جزاى عمل

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

وقتى كه لشكريان چنگيزخان مغول وحشيانه به ايران حمله كردند ، همه جا درياى خون به راه انداختند . چنگيز با ورود به هر شهرى از مردم مى‏پرسيد : « من شما را مى‏كشم يا خدا » ؟ اگر مى‏گفتند كه تو مى‏كشى همه را مى‏كشت ، و اگر مى‏گفتند كه خدا مى‏كشد ، باز همه را مى‏كشت . تا آنكه به شهر همدان رسيد . ابتدا افرادى را نزد بزرگان شهر فرستاد تا آنها را جمع كنند و با آنها صحبت كند .
همه حيران بودند كه چه كنند . جوان شجاع و هوشيارى گفت : « من مى‏روم » .
گفتند : « مى‏ترسيم كشته شوى » ؟
گفت : « من هم مثل ديگرانم » ، وآماده رفتن شد . يك شتر ، يك خروس و يك بز تهيه كرد و وارد اردوگاه چنگيزخان شد و به حضور او رسيد و گفت : « اى سلطان اگر بزرگ مى‏خواهى اين شتر ، اگر ريش بلند مى‏خواهى اين بز ، اگر پرحرف مى‏خواهى اين خروس ، و اگر صحبتى دارى من آمده‏ام » .
چنگيز خان گفت : « بگو بدانم من اين مردم را مى‏كشم يا خدا » ؟
جوان گفت : « نه تو مى‏كشى و نه خدا » .
پرسيد : « پس چه كسى مى‏كشد » ؟
گفت : « جزاى عملشان »[1] .
----------------------------------------------------
[1] .  داستان‏ها و پندها : ج6 ، ص157 و العشره : ص209 .