شرم آفتاب

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

وقتى كه موسى  عليه‏السلام مرد قبطى را به قتل رسانيد ، فرعونيان تصميم گرفتند كه موسى   عليه‏السلامرا بكشند . موسى  عليه‏السلاماز مصر گريخت و هشت روز در راه بود و سختى‏هاى بسيار كشيد تا به دروازه شهر « مدين » رسيد و براى رفع خستگى كنار چاهى زير سايه درختى آرميد . پس از مدتى ديد كه دو دختر براى آب كشيدن از چاه منتظرند تا چوپانان آب برگيرند و پس از آن نوبت آنها شود . نزديك آمد و فرمود : « من براى شما از چاه آب مى‏كشم » .
آن دو زودتر از هر روز آب را به خانه بردند . حضرت شعيب عليه‏السلام ، پدر آن دو دختر ، فرمود : « چه شد كه امروز زودتر آب آورديد و گوسفندان را آب داديد » ؟
آنان نيز قصّه آن جوان را نقل كردند . حضرت شعيب عليه‏السلامفرمود : « پيش آن مرد برويد و او را نزد من بياوريد تا پاداش كارش را بدهم » .
آنان نزد موسى عليه‏السلامآمدند و درخواست پدر را گفتند ، موسى عليه‏السلام هم بى درنگ به خاطر خستگى و گرسنگى و غربت قبول كرد . دختران به عنوان راهنما جلو راه مى‏رفتند و موسى عليه‏السلامبه دنبال آنان . او نگاه مى‏كرد كه از كدام كوچه و راهى مى‏روند . چون اندام و برجستگى‏هاى بدن آنان از پشت نمايان بود ، حيا و غيرت او را ناگوار آمد و فرمود : « من جلو مى‏روم و شما پشت سر من بياييد . هر كجا ديديد من اشتباه مى‏روم راه را به من نشان دهيد زيرا ما ، فرزندان يعقوب ، به پشت سر زنان نگاه نمى‏كنيم » .
چون پيش شعيب عليه‏السلامآمد و جريان خود را گفت ، به خاطر پاداش كار و نيز نيرومندى جسمانى و برخوردارى از حيا و پاكى و امانت دارى ، دختر خود را به ازدواج او درآورد و بدين سان خداوند حضرت موسى عليه‏السلامرا سامان داد[1] .
-----------------------------------------------------
[1] .  تاريخ انبياء : ج2 ، ص 65 ـ 71 .