مى‏شد و درميان همسالان خود، در كردار وگفتار، چهره‏اى متمايز از آنان مى‏يافت. درهمان ايام كه سن و سالى چندان هم‏نداشت با دوستانش دركنار چاهى بازى مى‏كرد. ناگهان پاى يكى از آنان‏دركناره چاه لغزيد و پيش از آن كه در چاه افتد، على‏عليه السلام سر رسيد و يكى‏از اعضاى بدن آن طفل را گرفت. سر طفل رو به پايين و در چاه آويزان‏ويكى از اعضايش به دست على‏عليه السلام بود. كودكان فرياد مى‏كردند. خانواده‏آن طفل از ديدن چنان صحنه‏اى در شگفت ماندند. در آن هنگام على‏عليه السلام‏را "مبارك" نيز مى‏ناميدند. مادر طفل خطاب به مردم گفت : اى مردم!آيا مبارك را مى‏بينيد كه چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد؟!
شرايط سختى در مكّه حكمفرما بود. قحطى، سَخت مكّه را تهديدمى‏كرد ودايره آن تا خانه ابوطالب گسترده بود. پيامبرصلى الله عليه وآله نزد عموهاى‏توانگرش رفت و با آنان درباره اوضاع زندگى ابوطالب سخن گفت‏وپيشنهاد كرد كه هريك از آنان يكى از فرزندان ابوطالب را تحت تكفل‏خود گيرند. چون اين پيشنهاد را بر ابوطالب عرضه كردند، گفت : عقيل رابراى من باقى گذاريد و هريك را كه خواهيد با خود ببريد. پس عبّاس‏وحمزه، عموهاى پيامبرصلى الله عليه وآله، و هاله، عمّه آن‏حضرت، هركدام يكى ازفرزندان ابوطالب را با خود بردند و فقط على‏عليه السلام ماند. پيامبر نيزخواستار على شد. قلب على‏عليه السلام آكنده از سرور و شادى گشت وبه پيامبرپناه آورد.
آرى على‏عليه السلام اوّلين بار كه چشمانش را گشود بر سيماى پيامبرصلى الله عليه وآله‏نگريست و ايام كودكى خويش را در زير سايه بركات آن‏حضرت سپرى‏كرد. على‏عليه السلام كه در محمّدصلى الله عليه وآله، عشق و محبّت و تمام خصلتهاى خوب‏وزيبا را مى‏ديد، مى‏بايست هم به او پناه آوَرَد و فوراً پيشنهاد آن‏حضرت‏درباره كفالت خود را بپذيرد و از اين موضوع نيز شادمان و مسرور گردد.
على‏عليه السلام از سرپرست و دوست خود، محمّدصلى الله عليه وآله، پيروى مى‏كردوآرامش قلب او بود و وى را درهر كارى الگو و نمونه قرار مى‏داد.
پيامبرصلى الله عليه وآله نيز برادرزاده‏اش را از اخلاق نيكويى كه خداوند به اوارزانى مى‏داشت، سيراب مى‏كرد. على‏عليه السلام همواره پيامبر را مى‏ديد كه به‏تفكّر مشغول است و به آسمان مى‏نگرد و از پروردگارش هدايت مى‏طلبد.درهمان روزهايى كه پيامبر در غار حرا به عبادت مى‏پرداخت، على‏عليه السلام‏در عبادتش دقيق مى‏شد و بدان مى‏انديشيد و معنى و مقصود عبادت‏آن‏حضرت را درمى‏يافت و به خداى محمّد ايمان مى‏آورد و با فطرت پاك‏خويش، كه هيچ‏گاه شرك بدان راه نيافت، هدايت مى‏شد.
على‏عليه السلام از نبوغ و ذكاوتى كه زيبنده پيامبران است، برخوردار بودوخطاست اگر بخواهيم ايمان او به خداوند را به زمان خاصّى محدودكنيم. او فطرتاً ايمان داشت. از اين رو نمى‏توان وقت معينى را براى ايمان‏آوردن او درنظر گرفت. پيامبر نيز، هنگامى كه يكى از مسلمانان از وى‏درباره ايمان آوردن على‏عليه السلام پرسش كرد همين پاسخ را داد و فرمود : على‏كافر نبود تا مؤمن شود.
همچنين امام‏عليه السلام اين نكته را بيان كرده و فرموده است كه وى هيچ‏گاه‏خود را به شرك نيالوده است. هنگامى كه وحى بر قلب حضرت‏محمّدصلى الله عليه وآله فرود آمد و پيامبر به سوى وى آمد تا او را از اين ماجرا آگاه‏كند، ديدگان دل على‏عليه السلام بر امر موعود و حقيقت آنچه در انتظارش بود، گشوده شد. امام آن روز ده سال داشت. آرى او انسان ديگرى جز محمّد بن‏عبداللَّه‏صلى الله عليه وآله را نمى‏شناخت كه تمام معانى فضيلت و والايى و صداقت‏وامانت و مهربانى و احسان به مردم و رسيدگى به حال خويشاوندان دروى جمع شده باشد و او را از ديگران متمايز كند. پس چگونه مى‏توانست‏او را تصديق نكند و پيرو او نگردد؟
روزى پيامبر او را به نماز فراخواند آن‏حضرت بپا خاست و آداب نمازرا فراگرفت و به مسجد الاقصى، قبله نخست مسلمانان، روى كرد و باپيامبر نماز گزارد. خديجه، همسر پيامبر، نيز در پشت آن دو نمازمى‏گزارد.در آن زمان تنها اين سه تن بودند كه با ديگران تفاوت داشتند.آنان با نماز خواندن به درگاه خدا تضرّع و زارى مى‏كردند و آياتى از قرآن‏مى‏خواندند كه بر هدايت آنان بيفزايد وجانشان را از ايمان و اطمينان‏لبريز سازد.
اينك نخستين سلول زنده، درميان ميليونها سلول‏مرده‏در جامعه‏بشرى‏جان مى‏گرفت. اين سلول تلاش مى‏كرد تا حجم و نيروى خود را افزايش‏دهد وبه خواست خدا زندگى را در كالبد ديگر سلولها به جريان اندازد.
از اين بُرهه است كه زندگى على‏عليه السلام با جهاد و فداكارى پيوندمى‏خورد. او اكنون دو سال است كه از خانه كفيلش به خانه پدرش نقل‏مكان كرده است.
امّا درهمين دو سال بازهم بيشتر اوقات او در خانه خديجه و در جوارپيامبرصلى الله عليه وآله سپرى مى‏شود تا آن‏حضرت هر روز پرچمى در معارف و آداب‏براى او برافرازد و او از آن پيروى كند.
اسلام، نخستين و پاكترين اصول و پايه‏هاى خود را از روحهاى پاك‏اين سه نفر، محمّد، على و خديجه‏عليهم السلام گرفت تا آن كه ديگر مردان‏وزنان به گرد محور آن‏جمع شدند و با تمسك بدان به مبارزه ورويارويى‏با وضع فاسد برخاستند.
مبلّغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن كه نهال‏اسلام بارور شد. آنگاه وحى آمد و پيامبر را فرمان داد تا با صداى بلندمأموريت خود را به گوش خلق برساند و خويشان نزديكش را بيم دهدورسالتش را به تمام مردم ابلاغ كند.
پيامبرصلى الله عليه وآله، على را فرمان داد تا غذايى فراهم آورد و بنى هاشم را به‏خانه پيامبر دعوت كند. بنى هاشم به رهبرى ابوطالب، رئيس و بزرگ‏خود، درخانه پيامبر گرد آمدند.
چون همگى غذا خوردند، ديدند كه چيزى از آن غذا كاسته نشد درشگفت ماندند. پس از غذا، پيامبر درباره رسالت خويش با آنان سخن‏گفت امّا عمويش ابولهب، برخاست و سخنان نيش‏دار و مسخره‏آميزى‏بر زبان راند.
ابولهب، با آنكه‏از نزديكترين‏خويشان پيامبر بود يكى‏از سرسخت‏ترين‏دشمنان‏اسلام به شمار مى‏رفت. در قرآن‏كريم درباره هيچ يك از معاصران‏پيامبر آيه‏اى نيامده كه از آنها به بدى ياد كرده باشد امّا يك سوره درباره‏ابولهب نازل شده كه خداوند در آغاز آن با غضب فرموده است :
(تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ) (1)
"بريده باد دستان ابولهب و نابود شود."
ابولهب نخستين كسى بود كه پيامبر را در آن روز به ريشخند گرفت. چراكه درميان جوانان بنى هاشم كه حدود چهل تن بودند، اظهار داشت : اين مرد (پيامبر) چه سخت شما را جادو كرده است!
حاضران نيز با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيامبر فرصت سخن‏گفتن با آنان را از دست داد.
فردا نيز على‏عليه السلام بار ديگر آنان را به ميهمانى فراخواند. ميهمانان اين‏بار نيز آمدند و خوردند و نوشيدند و پيش از آن كه ابولهب بخواهد سخن‏بگويد، پيامبر آغاز سخن كرد و گفت :
فرزندان عبدالمطّلب! به‏خدا سوگند من درميان عرب مردى نمى‏شناسم‏كه براى قومش چيزى بهتر از آنچه من آورده‏ام، آورده باشد. من خير دنياو آخرت را براى شما به ارمغان آورده‏ام و خداوند تبارك وتعالى به من‏فرمان داده است كه شما را دعوت كنم. پس كدام يك از شما مرا در اين كاريارى مى‏كند تا برادر ووصى و جانشين من درميان شما باشد؟
هيچ كس از حاضران پاسخى نگفت مگر على كه آن روز چنان كه خودگفته است از تمام آنان جوانتر و چشمانش از همه درخشانتر و ساق پايش‏ظريفتر بود. او گفت :
"اى پيامبر خدا من ياور تو در اين دعوت خواهم بود".
سپس پيامبر گردن او را گرفت و فرمود :
"پس گفته‏هاى او را بشنويد و از وى فرمان بريد".
حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به ابوطالب گفتند : محمّد تو رافرمان داد كه گفته‏هاى على را بشنوى و او را فرمان برى.
ظرف سه سال فقط على‏عليه السلام و خديجه‏عليها السلام پيروان اسلام بودند. پيامبرمخفيانه با آنان نماز مى‏گزارد و مناسك حج را، براساس سنّت يكتاپرستانه اسلامى و به دور از مناسكى كه اعراب جاهلى انجام مى‏دادند، به‏جاى مى‏آورد.
از عبداللَّه بن مسعود روايت شده است كه گفت : نخستين بارى كه ازدعوت رسول اللَّه‏صلى الله عليه وآله آگاه شدم، هنگامى بود كه همراه با جماعت خود به‏مكّه وارد شدم. ما را به عبّاس بن عبدالمطّلب راهنمايى كردند به سوى اورفتيم و او در نزد گروهى نشسته بود. ما نيز پيش او نشسته بوديم كه مردى‏از باب الصفا پديدار شد. صورتش به سرخى مى‏زد و موهاى پر و مجعدش‏تا روى گوشهايش مى‏رسيد. بينى باريك و خميده‏اى داشت، داندانهاى‏پيشينش درخشان بود وچشمانى فراخ و بسيار سياه و ريشى انبوه داشت.موهاى سينه‏اش اندك بود ودستانى درشت و رويى زيبا داشت. با اوكودك يا جوانى كه تازه به سن بلوغ پاى نهاده بود ديده مى‏شد و نيز زنى كه‏موهاى خود را پوشانده بود، وى را از پشت سر دنبال مى‏كرد تا آن كه هرسه به سوى حجرالاسود رفتند. نخست آن مرد و سپس آن كودك و پس ازوى آن زن با آن سنگ متبرك شدند. آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانه‏چرخيد و آن جوان و زن نيز همراه با او به طواف مشغول شدند.ما پرسيديم : اى ابوالفضل! چنين آيينى را درميان شما نديده بوديم آيا اين‏آيين تازه‏اى است؟!
پاسخ داد : اين مرد پسر برادرم، محمّد بن عبداللَّه است و اين جوان على‏بن ابى طالب و اين زن همسر آن مرد، خديجه دختر خويلد است. هيچ‏كس بر روى زمين جز اين سه تن خداى را بدين آيين نمى‏پرستد.
عفيف كندى نيز گويد : من مردى تاجر پيشه بودم. روزى به حج رفتم‏وبه سوى عبّاس بن عبدالمطّلب روانه شدم تا از او كالايى خريدارى كنم.به خدا سوگند، نزد او در صحراى منا بودم كه از نهانگاهى نزديك وى‏مردى بيرون آمد و به آفتاب نگريست. چون ديد آفتاب مايل شده، به‏نماز ايستاد. سپس از همان نهانگاهى كه آن مرد بيرون آمده بود، زنى‏خارج شد و در پشت سر آن مرد به نماز ايستاد. آنگاه جوانى كه تازه به‏سن بلوغ رسيده بود، از همان محل بيرون آمد و دركنار آن مرد به نمازايستاد.
عفيف گويد : به عبّاس روى كردم و از او پرسيدم : اين مرد كيست؟گفت : او محمّدبن‏عبداللَّه‏بن‏عبدالمطّلب، برادرزاده من است. پرسيدم :اين زن كيست؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد است. باز پرسيدم :اين جوان كيست؟ پاسخ داد : او على‏بن‏ابى‏طالب پسرعم محمّد است.پرسيدم : اين چه كارى است كه مى‏كنند؟ گفت : نماز مى‏گزارند. اومى‏گويد پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش يعنى آن جوان، كسى‏از او پيروى نمى‏كند. او مى‏گويد بزودى گنجهاى كسرى و قيصر بر روى اوگشوده خواهد شد.
زمانى بر دعوت اسلام گذشت و على بر راه راست و استوار خودهمچنان استقامت مى‏كرد و دربرابر فشارها و سختيها صبر مى‏كردوشخصيّت ارزشمند او شكل مى‏گرفت. آنگاه مردان ديگرى كه هيچ‏سوداگرى و خريد و فروشى آنان را از ياد پروردگارشان باز نمى‏داشت، بدين دعوت گراييدند. هنگامى كه پيامبر، ياران خود را به هجرت به‏سوى حبشه فرمان داد و جعفر، برادر على‏عليه السلام، را به فرماندهى آنان‏گماشت قيامتى در قريش برپا شد. قريشى كه دشمنى خود را به حساب‏نيرومندى و خوش فكرى خويش مى‏گذاشتند. آنان درمقابل اين تصميم‏پيامبر، روشى پيش گرفتند كه از آنچه درگذشته به كار مى‏بردنددشمنانه‏تر وسخت‏تر بود.
قريش درپى اين نظر كه بنى هاشم را از نظام حاكم اجتماعى طرد كنند، تصميم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند. امّا پيمان نامه‏اى كه در اين‏باره نوشته بودند، از ميان رفت. براساس مفاد اين پيمان نامه هيچ كس‏اجازه نداشت، با پيامبر و ديگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئيس‏وسرورشان ابوطالب رفت و آمد و معامله كند.
ابوطالب خاندانش را در محلى - كه به شِعب ابوطالب معروف بود -جمع كرد و با تمام نيرو و توان از آنان حمايت نمود. اين خود فرصت‏مناسب وارزشمندى بود براى امام على‏عليه السلام كه از سر چشمه فياض پيامبرسيراب گردد واز وى مكارم و فضايل و معارف والايى فرا بگيرد.
علاوه بر اين، او توانست در طول اين سه سال مجاهدتى سنگين‏وسخت از خود نشان دهد و شايد اين نخستين ميدان پيكار و جهاد بود كه‏فرزند ابوطالب در آن شركت مى‏جُست.
البته پيش از اين امام به جهادى ديگر مشغول بود. امّا نه در چنين‏سطحى. داستان آن بود كه پيامبرصلى الله عليه وآله هنگامى كه در خيابانهاى مكّه راه‏مى‏رفت، گروهى از كودكان شهر، به دستور بزرگترهاى خود، آن‏حضرت‏را با سنگ و سنگريزه مورد آزار قرار مى‏دادند. امّا پيامبر به كار آنان‏بى‏اعتنا بود چراكه على‏عليه السلام آن حضرت را همراهى مى‏كرد و اگر كسى‏نسبت به پيامبر بى‏ادبى روا مى‏داشت، او را مى‏گرفت و گوشمالى مى‏داد.
على‏عليه السلام از دوران كودكى، نيرومند و دلير بود. از اين رو در چشم‏همسالانش پر هيبت جلوه مى‏نمود. آنان وقتى او را دركنار پيامبرمى‏ديدند به خود مى‏گفتند : دست نگاه داريد كه "قضم" دركنار اوست.وقضم يعنى همان كسى كه بينى و گوشهايشان را درهم مى‏كوفت.
--------------------------------------
1) سوره مسد، آيه 1.
--------------------------------------------
نويسنده : آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت